۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

رابط گمشده

يك:

فكر كنم براي خيلياتون پيش اومده باشه كه مخاطب پيدا كنين. مخاطبيني كه قبولتون داشته باشن. يجورايي اين حس رو بهتون بدن كه چيزايي كه دارين از خودتون ساطع مي‌كنين مي‌قاپنش و يه جاي ويژه‌اي تو ذهنشون قرار مي‌دن. حالا اين مخاطب لازم نيست هميشه يه جمعيت انبوه هزاران نفري يا ميليوني باشه، اونا مي‌تونن خواهر يا برادر كوچيكترتون باشن، مي‌تونن پدر و مادرتون باشن، مي‌تونن بچه‌هاي مدرسه يا دوستاي هم محلي‌تون باشن. يا تو اين شكل و شمايل جديد ديجيتال و موجوديتي كه الان آدم مي‌تونه براي خودش ايجاد كنه، مي‌تونن ده، صد يا هزارتا خواننده يا بيننده‌ي وبلاگتون باشن... به‌هر حال خيلي فرق نمي‌كنه؛ اين، يه همگرايي از يه تعداد ذهنيت بوجود مياره، كه اولش يه مقدار باعث مي‌شه دست و پاتون رو توش گم كنين، ولي اگه بتونين كمي حواستون رو جمع كنين، كم كم متوجه مي‌شين كه يجور پشتيبان براي آدم و اون چيزي كه داره عرضه‌ش مي‌كنه بوجود مياره.

سوال اول اينه: در اين لحظه چه اتفاقي ميفته؟ جواب: حس مي‌كني مي‌توني حرفت رو با ساپورتي كه مي‌گيري به كرسي بشوني. مي‌بيني كم كم هر چي مي‌گي و هرجوري كه مي‌گيش بازم يه عده هستن كه تاييدت مي‌كنن. و اين يعني قوي شدن؛ يعني قدرت! حالا هر چي تعداد اون آدما بيشتر، اين قدرت بزرگتر!

و حالا، سوال دوم اينه: معمولاً چه جوري از اين قدرت استفاده مي‌كني؟ جواب: [يه كم صبر كنين، تا به جواب اين يكي برگرديم!]

دو:

دو يا چند نفرو تجسم كنين كه شروع مي‌كنن به يه بازي، مثلاً مثل مونوپلي، تخته‌نرد يا شطرنج يا هر بازي دو يا چند نفره‌ي ديگه. خيليا از همون اول دوست دارن بازيشون رو با يه مهره به يه رنگ خاص انجام بدن. مثلاً تو تخته‌نرد كه خيلي معروفه كه يه عده معمولاً ميگن «بزرگان سيه مهره بازي كنند» و مثلاً من يه دوستي داشتم كه اتفاقاً هميشه تو بازي مونوپلي (اون موقع ترجمه‌ش كرده بودن ايروپولي) مهره‌ي رنگ تيم فوتبال مورد علاقه‌ش رو بر مي‌داشت. از طرفي بديهيه كه ‌همه از اول اين بازيا رو بلد نيستن و طبيعيه كه كم كم ياد مي‌گيرن. و بازم طبيعيه كه از حريفي كه از خودشون قويتره ياد مي‌گيرن. حريف قويتر يعني همونيكه اوايل هي بهش مي‌بازن. خوب پس «باخت» براي اين بازيكناي نوآموز يه معلم پنهان «استراتژي برد» محسوب مي‌شه. يعني بتدريج مي‌فهمن چطوري همون كارايي كه طرف برنده انجام مي‌ده (البته با صرف مقداري خلاقيت بيشتر) انجام بدن، كه اينبار مهره‌ي اونا برنده‌ي بازي بشه. يه نكته‌ي حاشيه‌اي هم اينكه چه در زمان نوآموزي و چه در زمان حرفه‌اي شدن رنگ مهره‌شون رو بر اساس اون چيزي كه دلشون مي‌خواد و به هر دليل براشون جذابه انتخاب مي‌كنن و معمولاً بعد از اينكه كاملاً حرفه‌اي شدن، آخرين چيزي كه براشون اهميت داره رنگ مهره‌ي بازيه و مهم اين ميشه كه با هر رنگي كه هست برنده‌ي بازي اونا باشن!

در خارج از عالم بازي چطور؟ خيلي ضرب‌المثل‌ها و روايت‌ها همه‌جاي دنيا هست كه داره يك چيز رو تبليغ مي‌كنه. يعني «هر باختي مقدمه‌ي يه پيروزيه» با پيام ضمني «براي پيروزي تجربه‌ي باختت رو بكار ببر»! اين سيستم فكري (كه ظاهراً اشكال خاصي هم توش ديده نمي‌شه و خيليم فاضلانه و حكيمانه‌ست)، در همه شئون و عرصه‌هاي زيست بشري خصوصاً بوسيله‌ي آدماي موفق (بخونين برنده) در حال بكاربرده شدنه. مثلاً تو بيزينس، تو زندگي روزمره و تقابل با آدماي ديگه، تو سياست، تو بحث‌هاي تئوريك اجتماعي و فلسفي و تو خيلي عرصه‌هاي ديگه. بياين دقيقتر نگاه كنيم و ببينيم واقعاً چجوري ياد مي‌گيريم كه تو هر كدوم از اين عرصه‌ها خواسته‌مون رو محقق كنيم؟ يا به عبارت ديگه برنده باشيم؟

مثال: تو بچگي براي اولين بار به هر دليلي (مثل تصاحب يه توپ يا محل بازي يا هرچي) با يه بچه‌ي ديگه درگير مي‌شيم و كتك مي‌خوريم. دفه‌ي ديگه كه تو همچين وضعيتي قرار مي‌گيريم چيكار مي‌كنيم؟ قطعاً واينميستيم كتك بخوريم. چون الان مي‌دونيم براي اينكه برنده بشيم و اون چيزي رو كه مي‌خوايم بدست بياريم، زدن لازمه و چطور زدن رو از تجربه‌ي خوردن قبلي ياد گرفتيم پس اون رو بكار مي‌بريم. حالا اگه برنده شديم كه مي‌فهميم اين روش جواب مي‌ده و براي بار بعدي سعي مي‌كنيم با مهارت بيشتري ظاهر بشيم. ولي اگه چند بار بازنده شديم چي؟ معمولاً مي‌ريم خونه و به پدر يا مادرمون شكايت مي‌كنيم. «مي‌خواستي تو هم بزنيش» از دهن چندتا پدر و مادر تابحال اين حرف رو شنيديم؟ يا بدتر از اون جمله‌ي معروف كه همه شنيديم « ايندفه مشت اول رو تو بزن/ بزن تو فلان جاش». حالا يه عده كه متمدن‌ترن، توصيه به دعواي فيزيكي نمي‌كنن، ولي اين كانسپت «مشت اول» رو چقدر در اشكال مختلف ديديم و يا تجربه كرديم. مثلاً تو روابط زن و مرد اين تبديل ميشه به «گربه رو بايد دم حجله كشت» يا اونايي كه استراتژي دفاعي رو براي برد ترجيح مي‌دن «اگه اول كاري وا بدي كلات پس معركه‌ست» و از اين قبيل. تو بيزينس و كسب و كار چطور؟ اصولاً از اينكه تقابل و برخورد براي برد يا پيش‌برد اهداف چقدر تو تك تك اعمال و رفتار و تفكر و كلام ما ريشه داره چه تصوري دارين؟

مثال ديگه: براي اولين بار متوجه مي‌شيم كه به يه مفهومي اعتقاد داريم. در همون حال مواجه مي‌شيم با كسي كه اعتقاد ديگه‌اي مغاير با اعتقاد ما داره ولي از ما در اعتقاد خودش «باتجربه»تره - به اين معني كه وجود تعدادي از «مخالفين اعتقاد خودش رو تجربه كرده»، و باهاش وارد بحث مي‌شيم. (نمونه‌ش حال و اوضاي دوروبر دانشگاه سال 58 و يا حتي همينجا تو فضاي سايبر، تو همين جوامع مجازي فعلي). اولين چيزي كه باهاش مواجه مي‌شيم (اگه طرف اونقدر راديكال نباشه كه با مشت بذاره پاي چشتون)، يه نگاه تمسخرآميزه. و بعد جملاتي دال بر اينكه تو اصولاً شعورت در حدي نيست كه بخوام برات توضيح بدم، چون مقدمات رو هم نمي‌دوني. پس اول قبول كن كه تو و هم عقيده‌هات يه مشت الاغين. بعد بيا من برات بگم چي درسته تا ديگه الاغ نباشي. خوب، طبيعتاً شما قبول نمي‌كنين كه الاغين ولي اونچنان قافيه رو مي‌بازين كه با سرافكندگي مجبور به ترك ميدون مي‌شين. اتفاقي كه در اين لحظه افتاده چيه؟ شما قبول نكردين كه الاغين، ولي طبق روش آموزشي پيروزي از طريق بكارگيري تجربه‌ي باخت مي‌دونين دفه‌ي ديگه چطوري «مشت اول» رو شما بزنين و كاري كنين كه بقيه طرف مقابل رو الاغ بدونن و اينطوري حريف رو از ميدون بدر كنين و كف زن‌هاي دور و بر خودتون رو شاد كنين و نتيجه‌ي ضمني‌ش هم اين باشه كه «ديدين حق با من بود».

باز هم مثال و همراه با يك اعتراف: از حدود شونزده هيفده سالگي چيزميز مي‌نوشتم. البته اونموقع هنوز اينترنتي در كار نبود كه آدم اينجوري بلاگش كنه و در معرض ديد بقيه بذاره، ولي خوب بالاخره دور و اطراف و دوستاي نزديك گهگاهي خواننده بودن و نظري مي‌دادن و گهگاه تشويقي و باريكلايي. در همون اثنا، به دليل اوضاع و شرايط سياسي-اجتماعي بوجود اومده در اون مقطع (سالهاي 60) و پيش‌زمينه‌هاي ذهني كه بخشيش به دليل تاثيرات و فشار محيطي اون دوران و بخشيش به دليل گرايشات سياسي خودم و شايد موثرتر از همه نوعي بدبيني و ريشه‌ي‌يابي نوستالژيك كه تحت تاثير آدماي موردعلاقه‌م مثل هدايت در من ايجاد شده بود، بشدت افكار اولتراناسيوناليستيِ ضد فلان و بهمان داشتم. چند هفته پيش داشتم نوشته‌هاي اون موقع خودم رو (كه البته تعدادشون هم خيلي زياد نبود) ‌ورق مي‌زدم، به يه دستنويس برخوردم مال سال 68، وقتي خوندمش ازش ترسيدم! نه از فكري كه توي اون نوشته بود، بلكه از نحوه‌اي كه بيان شده بود. اينكه چقدر اين شيوه‌ي بيان توش حقانيت نويسنده رو القاء مي‌كرد و اينكه چقدر كلمات وقتي در جاي خاصي استفاده بشن، مي‌تونن نافذ و اثر گذار باشن. خوشحال شدم كه بعداً اتفاقاتي توي زندگيم افتاد كه تونستم از اون ذهنيت فاصله بگيرم و خيلي چيزا رو جور ديگه‌اي بفهمم. ولي اين در اصل ماجرا تاثيري نداشت، وقتي يه جوون 21 ساله مي‌تونه اينجوري بنويسه كه خود 38 ساله‌ش ازش بترسه پس اين مي‌تونه تكرار بشه (كه ميشه) و اينكه تاثير و نفوذ يه كلام ربطي به درستي محتواش يا به ايدئولوژي كه داره تبليغ ميشه نداره. به اين ربط داره كه قواعد و تكنيك‌هاي اثر گذاري رو با استفاده از يه سري كليدواژه‌ها و تركيب‌هاي خاص، چه جوري بكار برده باشه.

نتيجه:

در روابط متداول و جاري ما «ظاهراً» داريم تبليغ چيزي رو مي‌كنيم كه درست مي‌دونيم: ايدئولوژي، جنس مرغوب يك كالا، مليتمون، كشورمون، يا حتي اشكالات مليت يا كشورمون ولي در واقع اتفاقي كه مي‌افته اينه كه ما داريم مهارتمون رو در برد از رقيب، حريف يا در بدترين حالت تعبيرش «دشمن» بكار مي‌بريم. اين جمله چقدر براتون آشناست: «زندگي يك مبارزه است»؟ خيلي! نه؟ اين معنيش اينه كه زندگي اين نيست كه آيا تو كاري رو انجام مي‌دي كه درسته يا فكري رو ترويج مي‌كني كه بهش اعتقاد داري بلكه در درجه اول اينه كه چقدر مهارت در جنگاوري داري (حالا براي هر كاري) و حالا مي‌فهميم چرا طبيعيه كه بطور نرمال اگه تو داري مي‌جنگي (و تو جنگم حلوا خيرات نمي‌كنن)، پس بايد به اين قاعده تن بدي كه بيشترين فايده رو بهر شكل ممكن از اين جنگ ببري (چون بتدريج خود برد در جنگه كه اصل ميشه و فضيلت اصلي پيدا كردن استراتژي بُرد ميشه، نه رسيدن به آرمان). نقطه‌ي مقابل اين جنگاوري و سلحشوري، (بجاي آرامش و استحكام دروني در جهت فكر صحيح و انساني رفتار كردن) تسليم و وادادن و گوشه گيري شناخته مي‌شه و طبعاً يه ضدارزشه و اينجاست كه مي‌فهميم آقاي ماكياولي رو اگر چه دوسش نداريم ولي بخاطر روراستي با خودش و صداقتش با ديگران، بايد قابل احترام بدونيمش! مگر اينكه نخوايم در عرصه‌ي زندگي يه جنگجو باشيم.

تكثر يعني چي؟ سيستم بازي برنده-برنده تا چه حد قابل اجراست؟ وقتي كه هنوز روشي براي حفظ تكثر وجود نداره؟ وقتي كه هنوز وقتي يه جا احساس مي‌كنيم ضربه‌ي باخت بهمون وارد شده، بدون فوت وقت دنبال اينيم كه ضربه‌ي شكننده‌ي متقابلي وارد كنيم؟ كاري به كشورهاي مثل خودمون و اطرافمون كه تكليفشون روشنه ندارم، ولي ايالات متحده‌ي آمريكا مدعي صدور دموكراسي به دنيا، بعد از يازده سپتامبر (با حمايت مطلق افكار عمومي داخلي و خارجي هم پيمان) براحتي وارد فاز تقابل با جمعيت عرب و خاورميانه‌ايش مي‌شه، فقط و فقط به اين دليل كه مي‌خواد ضربه‌ي متقابلي ولو بدون پشتوانه‌ي عقلي، وارد كنه. ولي چرا؟ توي هند (بزرگترين دموكراسي جهان با بيش از يك ميليارد و صد ميليون نفر جمعيت) كه به متكثر بودنش افتخار مي‌كنه، هر سال بر اثر ضد و خوردهاي فرقه‌اي صدها و شايد هزاران نفر مي‌ميرن. براي چي؟ به دليل اينكه با وجود تغيير ايدئولوژي‌ها و به ظاهر پيشرفته‌شده‌تر شدنشون، سيستم بازي فكري ايجاب و قبول در انسان امروزي هنوز همونيه كه در قرون وسطي بوده: «برنده باش تا بازنده نباشي» يا همون «مشت اول». بهترينِ ما در نظر دوستاش اونيه كه محكم‌تر تو دهن آدم بدا (از نظر ما) ميزنه. ما شور و هيجان بازي رو دوست داريم، حالا بعضيامون مهره‌ي آبي رو انتخاب مي‌كنن، بعضي مهره‌ي قرمز و بعضي زرد. بعضي طرفدار ناسيوناليزم، بعضي مذهب و بعضي سكولاريسم؛ سنت، مدرنيته، پست‌مدرنيسم، ميچكانس، جوميتيسم و ماكاتيسم.

ما هنوز بعد از 2000 سال در زيباترين و عالي‌ترين و قدرتمندترين فرممون گلادياتورهايي هستيم با تماشاچي‌هايي كه تشويقمون مي‌كنن. چون با گلادياتور بودنه كه هيجان‌انگيز مي‌شيم چون هم ذهن تماشاچي و هم ذهن خودمون بيماره و اين بيماري مسري رو (كه با هيجان تسكين پيدا مي‌كنه) به كسي كه ازش برنده شديم منتقل كرديم و يه گلادياتور ديگه تربيت كرديم. انتقام هنوز ارزشه و گذشتي هم اگر مي‌كنيم بخاطر اينه كه تماشاچي تاثير دراماتيك گذشت رو مي‌فهمه و ما حالا با استراتژي گذشت داريم برنده‌ي ميدون ميشيم. نه چون به گذشت معتقديم. آدمي مثل كوئيليو هنوز براي اينكه از طريق هيجان حقانيت براي گفتارش ايجاد كنه اسم كتابش رو ميذاره «مبارزين» راه روشنايي و نه مثلاً رهروان راه روشنايي. فرهنگ مبارزه هنوز فرهنگ افتخار آفرينه و افتخار يك ارزش. ما همواره بيشترين ارزشي كه براي يه نفر يا يه چيز قائليم اينه كه يا تقديسش كنيم يا در معتدلترين حالت بهش افتخار كنيم. «افتخار»! هيچ وقت فكر نكرديم، كه افتخار چه سم مهلكيه براي فرد مفتخر و چجوري داريم با افتخار كردن به كسي يا چيزي نابودش مي‌كنيم. چون در نظر دو طرف (هم خودش و هم خودمون) داريم مي‌بريمش جايي كه عدول و فرود ازش برابر با نابوديشه. چون موقعي ديگه به طرف افتخار نمي‌كنيم معنيش ميشه اينكه ديگه تو بي‌ارزشي. و اون هم همواره براي اينكه افتخار رو براي خودش حفظ كنه روزبروز در قالب گلادياتوري خودش بيشتر فرو مي‌ره تا لحظه‌اي كه از هويت و موجوديت خودش اونقدر فاصله بگيره كه بشه يه موجود غيرقابل تحمل و بهرحال اون لحظه‌ست كه ديگه نابود شده. در حاليكه جايگزين‌هاي خيلي ريشه‌دارتر و انساني‌تر مثل احترام و دوست داشتن و محبت خيلي در نظرمون كمرنگ ميان و سريع ازشون عبور مي‌كنيم. خيلي متداوله كه عشق رو تمسخر و يا تحقير مي‌كنيم و ازش واهمه داريم. چون باز در نهايت در قالب بازي برنده-بازنده مي‌بينيمش ....

برگرديم به مدخل اين پست: اين گلادياتور وقتي «قدرت» و پشتوانه‌ي جمعي رو همراه خودش مي‌بينه، انتظار دارين چيكار كنه؟ فكر كنم جوابش رو ديگه راحت بشه داد.

خيلي مفاهيم هست كه بشدت در اعماق روح و ذهن ما ريشه‌دارن و دائم دارن آلوده‌مون مي‌كنن و ما همچنان دلمرده‌ايم كه آخه چرا همه‌چيز «يه جور بديه» و ريشه‌ها رو در جاهاي خيلي دور از ديد جستجو مي‌كنيم. در حاليكه بيشترشون از «خودمون» به ما نزديكترن.

.

Original Post: Sunday July 15, 2007 - 07:20pm IRST

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر