۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

امكان‌سنجي

بابام هميشه بهم مي‌گفت «تو چرا هيچيت به آدميزاد نرفته؟»
از اون موقع (آخرين بارش فك كنم يه چيزي حدود بيست و پنج شيش سال پيش بود) هر چي بيشتر مي‌گذره بيشتر معني حرفشو مي‌فهمم. راست مي‌گفت خدابيامرز.

گاهي‌َم مي‌گفت «بس كه همه‌چي‌ت خركيه!» اينم راست مي‌گفت. يعني واقعني ها!
خلاصه منظور اينكه حتماً يه ربطايي هست بين «خركي بودن همه چيز» و «به آدميزاد نرفتن هيچ چيز».ديگه همينجوري داشتم با خودم فكر مي‌كردم و ياد ابوي رو گرامي مي‌داشتم كه اينا يادم اومد.
و البته كه اينا رو به عنوان تعريف و كمپليمان ولي به نشونه‌ي غافلگيري و موقع تحير از يه كاري كه من كرده بودم و نبايد مي‌كردم مي‌گفت و منم خركيف مي‌شدم و لبخندي از سر رضايت عميق غيرآدميزادي مي‌زدم.


بابا جان ممنونم.

پ.ن.
باور بفرماييد اصلاً منظور بدي در اين مطلب نيست و دارم به اين فقط به چشم يه قابليت نگاه مي‌كنم. بعله!

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

روز نو

مدتي مي‌شود كه از مناسبتها گريزانم ولي گاهي آنقدر مناسبتها دور و اطرافت را پر مي‌كنند كه ديگر راه گريزي نداري.
مادرم هميشه مي‌گفت اينطور مي‌گويند كه هر كس سر سال تحويل در هر حالي باشد، تا آخر سال در همان حال مي‌ماند. خوشحال باشد يا ناراحت باشد، موفق باشد يا ناموفق، همان مي‌ماند، براي همين است كه مثلاً بعضي كسبه سال تحويل را در داخل مغازه‌هايشان مي‌گذرانند.
مادرم هميشه مي‌گفت اينطور مي‌گويند كه درست در لحظه‌ي سال تحويل نارنج در آب چرخ مي‌خورد يا ماهي قرمز در آب تنگ صاف مي‌ايستد.
مادرم هميشه مي‌گفت اگر همه سر سال تحويل دور سفره كنار هم نشسته باشيم و آرزو كنيم، آن آرزوها تا پايان سال برآورده مي‌شود.
من مادرم را دوست دارم. من به عقايد و شنيده‌ها و باورهاي مادرم احترام مي‌گذاشتم و مي‌گذارم.
من دوستاني دارم كه آنها هم يا شبيه همين‌ها را مي‌گويند يا براي نوروز داستانهايي مخصوص به خود را دارند يا مثلاً معتقدند ما بيش از هفت‌هزارسال سابقه‌ي برگزاري نوروز يا چيزي شبيه به آن را داريم و اين را مايه افتخار و مباهات خود و سرزمينشان مي‌دانند. من آنها را هم درك مي‌كنم و نظراتشان برايم محترم است.
خيلي از دوستان و نزديكانم نظرات ويژه‌اي راجع به سفره هفت سين دارند و گاهي ميان آنها سر اينكه آيا بايد ماهي باشد يا نباشد، يا اينكه سبزه سين محسوب مي‌شود يا نمي‌شود، يا حتي اينكه در اصل هفت سين بوده يا هفت شين يا هفت چين اختلاف مي‌شود و ساعتها بر سر اينها استدلال تاريخي مي‌آورند و نظرات مفصلي در اين باب رد و بدل مي‌كنند كه گاهي هم حتي ختم به خنده و شوخي مي‌شود.
ولي من در طول هيچ سالي، هرگز خودم را در حالت يا وضعيتي كه سر سال تحويل بوده‌ام نيافتم، بلكه در وضعيتي يافتم كه قاعدتاً بطور عادي يا خودم خواسته بودم يا بر حسب اتفاق پيش‌آمده بود يا بر روال وقايع جاري بايد پيش مي‌آمد.
بارها ماهي‌هاي توي تنگ يا نارنج يا سيب توي آب را در لحظه‌ي تحويل شدن سال، زيرچشمي ديد زدم، ولي آنها همانطور بودند كه قبل از سال تحويل بودند يعني هيچ كار خارق‌العاده‌اي ازشان سر نمي‌زد. بعضي آرزوهايم نه تا آخر سال بلكه تا هيچ وقت برآورده نشدند، آنقدر كه ديگر فراموششان كرده‌ام و بعضي هم برآورده شدند.
هر چندهزار سال كه پشت سر نوروز است تا به حال تاثيري جز همينها كه گفتم در زندگي‌ام نداشته و هرگز نديدم كسي از بيرون براي اين تعدادهزار سال حتي لبخند محبت‌آميزي زده باشد چه برسد به اينكه برايمان احترام يا امتياز ويژه‌اي قائل شود، الا در محافل سياسي كه آدمي مثل رئيس‌جمهور آمريكا يا تازگيها وزير امور خارجه‌اش، بخواهد دلمان را بدست آورد تا اگر فردا پسفردا بمب سرمان ريخت كمتر برنجيم.
هيچ وقت شين يا سين يا چين بودن آن هفت موجود محترم برايم محرك يا انگيزه‌بخش كار يا حركتي خلاقانه نبوده و الان كه سه چهار سالي است عمداً از وجودشان فارغم هيچ خلاء و پريشاني‌اي هم برايم پيش نيامده و آرزوهايم هم همانقدر برآورده مي‌شوند يا نمي‌شوند كه قبلاً مي‌شدند يا نمي‌شدند.
با اين حال باز هم هر كس اين مراسم را با شور و شوق به جا ميآورد از نظر من محترم است.
ولي تا آنجا كه من فهميده‌ام/ گمان برده‌ام، تمام اينها از ابتدا براي اين بوده كه آدمها از روزمرگي و يكنواختي زندگي‌شان چندگاهي بيرون بيايند و تغييري را كه دغدغه‌هاي زندگي روزمره به ايشان اجازه نمي‌دهد هر روز براي خود داشته باشند، لااقل يك بار در سال به حكم و اجبار يك سنت به جا بياورند.
به وقت هر نوروز بارها مي‌شنوم كه مي‌گويند «هر روزتان نوروز»، ولي نوروز همه خيلي كه باشد بين 4 تا 13 روز است و بعد دوباره بيشتر آن سيصد و پنجاه شصت روز مابقي همان تكرار روزها و حرفهاي كهنه است. و اين حس كه تمام اين ماجرا يك دلخوشكنك موقتي است كه مي‌خواهند به واسطه‌ي آن و چيدمان مفصل دور و اطرافش آدم را گول بزنند بيشتر از انكه حس شادي در من ايجاد كند، دلخورم مي‌كند. براي همين:


مي‌خواهم آرزو كنم كاش مي‌شد كه هر روزِ همه و خودم نو باشد. كاش همه قدر هرروزشان را بدانند و بتوانند براي هر كدامش نوئي و تازه‌گي واقعي بتراشند. كاش اگر ماهي صاف نمي‌ايستد يا ميوه در آب چرخ نمي‌خورد يا همه چيز در همان وضعيت سال‌تحويلي منجمد نمي‌شود يا اينقدرهزارسال براي ما سرمايه يا فايده‌اي نمي‌شود يا همه‌ي‌آرزوهايمان تا آخر سال برآورده نمي‌شود، يا نمي‌شود قانع شد يا قانع كرد كه سين يا شين كدام در سفره‌ي شروع سال نو فضيلت و برتري دارند، يادآوري نوروز اين حسن را داشته باشد كه اين رخوتي كه گاه‌به‌گاه به سراغ آدم مي‌آيد را بتراشد و بريزد و ببرد، نه براي 5 يا سيزده روز، كه براي بيشترِ آن سيصد و پنجاه شصت روزي كه مي‌خواهند تكرار مكررات باشند؛ تا ديگر نباشند.

خلاصه كه كاش هر روزمان نو باشد، نوي واقعي نه كشكي و الكي.
پ.ن.
در ضمن ظهر امروز به صرف سبزي پلو با ماهي مي‌روم منزل مادرم. مي‌دانم كه باز همين‌ها را با ذوق به من يادآوري مي‌كند و من لبخند مي‌زنم و بغلش مي‌كنم و مي‌بوسمش.

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

كتابخواني يك بيگانه

اين كتاب را كه هر روز همه جا و همه كس تبليغ مي‌كردند كه خيلي مفيد و موثر است در همه‌ي جهات، رفتم و خريدم و سر صبر ولي با اشتياق روي مبل راحتي خانه بازش كردم به خواندن كه همان اول ديدم شروع كرده «انسان موجودي است ...» در جا و به سرعت بستمش و شوتش كردم از پنجره توي خيابان! راستش اصلاً برايم جالب نيست بدانم انسان چه جور موجودي است، يعني اصولاً هيچ اهميتي ندارد.

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

دو تا دو تا

شونه‌هات رو بنداز پايين. قوز نكن. خودتو شل كن، از تو يقه‌ت بيا بيرون. هيچ كار مهمي نمي‌خواي بكني. مي‌خواي چارتا كلمه چيز بنويسي. چارتا كلمه كه همينا شد دوتاش. موند دوتاي ديگه‌ش. دوتاي ديگه، دوتاي ديگه، دوتا ... بسه. همين بود. اينم شد دوتاي ديگه‌ش. دو دو تا چارتا.
ولي بازم قوز كردي، يادت بيار صاف نشستنو.
زكي! تازه اينم دوتاي ديگه.
برم بكپم.
دوتا دوتا؟! تو نميري چارتا چارتا.
مي‌خوام برم تو خيابون. اونجا خيلي صاف‌ترم، آدم‌ترم، با خودم مهربون‌ترم. برم؟ نه الان نه. بكپم؟ آره بكپم. نرَم؟ ولي بكپم؟ همينجا بكپنم؟ بكپنم؟ كپنيدن نداريم! وقت نداريم. شام چي؟ شام داريم؟ شام نه، صبونه داريم. بعد از خواب، سر ظهر بخور و كيف كن. كيف كن و برو بيرون. برو خيابون. برو. از ديوارا فاصله بگير. از آدما هم. از دور نگاشون كن. اميدوار باش به همه. به خودت. به اونا. به اينا. به اينكه اميد بهتر از نااميديه. تصادف نكن. تصادم نكن. تناول نكن. تكثر بخور.
برو تو خيابون. آره اونجا قوت مي‌گيري، يادت ميره چي مي‌خوري.
دو دو تا، شونزده‌تا.
... بلكه‌م شصت و چارتا.
نرو بكپ، برو بكپن. بپكنم؟ نه بمير. صاف بخواب. قوز نكن. صب بخير. شب خوش.
بسه ديگه. همين بود. تموم شد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

گورستان بدون گل قشنگتر است

در گورستان روياهايم قدم مي‌زنم. براي هر كدام يك فاتحه مي‌خوانم. سنگ‌نوشته‌هاي هر كدام را با دقت مرور مي‌كنم: تاريخ تولد، نام، شرح، تاريخ وفات؛ يكي تازه‌تر، يكي كهنه‌تر. درخت‌هاي كج و معوجي در سر تا سر گورستان روييده‌اند. آنها به سرما و گرما بي‌حس‌اند و شايد فقط در منتها درجه، از سر ترس يا از سر احساس وظيفه، به سويي كج شده‌اند.
زمين اين گورستان را با بتن پوشانده‌اند و رويش را خاك نرم ريخته‌اند، در همين حد كه جاي پايت روي آنها باقي بماند.
كلاغهاي اينجا را دوست دارم. آوازشان اگرچه زمخت و گوشخراش است، ولي صراحت دارد؛ قرار نيست حالت را بهتر كند، قرار هم نيست آن را بدتر كند و همه چيز را همانطور كه هست وصف مي‌كند: تلخ و سرد و صريح.
گورها با فاصله‌هاي زياد از هم، طوري قرار گرفته‌اند كه وقتي از بالاي هر كدام قدم‌زنان به سمت ديگري مي‌روي فرصت كافي هست كه به درختها نگاه كني و قارقار كلاغها را كه تك و توك از سر درختي بلند مي‌شوند و روي درختي ديگر مي‌نشينند، بشنوي. انگار كه مي‌خواهند نشانت دهند كه نوبت سركشي به كدامست و تو هم مي‌روي تا مي‌رسي: تاريخ تولد، نام، شرح، تاريخ وفات.
هوا سرد است. سرماي گورستان را دوست دارم، چون مي‌تواني با لذت هرچه تمامتر سيگارت را بكشي و دودش را كه با بخار دهانت يكي شده در حجمي عظيم به بيرون فوت كني.
اينجا آرامم مي‌كند. مطمئنم مي‌كند كه جايي هست كه مي‌شود عين واقعيت را صريح و بي‌پرده ديد، شنيد، نپرسيد و رفت.
هيچ وقت دوست ندارم سر خاك گل ببرم.

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

سه‌گانه‌ی يك حلزون

يك- مي‌دانم باورش سخت است. راستش را بخواهي خودم هم سخت باورم مي‌شود، ولي نه اين كه خودم هستم، چاره‌اي ندارم جز باور كردن.
چه چيز را؟ نمي‌داني؟ همين حس آشنا را مي‌گويم. همين كه توي سينه‌ات مي‌پيچد و شرم را مي‌خشكاند و ترس را مي‌ميراند.
همين جسارتي كه رامت مي‌كند؛ همين آرامشي كه به وجد مي‌آوردت و همين وجدي كه ناآرامت مي‌كند.

دو- وقتي زمان مي‌گذرد، كودكانه‌هايت محتاط‌تر مي‌شوند، ولي واقعيت آن است كه از بس كودكانه‌اند احتياط را دور مي‌زنند.
صدايت مي‌زنند تا همبازي‌ات كنند، تا هميشه.

سه- ديوانه شده‌ام.
مي‌خواهم و مي‌خواهم و مي‌خواهم و نمي‌خواهم و باز مي‌خواهم.
آن نمي‌خواهم هم، فكر مي‌كنم براي تنوع خودش را جا مي‌كند، كه مي‌خواهم‌ها، مجالي براي رفع خستگي و دليلي براي تكرار پيدا كنند.


پاورقي- سه‌گانه‌ي يك حلزون شايد روزي تمام شود، ولي تا هست نمي‌تواند هميشگي نباشد.