يه روز ساعت نه و چهاردقيقه وسي و شش ثانيهي صب كه آقاي «شين» از خواب بيدار شد، ديد كه تبديل شده به يه آيكن با يك هايپرلينك دراز كه بهش آويزونه. دقيقاً نميفهميد كه چه خبره و چرا امروز همهچيز يه جور ديگهس. سعي كرد با خودش فكر كنه و ببينه قبل از اينكه بخوابه كجا بوده. تصاوير مبهمي، مثل كابوسي كه جزئياتش رو فراموش كرده باشه يادش مياومدن. تنها چيزي كه ميتونست ازش مطمئن باشه، اين بود كه ساعتِ سه و سه دقيقه رو توي صفحهي مانيتورش ديده بود و سرش رو روي كيبورد نوتبوكش گذاشته بود تا بفهمه «صداي وزوزي كه مياد از توي نوتبوكه يا نه؟» و همينطور يادش اومد كه خيلي خسته بوده، و حدس زد كه احتمالاً از فرط خستگي در همون حال خوابش برده و چيز بيشتري هم ديگه يادش نيومد.
احساس گرسنگي ميكرد و در عين حال وقتي منطقي فكر كرد، ديد هيچ دليلي براي اينكه گرسنه باشه وجود نداره و حتي خيلي راحت متوجه شد حداكثر چيزي كه براي ادامهي حيات بهش احتياج داره يه جريان خيلي خفيف الكتريسيتهست كه اونم دائم در اطرافش موج ميزنه و بطور پيوسته داره تغذيهش ميكنه. سعي كرد افكارش رو متمركز كنه تا بتونه درك كنه كه «چطور ممكنه همچين وضعيتي رو بشه توجيه كرد؟».
فرض اولش اين بود كه هنوز خوابه و داره خواب ميبينه، ولي اينو خوب يادش بود كه كلاً موقع خواب ديدن هيچوقت شكي به واقعي بودن فضاي خوابش نميكرده -هر چقدر هم كه حالا عجيب و غريب بوده باشه (و ممكن نبوده خوابي ديده باشه كه بتونه در همون حالت، احتمال بده كه اين ميتونه يه خواب باشه - احتمالاً اين جمله رو دوباره بايد بخونيدش -- و شايدم بيشتر). پس به همين دليل مطمئن شد كه اين يه خواب نيست. براي همين تعجبش خيلي بيشتر شد ولي سعي كرد ضمن غلبه به اين حس تعجب بيفايده، فكر بهتري براي توجيه منطقي وضعيتش بكنه. در همين اوضاع ناگهان متوجه شد كه جريان خفيف الكتريسيتهاي كه همهجا موج ميزد در اطراف لينكي كه بهش متصل بود يه لحظه شدت گرفت. خيلي ناخودآگاه و بطور كاملاً شهودي حس كرد كه ممكنه اين به اين دليل باشه كه كسي متوجهشه و داره وراندازش ميكنه. سعي كرد واكنشي نشون بده بلكه اين بينندهي احتمالي رو متوجه شرايط خيلي خاصي كه توش گير كرده بكنه و شايد راهي براي خروج از اين اوضاع غيرعادي و غريب پيدا كنه. ولي هر كاري كرد نتونست به اين نتيجه برسه كه اين واكنش چجور چيزي ممكنه باشه اصولاً. وقتي به نتيجهاي نرسيد دوباره به فكر كردنش در اين مورد كه بتونه توضيحي براي معني كردن وضعيت جديدش پيدا كنه، ادامه داد. فرض بعدي كه بنظرش ميرسيد اين بود كه شايد دچار نوعي بيهوشي توام با يجور توهم ذهني شده و احتمالاً الان عدهاي در اطراف بدنش، در واقعيتي كه خودش الان نميتونست بهش دسترسي داشته باشه، حلقه زدن و دارن واكنشهاي مغزي و عصبيش رو تحليل و مطالعه ميكنن بلكه بتونن راه حلي براي خارج كردنش از اين شرايط پيدا كنن. بلافاصله ياد اين مطلب افتاد كه تنها زندگي ميكنه و ارتباطش هم با جهان خارج بغير از دو روز هفته كه به كلاس ورزش ميره، سه روز هفته كه كار پارهوقتي داره و همينطور پيادهروي روزانهش، محدود شده به استفاده از اينترنت، و همكاراش هم از اونجايي كه خيلي بدون برنامه و نامرتب در محل كارش حاضر ميشه، احتمالاً لزومي براي پيگيري براي دسترسي بهش در اون حدي كه لازم باشه به محل زندگيش مراجعه كنن، نميبينن؛ و بنابرهمهي اينا، اينكه كسي بتونه دسترسي فيزيكي بهش داشته باشه تقريباً غيرممكنه و واسهي همين نگران شد!
نگرانِ اينكه نكنه اونقدر در اين وضعيت باقي بمونه تا زندگيش بطور واقعي در اثر نرسيدن غذا و آب تموم بشه و بعد آشناها و فاميل جسدش رو با يه شورت راهراه آبي و قرمز و در حالي كه سرش يكوري روي كيبورد نوتبوكشه پيدا كنن، و با خودش فكر كرد: «واقعاً چه افتضاح شرمآوري!» از همهچيز بيشتر اين موضوع نگرانش ميكرد كه موقع مردن آب دهنش از گوشهي لب و دهنش بيرون اومده باشه و باعث بشه چهرهي جنازهش احمق جلوه كنه. اين نگراني از اونجايي ناشي ميشد كه چندبار بعد از بيدار شدن از خواب (مخصوصاً خوابهاي بد) متوجه شده بود كه بالشش درست زير دهنش مرطوب شده و احساس مشمئز كنندهاي بهش دست داده بود، طوري كه بلافاصله روبالشي رو عوض كرده بود. احتمالاً اين حس از اونجايي ناشي ميشد كه هميشه از مواجهه با آدمهايي كه آب دهنشون آويزون بود اكراه داشت و هرگز نزديكشون نميشد. ولي بلافاصله يادش افتاد كه بهتره بجاي اين فكرها سعي كنه در «لحظه» حضور داشته باشه، و سعي كرد به سرعت از اين افكار ناراحت كننده فاصله بگيره و خودشو نگران چيزهايي نكنه كه در اين شرايط مانع آرامشش ميشن - آرامشي كه بهش احتياج داشت براي اينكه بتونه افكارشو روي چيزاي خيلي مهمتر متمركز كنه. ولي هرطور كه فكر ميكرد ميديد بطور احمقانهاي مهمتر از اينكه چجوري از اين محيط خارج بشه، اينه كه چجوري وارد اينجا شده! و هرچقدر كه بيشتر فكر ميكرد كمتر به نتيجه ميرسيد. بنابراين و به همين دليل، تصميم گرفت فكر كردن راجع به همهي اين موضوعات رو بذاره براي يه موقع ديگه و كمي در اطرافش جستجو كنه. به محض اينكه خواست ببينه لينك درازي كه بهش وصله به كجا ميرسه، متوجه شد در فاصلهي كمتر از يك هزارم ثانيه تو يه صفحه با رنگ زمينهي مورد علاقهش قرار گرفته و يه سري آيكن و لينك ديگه به علاوهي يه مقدار نوشتههاي جورواجور دور و برش چيده شدن. رنگبنديها و آيكنها و نوشتهها خيلي بنظرش آشنا بودن و طولي نكشيد كه متوجه شد اين صفحهي خودشه. صفحهاي كه توي شبكهي مجازي «وانابياكتيويستز نتورك» (Wanna_be_activists Network) براي خودش ساخته بود و هر روز مقدار زيادي از وقتش رو توي اون به ديد و بازديد از صفحهي دوستاش و خوندن مطالب ديگران و نوشتن وبلاگ ميگذروند. و البته خيلي هم از اين موضوع راضي و خوشحال بود. يادش افتاد كه ديشب همون موقعي كه داشت با خستگي تموم سرش رو روي كيبورد ميذاشت، همين صفحه رو داشت چك ميكرد و برقي از سر ذوق و شعف در اطراف آيكنش ويزويز كرد: يعني به اين فكر افتاد كه ببينه وضع بازديد كنندههاش چهجوريه و اينكه كامنت جديد گرفته يا نه! كه باز در از كسري از ثانيه تمام كامنتاش رو ديد و متوجه شد 3تا كامنت جديد براي پست آخري كه توي بلاگش گذاشته، اومده. اين حس كه اينجا همه چيز چقدر بسرعت اتفاق ميافته براش تا حدودي غافلگير كننده بود و كم كم احساس خوبي بهش ميداد، چون خودش با اينكه هميشه از طريق يه اشتراك پرسرعت به شبكه وصل بود، براي هر بار ديدن كامنتاش بايد حداقل چيزي حدود سه تا چهار ثانيه وقت صرف ميكرد، و اين اصلاً با اين سرعتي كه توي اين حالت بدست آورده بود قابل مقايسه نبود، و براي همين كلي ذوقزده شده بود. بعد از همهي نتيجهگيرياي ممكن از اين مقايسهاي كه انجام داده بود، تصميم گرفت يك تور گردشي بين همهي دوستايي كه توي ليستش بودن براي خودش بذاره و از وضع پروفايلاشون باخبر بشه و هنوز فكرش تموم نشده بود كه تمام صفحات اصلي و بلاگاي همهي دوستاي توي ليستش از جلوي چشمش رد شدن و همه محتواي اونها رو هم ديد و بخاطر سپرد. بلافاصه بعد از اون شروع كرد به چرخيدن توي بقيهي پروفايلا و بلاگاي مختلف شبكهي وانابياكتيويستز و بعدش لينكاي اكسترنالي كه ظاهراً تحت پوشش خود اين شبكه و زير لوگوي اون احضار ميشدن. ولي بتدرج متوجه شد كه ميتونه اونا رو حتي بدون پوشش اين شبكه هم ببينه و در نتيجه ديگه اينجا تنها جايي نيست كه ميتونه صفحاتش رو ببينه و توشون بچرخه، بلكه ديگه كل اينترنت قلمرو گشت و گذارش ميشد.
از اينهمه توانايي كه پيدا كرده بود احساس شادي عجيبي بهش دست داد، طوري كه كلاً مسئلهي نگراني راجع به جنازه با شورت راهراه و آبدهن آويزون رو از ياد برده بود و حتي داشت فراموش ميكرد اصلاً مسئلهي اصليش چي بوده ولي بلافاصله بخودش مسلط شد و تصميم گرفت كه يه مقدار منطقيتر و بدور از هيجان با اين موضوع برخورد كنه. با خودش فكر كرد: «درسته! من همونجايي كه سرمو رو كيبورد گذاشتم، خوابم برد؛ و بعدششش...؟» و سعي كرد به ذهنش فشار بياره كه «چه ربطي بين گذاشتن سر روي كيبوردِ نوتبوك و تبديل شدن به يه آيكن در شبكه وانابياكتيويستز ميتونه وجود داشته باشه؟» كه تصميم گرفت بره توي يك سرچ انجين (search engine) اين موضوع رو جستجو كنه و ببينه كه حالتهاي ممكن چيا ممكنه باشن. فوراً تمام كيورد(keyword)هايي رو كه تركيبشون براي همچين سوالي منطقي بنظر ميرسيدن رديف كرد و آدرس سرچ انجين محبوبش رو هم احضار كرد و اون كيوردها رو جلوش چيد و چيزي حدود دويست صفحه نتيجه جستجو رو در عرض چندثانيه ورق زد و تنها و تنها يك تاپيك رو ديد كه ممكن بود بهش كمك كنه، كه عنوانش چيزي بود با اين مضمون «چگونه رجيسترهاي rx، si و cz هنگاميكه يك پردازندهي هنگ شدهي پنترون (Pantron) مرطوب شود، موجب بروز واكنشهاي عصبي و ذهني در كاربر سيستم ميشوند؟»! چند بار عنوان عجيب اين تاپيك رو مرور كرد - ضمن اينكه از هربار ديدن واژهي «مرطوب» احساس اشمئزازي بهش دست ميداد كه سعي ميكرد آخرين چيزي باشه كه بهش توجه ميكنه. يادش بود سالها پيش كه تصميم گرفته بود برنامهنويسي با زبون اسمبلي رو ياد بگيره، تا حدودي راجع به رجيسترها، مطالعه كرده بود و بنابراين خيالش راحت شد كه در اين مورد يه چيزايي ميدونه و احتمالاً ميتونه اين مقاله رو حداقل از نظر كليات درك كنه. بنابراين وارد لينك شد و ديد يه مقالهي تخصصي پونصد صفحهاي كه در واقع پايان نامهي ناموفق دكتراي يك دانشجوي رشتهي بايوكامپيوتيكس (Biocomputics) بود (اگرچه اسم چنين رشتهاي رو تا اون لحظه هرگز به خواب هم نديده و نشنيده بود)، جلوش ظاهر شد. در هر صورت شروع كرد به خوندن. البته چون مقالهي پيچيده و مشكلي بود ديگه نتونست به اون سرعتي كه تصور ميكرد تمومش كنه ولي با اينحال با سرعت باورنكردني هيجده دقيقه و سي و هشت ثانيه و شش دهم ثانيه خوندن مقاله رو تموم كرد و بشدت از چيزي كه خونده بود احساس تعجب بهش دست داده بود. و در همين حال متوجه شد از وقتي كه تو اين شرايط واقع شده بيشتر از اينكه خوشحال يا ناراحت بشه داره هي «متعجب» ميشه و البته ماجراي اين مقاله از اين قرار بود كه تحقيقات يه نفر به اين نتيجه رسيده بود كه در صورتي كه كسي كامپيوتري با پردازندهي پنترون داشته باشه و موقع هنگ كردن كامپيوتر - بنا به هر دليلي- پردازنده اين كامپيوتر در معرض رطوبت قرار بگيره و استفادهكننده در فاصلهي كمتر از 1 متري بدنهي پردازنده نشسته باشه، دچار اختلال عصبي سايكوديجيداياريا (psychodigidiarrhea) ميشه كه اگرچه چنين اختلالي جايي به صراحت جايي تعريف نشده بود، ولي طبق گزارشاي ضمني اثر مشهود فيزيكيش شدت گرفتن ترشح بزاق و اثر عصبيش اين كه شخص براي چند لحظه دچار توهم «ارتباط ذهني شديداً سيال با عالم مجازي ديجيتال» ميشه ولي بلافاصله (كمتر از يك ثانيه) به حالت نرمال خودش برميگرده. خوب اين خيلي معني براي آقاي شين داشت؛ اولينش اينكه حدسش درست بوده و با سر لميده روي كيبورد خوابش برده و بدترينش (و نه لزوماً آخرينش) اينكه در همون حال خوابيده آب دهنش سرازير شده! خب البته بقيهي ماجرا كه در درجات اهميت پايينتر قرار ميگرفت اين بوده كه آب دهنش بعد از نفوذ از لابلاي كليداي كيبورد به داخل نوتبوك و به پردازندهاي كه بخاطر كند شدن و بعد احتمالاً گير كردن كردن فنش (كه اون صداي وزوزي كه شنيده ميشده هم به همين دليل بوده) هنگ كرده بوده رسيده و در همين اثنا رجيسترهاي rx و si و cs هم اون كاري رو كه نبايد ميكردن كردن و از اونجاييكه فاصلهي آقاي شين با بدنه تقريباً صفر بوده و آب دهنش دائم ميومده و باعث مرطوب شدن هرچه بيشترِ پردازندهي لعنتي ميشده، دچار اين وضعيت حاد شده و اين پروسه هم توي يك حلقهي تكرار بيانتها يا بقول خودشون اينفينيت لوپ افتاده و احتمالاً هنوز هم تا تموم شدن همهي ريسورسها (تا خشك شدن كامل آب بدن آقاي شين) ادامه داره.
پس آقاي شين فهميد كه در اين اوضاع با يك شورت راهراه آبي و قرمز (كه كمكم داشت شك برش ميداشت كه ممكنه حتي سوراخم باشه) و آب دهن آويزون روي كيبورد، كلاً در حال خشك شدنه. و اين همه درحاليه كه ذهنش در فضاي سايبر مشغول فعاليت بسيار جدي و شديده. تمام اين نتايج رو آقاي شين در زماني در حدود سيوشش صدم ثانيه (دقت كنيد: نه سي، و شش صدم ثانيه بلكه سيوشش صدم ثانيه) بدست آورد و بشدت بهت زده و نگران شد و فكر آب دهن آويزون به هيچ وجه از ذهنش خارج نميشد. پيش خودش فكر كرد «اين آبدهنوفوبيا (abedahanophobia) هم كشت منو! بايد يه فكري براش بكنم» و بعد فكر كرد «البته شايدم بيشتر از اينكه يه فوبيا باشه يه جور وسواس احمقانه باشه...» و اينجوري باز به خودش مسلط شد و تصميم گرفت فكر كردن به اين موضوع رو موكول كنه به يه موقعيت مناسبتر.
تو همين حال و هوا بود كه يهو دوباره يه لرزش ملايم از طريق هايپرلينك درازش كه بهش آويزون بود، احساس كرد. اينبار سعي كرد دقت كنه كه اين لرزش منشائش چيه. البته اين همون اولم معلوم بود كه در اثر يه تغيير توي جريان الكتريكي اطرافش داره اتفاق ميفته ولي اصلاً مسئلهش اين نبود يعني خيلي علاقهاي به دونستن نوع اين تغيير هم نداشت. البته اينكه استاد فيزيك الكتريسيتهش تو دانشگاه به هيچ وجه استاد خوبي نبود هم در اين بيعلاقگي - به فهميدن ماهيت علمي اين پديده - بيتاثير نبود (كه حالا مثلاً اين فركانسش بود كه تغيير كرد يا شدت جريانش بود يا ولتاژش يا هر كوفت ديگهش)، ولي در اصل به دليل ديگهاي بود كه «مسئلهش اصلاً اين نبود»، اونم اينكه ميخواست بدونه «كلاً چرا همچين شد؟» يا به عبارت ديگه «كي» يه كاري كرد كه «همچين شد» و كي «دقيقاً چه كاري كرد؟» كه «همچين» شد. بنابراين تصميم گرفت كه ته و توي قضيه رو دربياره و اونقدر صبر كرد تا دوباره «همچين بشه» و اتفاقاً شد! و چون منتظرش بود به سرعت تريسبك(trace back)ش كرد و فهميد كه يه نفر با آيپي آدرس(ip address) ِ «هشتادوپنج نقطه پونزده نقطه صدوپنجاه نقطه دو» خواسته پروفايلشو ببينه. خيلي خوشحال شد از اين كشفي كه كرده بود. باز دوباره صبر كرد و يه بار ديگه دوباره «همچين» شد ولي اينبار همون آيپي ميخواست بلاگش رو ببينه و همينجور حدود 1 ساعت صبر كرد و تقريباً تمام حالتهاي مختلف همچين شدن رو فهميد (يا لااقل حالتهاي مهمش رو). و كلاً فهميد كه اين سيگنالهاي الكتريسيته هر كدوم مشخصهي يه ايونت(event)ي هستن، مثل ديده شدن پروفايل، اومدن كامنت جديد، مسج جديد و بقيه چيزا. بعد تصميم گرفت از همين جا با همونايي كه دارن اون بيرون همچينش ميكنن وارد تعامل و احياناً گفتگو بشه، بلكه بتونه يجوري قانعشون كنه كه تو وضعيت بدي قرار داره و بايد كمكش كنن. يعني اينطور شد كه وقتي يك كامنت براي پست آخر بلاگش اومد، رفت و بسرعت براي فرستندهش يه جواب گذاشت «من اينجام!»، خب در حالت عادي، اين جمله يه شوخي خيلي درِ پيت و احمقانهاي توي شبكه محسوب ميشه ولي از اونجايي كه آقاي شين كسي نبود كه معمولاً از اين اين شوخيا با كسي بكنه، قاعدتاً انتظار داشت يه عكسالعمل متعجب و يا استفهامآميز ببينه، ولي با كمال تعجب بعد از چندثانيه، يه جواب گرفت «ها ها ها، خب باشه، منم همينجام - چه خبرا؟» كاملاً داشت كنترلش رو از دست ميداد از اينكه انقدر كودن فرض شده، ولي در همون حال تلاش كرد نذاره اين گفتگو قطع بشه، و سعي ميكرد جوري رفتار كنه ضمن اينكه خودش رو جاي طرف ميذاره - بطوريكه چيزايي رو كه مينويسه احمقانه و شوخي به نظر نيان-، جوري هم نباشه كه حوصلهي طرف از دست يه نفر كه اصرار داره بگه «من عملاً و واقعاً تو فضايي گير كردم كه همهمون بهش ميگيم مجازي» سر بره. پس گفت «خبري نيست ... ببين راستش من تو يه موقعيت خيلي استثنايي و تاحدودي مجازي گير كردم»، خب اين جمله به اندازهي كافي جملهي عجيبي بود براي اينكه يه نفر آدم رو كاملاً كنجكاو كنه و كمي موضوع رو جدي بگيره ولي از اونجايي كه آقاي شين معمولاً شوخياي كج و معوج اين شكلي زياد ميكرد تنها جوابي كه عايدش شد اين بود كه «خب اتفاقاً منم خيلي مجازيم الان، حالا خودت چطوري؟» آقاي شين با كمال نااميدي نوشت «بد، بد» و جواب گرفت «خودتي، خودتي، من خوبم!» حالت انزجار خاصي به آقاي شين دست داده بود تقريباً همون حالتي كه از حس رطوبت روي بالش زير لپش موقع بيدار شدن از خواب بد بهش دست ميداد. و تصميم گرفت مكالمه رو قطع كنه. حتي درجا تصميم گرفت اين دوست احمق رو از ليست دوستاش حذف كنه و از اونم بالاتر حتي ايگنور(ignore)ش كنه تا احياناً گلهاي، سوالي و حتي اثري ازش نبينه، ولي يك لحظه بعد، از اين تصميمش برگشت و يادش افتاد اين خودشه كه در وضعيت خيلي خاص و استثناييايه و اصلاً دليلي نداره كسي كه در مقابلشه، رفتار عاقلانه و درخورتحسيني از خودش نشون بده. براي همين و براي اينكه كمي آروم بشه، شروع كرد به گشت زدن از اين صفحه به اون صفحه، از اين بلاگ به اون بلاگ و از اين شبكه به اون شبكه، به تك تك خبرگزاريا، سايتهاي روزنامهها، سايتهاي پرن، افراد معروف و همينطور سايتاي ادبي و هنري و عكاسي و فيلم و موسيقي سر زد. سر فرصت نشست و چندين كليپ موزيك-ويدئو تماشا كرد، برگشت و براي صدها مطلب و مدياي منتشر شده از دوست و غريبه كامنت گذاشت و همهي اين كارا در كمتر از 1 ساعت بود كه اتفاق ميافتاد.
كم كم داشت احساس خاص و خوشايندي ميكرد، نوعي احساس تعليق و آزادي همراه با قدرت. بتدريج محدوديت در ديدن و فهميدن و دونستن، ديگه براش معني نداشت. همهچيز و همهكس در كنارش بودن و در همون حال ميتونست اراده كنه كه هرآن از همهچيز و همهكس به هر اندازهاي كه ميخواد فاصله داشته باشه. سيال بود و فارغ از هر حس ناخوشايند و تنها مشكلي كه گاه و بيگاه حس ميكرد هايپرلينك درازي بود كه بهش متصل بود و بايد با خودش جابجا ميكرد. شروع كرد به فكر كردن راجع به همهي اينا، به اينكه الان چه وضعيتي داره و قبلش چه وضعيتي داشت و كم كم باز متعجب شد و مردد. متعجب از اينكه اونقدرها هم ديگه ناراحت نيست و مردد دربارهي اينكه «آيا واقعاً ميخواد برگرده؟». داستان آب دهن و شرت راهراه آبي و قرمز تنها دلايلي بودن كه همچنان براي برگشتن باقي مونده بودن - اگرچه داشتن هي كمرنگ و كمرنگتر ميشدن. در همين حال به اين اطمينان هم نرسيده بود كه آيا باور كردن يا نكردن آدمهاي اون بيرون تاثيري به حالش داره يا نه. تصميم گرفت بعد از مدتها تو بلاگش مطالبي بنويسه و نوشت:
« من، آقاي شين، يه آيكن هستم كه با يه لينك http كه بهم وصله زندهام. من از اينجا و با همين لينك ميتونم هرجا كه ميخوام برم و تو سوراخ هر كسي كه بخوام سرك بكشم و از همه چيز سر در بيارم. بر حسب يه اتفاق كاملاً نادر، من از دنياي آدمهاي اون بيرون جدا شدم. يعني دقيقاً نميدونم چرا و حتي نميدونم اين يه عقوبته يا يه آمرزش. ولي تا اينجاش چيز خيلي وحشتناكي توش نديدم. شايد بعداً شما راهي براي برگردوندن من پيدا كنين ولي ممكن نيست به ميل خودم از اينجا بيام بيرون. اينجا من تا ابد زندهم و كسي نميتونه جلومو بگيره. من يه آيكن ديجيتال هستم با يه هايپرلينك دراز، كه تو يه اينفينيت لوپ، به بينهايت وصلم.»
در عرض كمتر از نيم ساعت تعداد زيادي كامنت با اين مضمون كه «بهبه چقدر عالي و فلسفي بود اين پستت» و يا «اوه! آه، واييي» و حتي اينكه «بگير منو» دريافت كرد. ولي چيزي كه مشخص بود اين بود كه حتي يك نفر هم اين نوشته رو به اون معني كه آقاي شين مورد نظرش بود، جدي نگرفته بود. البته دور از انتظار هم نبود ولي با اين حال، اين وضعيت حالت توهينآميز شديدي براش داشت. و در همون اوايل گرفتن كامنتها كه چيزي حدود نيم ساعت از پست شدن نوشتهش ميگذشت، ناگهان تصميم عجيبي گرفت چون بهش برخورده بود و ميخواست نشون بده كه چرت و پرت نميگه و اصرار داره كه جدي گرفته بشه. بنا براين از اون لحظه به بعد منتظر شد تا هركي براش كامنت ميذاره از طريق شناسايي كردن آيپي آدرسش كامپيوترش رو هم شناسايي كنه. همزمان با تهيهي ليست اين آدرسها و ذخيره كردنشون، رفت و سورس چندينهزار نرمافزار هكينگ و نفوذ رو هم شناسايي كرد و اونا رو ضميمهي خودش كرد و دونه دونه وارد كامپيوتر همهي كسايي شد كه براش كامنت گذاشته بودن و حتي اونايي كه كامنت نذاشته بودن. اين كار رو ميكرد تا دلايل واقعي و جدي بودن وضعيت خودش رو به همهي اونا اثبات كنه. خب البته ذاتاً آدم مخرب و مردم آزاري نبود و براي همين بعد از وارد شدن به كامپيوترا، صرفاً چندتا از آيكناي روي صفحه دسكتاپشون رو جابجا ميكرد و يا چندتا از برنامههاشون رو باز ميكرد و ميبست و يا شروع ميكرد تايپ كردن اين جمله كه «من واقعاً توي يه اينفينيت لوپ به بينهايت وصلم» ولي خب همهي اين كارا هيچ معنايي براي آدمهايي كه پاي كامپيوترهاشون نشسته بودن نميتوست داشته باشه جز اينكه يه نفر هكشون كرده و يا اينكه ويروسي شدن. بعد از گذشتن يكي دو ساعت، اين اتفاقات كمكم داشت به يه خبر عمومي تبديل ميشد. افراد مسئول از منابع مختلفي در سطح شبكهي وانابياكتيويستز و حتي در سطح كل اينترنت وجود فعاليت مشكوك و غيرعادي رو از طريق سيستمهاي كنترلي خودكار و همينطور چندين گزارش رسيده از كاربرها شناسايي و رديابي كردن. آقاي شين مدام پالسهاي ناراحت كنندهاي رو در اطراف خودش دريافت ميكرد كه مشخص بود افراد و سيستمهاي مختلفي دارن آيكن و هايپرلينكش رو وارسي و دستكاري ميكنن. بشدت عصبي شده بود و نميتونست بفهمه الان بايد چكار كنه و براي همين با سرعت شروع كرد به تغيير دادن تنظيمات پروفايلش براي بالاتر بردن امنيت و كم كردن سطح دسترسي افراد به اجزاي پروفايلش. ولي اين كار صرفاً يه عمل مذبوحانه بود چون حتي خودش هم ميدونست كه الان ديگه اين سوپرواايزرها هستن كه دارن كنترلش ميكنن نه كاربرهاي معمولي.
احساس سردرگمي عجيبي داشت و به خودش ميپيچيد. رشتهي حروف و جملاتي رو ميديد كه به سرعت از جلوي نظرش عبور ميكردن و بهش اخطار ميدادن كه هر چه زودتر فعاليتش رو متوقف كنه وگرنه اكانتش رو حذف ميكنن، ولي اونقدر عصبي و كلافه بود كه نميتونست هيچ كنترلي روي رفتارش داشته باشه و دائم داشت از خودش به سيستمها و پروفايلهاي ديگه پيامهاي عصبي و تند ميفرستاد و بيشتر از همه اين پيام رو كه «من به بينهايت وصلم!».
و ناگهان بعد از چند دقيقهي پركشمكش احساس جديدي رو تجربه ميكرد. ديگه هيچ پالس الكتريكي مزاحمش نبود. ول شده بود. هيچ هايپرلينكي رو متصل به خودش احساس نميكرد، سبكتر از قبل و ساده تر. ميدونست كه هنوز وجود داره ولي ديگه نميتونست تو اين موجوديت جديدش، مثل قبل، درك و لمسي از خودش داشته باشه. اون ديگه به هيچ جا وصل نبود و ول و آزاد توي شبكه غوطهور بود.
*********************
بيرون از شبكه، ساعت 7:30 روز بعد، صبح يه روز زمستوني «پليس بينالمللي اينترنت» وارد آپارتمان آقاي شين شد. با يه شرت راه راه آبي و قرمز پيداش كردن در حاليكه سرش روي كيبورد نوتبوك افتاده بود و آبدهن سرازير شدهش لابلاي كليدهاي كيبورد ماسيده و خشك شده بود.
روي مانيتور نوتبوكش توي يك صفحهي باز نرمافزار «وُرد» اين جملهها، در حاليكه كرسر روي آخرين حرفشون چشمك ميزد، خونده ميشد:
«شما اونچه كه از نظر خودتون هويت من بود رو از من گرفتين، خوب، اشكالي نداره، و ديگه حتي برام مهم نيست كه شمايي كه اون بيرونين، واقعيت داشتنِ منو باور ميكنين يا نه، بهرحال من ميدونم كه كي هستم و حتي بدون اون آيكن و لينك دراز لقلقوي مسخره هم وجود دارم، حتي همين الان، پس هنوزم هركاري رو كه دلم بخواد انجام ميدم و از همينجا بهتون ميگم مطمئن باشين ديگه نميتونين منو حذف كنين، چون من تو يه اينفينيت لوپ واقعي، به بينهايت وصلم!».
.
ديجيمُرفـُسيس : Digimorphosis
خیلی خلاقانه و جالب بود
پاسخحذفمن الان به دليل خوندن اين همه متن با قونت سفيد روی زمينه سياه دچار يه حالت غريبی شدم که کلمات داره جلوی چشمم دو دو ميزنه، فکر کنم يه چيزی تو مايه های متامورفوسيس باشه، فعلا دارم تلاش ميکنم يه جور سالمی تو ورد کپی پيستش کنم، دوباره خوندمش نظر ميدم، تا اينجا اينو ميشه گفت که جذاب بود واقعاً
پاسخحذفمنم با نظر روزبه در مورد دو دو شدن کلمات روی این زمینه سیاه موافقم.ولی شک دارم بتونی وارد کامپیوتر من بشی چون اولاً من از یه آی پی چنجر استفاده می کنم بعدشم پورت های اینترنت اکسپلورر و فایر فاکسمو هم بستم.یه فایر وال گنده هم برات گذاشتمکه اگه خدایی نا کرده رد شدی ازش بسوزونتت.آخه به من هم میگن دوزخ تبار
پاسخحذفD:
روزبه شهرستانی،آقای شین یا آیکون آزاد شده از لینک دراز لق لقو!خیلی این عالی بود.خیلی قوی و خلاقانه بود
پاسخحذف