ميدويي، ميدويي، زياد...؛ زيادِ زياد. اونقدر كه احساس ميكني دل و رودهت داره از حلقومت مياد بيرون. ولي بازم به دوييدن ادامه ميدي. چون چارهاي نداري. ميدوني كه اگه ندويي يه چيزي ميشه كه نميخواي بشه، مثلاً نمرهي ورزشت كم ميشه يا يه عده كه تشويقت ميكردن، راشونو ميكشن و ميرن يا افكار مزاحم افسرده و نابودت ميكنن. شايدم ميدويي چون ميخواي زودتر به يه مقصدي برسي، يا ميخواي براي خودت امتياز بيشتري جمع كني يا اينكه ميخواي خودتو امتحان كني و شايدم ميخواي روي خودت و يا حتي ديگرانو كم كني. بهرحال چيزي كه مهمه اينه كه ميدويي. دلت درد ميگيره ولي ميدويي، پات درد ميكنه و ميدويي، داري ميبُري و ميدويي، سرت گيج ميره، تهوع داري، ضربانت رو صدوشصته، شرشر داره عرقت ميره تو همهي سوراخاي بدنت ولي همچنان يه كله ميدويي. همينجا! درست همينجاست كه بهش ميگن مرز خستگي. تو بهش رسيدي؛ رسيدي به همونجايي كه نود و نه و نه دهم درصد دوندهها وايميستن. تو هم ميخواي وايسي، چون به خودت ميگي «نميتونم، ديگه نميتونم» ....
ميخواي وايسي كه يهو تو همون سرگيجه و تهوع و دل درد و خيسخوردگيت يه صدايي رو تو مغزت ميشنوي كه ميگه «واينستا، بدو! بدو!» تو نميفهمي اين صدا از كجاست و چرا داري ميشنويش، ولي اونقدر قويه كه بهش اعتماد ميكني و يادت ميره كه «نميتوني» و واينميستي. ولي يهو احساس ميكني كه حركاتت كش ميان و زمان كند ميشه؛ تمام صداها و تصاوير اطرافتو جزء به جزء و لحظه به لحظه شروع ميكني به ثبت كردن در حاليكه، همزمان، شمارهي قدمهات تو ذهنت منعكس ميشن ... يك - تق ... دو - تـــق ... سه - تـــــــــق ..... ..... .... و يه چيزي ميگه «وووف»... خودشه،...، شكست؛ حالا تو مرز خستگي رو شكستي؛ شكستيش و ازش رد شدي. تمام اون حساي چرندي كه تا چندثانيهي قبل داشتي ناپديد شدن. و بجاش يه حس نشئگي و سبكي داري اونقدر كه كاملاً ميدوني و مطمئني تا ابد ميتوني به دويدنت ادامهبدي و ادامهميدي و ادامه ميدي و ادامه ميدي.... ولي داري چيزايي رو ميبيني كه قبلاً نميديدي، بوهايي رو حس ميكني كه قبلاً حس نميكردي، حركت گرما تو بدنت رو ميفهمي، صداي قلبت برات تازگي داره، نفس ميكشي در همون حال ششاتو كه دارن هوا رو جذب ميكنن لمس ميكني و همچنان ادامه ميدي.
اونقدر ادامهميدي كه كمكم يه عده متوجهت ميشن و شروع ميكنن به ترسيدن. خودشونم اولش نميدونن چرا و از چي - تا آخرشم نميفهمن؛ ولي درجا تصميم ميگيرن يه دليلي براش پيدا كنن. پس اسمشو ميذارن نگراني، اسمشو ميذارن توجه، حتي عقل و با نگراني و توجه و عقلشون ميان سراغت، ميان سراغت كه نگهت دارن و بالاخره نگهت ميدارن. و بعدش كه نگهت داشتن و به خيال خودشون آرومت كردن تو يهو حالت بد ميشه، ممكنه بغضت بتركه، ممكنه سكته كني، ممكنه بميري. ولي هيچكس واقعاً نميدونه همهي اينا چرا اتفاق ميفته. كسي نميدونه اونا براي اين جلوتو ميگيرن كه از تو ترسيدن. آره از تو. از اينكه تو يه چيز ديگه شدي. از اينكه تو بيمرگ شدي. از اينكه از تمام متعلقات و حساي دردناكت فاصله گرفتي و اونا رو پشت سرت جا گذاشتي، دبير ورزشتو جا گذاشتي، تشويق كنندههاتو جا گذاشتي، خودتو، درسته حتي خودتو جا گذاشتي و رفتي. اونا نگهت ميدارن چون از تو ميترسن، چون تصوري از اينكه همچين تويي چي ميتونه باشه يا بشه، براشون ممكن نيست. و تو ... تو گريه ميكني چون اونجايي كه هنوز به مرز نرسيده بودي و دردت ميومد كسي نگفت وايسا ديگه بسِّته، خسته شدي و حالا كه داري از همهي اون دردا رها ميشي جلوتو ميگيرن. سكته ميكني و ميميري چون اونا بدنتو متوقف كردن ولي خودت هنوز داري ميري. اونا نميدونن كه بايد آروم آروم اينكارو بكنن واسه همين با ترسشون نابودت ميكنن.
پس اگه خواستي مرز خستگي رو بشكوني جايي اين كارو بكن كه تو ديدرس كسي نباشه. يا در هر لحظه كسايي ببيننت كه ندونن كي شروع به دويدن كردي، يا كسي ببينتت كه خودشم اينكاره باشه.
حالا با توام؛ «واينستا بدو! بدو!»
.....
مرز گرسنگي، مرز خواب، مرز درد، مرز انتظار، مرز نياز، ...
ديگه مرزي براي شكستن نمونده، چرا يكي الان درست شد: مرز بيمرزي؛ اونم ميشكنمش، مطمئن باش. حداكثر تا فردا همين موقع.
.
به نظرم اين بهترين نوشته اي بود كه تا بحال ازت خونده بودم...
پاسخحذفبا ذره ذره وجودم دركش كردم و وسطاي متن گريه ام گرفت.
كاش بتونم منم همه مرزهامو بشكنم، دونه به دونه............
اول اینکه ممنون...خیلی خوب بود و به فکر واداشتم
پاسخحذفاما راستش با قسمت آخر (بی مرزی) موافق نیستم..یا شاید منظورت رو درست نفهمیدم!! به هر حال کلاً با مرز موافق ام. و یکی قبل از اونم یه جوریه یه جورایی ، البته شاید کمی سلیقه ای باشه.. ولی من نمی پسندم در دیدرس نبودن رو.. و افراد اینکاره هم ممکنه بیشتر از دیگران جلوتو بگیرن!! ولی خب، حالت دوم رو پایه ام آقا
;)
خیلی خوب بود...شایدم خیلی خیلی خوب
پاسخحذفمن دیوانه ها رو دوست دارم، چون اون ها هم مرز جنون رو رد کردن
:-)