۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

انيگما

چهره‌ش كاملاً آروم و خونسرد بود و با همون خونسردي حواسش به ماشيناي مهران و كامران بود كه ازشون زياد عقب نيفته. «شهرام بچه تو ماشينه، آرومتر!». تو فكر بود، نه نمي‌شه گفت فكر. يه جور تمركز روي حركت،‌ حركتي كه ماشين تو پيچ و خم جاده‌ي چالوس به خودش مي‌داد و زاويه‌هايي كه نسبت به محورش مي‌ساخت؛ چپ و راست، عقب و جلو. «جدي دارم عصبي مي‌شم. چرا اهميت نمي‌دي به حرف آدم؟ مي‌گم آروم برو!» «خيلي خوب من كه تند نمي‌رم! دارم دنبال ماشين بقيه مي‌رم. مي‌بيني كه!» «خوب اونا شايد بخوان برن بميرن. توام بايد پشت سرشون بري؟ مِهه آخه!» «خيله خب، منم مي‌بينم كه مهه، چراغامم روشنه، اونام دارن ...» صداي مرجان اوج گرفت «من فقط دارم مي‌گم بهت آروم برو، حاليت نيست؟ بحث داره؟» «اي بابا دس وردار مرجان اينجوري داري تشنج درس مي‌كني، منم گيج مي‌كني»
مدتيه چيزي نمي‌تونم بنويسم. حتي يك پاراگراف معني دار كه يه حس ملموسي رو از اول تا به آخر بتونه شسته و رُفته، تو خودش جمع كنه. يه حسي كه ضمن تكراري نبودن ارزش بازگو كردن داشته باشه.
سر يكي از پيچا توي همون مه، با سرعت صدتا يهو ديد يه ديوار جلوشه. فرمونو كامل گردوند به چپ، ماشين به سمت دره منحرف شد، دوباره كامل به راست و رفت سمت ديوار كناره، دوباره به چپ و اين بار رفت پايين.
علتش؟ شايد علتش اينه كه متوقف شدم. نه، شايد بهتره بگم معلقم! آره تعليق! اين بيان درستتريه از اون چيزي كه من دارم لمس مي‌كنم. و خوب مگه تعليق به تنهايي چه جذابيتي مي‌تونه داشته باشه براي گفتن و بيرون ريختن؟ البته اين خودش جاي بحث داره، ولي در كل اين كه مي‌گم، كاملاً درسته.
با هر غلتيدن صداي جيغ مرجان اوج مي‌گرفت. شهرام فقط تونسته بود با دست راستش ميله‌ي پايين كارسيت بچه رو بگيره. و با دست چپش سر مرجانو به پايين هل مي‌داد. اين كار تا سه چهار غلت اول شدني بود، ولي بعد از اون تعادل همه چيز اونقدر بهم خورده بود كه هيچكس هيچ كنترلي روي هيچ چيز نداشت. صداي جيغاي مرجان كم‌كم به ناله تبديل مي‌شد.
مثلاً فرض كن باز بيام از يه حالت فلان و بهمانم كه با يه تغيير مختصري مشابه هموني كه قبلاً هم داشتم چيز بنويسم. خوب كه چي؟ حال همه (از همه مهمتر خودم) به هم مي‌خوره. اينجور وقتا آدم با خودش فكر مي‌كنه «بهتر نيست هيچي نگم؟» و البته جوابش تو خودِ سواله «نه تنها بهتره هيچي نگي، بلكه بايد هيچي نگي!».
بعد از پونزده شونزده‌تا غلت، بالاخره بدنه‌ي ماشين با برخورد به دوتا درخت به حالت افقي و در حاليكه چارتا چرخش روي زمين بود متوقف شد. صدايي به جز قل خوردن چندتا قلوه سنگ به پايين شنيده نمي‌شد. تا اينكه كاملاً سكوت همه‌جا رو گرفت. شهرام آروم آروم تونست چشماشو نيمه باز كنه.
آره، درسته كه كم‌كم اين تعليق مي‌تونه رو سيستم اعصاب آدم فشار بياره، قبول دارم. كاملاً موافقم. و حتي ممكنه باعث بشه شب آدم كابوس ببينه و يا حتي در طول روز افكار ناخوشايند و چرند تو ذهن آدم رشد كنن و دنبال يه مفري بگردن كه خودشونو يه جا بروز بدن. ولي از طرفي نبايد به اين فكرا ميدون داد. چون به راحتي مي‌تونن غالب بشن و اونوقته كه ديگه كار سخت مي‌شه.
صداي خِرخِر مرجان رو تو اون سكوت تونست تشخيص بده و فهميد تمام صورتش خونيه. با اينكه كاملاً گيج و منگ بود، بشدت به خودش فشار مي‌آورد كه بتونه به خودش حركت بده.
ذهن آروم! بله ذهن آروم خيلي خوبه. خيلي! براي خيلي كارا. منم موافقم.
بالاخره موفق شد كم‌كم محل اتصال سگك كمربند رو به قفلش پيدا كنه و كمربند رو باز كنه.
ولي هميشه به اين راحتيام نيست.
در ماشينو با فشار زياد باز كرد. تو شكمش درد شديدي حس مي‌كرد ولي اونقدر نبود كه مانع خارج شدنش بشه. يهو انگار از خواب بيدار شده باشه. چشاش گشاد شد و بي‌رمق ناله كرد «روژين!» به سختي و همراه با يه ناله‌ي بلند ولي تقريباً به سرعت، خودش رو از در ماشين به بيرون پرت كرد. زمين شيب نسبتاً تندي داشت. نيم‌غلتي به پايين زد ولي كشون كشون خودش رو به در عقب رسوند. در باز نمي‌شد ولي شيشه شكسته بود.
آدم بايد براي نظم دادن به ذهنش بتونه يه مقدماتي رو فراهم كنه. مثلاً يه موقعيت خلوت و آروم يا فراهم كردن اوقاتي همراه با نشاط و از اين جور چيزا.
از پنجره‌‌ي عقب، كارسيت رو ديد كه پشت صندلي راننده، روي كف ماشين بود، ولي بچه توش نبود. درواقع هيچ نقطه‌اي از ماشين اثري از بچه نبود. ماشين رو كشون كشون دور زد تا به در سمت مرجان رسيد. درِ مچاله شده و باز بود. مرجان كه سرش روي سينه خم شده بود همچنان نفس‌هاي نامرتب و بريده بريده مي‌كشيد. كمربندش رو باز كرد و بدن خونآلودش رو بيرون كشيد و با چند متر فاصله روي زمين خوابوند.
ولي متاسفانه در حال حاضر من هيچ كدوم از اين موقعيتها رو ندارم. يعني يا خودم نمي‌تونم يا شرايط اجازه نمي‌ده يا شايدم هردو. خوب تو اين حالت از خودم مي‌پرسم كه بايد چي‌كار كنم و باز با توجه به همه‌ي شرايط و محدوديتهايي كه يا واقعاً وجود دارن و يا من براي خودم قائلم و برام مهمن، تنها يه جواب مي‌تونم براي سوالم پيدا كنم: هيچي!
سعي كرد هرجوري هست خودشو به طرف بالا بكشونه تا بلكه اثري از بچه پيدا كنه. رمقي نداشت و درد شكم و پاهاش باعث مي‌شدن هر چند متر يكبار تقريبا به حالت سجده و يا درازكش دمر روي زمين بيفته و دوباره حركتش رو شروع كنه.
و اين دقيقاً يعني تعليق. تعليق وقتي مي‌تونه جنبه‌ي دراماتيك داشته باشه، كه با يه فاصله‌ي معني‌دار بتونه منجر به حركت بشه. معني دار بودن اين فاصله خودش تابعيه از چندتا پارامتر يكيش اينه كه يه آهنگي در روندِ عمق پيدا كردن تعليق وجود داشته باشه كه تو خودش يه كششي رو نشون بده كه مخاطب يا حتي خود بازيگر صحنه‌ي تعليق بتونن به درازا كشيده شدنش رو تحمل كنن.
بعد از گذشتن حدود يك ساعت از شروع به بالا رفتن، فقط تونسته بود چهل پنجاه متر بالاتر بره. خون زيادي ازش رفته بود و ديگه رمقي نداشت. زيرلب دائم مثل يك ورد تكرار مي‌كرد «روژين، روژينم». ديگه نمي‌تونست، چشماشو بست و بيهوش به خواب رفت.
ولي يك حس تعليق ثابت مثل تيك‌تاك يكنواخت ساعت ...! بنظرم اين فقط مي‌تونه ديوانه‌كننده باشه نه چيز ديگه. من چيز ديگه‌اي الان بنظرم نمي‌رسه كه بگم. فقط فكر كنم بايد «يه مدت» ديگه «صبر» كرد. حالا اين «يه مدت» يعني چي و «صبر» چجور جونوريه من نمي‌دونم.
بعد از يه مدت با سر و صدايي كه از بالا ميومد بهوش اومد. و بلافاصله ناله‌ش از درد بلند شد ولي سعي كرد ناله‌ش رو به داد تبديل كنه تا بلكه صداش شنيده بشه. سعي كرد و كم‌كم موفق شد. داد مي‌زد و همزمان با اين داد دردش رو هم فرياد مي‌كشيد و كسايي رو كه از بالا داشتن به سمت پايين ميومدن متوجه موقعيت خودش مي‌كرد. بعد از چندين فرياد و ديدن صورت مهران نعره زد «روژين!»
خوب همين حرفايي كه تا الان زدم، خودش كلي باعث شد يه چيزايي دستگيرم بشه. حداقل يه مقدار با بعضي آدمايي كه از دور و نزديك مي‌شناسم، توي دلم احساس همدردي و مفاهمه‌ي بيشتري دارم. الانم ساعت چهار و نيم صبحه. چندنفر اومدن اينجا دم در پايين وايسادن، درواقع يجورايي اومدن دنبالم. مي‌خوان منو ببرن. مطمئن نيستم كجا، ولي خودمم مي‌خوام باهاشون برم. تو آيفون مي‌گن اومدن راجع به يه تصادف از من تحقيق كنن. با اينكه تقريباً مطمئنم كار من، نه توي خونه و نه بيرون از خونه، به هيچ تصادفي ارتباط پيدا نمي‌كنه، و اصولاً نمي‌تونه ارتباطي پيدا كنه، تصميم دارم باهاشون برم.
«من مطمئنم كه مي‌دونه روژين كجاست»
ولي من نمي‌دونم. همه‌ي اين حرفا لابلاي يه سري فكر بود كه خيلي جسته و گريخته ريخت بيرون.
«مزخرف مي‌گه، تمامشو از قبل برنامه‌ريزي كرده بوده»
نه هيچ برنامه‌ريزي دركار نبوده. من فقط اون چيزي رو كه عبور مي‌كرد، ثبت كردم؛ همين!
«تو مطمئني كه همه‌چيزو نوشتي؟»
مطمئن؟ همه‌چيز؟ نه! نمي‌دونم. چرا بايد مطمئن مي‌شدم؟ دليلي وجود نداشت.
«روژين كجاست؟»
من از كجا بايد بدونم؟
«همه‌ي اين افتضاح كار تو بوده!»
ديوانه‌ها
«بايد بريم سراغ پليس» «فايده‌اي نداره اونا باور نمي‌كنن»
سرم درد مي‌كنه. الان ساعتهاست كه نخوابيدم. با يه قهوه موافقين؟
«اگه پيداش نكني مي‌كشمت»
همونجور كه مرجانو كشتي؟ نه ولي اينجا نمي‌توني همچين كاري بكني.
«شهرام ... درست مي‌گه؟»«وقتي مرجانو از ماشين درآوردم تقريباً مرده بود ...»
نه، اينجورام نيست.
مرجان كه سرش روي سينه خم شده بود همچنان نفس‌هاي نامرتب و بريده بريده مي‌كشيد. كمربندش رو باز كرد و بدن خونآلودش رو بيرون كشيد و با چند متر فاصله روي زمين خوابوند. چندبار صداش زد. جز يه خس‌خس ضعيف و نامرتب، صدايي ازش در نمي‌اومد. تو صورتش دقيقتر نگاه كرد و تمام اوقاتي رو كه با هم به خوبي و بدي گذرونده بودن تو ذهنش مرور كرد. ناگهان احساس كرد كه اين اتفاق نمي‌افتاد اگر مرجان نبود. در همون حال احساس ترحم شديدي نسبت بهش داشت و اينكه چرا اينقدر تو اين زندگيشون زجر كشيده. يادش افتاد هميشه مردن رو به معلول و زمين‌گير شدن ترجيح مي‌داد. دستشو روي دماغ و دهنش گذاشت و نگه داشت. اونقدر كه ديگه مطمئن شد ديگه هيچوقت صدايي ازش در نمياد.
«چرا اينو نگفته بودي؟» «... روژين كجاست؟»
روژين از اولشم تو ماشين نبود.
«شهرام اينا چيه كه اين مي‌گه؟» «ولم كن! من نمي‌دونم!» «خداي من اينجا چه خبره؟ چه خبره؟؟»
وقتي تعليق از «يه مدت» طولاني تر بشه حالت كسل كننده‌اي ايجاد مي‌كنه. تصاويري تو ذهن آدم وارد مي‌شن كه آدم نمي‌دونه مبداءشون چيه و از كجا ميان، ولي ميان و آدمو به اشتباه ميندازن و يا شايدم به حركت وادار مي‌كنن. نه اين با جنون و ديوانگي متفاوته. يجور ديدن نديدني‌هاست، شايدم يادآوري كردن فراموش‌شده‌ها.
«فكر كنم مرجان گفت روژين پيش كامرانه» «چي؟؟» «ما هردومون به اين مسافرت احتياج داشتيم»
چهار ساعتي مي‌شد كه تو جاده بودن. دكتر گفته بود برن مسافرت. قرصاشو خورده بود و البته براي اينكه بتونه شرايط رو بيشتر و بهتر تحمل كنه كمي هم زياده‌روي كرده بود. براي همين چهره‌ش كاملاً آروم و خونسرد بود و با همون خونسردي حواسش به ماشيناي مهران و كامران بود كه ازشون زياد عقب نيفته. «شهرام بچه تو ماشينه، آرومتر!». تو فكر بود، نه نمي‌شه گفت فكر. يه جور تمركز روي حركت،‌ حركتي كه ماشين تو پيچ و خم جاده‌ي چالوس به خودش مي‌داد و زاويه‌هايي كه نسبت به محورش مي‌ساخت؛ چپ و راست، عقب و جلو.
حركت در حال تعليق همون چيزيه كه بسته به اينكه آدم تو چه شرايطي باشه مي‌تونه مولد و يا خطرناك باشه. اين يه چيز آزمايش شده‌ست.
«الو كامران...سلام ... روژين پيش شماست؟ ...» ...
صداي مرجان اوج گرفت «دارم مي‌گم بهت آروم برو، چرا حاليت نيست» «اي بابا دس وردار مرجان اينجوري داري تشنج درس مي‌كني، منم گيج مي‌كني» «وايسا، همين حالا!». پشت ماشين كامران بود. چند بار نور بالا زد و سرعتش رو كم كرد. كامران متوجه شد و كم‌كم ماشين رو برد تو شونه‌ي خاكي كه سر يكي از پيچا بود و هر دو وايسادن. مرجان با حالت عصبي از ماشين پياده شد بچه رو از توي كارسيت برداشت و رفت بطرف ماشين كامران. شهرام هم ترمز دستي رو كشيد. ماشين رو خاموش كرد و پشت سر مرجان رفت. بعد از چند دقيقه هر دو بطرف ماشين برگشتن و سوار شدن. كامران حركت كرد. «پس چرا را نميفتي؟» «صبر كن، روژين بخوابه» «شهرام روژينو داديم به كامران و مهكامه، چي داري مي‌گي؟» «...!» «قرصاتو به اندازه خوردي؟» «آره درسته... داديم به كامران و مهكامه» «حالت خوبه شهرام؟» «خوبم،... خوبم». راه افتاد. اولش آروم و بعد از چند لحظه سرعت ماشين رو زيادتر كرد. «شهرام» «بله؟» «ببخشيد سرت داد زدم» «نمي‌دونم چمه مرجان؟ تو هم منو ببخش» «همه چيز درست ميشه عزيزم» سرش رو روي بازوي شهرام گذاشت. «روژين خوابيد؟» «روژين پيش كامرانه عزيزم، نگران نباش» «آها، ... درسته...». حالا سرعتش زيادتر شده بود و سر يكي از پيچا توي همون مه، با سرعت صدتا يهو ديد يه ديوار جلوشه.
«ديگه نمي‌خوام بشنفم!»
تصميم دارم باهاشون برم. فكر مي‌كنم، خود اين رفتن، ايجاد يه حركتي مي‌كنه، يه حركت جدي بعد از يه تعليق نسبتاً طولاني و يكنواخت.
«مي‌بيني؟ ديگه فقط داريم وقتمون رو با اين آدم تلف مي‌كنيم» «صبر كن!»
نه من فكر مي‌كنم خيلي هم خوبه. حداقل براي من كه خيلي خوبه. شهرام تو رانندگي كن.
«تو با همه‌ي اين شارلاتان بازيات جون آدما رو به بازي گرفتي»
بله شايد ولي در واقع اين شمايين كه كنترل زندگيتون رو از دست دادين. و اين موضوع برام خيلي جالبه كه به همين علت براي شما يه شانسم! شانس اينكه به عقب برگردين و جلوي همه‌چيزو بگيرين.
«همچين مي‌زنم تو دهنت كه ...»
اوه نه! اصلاً در اين مورد باهات موافق نيستم. متاسفم كه همچين كاري نمي‌توني بكني! ولي عوضش من برات يه سورپريز دارم.
«چه آهنگ قشنگيه اين» «...» «شهرام مي‌دوني ما مي‌تونيم خيلي خوب باشيم» «آره، منم مي‌خوام خوب باشيم، ... خيلي» «من و تو و روژين» «آره من و تو و ... روژين...»
تجربه نشون داده (البته نمي‌دونم به كي ولي حتماً نشون داده، اينو مطمئنم)، وقتي تمام پيوند‌هاي يه آدم با جهان اطرافش قطع مي‌شه و دچار نوعي تعليق مي‌شه، اگر بتونه تعليق رو مهار كنه و در اختيار بگيره، اتفاقات باور نكردني و غيرمنتظره‌اي براش پيش ميان كه در اثر اونا همه‌چيز مي‌تونه شكل ديگه‌اي پيدا كنه، شهرام جان سر پيچ بعدي وايسا من پياده مي‌شم. «چرا اينجا؟» مي‌خوام بقيه‌ي راهو خودم برم. «مطمئني؟ سختت نيست؟» آره، نه خوبه. اينجوري راحتترم. من اينجاي جاده رو خيلي دوست دارم مخصوصاً وقتي مه مي‌پوشوندش. «باشه،... بازم ممنون، خيلي كمك كردي» خواهش مي‌كنم پسر جون. روژينو ببوس. به مرجان هم خيلي سلام برسون. خدافظ.
.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

تعادل

چشامو مي‌بندم. دارم راه مي‌رم، با همون چشاي بسته. مي‌شمرم، يك، دو، سه، چاهار، پن، شيش، هف! چشامو وا مي‌كنم. يني كاملاً غيرارادي. اطرافمو نيگا مي‌كنم. تقريباً به جدول نزديك شدم. حدود بيس سي سانت بيشتر فاصله ندارم. يه مقدار فاصله‌مو بيشتر مي‌كنم. دوباره مي‌بندم و را مي‌رم و مي‌شمرم. يك، دو، سه، از پُش صداي ماشين مياد. وا مي‌كنم و برمي‌گردم نيگاش مي‌كنم تا برسه و رد شه. رد مي‌شه. يه خانم و يه آقاي نسبتاً مسن توش نشسن انگار دارن اَ مهموني برمي‌گردن. آقاهه منو چپ‌چپ نيگا مي‌كنه. ديوار روبرو رو نيگا مي‌كنم تا رد شن. دوباره امتحان مي‌كنم. از جدول حدود 2متري فاصله دارم و با خطكشي وسط تقريباً 3 متر. پيش خودم فِك مي‌كنم. ممكنه خطرناك باشه، ولي خودمو راضي مي‌كنم كه اگه از پشت سر بيان، كه صداشونو مي‌شنفم، از جلوم هم نورش تو چِشَم مي‌زنه و همينكه صداشم مياد. را مي‌افتم ... يك، دو، سه، چاهار،... سعي مي‌كنم تمركز كنم كه از مسير صاف منحرف نشم ... پن، شيش، هف، هش، ... دوباره اون حس ناخودآگاه لنتي داره فشار مياره كه چشامو وا كنم ولي سَي مي‌كنم چشامو بسته نيگه دارم ... نه، ده، ... «نكنه دارم ميفتم تو جوب؟» ... يازده! لعنتي بازم نشد. تقريباً وسط خيابونم حتي يه مقدار اونطرف خطكشي وسط. ادامه مي‌دم، دوباره... ايندفه به پونزده مي‌رسم، به نظرم ركورد خوبي مياد و انحرافم تقريباً يه مقدار كمتره ولي به سمت جوب. انگار وقتي داري اينكارو مي‌كني، فكرت مثل باله‌ي پشت هواپيما يا قايق كار مي‌كنه، يعني اگه به چپ فِك كني به راست مي‌پيچي و اگه به راست فك كني به چپ و اشكال اينجاس كه خيلي سخته كه به هيچ طرف فك نكني. واسه همين فك مي‌كنم كه اين تمرين خوبيه براي تعادل و زور مي‌زنم كه فقط به وسط فك كنم. تكرار مي‌كنم يك، دو، سه، چاهار، پن، شيش، ........... هيوده، هيژده، نوزده، بيس،... هيجان زده شدم، ضمن اينكه توي دلم هي هري مي‌ريزه ... بيس يك، ... احساس مي‌كنم اگه ادامه بدم خريت مي‌كنم ولي ادامه مي‌دم ... بيس دو، ... يه چيزي بهم مي‌گه «احمق چشاتو وا كن»، اهميتي نمي‌دم ... بيس سه ... «الااااغ!» ... بيس چاه ....


اوخ بد شد ديگه نمي‌تونم بقيه‌شو تريف كنم، خلاصه‌ش اين شد كه بعد از اينكه درم آوردن به تعادل كامل رسيدم، الانم خانم پرستار اومده تو اطاق براي چك كردن اسپيلينتام و لگن گذاشتن و عوض كردن پدم. منم كه خجالتي. راستي چه خوبه كه اين اتاق اينترنت داره. پرستار مي‌گه ذليل مرده بگي بخواب مي‌خواي اون نيمچه مختم ا كار بيفته؟ ديگه باس برم. حالا نمي‌دونم چجوري براش توضي بدم تعادل چيه و چقد مهمه‌ و اينا. ولش كن. شب‌بخير.

.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

در هفتصدوبيست درجه

واي‌ي‌ي‌ي‌ي‌! ووووووي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ي....

چقده من بدبختم، چقده من بيچاره‌م. نكبت سرتاپاي وجود زنگارگرفته‌ي دردآلودم را فرا گرفته است. هييين‌ن‌ن! برو... برو كه ازت بدم ميات. چقدر من صب تا به شب، شب تا به صب مي‌نالم از بي‌وفايي و جفاي يار و دوست و رفيق و آشنا و غيره و امثالهم. آآآه‌ه‌ه‌ه تو هم با ما نبودي كه آخه. اگرم بودي يه كاري مي‌كردم نباشي كه بعدش بتونم گريه كنم. آخه من خيييلي گريه رو دوست دارم. اصلاً من مازوخيستم. مي‌دوني كه من از تو و تو و تو و حتي اون‌يكي هم ناراحتترم، اهو اهو اهو گييه مي‌كنم هي. تهوع دارم هي، قي و اسهال و استفراغ. قرصي هم بشم، قرصامو نم‌خورم. من اينم، تازه‌شم من خيلي اونجوريم، خو من ايجوريم خو. جر مي‌دمشون همه رو از بيخ! تف تف تف. عق عق پيف پيف.


اينجا اينترنت است، صداي چسناله‌ي روشنفكران كشور

دم به دقه، روي موجِ دابليو دابليو دابليو دات هفتصدوبيست دات يارو دات عق



بهاوُ .... هاعوُء .....بهعاووع ...عوووغغ رر.... ررررررر شلپ شلپ.... پَه‌ه‌ه




پيففففف

.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

بدون مرز

مي‌دويي، مي‌دويي، زياد...؛ زيادِ زياد. اونقدر كه احساس مي‌كني دل و روده‌ت داره از حلقومت مياد بيرون. ولي بازم به دوييدن ادامه مي‌دي. چون چاره‌اي نداري. مي‌دوني كه اگه ندويي يه چيزي مي‌شه كه نمي‌خواي بشه، مثلاً نمره‌ي ورزشت كم مي‌شه يا يه عده كه تشويقت مي‌كردن، راشونو مي‌كشن و مي‌رن يا افكار مزاحم افسرده و نابودت مي‌كنن. شايدم مي‌دويي چون مي‌خواي زودتر به يه مقصدي برسي، يا مي‌خواي براي خودت امتياز بيشتري جمع كني يا اينكه مي‌خواي خودتو امتحان كني و شايدم مي‌خواي روي خودت و يا حتي ديگرانو كم كني. بهرحال چيزي كه مهمه اينه كه مي‌دويي. دلت درد مي‌گيره ولي مي‌دويي، پات درد مي‌كنه و مي‌دويي، داري مي‌بُري و مي‌دويي، سرت گيج مي‌ره، تهوع داري، ضربانت رو صدوشصته، شرشر داره عرقت مي‌ره تو همه‌ي سوراخاي بدنت ولي همچنان يه كله مي‌دويي. همينجا! درست همينجاست كه بهش مي‌گن مرز خستگي. تو بهش رسيدي؛ رسيدي به همونجايي كه نود و نه و نه دهم درصد دونده‌ها وايميستن. تو هم مي‌خواي وايسي، چون به خودت مي‌گي «نمي‌تونم، ديگه نمي‌تونم» ....

مي‌خواي وايسي كه يهو تو همون سرگيجه و تهوع و دل درد و خيس‌خوردگيت يه صدايي رو تو مغزت مي‌شنوي كه مي‌گه «واي‌نستا، بدو! بدو!» تو نمي‌فهمي اين صدا از كجاست و چرا داري مي‌شنويش، ولي اونقدر قويه كه بهش اعتماد مي‌كني و يادت مي‌ره كه «نمي‌توني» و واي‌نميستي. ولي يهو احساس مي‌كني كه حركاتت كش ميان و زمان كند ميشه؛ تمام صداها و تصاوير اطرافتو جزء به جزء و لحظه به لحظه شروع مي‌كني به ثبت كردن در حاليكه، همزمان، شماره‌ي قدمهات تو ذهنت منعكس مي‌شن ... يك - تق ... دو - تـــق ... سه - تـــــــــق ..... ..... .... و يه چيزي ميگه «وووف»... خودشه،...، شكست؛ حالا تو مرز خستگي رو شكستي؛ شكستيش و ازش رد شدي. تمام اون حساي چرندي كه تا چندثانيه‌ي قبل داشتي ناپديد شدن. و بجاش يه حس نشئگي و سبكي داري اونقدر كه كاملاً مي‌دوني و مطمئني تا ابد مي‌توني به دويدنت ادامه‌بدي و ادامه‌ميدي و ادامه مي‌دي و ادامه مي‌دي.... ولي داري چيزايي رو مي‌بيني كه قبلاً نمي‌ديدي، بوهايي رو حس مي‌كني كه قبلاً حس نمي‌كردي، حركت گرما تو بدنت رو مي‌فهمي، صداي قلبت برات تازگي داره، نفس مي‌كشي در همون حال ششاتو كه دارن هوا رو جذب مي‌كنن لمس مي‌كني و همچنان ادامه مي‌دي.

اونقدر ادامه‌مي‌دي كه كم‌كم يه عده متوجهت مي‌شن و شروع مي‌كنن به ترسيدن. خودشونم اولش نمي‌دونن چرا و از چي - تا آخرشم نمي‌فهمن؛ ولي درجا تصميم مي‌گيرن يه دليلي براش پيدا كنن. پس اسمشو مي‌ذارن نگراني، اسمشو مي‌ذارن توجه، حتي عقل و با نگراني و توجه و عقلشون ميان سراغت، ميان سراغت كه نگهت دارن و بالاخره نگهت مي‌دارن. و بعدش كه نگهت داشتن و به خيال خودشون آرومت كردن تو يهو حالت بد ميشه، ممكنه بغضت بتركه، ممكنه سكته كني، ممكنه بميري. ولي هيچكس واقعاً نمي‌دونه همه‌ي اينا چرا اتفاق ميفته. كسي نمي‌دونه اونا براي اين جلوتو مي‌گيرن كه از تو ترسيدن. آره از تو. از اينكه تو يه چيز ديگه شدي. از اينكه تو بي‌مرگ شدي. از اينكه از تمام متعلقات و حساي دردناكت فاصله گرفتي و اونا رو پشت سرت جا گذاشتي، دبير ورزشتو جا گذاشتي، تشويق كننده‌هاتو جا گذاشتي، خودتو، درسته حتي خودتو جا گذاشتي و رفتي. اونا نگهت مي‌دارن چون از تو مي‌ترسن، چون تصوري از اينكه همچين تويي چي مي‌تونه باشه يا بشه، براشون ممكن نيست. و تو ... تو گريه مي‌كني چون اونجايي كه هنوز به مرز نرسيده بودي و دردت ميومد كسي نگفت وايسا ديگه بسِّته، خسته شدي و حالا كه داري از همه‌ي اون دردا رها ميشي جلوتو مي‌گيرن. سكته مي‌كني و مي‌ميري چون اونا بدنتو متوقف كردن ولي خودت هنوز داري مي‌ري. اونا نمي‌دونن كه بايد آروم آروم اينكارو بكنن واسه همين با ترسشون نابودت مي‌كنن.

پس اگه خواستي مرز خستگي رو بشكوني جايي اين كارو بكن كه تو ديدرس كسي نباشه. يا در هر لحظه كسايي ببيننت كه ندونن كي شروع به دويدن كردي، يا كسي ببينتت كه خودشم اينكاره باشه.

حالا با توام؛ «واي‌نستا بدو! بدو!»

.....

مرز گرسنگي، مرز خواب، مرز درد، مرز انتظار، مرز نياز، ...

ديگه مرزي براي شكستن نمونده، چرا يكي الان درست شد: مرز بي‌مرزي؛ اونم مي‌شكنمش، مطمئن باش. حداكثر تا فردا همين موقع.

.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

حمومك


منصورخان اينا فردا مي‌شينن، تيمسار و فرنگيس خانمم كه روز اول نشسته بودن، هوشنگ و مري و سيروس‌خان اينام كه روز سوم مي‌شينن، سوري‌جونم كه گفته هر كي مي‌خواد تا قبل از پنجم بيادش، بياد، چون بعدش دكتر داره واسه سمينار مي‌ره سوئد، ناصر و فري هم گفتن شمالن، عمه مهري و عمو سعيد اينام كه با هم قهرن و هر دو چهارم نشستن ..... ...... .... .... .... ....... . .... .. شيشم .. ... ....... هفتم .... ... .... هشتم... . ...... . ... نهم .. ... دهم ... . .. . .يازدهم . . . .. دوازدهم. .... .. ..سيزده بدر(!!) ..... .. ... خلاصه مهرداد و فرنوشم كه گفتن بالاخره ما يه روز تو هفته‌ي دوم مي‌شينيم، بقيه برو بچسم كه مي‌خوان وايسن كلاً.

منم همينجا، از همين الان تا هر وقت عشقم بكشه همين شكلي مي‌شينم، حالا خود داني.

توضيح :عكاس اون عكسه كه تو مونيتوره اون يكي روزبهه كه الان ذوق‌مرگ دوربينشه

.

Original Post: Saturday March 22, 2008 - 03:15am IRST

.

گونه شناسي نوع آقا

آقاي بدبين

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- قربانت. مرسي. صرف شده.

آقاي احساساتي

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- مي‌دوني كه اين حرفت الان باعث شد اشكم در بياد؟

آقاي خجالتي

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- شما لطف دارين. من اصلاً قابل اين حرفا نيستم. من كوچيكتونم.

آقاي [...]

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- اِ؟؟ چه جالب! كي ببينيم همديگه رو؟

آقاي عصباني

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- آقا و كوفت. آقا و مرض. به من پي ام نده. فهميدي؟

آقاي نوستالژيك

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- هي .......!

آقاي مهربون

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- چرا با روح و روان خودت و من بيخود بازي مي‌كني؟ برو به زندگيت برس جونم.

آقاي زبل

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- نمي‌دونم چرا، ولي اين حرفت حس خوبي بهم داد. خوب، يه‌كم از خودت بگو.

آقاي منطقي

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- اينا همش تَوهمه جانم. خيليا مي‌تونن همين حسو تو آدم ايجاد كنن. به احتمال زياد حوصله‌ت سر رفته.

آقاي وفادار

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- مي‌دوني چيه؟ يكي ديگه قبل از تو اينو به من گفته. ببخشيد.

آقاي هيجان‌زده

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- واااااي‌ي‌ي! الهي من فدات شم. ماچ ماچ موچ موچ. بدو بيا بغلم!

آقاي درگير

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- احتمالاً درست مي‌گي. حسِتم درسته. ولي شرمنده‌م، اوني رو كه زاييدم هنوز بزرگش نكردم.

آقاي خودشيفته

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- بميرم برات، حقم داري. خوب من خيلي جذاب و باحالم. ولي تو چي؟

آقاي خسته

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- ببين من مي‌خوام برم بخوابم. كاري نداري؟

آقاي دچار رودربايستي

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- ببين، اين خيلي خوبه البته خب، ولي بذار بعداً راجبش صحبت مي‌كنيم.

آقاي بي‌حوصله

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- خوب حالا هرچي. ديگه چه خبر؟

آقاي شاعر

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد، عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد....!!

آقاي شكاك

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- ببخشين! شما؟

آقاي ترنس

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- اَيو اَيو! من آقا نيستم من جوجويم.

آقاي ايكس

- آقا من احساس خاصي نسبت بهتون دارم. نمي‌دونم چيه ولي خيلي ازتون خوشم مياد.

- ( agha has signed out. (2008/01/30 12:13 AM

.

Original Post: Wednesday January 30, 2008 - 12:14am IRST

.


بلاگ خيابوني

اين يه قصه‌ست. قصه‌ها بعضي وقتا مي‌تونن واقعيت داشته باشن، يعني واقعاً اتفاق افتاده باشن يا اينكه به نوعي شبيه‌سازي از يه واقعيتي باشن. بعضي وقتا مي‌تونن براي اين گفته بشن كه يكي مي‌خواد به واقعيت برسوندشون يا حدس مي‌زنه كه بعداً اتفاق بيفتن. بعضي قصه‌ها براي اين گفته مي‌شن كه جلوي واقع شدن يه چيزي رو بگيرن و البته بعضياشونم براي اينن كه فقط تو ذهن يه عده يه چيزي رو واقعي جلوه بدن - حالا به هر منظور ممكن.

من تصميمشو مي‌ذارم به عهده‌ي خودتون. از نظر من مي‌تونين هر جور خواستين راجع بهش فكر كنين. ولي مطمئنم عده‌ي كمي مي‌تونن واقعاً بطور قطعي پي به اين ببرن كه اين قصه جزو كدوم دسته‌ست.

...

دارم را مي‌رم. وسط درازترين خيابون شهر دارم را مي‌رم و سيگار مي‌كشم. هوا سرده. وقتي از در خونه ميومدم بيرون به خيال خودم داشتم يه لباس گرم مي‌پوشيدم، اصلاً حواسم به سوزي كه مثل الان از زير اوركت و سوئيت‌شرت ميتونه بزنه تو پك و پهلوم نبود. الان تمام اعضاي بدنم يكي يكي دارن بي حس مي‌شن.

- كثافت چيكار داري؟ دست از سرم وردار ديگه!

- ساكت! بنويس:

«سوار يه تاكسي شدن براي يه مسير معلوم و به مقصد نامعلوم، هوس نوشتن وبلاگ وسط خيابون وليعصر،‌ قدم زدن تو وليعصر، خريدن يه دفترچه با يه دونه تيغ ريشتراشي از بقالي،...»

- منظورت چيه؟ اينا رو مي‌خواي چيكار؟

- حرف نزن، بنويس:

«باريك كردن دفترچه با تيغ براي جا شدن دفترچه تو جيب بغل اوركت، بريدن شست دست راست»

- خوب معلومه! هيچ ابلهي تيغِ لختِ درسته رو تو دستش نمي‌گيره باهاش كار كنه.

- لازم نيست نظر بدي. بقيه‌ش:

«باز راه رفتن تو وليعصر به مقصد نامعلوم و مرور كردن ذهنيِ بلاگي كه قراره تو خيابون نوشته بشه؛ يخ كردن از سرما؛ سوار يه تاكسي شدن براي يه مسير كوتاه واسه فرار از سرما؛ خوردن رست بيف تو يه ساندويچي كل كثيف قديمي كه يه زماني برا خودش كيا و بيايي داشته؛ نوشتن يه مقدار از اينا بعد از غذا پشت ميز. در اومدن از ساندويچي و منتظر تاكسي وايسادن بر چهارراه؛ گير نيومدن دربستي براي حدود ده دقيقه؛ حاضر به سوار شدن بي چك و چونه و باز هم حركت بي‌توقف ماشينها به سرعت؛ بي خيال شدن و برگشتن تو پياده رو و نشستن روي نيمكت سنگي زير نور چراغ برق خيابون و احساس بي حسي از سرما تو هشتاد درصد از قسمتاي بدن.»

- خوب ميخواي تا كي من اين اراجيفتو بنويسم؟

- اگه شد يه بار حرف نزني و فقط كاري كه مي‌گم بكني؟

- خوب مثلاً تا حالا با اينايي كه گفتي چه گلي به سر من زدي؟

- بِ نِ ويييس!:

- اوكي! «جر و بحث بيخود با يه موجود مزاحم كه كارش از صب تا شب شده گير دادن به من. رد شدن تصويرهاي دور و نزديك از تو ذهنم؛ نگاه كردن بهشون بدون هيچ واكنشي. تسلط به همه چيز و سعي به تسلط پيدا كردن به اين موجود مزاحم؛ آوردن موجود مزاحم زير روان‌نويس و نوشتنش روي كاغذ؛ متوقف نكردن نوشتن؛ دونستن اينكه به محض توقف دوباره شروع مي‌كنه به جولون دادن و خرابكاري؛ نوشتن و نوشتن و گفتن حرفايي كه براي يه آدم ديگه احتمالاً معني خاصي نداره و در همون حال لذت بردن از دست و پا زدن يه موجود مزاحم؛ خسته كردنش از تقلاي بيخود؛ خنديدن به اينكه چه برگي بهش زدم و اينكه الان يك كلمه هم از حرفاي اونو نمي‌نويسم و در همون حال دونستن اينكه بايد فوراً يه چيزي براي ادامه‌ي نوشتن پيدا كنم وگرنه دوباره جون مي‌گيره؛ گرفتن تصميم به نوشتن يه قصه همينجا وسط خيابون وليعصر تو سرمايي كه تا مغز استخون آدم فرو مي‌ره، حتي به قيمت ذكام و ذات‌الريه‌ي بعدش، با وجود اينكه 3 ساله سرما نخوردم و بي اهميت شدن اين موضوع در اون حد كه ايندفه وسط اين كشمكش نخوام جلوي هيچ مرضي غير از اونو بگيرم؛ تصميم نهايي به وايسادن جلوش تا آخر كه يا اون منو بكوبه زمين يا من اونو براي هميشه ساكتش كنم. خوندن وحشت از توي چشاش و خوندن فكرش كه داره سعي مي‌كنه يه كلكي سوار كنه كه از توي خود متن يه راهي به بيرون باز كنه؛ دونستن اينكه اونم به اندازه‌ي خودم باهوشه؛ شكستن تيغ به سرعت و پيچيدنش لاي كاغذ و انداختنش تو سطل زباله غول ‌آساي كنار نهر و بسرعت شروع دوباره به ادامه‌ي نوشتن و در همين حال دونستن اينكه «همه‌ي من» بيشتر از يه منِ باهوشه و اينكه خوشبختانه اون اصلاً دركي از «همه‌ي من» نداره و شناختن اين ريسك كه يه اشتباه مي‌تونه منو كلي ازش عقب بندازه؛ تصميم گرفتن به وارد شدن با اختيار و آگاهي كامل به بازيش تا آخر با همه‌ي اين اوصاف و سعي براي جلوگيري از اينكه بتونه حركتمو متوقف كنه. و اين يعني شروع كردن به نوشتن از خودم و خودش براي آخرين بار؛ شايد آخرين بار خودم يا آخرين بار خودش يا شايد آخرين بار هردو و اين يعني شروع دوئل و احتمالاً آخرين دوئل، دوئلي كه تو پايين‌ترين و دروني‌ترين حفره‌ي دنياي من و اون مي‌خواد اتفاق بيفته و هيچ شاهدي جز خودم و خودش نداره و هرگز هم نمي‌تونه داشته باشه. حفره‌اي به اسم « درونِ من». وعده‌ي ديدار گذاشتن نه حتي به قيامت.

وَ حركت ...

***

امروز رفتم تو خيابون. راه مي‌رفتم. خيابون شلوغ بود.آدما بِهِم لبخند مي‌زدن. منم بروبر نگاهشون مي‌كردم. رفتم جلوي ويترين يه مغازه وايسادم و خودمو تو شيشه نگاه كردم. جور خاصي نبودم، مثل هميشه، شايد يه كم لاغرتر ولي تفاوت خاصي با قبل نكرده بودم. به راه رفتن ادامه دادم. صورتا و انداما و آدما و من، از كنار هم رد مي‌شديم و همچنان لبخندا روي فكرم سنگيني مي‌كرد. انگار يه چيزي رو مي‌خوندن كه من خودم نمي‌تونستم ببينم. حالم بد نشد، ولي خوشمم نميومد. هر چي جلوتر مي‌رفتم، شلوغ و شلوغتر مي‌شد.

بعد اومدم خونه. از اون موقع روي اين صندلي نشستم و همه‌ش يه فكري توي ذهنمه. شايدم يه فكرايي، شايدم سوالايي. سوالايي كه بارها توي ذهنم تكرار شدن. سوالايي كه بي‌جوابن ولي ديگه آزارم نمي‌دن. ديگه ازشون نمي‌ترسم. يعني كلاً ديگه با چيزي مشكلي ندارم، ولي سرحالم نيستم. يه جورايي با سنگ و سيمان احساس نزديكي دارم. حس مي‌كنم مي‌تونم همه‌چيزو همه‌كس رو بريزم به هم، ولي دليلي هم براي همچين كاري پيدا نمي‌كنم. چشمام انگار تو اين همهمه ذهني دنبال چيزي مي‌گرده ولي پيداش نمي‌كنه. مي‌دونم كه بايد باشه ولي نمي‌بينمش. انگار يه چيزي يه جاي كار غلط باشه و من هنوز نمي‌فهمم كجا.

هيچ چيز جديدي اتفاق نمي‌افته و شايد نمي‌خوامم كه اتفاق بيفته. احساس قدرت مي‌كنم. قدرتي كه دليلي براي استفاده ازش نمي‌بينم. سكوت! سكوت سنگين و طولاني. گاهي احساس فشار مي‌كنم ولي هر روز كمتر از قبل و در عوض هر روز طولاني‌تر از روز قبل برام مي‌گذره. زمان كش مياد و نمي‌فهمم چرا بايد اينطور باشه؟ دليلي براي اين كشدار شدن نمي‌بينم. همچنان از خواب بيزارم ولي بيشتر از قبل گشنه‌م ميشه و كمتر مي‌خورم. از هيچكي ناراحت نيستم و حتي از خودم. همه‌چي صاف و همواره. بدون پستي و بلندي. كلاً بنظرم ديگه بسه. ولي نمي‌فهمم اين ادامه براي چيه؟ شايد چون فكر مي‌كنم يه چيزي ناتموم مونده ولي هيچ نشونه‌اي از اينكه چطور بايد تموم بشه ندارم. چه اهميتي داره واقعاً؟

شايد بايد هنوز صبر كرد. اين مهمه؟ آره حتماً. چقدر؟ زياد. شايد بايد ياد بگيرم كه اينم برام مهم نباشه. بعدش چي؟ وقتي همه و همه چيز برام بي‌اهميت شدن اونوقت چي ميشه واقعاً؟ هان؟ اونوقت وقتي اون حس ناتموم بياد روبروم چه عكس‌العملي دارم؟ چه سوال مسخره‌اي! و در عين حال چه سوال مهمي! يه انتخاب! چرا هميشه انتخاب ترسناكه؟ چون نتيجه‌ش واضح نيست و اگه واضح بود، ديگه انتخاب نبود، مي‌شد تصميم. گاهي فكر مي‌كنم كه شايد خودم موضوع يه انتخاب بودم. چه حس احمقانه‌اي. شايدم انتخاب من اين بوده كه موضوع يه انتخاب بشم. ولي چرا بايد چيزي رو انتخاب كنم كه آزارم بده؟ شايد ديوونه‌م!؟ نه ديوونه نيستم. اينو مي‌دونم. شايد آماده نبودم. يا فكر مي‌كردم كه آماده نيستم. بهرحال حالا همينه كه هست. بقول يارو مي‌خواي بخوا نمي‌خواي برو بمير. بميرم؟ مردن؟ مردن! مدتها بود كه به مرگ فكر نكرده بودم، شايد سالها. ولي تازگيا خيلي بهش فكر كردم؛ به انواعش، به حالتاش، به لحظاتي كه آدم تموم شدن رو حس مي‌كنه، به اينكه آيا بعدش آسايش و سكوت و بازگشت بي قيد و شرطي هست يا اينكه بازم پشتش درگيري و گرفتاري داره. به اينكه آيا آدم در قبال چيزايي كه مسئوليت داره يا فكر مي‌كنه كه مسئوليت داره بايد حتماً زندگي كنه يا ميشه كه راحت مرد؟ به پيچيدگي‌هايي كه مرگ آدم مي‌تونه براي ديگراني كه هنوز به زندگي وابستگي دارن ايجاد كنه. به سوالاتي كه از ذهن ديگران عبور مي‌كنه. و نهايتاً اثرات مثبت و منفي كه در اطراف آدم مي‌ذاره.... و در كل باز آخرش به اين نتيجه مي‌رسم كه اگه به مردن هم بخواي مثل زندگي كردن فكر كني، حتي اگر زندگي كاملاً جذابيت خودشو از دست داده باشه، اونم كار سختي مي‌شه.

پس فكر مي‌كنم كه چطور ميشه فكر نكرد. احتمالاً بعدش ديگه فرقي نداره كه بدون فكر زندگي كني يا بدون فكر بميري ، چون اينجوري هردوش به مراتب راحتتره. يعني اين ممكنه كه بشه مغز رو از كار انداخت و محدودش كرد به خدمتگذاري به چار عمل اصلي؟ ... ته دلم مي‌دونم كه اين همه‌ي ماجرا نيست ولي دارم همونجوري به فكر كردن بهش ادامه مي‌دم انگار يكي مي‌خواد نذاره من از تو اين نوع فكر كردن در بيام پس احساس بدي پيدا مي‌كنم. يجور انگار توهين ميشه بهِم. مي‌گردم دنبال اينكه چرا همچين حسي دارم؟ مي‌بينم، خيلي درونيه و ربطي به فكر كردن نداره. شايد اصلاً يه چيزيه كه با من به دنيا اومده. نه، كاريش نميشه كرد. ظاهراً بايد به اين فشار تا حد امكان با آرامش و رضايت كامل تن بدم. ولي مي‌بينم، اينم داره بهم زور مياره. يجور مفهوم تسليم شدن و وا دادن توش هست كه هيچ جوري نمي‌تونم باهاش كنار بيام. شايد بيش از حد قُدّم و مغرور. ولي اصلاً زير بار همچين اجباري نمي‌تونم برم. هيچوقت زير بار هيچ اجباري نتونستم برم. چيكار كنم؟ خودمو مي‌خوام آروم كنم، به الكل فكر مي‌كنم، به قرص آرام بخش، به مواد مخدر. ولي باز يه حس تحقير شدن و فرارِ از سر ضعف مياد سراغم كه مانعم ميشه. با خدا حرف مي‌زنم كه چرا هر چي چيز ناسازگار و نامتجانسه رو با هم يجا چپونده بهم. لااقل يه جايي رو نذاشته كه از اونجا خودمو راحت كنم. حتي نمي‌تونم ديوونه بشم. خنده‌م مي‌گيره! بعدش اخمام مي‌ره تو هم. احساس مي‌كنم نمي‌تونم حالت صورتمو تشخيص بدم. مي‌رم جلوي آينه. تو آينه نگاه مي‌كنم. با عكسي كه از خودم توش مي‌بينم احساس غريبگي مي‌كنم. انگار مي‌خواد حرف بزنه. قيافه‌ش خيلي مصمم‌تر و جدي‌تر از اونه كه من باشم. ولي در همون حال يه شوخي و شيطنت خاصي تو نگاهش مي‌بينم كه تو دلمو خالي مي‌كنه. به اين فكر مي‌كنم كه دارم دچار جنون ميشم. بنظرم اين اصلاً انعكاس صورت من تو آينه نيست. دهنشو باز مي‌كنه كه حرف بزنه. به خودم دقت مي‌كنم. دهنم بسته‌ست مطمئنم. براي اينكه ديگه شكي نمونه رومو يه لحظه برمي‌گردونم و دوباره نگاه مي‌كنم. ولي جدي جدي داره باهام حرف مي‌زنه. صداش شبيه صداي خودمه ولي لحن صحبت كردنش فرق داره، يه جورِ وقيح و در همون حال مضحكيه. عكس‌العمل خودمم برام عادي نيست. بجاي اينكه بترسم يا خنده‌م بگيره يا عصبي بشم، با همون بي‌تفاوتي بهش گوش مي‌دم.... «آهان! آره! تو هموني كه از زندگي مي‌گفتي، نه؟ فكر كنم تو بودي! چي شده كه حالا انقدر شبيه مرده‌ها شدي؟» ... فقط همين يكيو كم داشتيم انگار اين وسط! ... «نه، شبيه مرده‌ها نه، بنظر من تو عين خود مرگ شدي، يه حسي به من مي‌دي تو اين مايه‌ها كه اگر به يه گل دست بزني فوراً مي‌پلاسه.» از پرروييش چندشم مي‌شه، حوصله‌شو ندارم اصلاً، سعي مي‌كنم يه جاي ديگه رو نگا كنم. «جرات نداري نگا كني، ها؟ مي‌ترسي؟ نه نمي‌ترسي! طاقت اون دلت تموم شده! واااي كه چقدر دوسِت دارم، ني‌نيِ كوچولوي بامزه! تا جايي كه يادم مياد تو از بچگي همينطور بامزه بودي ولي در اصل اسباب عذاب خودت.» نگاش مي‌كنم، دقيقاً شبيه منه ولي خيلي وقيحه، دلپيچه مي‌گيرم «تو نگاهت يه چيزي مي‌بينم، آره؟ عشق؟؟!! اوه! بله البته! هوم‌م‌م، خوب ببين منم بلدم عاشق بشم! ببين! مي‌تونم عاشق چلوكباب باشم، عاشق ماشين شاسي‌بلند، پول، هلو، زردآلو، ويسكي، دختراي لوند و سكسي، يا حتي عاشق نوت‌بوكم باشم. مي‌بيني؟ منم مي‌تونم. پس فقط تو نيستي! مي‌دوني، فرق من با تو اينجاس كه تو ضعيف و عاجزي ولي من نه! ضعف، آره ضعف! تو خود ضعفي و اين از مرگم بدتره.» مزخرف ميگه ضعف نيست، اگرم باشه من اين ضعفو به هرچي قوّت لجن و مريضه ترجيح مي‌دم ... «كه ترجيح مي‌دي؟ نه عزيزم داري شعار مي‌دي در اصل! مي‌بينم! مي‌بينم كه داره قطره قطره آبت مي‌كنه و تو هم داري كم كم خشك مي‌شي. مثل يك كنده‌ي پوسيده تنها وسط بيابون» ... خيلي جدي و مصمم نگاش مي‌كنم كه از رو بره ... «اه تو رو خدا ژست مومن نگير. ببينم، ميشه بگي تا حالا ايمانت به چه دردت خورده، جز اينكه روز به روز همه رو از خودت دورتر كردي؟ هه‌هه! واقعاً كه ترحم‌انگيزي و البته، تاحدوديم نفرت‌انگيز. ببين حتي منم گاهي ازت بدم مياد. مي‌دوني چرا؟ معلومه كه نمي‌دوني! چون هيچوقت نخواستي منو درست ببيني. ولي خوب الان داري مي‌بيني، واضحتر از هميشه. يادته؟» همينجور بي‌تفاوت بهش نگاه مي‌كنم «آره من همونم، همون مسخره‌هه، ناخوشاينده، يادت اومد؟ آره درسته! همونم! ... و مي‌بينم هنوزم به همون وقاحت داري نگام مي‌كني، مي‌خواي بگي چي؟ مثلاً از من نمي‌ترسي؟ من كه مي‌دونم اونقدر پاهات ميلرزن كه حتي دو قدم نمي‌توني را بري. دلم برات مي‌سوزه. چقد آخه تو خيالبافي؟ چيه؟ مي‌خواي از دست من خلاص شي؟ تو حتي نتونستي يه قدم از من فاصله بگيري. الان مدتهاست كه روز به روز به من نزديكتر و نزديكتر شدي. نمي‌بيني؟ ديگه كسي صداتو نمي‌شنوه. ببين، بذار كاملاً منطقي نگا كنيم، تو در واقع وجودتو توي حسي تعريف كردي كه حتي هيچ جوابي برات نداره، محو شدنتو دارم مي‌بينم و اينو كه اونچه كه ازت مي‌مونه، فقط تنهاييته، يعني من! مي‌فهمي؟ من! من، واقعي‌ترين واقعيت زندگيتم، هميشگي و ابدي. البته شايستگيمم همينه خوب. حالا اگه يه مقدار شعور داشته باشي تو هم مي‌توني با من بموني؛ عوضش كاري رو در حقت مي‌كنم كه تو هيچوقت براي من نكردي. يعني تو لذتي كه از اين به بعد از زندگي مي‌برم تو رو هم شريك مي‌كنم؛ خوشي زياد، حال و حول، تفريح. ديگه چي مي‌خواي؟ مي‌بيني من خيلي از تو مهربونترم. قبول كن كه هستم. تو عوضش فقط بايد برام نفس بكشي و يه كمي كار كني و يه مقدار اينور و اونور بري. قبول؟ البته سوال احمقانه‌ايه. معلومه كه قبول مي‌كني. چون مي‌دونم هنوز يه مقدار عقل تو كله‌ت مونده كه معني اين لطفو بفهمي. نه؟» رفته رو اعصابم.... «بدبخت چرا عين بز بهم نگا مي‌كني؟ اينم فكر داره؟ اين شانسيه كه تو هرگز به من و خودت ندادي. ببين. با من راه بيا. مطمئن باش كه مي‌بيني باهات از خودت مهربونترم. مطمئن باش.»

همينطور نگاش مي‌كنم. هنوز مي‌دونم كه مي‌تونم تو يه چشم بهم زدن محوش كنم. ولي مي‌خوام بذارم حرفاشو تموم كنه.

«خوب خوب! مي‌بينم كه نسبت به قديما منصف‌تر شدي. تحمل مي‌كني!!؟ خوبه، خيلي خوبه. انگاري حرفاي صدتا يه غازي رو كه اين مدت غرغره كردي رو خودتم اثر كرده. اما اين كافي نيست. هنوز مقاومت داري. هنوزم ته دلت اونايي رو كه به تنهاييشون جواب مي‌دن مسخره مي‌كني. فكر مي‌كني تافته‌ي جدابافته‌اي هستي، يعني هنوز فكر مي‌كني كه مثلاً خيلي آدمي. خلاصه هنوز از ايني كه هستي خيلي راضي هستي و اين خيلي تهوع‌آوره بنظرم. ولي خوب، باشه، همين كه يه ذره راه حرف زدنو باز گذاشتي و تا الان مثل قبلنا نبستيش نشونه‌ي خوبيه بهرحال. پس بذار بيشتر بگم برات. خوب اول يه سوال! براي چي منتظري؟ يعني اصلاً منتظر چي هستي؟ شمردي ببيني تو تمام اين مدت چقدر اوقات خوش و فرصت لذت بردن از زندگيتو از دست دادي؟ چطور مي‌خواي خودت و منو راضي كني اگه ببيني آخر سر همه چيز غير از اونيه كه تصور مي‌كردي؟ چقدر ديدي كسي تو وضعيت تو باشه و آخرش به نتيجه‌اي كه مي‌خواد برسه؟ ببينم تابحال از خودت پرسيدي محال يعني چي؟ بيا براي يه بارم كه شده واقع‌بين باش. تو واقعاً تو اين باور و به اصطلاح ايمانت مطلقاً تنهايي. نمي‌بيني؟» ديگه واقعاً داره گه زيادي مي‌خوره ... «ببين دوست بداخلاق من، اون باور مشترك، حداقل چيزي بوده كه براي رسيدن به خواسته‌ت لازم داشتي، كه حالا اينجا هم تنهايي. معني همه‌ي اين حرفا اينه كه تو يه چيز محالو مي‌خواي. مي‌فهمي؟ چته؟ اينم ترديد داره؟ ببين وقتي نخواي بفهمي نمي‌فهمي. اين هميشه جمله‌ي خودت بوده، مگه نه؟ خوب پس ببين سعي كن دست از اين نخواستنِ احمقانه و اون خواستنِ بي‌فايده ورداري و براي يه بارم كه شده به خودت اجازه‌ي زندگي كردنو بدي.»

كثافت لعنتي داره ذهنمو دستمالي مي‌كنه. چندشم مي‌شه. خيلي بهم نزديك شده. يجورايي داره فكرمو بهم مي‌ريزه. حس مي‌كنم كم‌كم اينجوري يه مانعي بين من و اونچيزي كه قبلاً بودم، داره حائل مي‌شه. دلايلم براي اونچيزايي كه بودم و داشتم يكي يكي محو مي‌شن و آدما و تمام كسايي كه گاه‌به‌گاه با نگاها و حرفا و رفتار تحسين‌آميزشون منو به اونطور بودن تشويق مي‌كردن، تو ذهنم دارن به يه مشت احمق و خيالباف يا يه عده فرصت‌طلب كه تو دلشون منو به مسخره گرفته بودن، تغيير شكل مي‌دن ... و در همون حال دارم حس عذاب وجدان پيدا مي‌كنم. عذاب از اينكه ممكنه چقدر خودم و ديگرانو گمراه كرده باشم.

«آهان! آره! وجدان!! چه كلمه‌ي جالب و بي‌معني‌اي. شايد بتوني الانم با اون ديد وجدان-محورت به اين كه مي‌خواي به زندگي واقعي برگردي نگاه كني ولي اينجوري نه اوني مي‌موني كه بودي، نه اوني ميشي كه بايد بشي. ولش كن عزيز من. وجدان يه گوليه براي ماليدن به سر كسايي كه قراره سرويس خوبي بدن. همين خود تو؛ شمردي ببيني با اين وجدانت چقدر فرصتو از خودت گرفتي؟ در حاليكه كاملاً مي‌دونستي از اين فرصتا يه عده‌ي ديگه به بهترين شكلش استفاده مي‌كنن و در همون لحظه به تو و اين وجدانت با تمسخر و تحقير يا در بهترين حالت با ترحم نگاه مي‌كنن. و در مقابل براي اينكه خودتو راضي كني اونا رو تو ذهنت كوچيك مي‌كردي و تو دلت ريشخندشون مي‌كردي.» خدايا، اين حرومزاده پاك داره منو بهم مي‌ريزه «اوه! بله البته! خدا!! و البته عشق! و وجدان! هي دور خودت بچرخ. تو رو به همون خدات قسم بس كن! تا كي آخه؟ تا كي مي‌خواي با اين توهمات، از حقيقتي كه اينقدر لخت و به اين عريوني و در همون حال به اين باحالي، در مقابلته، فاصله بگيري و دوري كني؟ هان؟»

نمي‌خوام وا بدم. مي‌دونم يه جاي كار ايراد داره. داره مزخرف ميگه. اينطوري نيست. ولي نمي‌دونم چرا بريدم. بريدن! به كارد آشپزخونه فكر مي‌كنم. به شاهرگم نگا مي‌كنم كه نبضش داره تندتر از هميشه مي‌زنه. نمي‌دونم جراتشو دارم يا نه. سعي مي‌كنم بخودم بيام. مي‌دونم كه تو دام افتادم، ولي نمي‌دونم چطور بايد ازش خلاص شم. كاش الان... «هه هه، اي بيچاره! اي ابله!» چيكارش كنم؟ دارم خورد مي‌شم. تمام نيرومو گرفته. سكوت. سكوت ، حتي خدا هم سكوت كرده. هيچكس جوابي برام نداره و اين ديوونه‌ي عوضي داره يكه‌تازي مي‌كنه. فقط يه معجزه، واقعاً يه معجزه مي‌خوام. «اووووه معجزه‌ه‌ه‌ه!!!» ... نه معجزه نمي‌خوام! يعني فهميدم. بايد برم بيرون، بايد برم تو خيابون، بايد بتونم تو شلوغي گم و گورش كنم. «آره آره، فرار كن، اينم خودش يه پيشرفتيه برات، حداقل از گلاويز شدن با واقعيت بهتره. آفرين هالو جونم.»

به سختي لباسمو عوض مي‌كنم. درو پشت سرم مي‌بندم. همينجور كه راه مي‌رم احساس مي‌كنم تعقيبم مي‌كنه. صداي خنده‌ي خفيف زيرلبي و مشمئز كننده‌شو مي‌تونم تشخيص بدم. مي‌دونم كه نترسيدم و فقط دارم يه فرصتي رو براي خودم ايجاد مي‌كنم تا بتونم دوباره ذهنمو جمع و جور كنم... «و بتونم دوباره در خيالات و اوهامم براي خودم الكي‌خوش باشم» ول‌كن نيست پدرسگ. ... سرعت قدمامو زياد مي‌كنم. مي‌رسم به خيابون اصلي. يه تاكسي رو نگه‌مي‌دارم. باهاش مي‌رم تا ميدون.

ميدون پره از آدم. آدماي جور واجور، كوتاه و بلند، زشت و خوشگل، كوچيك و بزرگ، پير و جوون. مي‌رم تو شلوغ‌ترين قسمت پياده‌رو. سرعت قدمامو هي زيادتر مي‌كنم. نفساش پشت سرمه. يهو شروع مي‌كنم به دويدن؛ يعني دويدن به سريعترين فرم ممكن. پياده‌رو شلوغه. سعي مي‌كنم به كسي تنه نزنم ولي صداي اعتراضا هر چند لحظه يه بار در مياد. قيافه‌هاي متعجب و بهت زده و گاهي وحشتزده مردم از جلو چشم رد مي‌شن و مي‌گذرن و من همچنان نفس نفس زنون ادامه مي‌دم. مي‌پيچم تو يه كوچه، بعد تو كوچه‌ي بعدي، بازم يكي ديگه... مي‌دوم و بازم مي‌دوم، اونقدر مي‌دوم كه ديگه احساس مي‌كنم دارم تعادلمو از دست مي‌دم و مي‌خورم زمين. كم كم واي‌مي‌ستم، توي شيكمم درد شديدي پيچيده. نفسهام صداي شيهه‌ي اسب مي‌ده. سرمو بالا مي‌گيرم و اطرافمو نگا مي‌كنم. ظاهراً خبري نيست؛ يعني هيچكي نيست. به يه ديوار تكيه مي‌دم. نمي‌تونم سر پا وايسم. چشام سياهي مي‌ره. آروم آروم مي‌شينم. قلبم گرپ گرپ مي‌زنه. داغ داغم و خيس خيس. تمام پوستم حساس شده. كوچكترين حركت هوا رو مي‌تونم رو تنم حس كنم. اين ديگه چرا سروكله‌ش پيدا شد؟ چي مي‌خواست؟ شك دارم كه چرا فرار كردم. مي‌خوام دعا كنم، سرمو بالا مي‌برم. «و بجاي خدا منو مي‌بيني!» يه حالت نفرت و وحشت پرتم مي‌كنه عقب. يه صداي دنگ خوردن استخون به يه علم چدني گاز و بعدش تير كشيدن سرم؛ صداي فرياد «احمق!»؛ درد غيرقابل‌تحمل و فوق‌العاده شديد؛ قطع ناگهاني درد؛ سكوت؛ تاريكي مطلق، سكوت، سكوت، سكوت ....

...

مي‌دونم كه هنوز زنده‌م، يعني نمردم. اگه مرده بودم مطمئناً مي‌فهميدم. اينو از اونجا مي‌گم كه مدتها راجع به مرگ تحقيق كردم. تمام حالتهاش رو تو ذهنم دسته‌بندي شده و مرتب‌شده دارم. خلاصه به زنده بودنم شك ندارم. ولي مي‌دونمم كه اين امكان هست كه بميرم، يعني احتمالش وجود داره. ولي اونقدر ذوق زده‌م كه اين موضوع فعلاً خيلي برام مهم نيست! و دليلشم اينه كه اون اينجا نيست! اينجا ديگه نتونست بياد. بالاخره جا گذاشتمش. اينجا هيچي نيست كه بخواد خودشو توش جا كنه و عرض اندام كنه. اينجا فقط و فقط و فقط منم. «من»! خودم، تنهاي تنها. تنهاي واقعي. نه با يه موجود خيالي مريض و مزاحم. احساس راحتي مي‌كنم، با اينكه سكوت و تاريكي و سرماي مطلق تنها چيزايي هستن كه مي‌تونم بيرون از خودم دركشون كنم. اين يكي از عالي‌ترين لحظه‌هاي زندگيمه. مي‌تونم راحت فكر كنم و حس كنم و بفهمم. بدون هيچ سرخر و مزاحمي. چيزي كه هرگز تجربه‌ش نكرده بودم. همينجور هستم. بدون زمان و مكان ولي مي‌دونم كه هستم. احتياج به هيچ‌چيز و هيچ كس ندارم. براي اينكه خودمو دارم و اين «خودم» در اين لحظه يعني همه‌چيزم. ولي تو همين حال يه چيزي بهم مي‌گه اين وضعيت هميشگي نيست. اين فقط يه فرصته. هموني كه خواسته بوديش. يادت نره ازش درست استفاده كني. يه حسي اومده سراغم. يه حسي كه مي‌دونم قبلاً هم ميومده ولي من نمي‌تونستم خوب بفهممش. ولي الان هيچ مانعي براي فهميدنش ندارم. يه حسي مثل اينكه داره قلبمو از تو سينه‌م مي‌كشه بيرون. فقط يه حسه چون اينجا نه قلبي هست نه سينه‌اي، نه دستي، نه پايي؛ انگار از توي سينه‌م يه طناب كلفت داره همينطور كشيده ميشه و مياد بيرون و يه احساس سبكي و بي وزني بهم مي‌ده. دارم حسش مي‌كنم. قوي و قويتر. نمي‌دونم چقدر شده كه تو اين حالتم. ولي باز يه چيزي داره عوض ميشه. انگار خودمم دارم جزو طناب ميشم و ميرم بيرون. نمي‌تونم و نمي‌خوام جلوشو بگيرم. چون مي‌دونم بايد برم. راستش يه خورده غافلگير شدم. نمي‌دونم چه استفاده‌اي مي‌شد از اينجا بودن كرد، ولي هرچي بود خوبيش اين بود كه بالاخره فهميدم كه اون غول بيابوني جايي هست كه من نيستم و اينجا فقط من بودم. فقط من. در واقع اون اصلاً مي‌تونه وجود نداشته باشه و الان مي‌دونم كه هيچوقتم وجود نداشته. الانم اين فقط منم كه دارم ميرم. شايد براي هميشه.

....

اينجا يه دالون نسبتاً درازه. در واقع خيلي درازه، اونقدر دراز كه تهش معلوم نيست. ديواراي دالونو رنگ آبي نفتي زدن و به فواصل نامنظم بين هر 2 تا 10 قدم روي ديوارها پرده‌هاي ابريشمي ضخيم به رنگ اخرا تا نيمه‌ي ديوار آويزونه. نور ملايمي همه دالونو روشن كرده كه منبعشو نمي‌تونم تشخيص بدم. تنها نيستم. گهگاه يه آدمايي يا يه چيزايي شبيه آدم در رفت و آمدن، كه ظاهراً حساسيتي به بودن من ندارن. باروني‌هاي بلند يشمي با يقه‌هاي برگشته‌ي خيلي بلند تنشونه و صورتهاشون تو سايه‌ي يقه‌ها قابل تشخيص نيست. چند دقيقه همينطور نگاه مي‌كنم. تغيير خاصي اتفاق نمي‌افته. تصميم مي‌گيرم تو مسير دالون راه برم. راه ميفتم. حركتم حالت عادي و هميشگي رو نداره. بيشتر شبيه سر خوردن روي يخ مي‌مونه. خيلي نمي‌خوام راجع بهش كنجكاوي كنم. بيشتر دنبال اينم كه جايي رو كه بايد برم پيدا كنم. كم‌كم يه درو مي‌تونم بين دوتا از پرده‌ها تشخيص بدم. دو نفر از همونا واردش شدن. منم پشت سرشون ميرم تو.

تابش نور شديد تو چشمام. شنيدن يه صداي خيلي بلند و ممتد كه بايد پرده‌ي گوشمو پاره كنه ولي انگار اصلاً گوشم اينجا دخالتي در شنيدنش نداره. احساس گرماي خوب و مطبوعي كه داغم مي‌كنه. تعجب نكردن از هيچ چيز چون همه‌چيز درست همونيه كه بايد باشه؛ احساس حل شدن، تو يه چيز مذاب جذب شدن و باهاش يكي شدن. فهميدن اينكه من دارم برمي‌گردم، به عبارت درستتر: دارم مي‌ميرم.

دونفر از همونا جلوم ظاهر مي‌شن. اينبار اونقدر نور شديده كه نمي‌تونم قيافه‌هاشونو تشخيص بدم. منو مي‌گيرن و بسرعت مي‌برنم بيرون. و بازم دوباره سكوت.

...

دارن راجع به من حرف مي‌زنن. نمي‌تونم تشخيص بدم چي مي‌گن. ولي مي‌فهمم كه درباره‌ي من حرف مي‌زنن. مطمئنم. لحن صحبتاشون يه جوريه انگار مي‌خوان تصميم بگيرن. هيچوقت خوشم نيومده كسي برام تصميم بگيره. ولي اونا زياد به اين حس من توجهي ندارن. مي‌خوام حرف بزنم ولي چيزي بنظرم نمياد كه بگم. سعي مي‌كنم ببينم چي مي‌گن. صداهاشون بتدريج برام معني‌دار‌تر ميشه. مي‌تونم بفهممشون. ولي نمي‌تونم تبديل به كلماتشون كنم. در كل مي‌فهمم كه قراره برگردم همونجاييكه قبلاً بودم. منتظرم اين تصور بياد تو ذهنم كه الان بايد نخوام كه برگردم چون اونجا خيلي اذيت مي‌شدم. ولي اصلاً همچين حسي ندارم. يعني ديگه مطمئنم كه چيزي نيست كه اذيتم كنه. يعني از اولشم نبوده. هيچوقت! برمي‌گردم.

...

سرمو بلند مي‌كنم. خيلي درد مي‌كنه. چشام بي‌اختيار سياهي ميره و بسته ميشه.

صداي آمبولانس مياد. چشامو نيمه‌باز مي‌كنم. چند نفر دورم حلقه زدن. يكي از بيرون حلقه داد ميزنه «برين كنار، راهو باز كنين».

همهمه‌ي جمعيت؛ بسته شدن چشام؛ احساس بالا و پايين شدن؛ صداي بسته شدن در آمبولانس؛ آژير؛ آژير؛ آژير؛ ....؛ سكوت.

...

دارم تو خيابون راه ميرم. خيابون شلوغه. آدما بهم لبخند ميزنن. منم بهشون لبخند ميزنم. ته دلم دوستشون دارم. با اينكه مي‌دونم جنس بيشترشون خرابه. مي‌رم جلوي ويترين يه مغازه واي‌ميستم و خودمو تو شيشه نگا مي‌كنم. جور خاصي نيستم، مثل هميشه، شايد يه كم لاغرتر ولي خيلي از قيافه‌ي خودم خوشم مياد. نه كلاً از خودم خوشم مياد. احساس قدرت مي‌كنم. احساس سبكي، احساس اينكه از خودم خيلي راضيم. من برگشتم. تنها، ولي با خودم. فقط با خودِ خودم.

***

قدم زدن تو وليعصر ساعت يازده و چهل و نه دقيقه‌ي شب. سرماي گزنده‌ي آخرين روزاي پاييز. نشستن روي يه نيمكت. در آوردن يه دفترچه يادداشت با كاغذاي دالبر دالبر از تو جيبم. نوشتن اين چند كلمه با خط درشت: «خداحافظ غول بيابوني!». جدا كردن صفحه از توي دفترچه. چندلا تا كردن كاغذ با دقت؛ پرت كردنش توي نهر كنار پياده‌رو. نگاه كردن به رفتن و دور شدن كاغذ چندلا تاخورده روي آب. بلند كردن دست براي اولين ماشين. سوار شدن به مقصد خونه.

وَ حركت.»

.

.

Original Post: Tuesday December 25, 2007 - 12:25am IRST

.