۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

كافه تئاتر

شايد بعضي قديمي‌ترها يادشون باشه، اون موقع كه جنس نگروني‌ها فرق داشت. منظورم حدود بيست سال پيشه. وقتي كه رد شدن توي كنكور كمي مساوي بود با مردن، وقتي كه جوراب سفيد و جين، تقريباً مساوي بود با منكرات وزرا؛ وقتي كه پارتي رفتن دقيقاً مساوي بود با رفتن به جنگ چريكي، موقعي كه حرف سياسي زدن فقط منحصر به شكايت از گروني بود و اون وقتي كه همراه شدن دختر و پسر تو خيابون يا زهره شير مي‌خواست يا مغز معيوب.

آره منظورم همون موقع است. يادمه اون روزا كمتر به سبك امروز جايي براي گپ و گفتگوي بي‌دغدغه پيدا مي‌شد و نمي‌شد به اين راحتي تو هر پاساژ و مركز خريدي يه كافي شاپ ديد كه چندتا جوون دور هم توش بشينن و به هم از درد بي‌درمونشون گله كنن. به ذهن هيچ كس خطور نمي‌كرد كه يه روز حتي فشاري‌ترين فشاري‌ها هم بگن كه جوون حق داره جووني كنه. آره دقيقاً منظورم همون موقع است: وقتي كه خودِ خودِ جووني جرم بود. جرمي كه تنها راه برائت ازش تبديل شدن به ضدش بود: با يه ته‌ريش و يه پيراهن سفيد يا سياه ساده رو شلوار پارچه‌اي خاكستري يا سربازي و يه جفت كتوني چرك يا سياه با پشت پاشنه خوابونده و فرو رفتن تا خرخره تو ريا و دروغ و دغل.

همون موقع يه عده‌اي بودن، با دلهايي كه نه به پستي نفي خودشون تن مي‌دادن و نه دليلي داشتن براي توبه از گناه نكرده، نه قوه‌ي زور شنيدن رو داشتن و نه قدرت كشيدن بار حقارت. خيلي از اين عده يا توي جنگ تركيدن، يا بار سفر بستن و تجربه حقارت اونور آب رو به اينور ترجيح دادن و يا از درون شكستن، چه شكستني! كه صداش هنوز كه هنوزه تو گوش خيلي‌ها مونده. خيلي از اين شكسته‌ها ديگه درست نشدن و خيلي‌ها هم ترجيح دادن كه هيچوقت آفتابي نشن تا شكستگي‌شون ديده نشه و بيشترشون هم وقتي ديدن خيلي از قافله زندگي عقب موندن يه نقاب زدن و رفتن دغل‌بازي مدرن رو پايه گذاشتن.

يه عده خيلي كمتري ياد گرفتن چطوري جاخالي بدن يا سنگر بگيرن يا اونقدر مقاومت كنن تا يه گريزگاهي ولو موقت پيدا كنن. گريزگاه ...، چقدر زود فراموش مي‌كنيم. گريزگاهها جاهايي بودن يا كسايي بودن يا چيزايي بودن كه مي‌شد با اونها امنيت موقت رو تجربه كرد. امنيت موقت ...، اين كه حس كني چقدر خوبه كه مي‌توني يه فنجون قهوه رو با شير و يه برش كيك و يه تيكه لبخند سفارش بدي با اينكه تمام پول توي جيبت بعد از دادن صورتحساب براي سوار شدن تاكسي تا خونه كم مياد و بايد با رفيقت راه رو پياده گز كني و از كوچه‌پس‌كوچه‌ها و خرابه‌ها بري كه بهت گير ندن كه چرا جووني ...، اين كه توي يك استاديوم ورزشي نيمه‌ساز بشيني و بدوني اينجا كسي نيست كه بياد گوشي واكمن رو از گوشت بيرون بكشه و جاش جاي سرخ چارتا انگشتش رو بكاره و با خيال راحت دوتا پك به سيگارت بزني يا اينكه يه دوستي داشته باشي كه مثل خودت اهل پيدا كردن گريزگاه باشه و پاي تعقيب و گريز تا آخر و اينكه حافظه‌ت رو از دست ندي و اون چيزي رو توش بايگاني كني كه مال خودته و نذاري فرمتش كنن.

دو سه شب پيش رفته بودم كافه‌تئاتر. هنوز حسين‌آقا اونجا بود و هنوز هم فرانسه با شيرو كيكش براه بود. خلوتِ خلوت، هيچكس نبود. يادم افتاد روزايي رو كه خاك گرفته با نيما از استاديوم اميرآباد برمي‌گشتيم و صدتا تست رياضي و فيزيك مي‌زديم و بعد پول توجيبي‌مون رو مي‌شمرديم، يكيمون يه پاكت تير كوپني از باباش كش مي‌رفت و به هم نگاهي مي‌كرديم و مي‌گفتيم «بريم؟»، «بريم!». تا ونك رو با تاكسي مي‌رفتيم و بعد دوتا فرانسه با شير و گاهي هم يه كيك شريكي. حرف مي‌زنيم ...، حرف مي‌زنيم: از كاراي كرده و نكرده مي‌گيم از دختراي محل و تو راه مدرسه و اينور و اونور، از آخرين شيرين‌كارياي بچه‌ها تو مدرسه و خريت بچه خرخونا و از مقايسه معلماي رازي با البرز. از ترس اينكه اگه قبول نشيم چي و از خوشگلي دختره كه دوتا ميز اونورتر با دوستش نشسته، از اينكه ضايع نكنيم كه بيرونمون كنن و از اينكه هفته‌اي يكي دو بار منكرات دم اينجاست ...، از اينكه سيگار چندمو آتيش كرديم و ديروز از يه بسته زده بالا يا نه، و از اينكه حالا چطوري برگرديم خونه!! «دست شما درد نكنه، چقدر مي‌شه؟»، «دويست و چهل تومن» موقع برگشت هر چي زودتر مي‌پيچيم تو گاندي بعد تو وليعصر، سريع تو آبشار و پله و كوچه‌پس‌كوچه‌هاي يوسف‌آباد و منبع‌آب و ...

ـ«دست شما درد نكنه حسين آقا، چقدر شد؟»، «خواهش مي‌كنم آقا قابلي نداره، ... يه فرانسه با شير و كيك، سه‌وپونصد!»، «بفرمايين»، «شما اينجا فرانسه دويست تومني خوردين!»، «آره يه نوزده سالي مي‌گذره» و روم نمي‌شه كه بگم حسين آقا صدوبيست تومنيش رو خودت هم يادت رفته -كه البته اونموقع بيشتر از صدهزار تومنِ الان مي‌ارزيد. «ميشه چندتا عكس بگيرم مي‌خوام بفرستم واسه رفيقم نيما، يادتونه؟»، يادش نيست «.....، بله ... خواهش مي‌كنم.» عكس مي‌گيرم ...، عكس مي‌گيرم، ولي چقدر اينجا خالي شده، هيچكس نيست، زمزمه‌اي كه هميشه از پشت ميزاي كنده‌كاري شده با يادگاري توي هواي اينجا موج ميزد، تبديل به سكوت مطلق شده ...، ... حس مي‌كنم يه نسل از اينجا رد شدن و بعدش محو و ناپديد شدن. نسلي كه هيچ مدافعي نداشت و فقط گريزگاه‌ داشت ...، گريزگاههايي مثل اينجا...، مثل كافه‌تئاتر، نسلي كه رفت و گم شد ...، گم شد بدون هيچ خاطره‌اي و بدون هيچ توقعي.

موقعي كه داشتم از سرخه بازار بيرون مي‌اومدم احساس كردم چندتا نگاه با تعجب منو دنبال مي‌كنن كه اين ديگه از كجا پيداش شد؟! شايد هم تصور من بود ...، شايد ...

ببينم راستي شما راجع به نسل دوم تاحالا چيزي به گوشتون خورده؟

داشت يادم مي‌رفت، وقتي اونجا پشت ميز نشسته بودم بي‌اختيار به اين فكر افتادم كه اگر حافظه آدما دووم بيشتري داشت و خيلي سريع به ديگران منتقل مي‌شد شايد الان رئيس‌جمهورمون يكي ديگه بود. پس بگيم مرده باد حافظه، مدفون باد نسل دوم، خلوت باد كافه‌تئاتر.

.

۵ نظر:

  1. سلام روزبه جان
    اون 360 که کلاً نابود شده...
    من حتی بلاگهای خودم و کامنتهام رو نمی بینم... الان هم نتونستم اونجا کامنت بگذارم.... اینجا گذاشتم... شرمنده...
    راستش اینجا خیلی خوبه ....راجع به بلاگ تنها ایرادی که به نظرم اومد اینه که صفحه خیلی تیره است و یه کم یه کم سخته... ولی مسئله اینجاست که شما چطور دوست داری.....
    اما فضای بلاگ اسپات هم یه گیرهایی نسبت به یاهو داره... مثب quick comment یا همین موضوع که برای صحبتهای مختلف معمولاً تو پست آخر کامنت می گذارن که خیلی جالب نیست...
    راستی گفتی می خوای مهاجرت کنی... جدی جدی فکر کردم داری می ری.... البته از ایران... باور کن تو دلم خالی شد .... گفتم روزبه می گه باید رفت، پس حتماً باید رفت.....
    بگذریم.... من هم کم کم تو فکرش بودم.. یه کم با Facebook ور رفتم ولی خیلی حال نمی ده... تا ببینیم کجا پیدا می شه...
    تا اطلاع ثانوی، چه در 360 و چه در Blogspot مخلصیم به طور کامل...

    Mazx

    پاسخحذف
  2. درست میشه یه آهنگ از توش درآورد
    داد به راجر بخونه
    یا یه فیلم
    یه فیلم که تا آخرش آدم از رو صندلیش تکون نخوره

    پاسخحذف
  3. اگه هزار تا سایت دیگه هم آپلودش کنی باز هم برای هزارمین بار می گم که واقعاً دوستش دارم.

    پاسخحذف