چند شبه كه وقتي پشت اين ميز ميشينم و كار ميكنم يه صدايي مياد. يه جور صدايي مثل زنگ خيلي بريده بريده و كوتاه و متناوب يه چيزي شبيه صداي شمارهگيري يه تلفن روتاري، كه زنگ يه تلفن قديمي ديگه رو تو همون خط ميجنبونه. بعضي وقتام فكر ميكنم صداي جيرجيركه. ولي نه، بيشتر به همون صداي شمارهگيري ميخوره. قسمت عجيبش اينجاست كه وقتي رومو به طرفش ميگردونم ديگه نميشنومش؛ هر چيم صبر ميكنم فايده نداره. بعد دوباره رومو برميگردونم طرف ميز و تا ميام تمركز كنم دوباره صدا رو ميشنوم «تيتي تيتي تيس – تيتي تيتي تيتيس - تيتي تيتيس - . . . ». اهميتي نميدم. ولي خوب يجورايي مزاحمه؛ نميذاره. مجبور ميشم برم گوشه كنار خونهرو دنبالش بگردم. فايدهاي نداره چون فوراً قطع ميشه. بعد به خودم ميگم «ولش كن، گير نده». برميگردم سر ميز. نه، بازم ول كن نيست. ميرم گوشمو ميچسبونم به تك تك ديوارا. بازم بيفايدهست. برميگردم و باز پا ميشم. خسته ميشم. الان چند شبه كه اينجوريه. خوب كه چي؟ نميدونم. چند شبه غير از اين، يه نفر همش تو مغزم راه ميره. بهش نگاه ميكنم باهام حرف ميزنه. نميخوام. ولي اون حرف ميزنه. دوتا نخ سيگار تو پاكت مونده. وقتي يادم ميافته كه يه باكس تو يخچال هست، خوشحال ميشم. بعد با خيال راحت به كارم ادامه ميدم. كليداي كيبورد رو ميزنم؛ همينجور كه دارم تايپ ميكنم بهشون نگاه ميكنم. انگار در حال انتظارن و تو نوبت وايسادن تا يه انگشت، هر از چندگاهي روشون فشاري بده و ولشون كنه. بعد ميبينم كه بعضياشون بيشتر زده ميشن و بعضياشون كمتر. بعضيا محكمتر و بعضيا آرومتر. چندتاييشون هستن كه كمتر استفاده ميشن واسهي همين زده شدنشون با يه مكثي همراهه و چندتاي ديگه هم اونقدر زياد بكار ميرن كه هميشه آماده به خدمت وايسادن و بسرعت و بدون هيچ وقفهاي در دسترس. ولي هيچكدوم هيچوقت نميدونن كه چرا و دقيقاً كي اين ضربات رو ميخورن ولي ميدونن كه وقتي خوردن بايد چه اثري بذارن. پس اثرشونو ميذارن و بدون هيچ شكايتي منتظر ضربهي بعدي وايميستن. حتي ه.م.ي.ن ا.ل.ا.ن.. ميبينين؟ واقعا چرا دارم مينويسم؟ نميدونم! ميدونم؟ فرقي ميكنه؟ يارو كه قدم ميزد رفته. ساكت شده. فعلاً حرف نميزنه.
رفتم از خونه بيرون. آدما يكي يكي جلوم ظاهر ميشن و گم ميشن. حرف ميزنن و ساكت ميشن. قيافههاشون، خندههاشون، اخمشون، حرفاشون، هر كدوم يه معنياي رو تو ذهنم وارد ميكنن، يه اثري ميذارن و بعد خارج ميشن. برميگردم.
انگار يه چيزي گم كرده باشم دارم دنبالش ميگردم. همش به خودم ميگم «ولش كن، گير نده» ميرم پشت ميز ميشينم. يادم ميفته از چند شب پيش تا حالا ظرفا رو نشستم. ميرم تو سينكو نگاه ميكنم. باز داره تو مغزم راه ميره و حرف ميزنه. نميخوام به حرفاش گوش بدم. احساس ميكنم ميخواد ذهنمو بهم بريزه. كلماتش رو بريده بريده متوجه ميشم ولي به سرعت از ذهنم پاكشون ميكنم. بر ميگردم سر ميز. شروع ميكنم به تايپ كردن، ه.م.ي.ن.ج.و.ر.ي تايپ ميكنم. صداي شماره گيري روتاري كه زنگ تلفن كهنه رو ميجنبونه شروع ميشه. برميگردم طرف صدا. قطع ميشه. اهميتي نميدم. يارو داره تو مغزم داد ميزنه. چشامو ميبندم. بهش ميگم «ولم كن، گير نده». به داد زدن ادامه ميده. اهميتي نميدم. ت.ا.ي.پ ميكنم. با فشار رو هر كليد، يه حرف رو صفحهي مانيتور ظاهر ميشه. همينطور كه دارم تايپ ميكنم يكي يكي به كليدا و حروفي كه روي صفحه ظاهر ميشن بنوبت نگا ميكنم. حس خوبي بهم ميده. انگار دارم ازشون يه چيزي ياد ميگيرم «فشارت كه دادن، اثرتو بذار و منتظر فشار بعدي وايسا»! خيلي حس خوبيه، ولي كم كم دچار تناقض ميشم. چون هرچي فكر ميكنم ميبينم من كليد نيستم؛ يعني نميتونم باشم. يارو داره همينجور به سخنرانيش ادامه ميده. صدا مياد «تيتي تيتي تيس - تيتي تيتي تيتيس - تيتي تيس . . .» كلافهم كرده. ميرم بخوابم. نميتونم بخودم ميپيچم. پا ميشم برميگردم تو سالن دوباره چراغارو روشن ميكنم. از يخچال يه پاكت سيگار برميدارم، ميرم رو كاناپه چمباتمه ميزنم. پاكتو باز ميكنم. يه سيگارو با دقت بيرون ميكشم و روشن ميكنم و در همون حال كه پك ميزنم، به اين فكر ميكنم كه چيكار كنم. اوني كه حرف ميزد انگار خوابيده. الان بدم نميومد ببينم چي ميگه. پلكام سنگين شده ولي نميتونم بخوابم. به تنهايي فكر ميكنم و اينكه چقدر يه موقع دوسش داشتم و اينكه چرا باهام قهر كرده. آره تنهاييم باهام قهر كرده. عجيبه، ولي شده. ميخوام باهاش سر حرفو باز كنم ولي دوسش ندارم. خوب وقتي با يكي حال نكني هم، رغبت نميكني باهاش سرحرفو باز كني. واقعاً نميتونم. به اين فكر ميكنم كه چرا دوسش داشتم و چرا الان انقدر ازش فراريم. ميفهمم كه اونم داره به همين فكر ميكنه. شايد چون يه مدت طولاني رو به اجبار با هم زندگي كرده بوديم و رو حساب عادت با هم انس گرفته بوديم و بعد از يه تفرج و تفريح و فاصلهي موقت، حس ميكنم كه بهم تحميل شده بوده، و در همون حال هم دلم براش ميسوزه. آره من بهش عادت كرده بودم. در واقع فقط اينجوري بود كه تونسته بودم تحملش كنم. الانم يه راه دارم كه بيام دوباره خودمو گول بزنم كه «آره من خيلي ميميرم برات و خيلي باهات حال ميكنم» و يه راه ديگهش هم اينه كه با يه توافق زوركي به يه همزيستي مسالمت آميز با هم تا اطلاع ثانوي رضايت بديم. من راه دومو ترجيح ميدم چون ركتر و روشنتره. و الانم دارم اينا رو اينجا م.ي. ن.و.ي.س.م براي اينكه به خودم و به اون ثابت كنم واقعيت دارن. ثابت كنم كه اين يه توهم نيست. اين يارو مرتيكه باز راه افتاد. و منم باز دارم به كليداي روي كيبورد نگاه ميكنم. مهم نيست اين متني كه دارم مينويسم واسهي اين كليداي احمق قابل فهمه يا نه مهم اينه كه براي خودم قابل فهم باشه پس فشارشون ميدم تا جونشون درآد. من دارم تو نوشتن كدوم متن نقشمو بازي ميكنم. دلم نميخواد كليد باشم. ميخوام از تو اين صفه كليد بيام بيرون و شروع كنم متنو خوندن. بعد اونجاهاييكه دوست ندارم تغييرش بدم. ميدونم چي منو به اين صفه كليد لعنتي چسبونده. همين حسود بدبخت، همين موجود دروغي نفهمي كه ميخواد دوسش داشته باشم تا هميشه انگل وار توي من زندگي كنه. ولي من نميخوام. پيداش كردم و در اولين فرصت ميندازمش بيرون. صداي اين تيتيس تيتيس احمقانه باز داره مياد. نكنه اينم يكي از مسخرهبازياي اونه؟ هيچ بعيد نيست؛ از حسادتش هر كاري ميتونه بكنه. بلند ميشم. نميتونم. ميشينم. بازم نميتونم. ميخوابم. نميشه. پاكت سيگار بعدي رو باز ميكنم. خسته شدم. لعنتي، خسته شدم. صدا . . . تيتي تيس تيتي تيس . . . انگار ميخواد يه چيزي رو به كسي بگه ولي داره يه شمارهاي رو ميگيره كه جواب نميده. . . . اين يكيم دوباره داره راه ميره و حرف ميزنه. نگاش ميكنم، بهش دقيقتر گوش ميدم، داره يه قصه ميگه. خوب باشه. شايد ميخواد اونم بنويسم. فكر خوبيه. بلكه بي خيال بشه. پس قصهشو مينويسم اگر چه ميخوام فقط از وسطش گوش كنم.
« . . . صبح روز بعد با باز كردن چشماش اشكش سرازير شد. به سختي خودشو جمع و جور كرد و دستمال كاغذي رو از روي شوفاژ برداشت. قرار بود كه گريه نكنه. اشكاشو پاك كرد. يه فين گنده كرد و رفت طرف آشپزخونه. يه خورده گيج و مات اطرافش و نگاه كرد. اصلاً حوصلهي اينكه بره سر كارو نداشت. رفت طرف پنجره. سرشو برد بيرون و تو خيابونو نگاه كرد. حركت و جنب و جوش مردم بهش آرامش ميداد. يه لبخندي از سر تكليف زد و برگشت طرف يخچال. نونو در آورد و گذاشت تو مايكروفر. كره و پنيرو گذاشت روي ميز. اصلاً حال اينكه چايي دم كنه رو نداشت. رو صورتش لبخندي بود كه نشون ميداد داره چيزي رو به خاطر مياره. همينطور كه كتري رو آب ميكرد و روي گاز ميذاشت اين لبخند باهاش همراه بود. وقتي گازو باز كرد و فندكشو زد، چشماش پر اشك شد. ايندفه ديگه نتونست جلوي خودشو بگيره همونجوري رفت گوشهي آشپزخونه و به ديوار تكيه داد. هقهقشو هر چندلحظه يه بار با يه نفير فرو ميداد و دوباره بغضش ميتركيد. حتي بيپ بيپ اعصاب خورد كن مايكروفر هم كمكي نميكرد. صورتش خيس خيس بود. در همون حال به آسمون كه از لاي پنجرهي نيمه باز ديده ميشد نگاه ميكرد و انگار با نگاهش اعتراض خودش رو به اونجا مخابره ميكرد. به سختي نفس ميكشيد. نگاه خيس و لرزون پر از غمشو به آسمون دوخته بود كه كمكم آروم شد. انگار فرشتهها در گوشش چيزي گفته باشن. ساكت شد و همينطور نگاه كرد انگار داشت گوش ميداد و ميخواست بيشتر بشنوه. آروم آروم لبخندي روي صورتش اومد. از جاش بلند شد. رفت تو دستشويي؛ دست و صورتش رو شست و برگشت نون رو از تو مايكروفر درآورد و يه تيبگ رو تو ليوان انداخت و آب جوش رو روش ريخت. اول پنير و بعد كره رو لاي نون ماليد و چاييش رو شيرين كرد. همينطور كه به لقمهش گاز ميزد و چاييش رو هورت ميكشيد، مدام از لاي پنجره به آسمون نگاه ميكرد و لبخند ميزد و كم كم لبخندش به خنده تبديل ميشد. . .»
«خوب كه چي؟ بسه ديگه. ميخواي چي بگي؟ خيله خوب يه مقدار از قصهتو شنيدم و نوشتم. بذار بقيهشو براي بعد الان كار دارم» بي خيال ميشه و ميره يه گوشه ميشينه و كز ميكنه. مهم نيست. من اينو ميشناسمش. كار هميشگيشه. قهر ميكنه ولي طاقت نمياره. چند ساعت ديگه دوباره راه ميفته و شروع ميكنه به بلبل زبوني.
اين يكيو چيكار كنم؟ تيتيتيس و كوفت. ولي . . .! بذار ببينم يه تلفن كهنه تو انباري هست شايد صداي اون باشه. با اينكه دوباره صداش قطع شده مطمئنم خودشه. گوشي رو برميدارم. صداي يه نفره، غريبه نيست ولي دقيقاً نميدونم كيه. شروع ميكنه به حرف زدن با صداي خيلي آهسته. بسختي صداشو ميشنوم. اينم ميخواد يه چيزي بگه. نميدونم چي، ولي دارم كمكم ميشنوم. سعي ميكنم بنويسمش. يه جورايي انگار به يه چيزي معترضه ولي غير مستقيم. چرا همه چي امروز اينجوريه؟ چرا همه اعتراض دارن. دارم بهش گوش ميدم. شناختمش. خيلي وقت بود نشنيده بودمش. ولي چرا اينجوري خودشو به من رسوند. شايد يه مدت خيلي بهش بيمحلي كرده بودم. هميشه دوسش داشتم با اينكه غرغرو بود. و الان خوشحال شدم كه دوباره شنيدمش. پس مينويسمش:
« . . . چقدر خوبه كه آدم بتونه آرامش خودشو حفظ كنه وقتي كه يه بار هشتصد كيلويي رو سينهشه. چقدر خوبه كه وقتي افكار ناراحت ميان سراغ آدم و هر كدوم ميخوان سهم خودشونو از مغز آدم وردارن و فرار كنن، با يه تكون بشه همهشونو تاروند و فراري داد. چقدر آرامش بخشه كه وقتي دل آدم داره از حرفاي نگفتني ميتركه، اميدوار باشه –فقط اميدوار باشه- كه يه نفر –فقط يه نفر- هست كه براش مهمه كه داره چي توش ميگذره. چقدر حس خوبيه كه آدم بدونه خوشحاليش باعث ناراحتي كس ديگه نشده و اگرم نميتونه خوشحال باشه، حالشو برا خودش نگه داره. چقدر خوبه كه بشه همهي اين كارا رو آدم بكنه ولي حس نكنه همه منتظرن آدم از تو حلقومش يه صدايي در بياد.»
«خوب مرسي. تو رو هم نوشتمت. حالا ديگه لطفاً آروم بگير. قهر هم نكن كه اصلاً حوصلهي قهر تو يكي رو ندارم.»
تنهاييم هنوز جلوم نشسته. ه.م.ي.ن.ج.و.ر.ي كه تايپ ميكنم بهش نگاه ميكنم. دلم براش ميسوزه. چقدر يه موجود بايد ناخوشايند باشه؟ عيبي نداره. ميدونم به موقش خودش محو ميشه و ميره. كليدا! چه جالب! كليدا خسته نميشن! چقدر خوب . . . ولي من هنوزم دوست ندارم فقط يه كليد باشم، حتي اگه خيلي خسته بشم.
ديگه بسه. ميخوام برم بخوابم. ميدونم كه موقتيه، ولي بازم خوبه. «شب بخير صداها، خوب بخوابين. خواباي خوشگل ببينين. كمتر غر بزنين. همتون خوبين، ولي من خستهم، خيلي خسته. شب بخير!».
.
Original Post: Thursday June 7, 2007 - 08:38pm IRST
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر