و بر بلنديها پرواز ميكنم، زماني كه در نگاهت عريانم،
و بر حس ديگرساختهي ترس ، فاتح ميشوم، آنگاه كه در هر فرود، زايش باورم را ميبينم.
باوري كه در ميانه آبستنش كردهاي، با نگاه و سكوت و كلامت.
. . .
يادم آمد پيرمرد را كه بر بلنداي كوهي ميگفت «و عشق عريانت ميكند، آنچنان، كه مجال بيباوري نخواهي داشت...»
.
Original Post: Thursday October 25, 2007 - 06:09pm IRST
.
پرواز تا قلب خورشید، تولد در مرز جنون
پاسخحذف