امشب ميخوام قصهي مردي رو براتون بگم، كه مجبور شد كار عجيبي بكنه، البته خود دليل اينكه مجبور به اينكار شد هم عجيب بود. و كلاً خودش هم آدم عجيبي بود. و اين قصه هم در نوع خودش ميتونه قصهي عجيبي باشه.
خوب پس حتماً همين الان فهميدين كه موضوع عادي نيست و با يه چيز عجيب طرفين.
من قصدم اين نيست كه خيلي كشش بدم واسه همين همينجا تمومش ميكنم و اصلنم كاري به حرفايي كه ميخواين پشت سر يا جلو روم بزنين ندارم. پس تا قصهي بعدي دورود و بدرود.
پاورقيها:
(1) بنظر شما چرا هيچ جا توي متن به اين پاورقيها ارجاع داده نشده؟
(2) يكي بود يكي نبود. يه مردي يه روز اومد نشست پيش من و قصهي خودش رو برام تعريف كرد. در واقع تعريف نكرد. يه فايلي رو آورد داد به من كه بخونمش و اصلاحش كنم و دليلش رو هم گفت ولي نگفت كه چه جوري بهش برگردونم. واسه همين همينجوري نسخهي ويرايش شدهي اونچيزي رو كه اون مرد تعريف كرده (يعني نوشته بوده) رو همينجا ميذارم. بهرحال نتيجه اين شد: «خلاصه همهي اين اتفاقات غيرمنتظره و عجيب و پشتسرهم باعث شده كه كمي گيج بشم و حوصلهم هم سر بره ولي اميدوارم توي روزاي بعدي بهتر بشم و اينا.» خوب من اميدوارم اين مرد عجيب بياد نسخهي ويرايش شدهي داستان عجيبش رو بگيره و ببره. اگرچه اين داستان در اصل 200 صفحه بود ولي من هركاري كردم ديدم بيشتر از اين يه خط چيزي ازش قابل استفاده نيست و ممكنه جنبههاي مختلف نامناسب و غيره داشته باشه و واسه همين اينجوري شد. شما هم اگه ديدينش بهش خبر بدين بياد ور داره اين ويرايش مزخرف نوشتهشو.
(3) همينجوري خواستم كه بازي بشه.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر