۱۳۹۲ دی ۶, جمعه

قضيۀ تقاص گوريل

روزي روزگاري در يك دهكده‌ وسط جنگل‌هاي آمازون پسري زندگي مي‌كرد كه در كودكي يك گوريل مادرش را خورده بود و براي همين او از همان كودكي از هر چه گوريل بود متنفر شده بود و با خودش عهد كرده بود از اين به بعد هر بچه گوريلي كه در جنگل ديد، مادرش را پيدا كند و بخورد.
او اين عهد را تا زماني كه جوان شد و اجازه پيدا كرد با پدرش به جنگل برود در سينه حفظ كرد و در آن روز تصميم گرفت مادر اولين بچه گوريلي كه پيدا كرد بخورد. بعد از ساعتها پياده روي در جنگل وقتي كه پدرش آتشي روشن كرد تا كمي استراحت كنند و غذايي بخورند رو به پدرش كرد و گفت «پدر گوريلها كجا زندگي مي‌كنند؟» پدر با كمي تعجب گفت «آنجا!» و با دست  جايي از بيشه را نشان داد. مرد جوان كمي من‌ومن كرد و گفت «من مي‌روم دست به آب»  پدر با كمي نگراني جواب داد «برو ولي زود برگرد كه غذا بخوريم و دوباره راه بيفتيم». ولي تا پدر رويش را به سمت آتش برگرداند نوك پا چرخيد و رفت به محل زندگي گوريلها. وقتي رسيد، از پشت يك درخت شروع كرد به تماشا. يك بچه گوريل را ديد كه در حال بازي و جست و خيز، از سر و كول مادرش بالا مي‌رود و مادر گوريل هم در حال چرت زدن گاهي خرخري مي‌كند. آهسته نزديك شد و چون در تمام اين سالها براي چنين موقعيتي برنامه‌ريزي كرده بود، يك موز از تنبانش بيرون كشيد، پوستش را كند و شروع كرد از پشت درخت تكان تكان دادن. بچه گوريل كه متوجه موز شد، به تاخت دويد طرف درخت و در همين لحظه، مرد جوان دست انداخت گردن گوريل كوچك را گرفت و با يك كنده آنچنان بر فرق سرش كوبيد كه بيهوش شد. بعد رفت بالاي سر گوريل مادر و سرش را بيخ تا بيخ بريد و شقه شقه‌اش كرد و همه‌اش را خورد و استخوانهايش را ليسيد و برگشت.
پدرش كه حسابي نگران شده بود فريادي كشيد كه «كجا گور به گور شدي؟ مگر نگفتم بيا زودتر غذا بخوريم برويم؟ از كار و زندگي افتاديم!» مرد جوان گفت: «بابا جان من دلپيچه شده بودم و براي همين خيلي طول كشيد. فكر مي‌كنم الان هم صلاح نيست غذا بخورم و بهتر است برگردم به دهكده». پدر كه از لحن تندي كه داشت شرمنده شده بود گفت «برو الهي قربانت گردم. برو استراحت كن تا بيايم. مادرت كه نيست تيمارت كند. مراقبت كن تا من برسم.» مرد جوان هم لبخند حزن آلود و تواماً رضايت‌آميزي زد و گفت «به روي چشم بابا جان و مطمئنم مامان هم الان خوشحال است» پدر كه منظور پسر را نفهميد، من مني كرد و گفت «به هر حال». تمام راه برگشت تا خانه دلش از تجسم وقتي كه بچه گوريل بهوش بيايد و با استخوانهاي مادرش روبرو شود غنج مي‌زد.
از آن روز به بعد كار مرد جوان اين شد كه هفته‌اي يكي دو شب به محل زندگي گوريلها مي‌رفت و يك گوريل مادر را مي‌خورد و بر مي‌گشت. اين كار را آنقدر ادامه داد تا نسل گوريلها از آن قسمت جنگل ور افتاد. بچه گوريلها كم كم از مرض و گشنگي يا از خونريزي مغزي مي‌مردند و گوريلهاي نر هم به دنبال مادينه در جنگل آواره مي‌شدند.
آقاي قصه ما كه كم كم بزرگتر شد تقريباٌ نسل هرچه گوريل بود را از اطراف دهكده كند ولي حس انتقام در وجودش خاموش نشده بود كه هيچ، ولع و عطش بيشتري هم براي اين كار پيدا كرده بود. از طرف ديگر از آنجا كه خودش هيچ تلاشي براي تشكيل خانواده نمي‌كرد، بعد از مدتي ريش‌سفيدان دهكده برايش دستي بالا زدند و از دختران مقبول و شايسته يكي را به عقد او درآوردند. مرد كه بدش هم نيامده بود بعد از عقد با خوشحالي دست زنش را گرفت و به خانه برد.
درست بعد از نه ماه و نه ساعت، يك روز كه مرد از كار روزانه در جنگل برمي‌گشت ديد دور خانه شلوغ شده و زنهاي دهكده خندان و خوشحال در رفت و آمد هستند. وقتي وارد خانه شد از ديدن نوزاد در بغل همسرش ماتش برد و آنقدر آنجا ايستاد تا همه رفتند. زنش گفت «چه شده؟ خوشحال نيستي كه چنين بچه زيبا و خوردني‌اي برايت زائيده‌ام؟» «چرا چرا ولي خودت خوردني تر شده‌اي!» زن پشت چشمي نازك كرد و عشوه‌اي آمد و پشتش را به مرد كرد و گفت «پس حواست به بچه باشد تا من يك چرت بزنم.» همين كه زن در رختخواب چرخيد. مرد بچه را از توي گهواره برداشت و برد توي طويله و دهانش را با يك تسمه بست و برگشت و زنش را سر بريد و خورد. بعد بچه را دوباره برگرداند توي گهواره و يكي از استخوانهاي همسر سابقش را از نخ بالاي گهواره آويزان كرد و باقي را هم همانجا كف خانه چال كرد و از فردايش هم هر كس كه از اوسراغ زنش را گرفت، گفت «نمي‌دانم، به گمانم افسردگي بعد از زايمان گرفت و به جنگل فرار كرد» باز هر چه پرس و جو كردند و گفتند «مزخرف نگو، آخر او كه خوشحال و خندان بود و دليلي نداشت و ...» مي‌گفت «شما اين چيزها حاليتان نيست و از علوم جديده است» و از اين قبيل جوابها.
خلاصه از آن موقع به بعد ديد خوردن، همان خوردن است و چه فرقي دارد؛ چه آدم، چه گوريل. و افتاد به جان مادرهاي دهكده تا اينكه يك روز دهكده هم خالي از سكنه شد و ناچار به دهكده‌هاي دور و اطراف رفت  و به مادرخواري‌اش ادامه داد. تا  يك روز در راه، جايي در بيشۀ انبوه، زني را ديد كه بالاي جنازۀ بچه‌اش زار مي‌زند. دستهايش را به هم سابيد و تا آمد مادر را بخورد، به اين فكر افتاد كه «بچه كه مرده است؟!» و ناگهن دچار تناقض فلسفي شد كه «آيا اين زن در اين لحظه مادر به حساب مي‌آيد يا نه؟ و اگر به فرض مادر به حساب بيايد و او را بخورم، بچه‌اي نيست كه از فقدان مادرش دچار مصيبت بشود و من دلم خنك بشود! ولي از طرف ديگر بچه الان خودش دچار مصيبت بزرگتري شده و مرده در حالي كه بايد مادرش خورده مي‌شده تا دچار مصيبت شود ولي الآن يك مادر كه ديگر منطقاً مادر نيست دچار مصيبت است و...» و همينطور در اين افكار تناقض‌آلود غوطه ور شد تا مادرْ بچه را دفن كرد و رفت. ولي او چون اين حالت را پيش‌بيني نكرده بود كماكان نمي‌توانست از جايش تكان بخورد و تمام انگيزه و اميدش را براي زندگي از دست داده بود. اين تصور كه «اگر باز زن ديگري را هم ببينم كه بچه‌اش مرده، تكليفم چيست؟» لرزه بر اندامش مي‌انداخت. خلاصه آنقدر همانجا ايستاد تا اول زير پايش علف سبز شد و بعد پيچك و بعد درخت و چندين سال به زندگي در بالاي همان درخت ادامه داد. تا اينكه يك روز يك دسته گوريل آمدند و بعد از مشورتي كوتاه با هم، او را كه پير و فرتوت شده بود و ريش و پشم و موهايش را هم اصلاح نكرده بود و از ميوه‌هاي درختي ارتزاق مي‌كرد، رو كول گذاشتند و با خودشان بردند.
سر راه قبيله گوريلها كنار بركه‌اي براي رفع خستگي و تشنگي توقف كرد. مرد كه ناي حركت نداشت، بر كول يك گوريل ماده سوار بود. گوريل ماده بچه‌اش را به دست او داد و كنار بركه نشست و خم شد و با كف دست شروع كرد به آب خوردن از بركه و مرد كه تصوير خودش را با بچه گوريل در بغل توي آب ديد همانطور خشكش زد. بعد هم گوريل ماده بچه را از دست او به زور گرفت و قبيله به راه افتاد.
به مقصد كه رسيدند، جنازۀ نيم‌خوردۀ مرد همينطور كه بيضه‌هايش لاي دندانهايش بود به زمين افتاد. گوريلها اول كمي خنديدند و بعد براي او كه مي‌خواستند دلقك قبيله‌شان بشود عزاداري مختصري كردند و بقايايش را لاي ريشه‌هاي پيرترين درخت، كنار ساير متوفيان قبيله چپاندند و مشغول باقي زندگي‌شان شدند.

شما هم مثل گوريلها شاد و كامروا باشيد

پايان

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

دوست خيالي

مي‌گويد دل شكسته‌ام را چه كنم؟ مي‌گويم بگذار كنار كاسه بشقاب‌هاي شكسته زير سينك. يك روز اگر حالش را داشتيم برويم چسب قطره‌اي بخريم آن را هم مي‌چسبانم. مي‌گويد بي دل مي‌شوم. مي‌گويم بشو، چه‌كار كنم؟ مي‌گويد تو هم؟! چيزي نمي‌گويم.
كنجي كز مي‌كند و مي‌خوابد. رويش را مي‌كشم. و نگاهش مي‌كنم. چقدر كودك است و چقدر نمي‌خواهم نباشد.

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

وراثت

يني براشون اينطوريه كه:
من از بچه‌دار شدن متنفرم بودم، ولي حالا كه بچه دار شدم، بايد يه لوزري بشه عين خودم؛ همونطور كه تمام مشكلات رواني و ذهني‌مو به دور و ورم منتقل مي‌كنم بايد عينشو اونم داشته باشه. گه خورده خودش انتخاب كنه مگه من خودم انتخاب كرده‌م كه اون بكنه؟ ها؟


۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

قضيۀ «اصلِ قصّه»ـ

يكي بود، يكي نبود. البته تا اينجايش مسئله‌اي نبود. مسئله از آنجايي پيش آمد كه تعداد بودها و نبودها از «يكي» بيشتر شد و تعداد نبودها هم به تدريج از تعداد بودها جلو زد و آنهايي كه بودند شروع كردند از آنهايي كه نبودند، به نيكي و يا به بدي ياد كردن. ولي اين خودش ما را به اين نتيجه مي‌رساند كه احتمالاً اصل «سرآغاز»، بايد اينطور بوده باشد كه «يكي بود، يكي نبود و آن يكي كه بود راجع به آن يكي كه نبود اظهار نظر كرد»(لابد براي خودش، ما از كجا مي‌توانيم بدانيم؟). و خوب اين نتيجه‌اش طبيعتاً اين مي‌شد كه وقتي عدۀ بودها و نبودها زياد شد، اين اظهارنظرها هم همينطور ري كرد و بعد اين مشكل پيدا شد كه اظهار نظرها هميشه «بود» مي‌ماند و «نبود» نمي‌شد، اينطور شد كه بودها تصميم گرفتند براي اينكه اظهارنظر خفه‌شان نكند، در آنِ واحد عدۀ كمتري حق اظهار نظر داشته باشند و عده‌ي بيشتري فقط گوش كنند. البته همۀ آنچه كه تا اينجا مطرح شد الزاماً ربطي به آنچه بعد از اين مي‌خواهم بگويم ندارد. ولي يك ربطش شايد اين باشد كه حالا هم قصه‌ي ديگري دربارۀ بعضي نبودها مي‌خواهد گفته شود. پس همينقدر كه حالا بعد از عمري فهميديم چرا اول هر قصه مي‌گويند «يكي بود، يكي نبود» بايد شاكر بود و گذاشت تا قصه‌گو به اصل ماجرا برسد. مي‌دانم عده‌اي هنوز حيرانند كه «چه ربطي داشت؟» يا «چطور ما بايد از اين اباطيل بفهميم كه چرا اول قصه‌ها يكي‌بود يكي‌نبود مي‌چپانند؟» و خوب راست هم مي‌گويند؛ شايد احتياج به توضيح بيشتر داشته باشد. ولي بگذاريد براي اينكه وقت ديگراني كه موضوع را دريافته‌اند تلف نشود همينقدر بگويم كه از قديم و نديم وقتي قصه‌گو با اين كلمات قصه را آغاز مي‌كرده، داشته روده‌درازي يكسويۀ خودش را موجه مي‌كرده كه «همانطور كه از ازل، آن كسي كه بود، غيبت آن كسي را كه نبود كرد و آب از آب تكان نخورد، هرچه را هم كه من به هم بافتم و سرِ هم كردم، همانطور كه گفته شد بپذيريد و نطق هم نكشيد، تا ما هم يك لقمه نان بخوريم». اگر باز هم نفهميديد، ديگر از من كاري بر نمي‌آيد. در سرزميني دور (اين كه سرزمين دور و نكره باشد هم خيلي مهم است ها، اگر نزديك باشد بيم آن مي‌رود كه شنونده يا خوانندۀ زيرك و لجوج بخواهد برود حقيقت‌يابي كند و پتۀ قصه‌گو را روي آب بريزد يا زبانم لال همذات پنداري كند كه حالا بيا و جواب خلق خدا را بده.) جمع كثيري الاغ زندگي مي‌كردند. اين الاغها براي آن كه بتوانند زندگي قابل قبول و قابل تحملي داشته باشند و نظم و نظام و سر و ساماني به امور جاريه‌شان بدهند، براي خودشان دستگاه و تشكيلاتي به راه انداخته بودند كه به امور طويله گرداني و چرا و تقسيم بار و جيره (مشتمل بر آب و علوفه و غيرۀ) ايشان مي‌پرداخت و در عوض سهم مختصري از علوفه و جاي خواب همۀ الاغها نصيب آنها مي‌شد كه به آن مي‌گفتند «سهمِ الاغي». اين الاغهاي مسئول تشكيلات را هم «الاغباشي» مي‌گفتند و اينطور بود كه هر چند مدت يك بار، كل الاغها جمع مي‌شدند و چندتايي از ميان جماعت خودشان را به عنوان الاغباشي انتخاب مي‌كردند. برخلاف مرسوم تشكيلات آدمها هيچ‌كدام از الاغها براي الاغباشي‌ها تره هم خرد نمي‌كرد و فقط همان سهم الاغي‌شان را مي‌دادند.
خلاصه دردسرتان ندهم؛ تره خرد نمي‌كردند و خرد نمي‌كردند و نمي‌كردند تا اينكه يك روز تعدادي از الاغها تصميم گرفتند تره خرد كنند (اينكه چطور شد كه اين اتفاق افتاد و الاغجماعت -در قديم جامعۀ الاغان را الاغجماعت مي‌گفته‌اند- تصميم گرفتند كاري كه تا آنروز براي مادر و پدر خودشان هم نمي‌كردند براي الاغباشي‌ها بكنند، از نقاط تاريك اين قصه است، ولي در هر حال همين است كه عرض شد) و در مدت كوتاهي يك حس الاغ‌طوري هم باعث شد كه در خرد كردن تره براي الاغباشي‌ها، بين الاغها رقابت بيافتد. خلاصه كه يك روز اين الاغ بيشتر خرد مي‌كرد و يك روز ديگري و گاهي هم چندتايي با هم به يك اندازه خرد مي‌كردند.
كم كم همه الاغها غير از الاغباشي‌ها مشغول تره خرد كردن شدند تا اينكه گندش در آمد و الاغباشي‌ها كه قرار بود مسئول رسيدگي به امور الاغها باشند، هر روز داوري مي‌كردند بين الاغها كه كدام يك امروز بيشتر براي ايشان تره خرد كرده است و براي همين مجبور شدند تشكيلات خود را كمي گسترده‌تر كنند و هر كدام يكي دو وردست براي رتق و فتق امورجاري هم به كار بگمارند و در عوض سهم‌الاغي‌ها را كمي افزايش دهند كه به مقياس الاغي آنچنان محسوس نمي‌شد. بعد از مدتي كار به جايي رسيد كه هر از گاهي حتي از يكي «قولِ تره» مي‌گرفتند كه او را همان نوبت برنده اعلام كنند و در عوض دفعۀ بعد تره را به اندازۀ قولي كه داده خرد كند و بياورد. بعد، چون چندبار اينطور پيش‌آمد كرد كه بعضي از الاغها نتوانستند «قول تره»‌شان را در سررسيد ادا كنند، به فكر چاره افتادند كه چكار كنند براي اينكه ديگر الاغي نتواند قول تره الكي بدهد، پس تصميم گرفتند كه يك رستۀ جديد از الاغها تعريف كنند به عنوان الاغ ورشكسته به تقصير كه همانهايي بودند كه نتوانسته بودند قول تره‌شان را ادا كنند كه از قضا جيره‌شان هم نصف مي‌شد تا هم متنبه شوند و هم بقيه الاغها سرنوشت آنها را نصب‌العين خودشان كنند و ديگر الاغي قولِ ترۀ الكي ندهد. بعد هم بخشي از جيرۀ ضبط شدۀ آنها را تخصيص دادند به آنهاييكه تره بيشتري خرد مي‌كردند و يا سر قول تره شان مي‌ماندند.از زماني به بعد، روز به روز تعداد الاغهاي ورشكسته به تقصير بشكل غير منتظره‌اي زيادتر مي‌شد، چون يك عده از الاغها براي اينكه بتوانند در خرد كردن تره از بقيه جلو بيافتند، در ازاي كمي از جيرۀ اضافۀ خودشان كه به بعضي الاغهاي ورشكسته به تقصير مي‌دادند، از آنها در خرد كردن ترۀ خودشان كمك مي‌گرفتند و به همين دليل تعداد بيشتري از الاغهايي كه قول تره داده بودند نمي‌توانستند به قولشان عمل كنند چون مجبور شده بودند قولي بدهند كه بتوانند از آنهايي كه با كمك الاغهاي ورشكسته به تقصير تره بيشتري براي الاغباشي‌ها خرد مي‌كنند پيشي بگيرند و در نتيجه چون حجم چنين قولي بالاتر از حد توان يك الاغ بود نمي‌توانستند از عهده‌اش بربيايند و اينطور شد كه ناگهان بعد از مدت كوتاهي اكثريت بزرگي از الاغها شدند «تره‌خردكن» با جيرۀ كمتر و تعداد خيلي كمي هم معروف شدند به «اوستاتره» با جيره‌هاي هنگفت كه تشكيل شده بود از بخش بزرگي از همان نصف جيره‌هاي كل الاغهاي ورشكسته به تقصير. از آنجاييكه اوستاتره‌ها بعد از مدتي اختيار تقريباً همۀ جيره را دستشان گرفتند، كم كم گرفتاري دامن الاغباشي‌ها را هم گرفت. يعني ديگر اوستاتره‌هاحتي در تعيين الاغباشي‌ها هم دخالت مي‌كردند و همه چيز را هم با همان قولِ تره‌ها حساب و كتاب مي‌كردند. مثلاً مقداري قولِ تره دست به دست مي‌شد تا اينكه يك الاغباشي به بي‌كفايتي مشهور شود و الاغباشي تازه‌اي جايش را بگيرد. عده‌اي هم شدند اين وسط الاغحسابي، كه اينها آن دسته از فرزندان الاغ‌هاي ورشكسته به تقصير بودند كه به لحاظ شغلي جانشين پدر و مادرشان و تره‌خردكن جزء شده بودند ولي چون از بچگي زبانشان را براي رسيدن به آب و علوفۀ بيشتر هي دراز كرده بودند، زبانشان دراز و دفرمه شده بود و هر دوبار كه مي‌گفتند «عر» وسطش «لع»، «پهع»، «گاع»، «ماع» يا اصواتي از همين قبيل به بيرون پرتاب مي‌كردند (كه بعدها در اثر تكرار و تكامل نتيجه‌اش ادبيات و فلسفه و علوم طبيعي و مابعدالطبيعۀ و ساير علوم الاغي شد). الاغحسابي‌ها كه اوايل صرفاً مشغول زبان‌بازي و شكايت و انتقاد از دم و دستگاه الاغباشي‌ها بودند و از اين طريق مختصري اعانه از باب سرگرم كردن الاغجماعت مي‌گرفتد و در ميان آنها صاحب ارج و قربي هم مي‌شدند، كم كم تلاش كردند كه جايگزين الاغباشي‌ها شوند ولي از آنجا كه اوايل نمي‌دانستند گير كار جاي ديگري است اگر هم موفق مي‌شدند، زودتر از بقيه به ساز اوستاتره‌ها به رقص مشغول مي‌شدند(اوستاتره‌ها ساز هم داشتند، خودتان حتماً مي‌توانيد حدس بزنيد كه همچه دم و دستگاهي بدون ساز و آواز كه كارش راه نمي‌افتد- به هر حال اگر هم هنوز نمي‌توانيد حدس بزنيد، اشكالي ندارد فرض كنيد كه بخشي از قصه را بريده‌ايم ريخته‌ايم دور) و در نهايت يك الاغباشي مي‌شدند به قاعدۀ همان الاغباشي‌هاي قبلي ولي از آنجا كه زماني به الاغحسابي بودن شهرت داشته بوده‌اند، احتمالاً بيشتر مقبول مي‌افتاده‌اند و يا دوامشان يا تنعمشان بيشتر مي‌شده است.
سالها مي‌گذشت و همينطور جامعۀ الاغها (همان الاغجماعت سابق) پرجمعيت‌تر و مناسباتش هم به همان نسبت پيچيده‌تر مي‌شد. في‌المثل چون برخي اوقات قول‌ترۀ شفاهي فراموش مي‌شد يا بعضي الاغها ياد گرفته بودند كه زيرش بزنند، كم كم جايش را به يك رشته موي بافته داد كه هرچه بلندتر بود نشانۀ بزرگتر بودن حجم قول‌ترۀ مربوطه بود و كم كم شروع كردند به داد و ستد كردن با اين گيس‌هاي بافته از موي الاغ كه از موقعي به بعد هم به اختصار به آنها گفتند «گيس» و اين گيس بعد از چند دهه كه كلاً تره‌خرد كردن جايش را به وراجي داده بود و منسوخ شده بود، جاي قول تره را گرفت و شد ابزار اصلي بده بستان و معاش الاغي. الاغحسابي‌ها هم همينطور متنوع‌تر مي‌شدند و سعي مي‌كردند با كسب تشخص لازم حسابي‌تر باشند تا انبار گيس‌شان پرتر باشد و در مدارج الاغي كه ديگر كلي شاخ و برگ داده بود و يك تاربست بسيار گسترده و پيچيده شده بود (از فنّ تبلاغات گرفته تــــــا علم حقوق الاغ تا يونجولوژي و سُم‌شناسي و غيره)، در جاي بهتري قرار بگيرند و اكثراً تا آخر عمرشان هم حيران مي‌ماندند كه بالاخره كجاي اين تاربست نشسته‌اند يا كدام‌وري مي‌روند و هي زير پاي هم را شل مي‌كردند و از با كون بزمين خوردن ديگري حظ مي‌بردند.
خودتان احتمالاً مي‌توانيد حدس بزنيد كه اين قصه چقدر مي‌تواند طولاني‌تر از اين‌ها بشود! (حتماً مي‌توانيد! اين «احتمالاً» هم شده ورد زبان ما از بس كه اهل تساهل و ترديد هستيم نعوذبالله) پس بگذاريد دردسرتان ندهم و يكجوري سر و ته قصه را هم بياورم چون هم خسته شده‌ام هم بي‌خوابي مجال را گرفته است.
يك روز يك الاغ جوان كه خيلي با خودش كلنجار مي‌رفت، تصميم گرفت ديگر مثل الاغهاي ديگر نباشد، يعني با خودش به همان شيوۀ الاغي فكر كرد كه «يعني چه كه يك روز يك عده الاغ عنِ گه تصميم گرفته‌اند كه تره خرد كنند و ما را امروز اسير اين مصيبت‌ها كرده‌اند؟ من ديگر كار خودم را مي‌كنم و اين  نحوست را از خودم پاك مي‌كنم. گور پدرشان هم كرده!» نه آنكه فكر كنيد خيلي جسور بود، يا تيزبين يا چيزي از اين قبيل؛ نه! بلكه چون خيلي الاغ‌تر از اين حرفها بود يعني در واقع يك الاغ به تمام معني بود. خلاصه كه بعد از مدتي، ديگر خبري از اين الاغ جوان نشد ولي در همان اوقات كه ديده مي‌شد مشهور شد به «كل‌الاغ» و بعدها خبرش را آوردند كه از گشنگي و سرما و فلاكت مرده قطعاً. البته هيچ‌كس هيچ‌وقت نفهميد كه دقيقاً كِي و چقدر زودتر يا ديرتر از ديگر الاغها مرد يا فلاكتش چقدر بود و سرما در چه حد و شكلي آزارش داد الخ، ولي همينقدر كه عبرتي براي سايرين شد كافي بود، تا بقيه بدانند كه هر چيزي حكمتي دارد و به اين شكل بود كه بقيه الاغها تا ساليان سال به همان شكل به خوبي و خوشي به زندگي‌شان ادامه دادند و خوشبخت شدند.

قصۀ ما به سر رسيد كلاغه به خونه‌ش نرسيد.



بعدالتحرير:
انشاالله اگر عمري باقي بود همانطور كه مقدمتاً عبارات سرآغاز قصه تشريح شد، در باب اين جملۀ اختتاميۀ هر قصه (در باب هم طرازيِ منظوم ختم هر قصه با نافرجامي رجعت يك كلاغ به آشيانه) هم مفصلاً توضيح لازم عرض خواهد شد. لاكن مختصر آنكه برخي علما اينگونه آورده‌اند كه «كلاغ» در واقع همان تيره نفرين شدۀ نوع «كل‌الاغ» است كه در اثر فلاكت و سرما و گشنگي و بي‌پناهي سيه‌روز و پشمالو و نحيف شد ولي بعداً در اثر غضب باريتعالي متاثر از نفرين الاغجماعت رنگِ روزگارْ عارضِ چهره‌اش شد و بال درآورد تا مجبور باشد كل يوم حتي‌الآن براي امرار معاش بال‌بال بزند و به مقصد هم نرسد تا ديگر ناشكري نكند و كل راويان قصص از همان كمي بعد از ازل اين بيت را در انتهاي هر قصه منظور كرده‌اند تا درس عبرتي شود بر همگان كه عاقبت كار كلاغ چيزي جز نرسيدن به مقصود نيست.
شاد باشيد.

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

از نصايح يك پزشك

بدترين كار وقتی يك عضو ناسور و آسيب‌ديده داری اينست كه بدهی به آن ور بروند يا آنرا در معرض ضربه و فشار و سرما بگذاری و هي از درد به خودت بپيچی به خيال اينكه داری درمانش می‌كنی يا بر ضعفش غلبه می‌كنی. نيست اينطور برادر من. نكن با خودت اين كار را. آخر سر بايد فقط در و تخته و هوا و زمين و زمان و آدمهایی را كه هرگز نمي‌فهمند چرا تو دردت مي‌گيرد اگر زخمت را نيشگون بگيرند يا مفصل در رفته‌ات را بپيچانند، شماتت و لعنت كنی. ول كن. بجاي كله‌شقّی و قهرمان‌بازی، برو يك جا براي خودت دور بمان از همۀ اينها؛ از همۀ آدمها و ضربه‌ها و سرد و گرم‌ها. قبول كن كه معلولی و بيخود هم سعی نكن ادای آدمهای سالم يا قهرمان را در بياوری. می‌دانم خيلي‌ها با يك  لنگه پا هم مسابقۀ دو مي‌دهند و برنده مي‌شوند، تو از آنها نيستی، يا حداقل بخت ياری نكرده كه باشی. قبول كن بخشی از خلقت باشی كه نقص دارد و با نقصش كنار می‌آيد. بپذير و سعی كن زندگی را به كام سالم‌ها و خودت تلخ نكنی؛ اينطور اگر قهرمان و بهترين نيستی، لااقل كار اخلاقی‌تر را كرده‌ای.

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

پژواك


 مدام تكرار می‌كنی «گسسته‌گی و پیوستار»! و با هر بار سر تكان دادن، كه می‌خواهی در نظر مخاطبت معنی دار به نظر برسد، به علامت دریغ و افسوس، ژستِ آن رامی‌گیری كه این هم حكایتی است از نفهمیِ دیگرانْ از آنچه كه فقط «تو» و «او» می‌فهمید. بعد  با چاشنی نگاه پشت چشم نازك‌كردۀ «چه فایده؟» در رثای جنون تازه درگذشته‌ات سكوت می‌كنی و سر در راه دیوانگی می‌گذاری.

همۀ این نمایش در مقابل مخاطبی است كه هرگز وجود نداشته، ولی همیشه جایی در فرضت حضور دارد و جایی در تخیلت هر روز با او هم‌كلامی. درست است كه او تو را لحظاتی با سكوتش نكوهش می‌كند یا با همان سكوت نوازش و پیوسته -باز در سكوت- عاشقانه دوستت می‌دارد، ولی از همه بالاتر، این همان است كه جز او كسی نیست كه «می‌فهمد».

......

می‌خواهم بروم قدمی بزنم. ماندن توی سالن و در حضور كسی كه احساس مزاحم بودنت را دائم تشدید می‌كند، قابل تحمل نیست. هر بار كه نگاهش می‌كنم بیشتر مطمئن می‌شوم از اینكه چقدر از وضعیتی كه در آن قرار گرفته بیزار است و ناراضی. هر لحظه معذب‌تر می‌شوم. از طرفی نمی‌خواهم طوری رفتار كنم كه نمایشی حاكی از رنجیدگی و قهر باشد و از طرف دیگر نمی‌دانم با امواج انزجاری كه از همۀ سطح بدنش منتشر می‌شود و بدتر از همه با چشمهایش كه همانطور دوخته به مونیتور می‌خواهد بگوید «نمی‌خواهم باشی! برو!»، چه كنم. اگر نَروم بیشتر رنجش داده‌ام و اگر رفتنم شائبۀ تندی و تغیرداشته باشد، احتمالاً آن را نوعی واكنش برای جلب نظر كردن تلقی می‌كند. مستقل از اینكه نظرش جلب شود یا نشود هم، این رفتار جنس من نیست و لااقل در این لحظه شبهۀ آن را هم نمی‌خواهم تداعی كنم. تیزبین و باهوش و در عین حال بدگمان است و ضمن همۀ اینها می‌دانم قلباً نمی‌خواهد مرا برنجاند. همۀ اینها، او را با خودش را در یك تناقض قرار داده و من را با خودم. برای همین اگر فرارم از سالن به هر شكل غیرعادی جلوه كند متوجه می‌شود و برایش حكم همان قهر و رنجیدگی را دارد و بعد احتمالاً محض دلسوزی پشت سرم خواهد آمد یا به دنبالم خواهد گشت. ولی اینجا هر لحظه تنفس سخت‌تر می‌شود و ممكن است یا سكته كنم یا به پر و پایش بپیچم و كار را از این كه هست خراب‌تر كنم.

.........

«او» به همان سرعت كه فكر می‌بافی از آنها بالا می‌رود وآنها را مرتب و گاهی  پهن و دوباره جمع می‌كند و در جایی می‌چیند، ولی گاهی سكندری می‌خورد و آن وقت است كه تو طاقتت طاق می‌شود و خوابت می‌گیرد. «او» می‌خواهد تو بخوابی؛ بخوابی كه رشتۀ افكارت را كه كلافی سردرگم شده، از هم بگشاید و جا به جای آن را با گره‌های محكم و منظم نشان‌گذاری كند تا به وقت بیداری راحتتر بتوانی از آن بالا و پایین بروی، آنقدر بروی كه مستهلك شود، بپوسد، تكه تكه شود و دست  آخر خرده‌واره‌هایش در پیكر كلمات از سر انگشتانت جست و خیز كنان به بیرون پرتاب شود.

.........

فكر می‌كنم بهترین كار آن است كه مشغولیتی بیرون از اینجا برای خودم بتراشم و به هوای آن بیرون بروم، كه هم واقعی باشد و هم از اینجا خارج شده باشم. یاد این می‌افتم كه در طبقۀ بالای ساختمان یك گالری هست. تصميم مي‌گيرم بروم با آنها راجع به كارهايم مذاكره كنم كه هم خودم را معرفی كرده باشم و هم شاید دری به تخته خورد و توانستم وقت نمایشگاهی بگیرم و سرم گرم شود و هم امیدی پيدا كنم برای مختصری درآمد. كمی تمركز می‌كنم كه چه كنم و چه بگویم. بلند می‌شوم و مصمم به سمت در جنوبی سالن راه می‌افتم. اینطور بهتر است، چون همینطور كه می‌روم پشتم به او است و احتمالاً با این شیوۀ رفتن، كه مشخص است به دنبال كاری از سالن خارج می‌شوم، ظن و گمانی هم به این كه تظاهر به منظوری می‌كنم نمی‌برد.

..........

تكرار می‌كنی: «گسسته‌گی و پیوستار». ولی در لابه‌لای هر هجاء انبوهی از افكار در ذهنت بافته و تلنبار می‌شوند. پس تو می‌خوابی، و همانطور كه او مشغولِ آن گشودنها و گره زدن‌ها است، تو آن خوابهای پیچ‌واپیچ عجیب را می‌بینی؛ مثلاً خواب جایی را كه همه نه تنها می‌فهمند بلكه از ازل «می‌دانند» و تو میان آنها با رضایتی كمیاب، خوشبختی.

........

به طرف آسانسور می‌روم. در آسانسور احساس راحتی می‌كنم. تنها هستم. همینطور كه با خودم شكلك درمی‌آورم به طبقه بالا می‌رسم. از پشت شیشهْ داخل گالری را نگاه می‌كنم. بیشتر از اینكه گالری باشد شبیه امانت‌فروشي است. وارد می‌شوم. یك زن میانسال با خوشرویی به سوالاتم جواب می‌دهد و مرا به شوهرش كه مدیر گالری است معرفی می‌كند. شماره تلفن و آدرس ای‌میل مرا می‌گیرند وبا مهربانی توضیح می‌دهند كه گالری‌های دیگری هم در همان طبقه هست كه شاید بخواهم با آنها هم صحبت كنم. مرد كارت ویزیتش را به من می‌دهد تا برایش رزومه و چند نمونه كار بفرستم. خداحافظی می‌كنیم. به گالری بعدی وارد می‌شوم كه طبق توضیح مسئولش بیشتر با دانشجوها كار می‌كند. آنجا هم چند دقیقه‌ای صحبت می‌كنم و بعد از مبادلۀ اطلاعات به سراغ گالری بعدی می‌روم. با پنج گالری از شش گالری كه در آن طبقه هست مذاكره می‌كنم. گالری ششم تعطیل است. غرق در افكار خودم هستم كه با كدامشان می‌شود جدی‌تر وارد مذاكره شد و چه نمونه‌های كاری را برای كدامشان بفرستم. همینطور كه در فكرم، از آسانسور بیرون می‌آیم و از همان در جنوبی وارد سالن می‌شوم. برایش شرح می‌دهم كه چه شد و او خیلی جدی و بدون آنكه بخواهد اهمیتی بدهد، حرفهایم را گوش می‌كند. توضیحاتم كه تمام می‌شود، سرش را دوباره به سمت لپ‌تاپش برمی‌گرداند و زیر لب چیزی می‌گوید. با اینكه صدایش را درست نمی‌شنوم، ترجیح می‌دهم نپرسم.

چند لحظه به همان حالت كنارش می‌ایستم و بعد آرام سرم را برمی‌گردانم و روی صندلی دیگری با فاصله دو صندلی از او می‌نشینم. از وضعیتی كه دارم احساس انزجار می‌كنم، از حالت بلاتكلیفی كه در آن گیر كرده‌ام، از حقارتي كه براي خودم ساخته‌ام، از اینكه دست و دلم نمی‌رود یك بار برای همیشه رفتارش را جلو چشمش بیاورم و بگویم «آدم باش!». ولی نمی‌شود. نمی‌شود، چون او گفته كه «نمی‌خواهد» و این «من»ام كه «می‌خواهم» ولی خودم هم درست نمی‌دانم كه چرا.

.........

دیوانگی واقعی‌تر از جنون است، یا شاید بشود گفت صادقانه‌تر. جنون هنگامی جان می‌گیرد كه كسی از جنس گوشت و پوست و استخوان از راه می‌رسد و تو، دلت «می‌خواهد»ش. همانجاست كه لباس مخاطب همیشه خاموشت را با شادمانی به تن «تازه‌وارد» اندازه می‌كنی و دیوانگی را بدل می‌كنی به جنون. در اصل جنونت در ستایش او است كه جان می‌گیرد و این مخاطب جایگزین، تا چندگاه نمی‌داند كه در اصلْ تو روحِ خیالِ مطیعی را در تصویر او حلول داده‌ای و خودت هم این «این-همانی» را باور كرده‌ای. ولی كم‌كمك معذب می‌شود و حس می‌كند كه چیزی در این میانه هست كه «درست» نیست، ولی هر كار می‌كند نمی‌فهمدش و وقتی هر از گاه، چیزی بیش از مشتی لاطائلات نامفهوم از تو نمی‌شنود، می‌ترسد و فرار می‌كند.

........

دو ساعت می‌گذرد و من بی‌هدف صفحات را یكی یكی باز مي‌كنم، نگاه مي‌كنم و می‌بندم. كم‌كم هجمۀ افكار شروع مي‌شود. دوباره همۀ همان حس خفگی و فشار ولی ده برابر بدتر از قبل روی مغز و روانم فشار می‌آورد. بلند می‌شوم و این بار بدون ملاحظۀ اینكه «او چه فكری خواهد كرد» از در جنوبی سالن خارج می‌شوم. بی‌هدف در راهروها قدم می‌زنم. هوای محوطه تاریك شده و مردم در آن جمع شده‌اند و هر كدام مشغول كاری هستند: می‌چرخند، می‌گردند، معاشرت می‌كنند، غذا یا نوشیدنی می‌خورند و زندگی می‌كنند. از محوطه دوباره به طبقات بالا برمی‌گردم. همچنان با خودم فكر می‌كنم؛ فكرهایی كه سمت و سوی مشخصی ندارند و هركدام سرگردان به یك گوشۀ ذهنم فرار می‌كنند و به یك جایی می‌خورند و برمی‌گردند و بعد با فكرهای دیگر به هم می‌پیچند و گره می‌خورند و به گوشه‌ای در تاریكی می‌خزند و متوقف می‌شوند. به طبقۀ گالری‌ها می‌روم. همۀ گالری‌ها بسته‌اند و راهروهای اطراف آنها خالی است. به نرده‌های كنارۀ مشرف به محوطه تكیه می‌دهم و شروع می‌كنم به سیگار كشیدن. دوباره سعی می‌كنم افكارم را جمع و متمركز كنم تا به نتیجه برسم. می‌دانم كه هرطور هست باید پول دربیاورم؛ مطمئن، سریع و كافی. یكی یكی امكاناتی كه وجود دارد را مرور می‌كنم. هیچكدام راضی‌ام نمی‌كند. ناگهان فكر تازه‌ای به نظرم می‌رسد. كمی توی ذهنم بالا و پایینش می‌كنم و احساس می‌كنم مابین بقیه ایده‌ها از همه بهتر است. هر چه بیشتر ورندازش می‌كنم، بیشتر از آن خوشم می‌آید. شروع می‌كنم به راه رفتن در امتداد راهرو، قدم‌هایم را تند می‌كنم تا با ریتم فكر كردنم تنظیم شوند. همه چیز بنظرم خیلی خوب است، بهتر ازاین نمی‌شود. چند بار دیگر جوانب كار را مرور می‌كنم. ذوق زده به طبقۀ پایین می‌روم. درِ شمالی نزدیك‌تر است و از آن وارد سالن می‌شوم تا زودترطرح اولیه را بنویسم. او در سمت راست، پشت به مسیر عبور من، و جلوی مانيتورش نشسته. از پشت سرش عبور می‌كنم و یكراست به سمت جای نشستن خودم می‌روم. لپ‌تاپ را باز می‌كنم و بعد از چند جستجو و موقعی كه می‌خواهم شروع به نوشتن كنم، صدایش را می‌شنوم. سرم را بلند می‌كنم می‌بینم با دست اشاره می‌كند كه با او به بیرون از سالن بروم. بلند می‌شوم و پشت سرش از همان در به بیرون می‌روم. «خب. چیكار می‌كنی؟» «چیو؟» «برنامه‌ت چیه؟» «برنامۀ چی؟» كلافه می‌شود «فكر می‌كنم قبلاً صحبتشو كردیم. ادامۀ این وضع ممكن نیست!...» شروع می‌كنیم به بحث كردن. یكی من یكی او، بحث بالا می‌گیرد. رفته رفته هر دو عصبی و متشنج می‌شویم و بحث به پرخاش و تندی می‌كشد. حرفهای غیرقابل تحمل رد و بدل می‌شود و با ترك او و برگشتنش به سالن همه چیز قطع می‌شود.
همۀ آن چه نمی‌خواستم اتفاق بیفتد دیگر اتفاق افتاده، كار تمام شده و من باید بروم.

.....

و تو نه، كه جنونت او را شماتت می‌كند و تقلا می‌كند كه او را بازگردانی ولی نمی‌توانی، چون هر چه بیشتر اصرار می‌كنی او تند‌تر می‌گریزد و بعد آنقدر دور می‌شود كه دیگر دست تو و جنونت به او نمی‌رسد و آن وقت جنون تو شروع می‌كند به مردن. سَخت جان می‌دهد. تو را رنج می‌دهد، گاه می‌خواهد تو را هم با خود به ورطۀ نیستی بكشاند. ولی تو آنقدر گستاخی كه تسلیم نشوی و او در آخر آرام آرام، با نفس‌های بریده بریده همانطور كه بر بالین احتضارش اشك می‌ریزی و او بی رمق دست بر گلویت می‌فشارد، جان می‌كند؛ با نفس‌های یكی در میان، با خروج اصوات بی‌معنی، كه فقط تو می‌دانی چه معنا می‌دهد، و فقط نگاهش می‌كنی و اشك می‌ریزی و نگاهش می‌كنی و اشك می‌ریزی و می‌میرد.
در رثایش سكوت می‌كنی چون دیگر صدا معنایی ندارد، چون جنونی نیست كه صدایت را حمل كند و به گوش كسی كه لباس مخاطب پنهانت را بر تنش كرده بودی و دیگر نیست برساند. احساس خلأ می‌كنی. این تو را یاد «گسسته‌گی» می‌اندازد، به یاد مقادیر جدا از هم، كه به-هم-سرشته‌گی‌شان در قامت دیوانگی‌ات توَهمی از یك «پیوستار» می‌سازد: شبح جانی كه سالهاست كنده‌ای و باز از نو متولدش كرده‌ای و وقتی از فاصله به-اندازۀ-كافی-دور نگاهش كرده‌ای، اسمش را گذاشته‌ای «زندگی». پس باز هم چاره‌ات در دیوانگی است و خوب می‌دانی كه «پیوستار»ِ واقعی در طبیعتِ دیوانگی پنهان است و زندگیِ گسسته تنها در بستر دیوانگیِ پیوسته است كه تحمل می‌شود. ولی تو هشیاری. گول نمی‌خوری. می‌دانی كه باز باید فكر ببافی و مخاطب فرضی همیشگی‌ات باید باز تیمارش كند. پس به نجوای پی‌درپی كلمات و سر تكان دادن برای او قناعت نمی‌كنی و فكر می‌كنی. فكر مي‌كني كه همینطور آدم از دیوانگی دیوانه می‌شود. مي‌فهمي كه دیوانگی را باید به طمأنینه رفت، آرام آرام، وگرنه مخاطب فرضی همیشگی، آنقدر جان می‌گیرد كه تو را می‌بلعد و تو ناچار می‌شوی در راهرو‌ها و اطاقهای سفید با میله‌ها و زنجیرهای بلند، به نطقی رسا، مدام و تكراري «گسسته‌گی و پیوستار» را انذار دهي و دست آخر در میان همهمۀ انبوهی از مخاطبان كه انگار همواره می‌فهمندت، بدون آنكه بشنوندت، به پایان برسی.

و چه غمناك است این ترس از رسیدنِ گسستگی به پیوستار! می‌بینی؟ دیگر سكوت كرده‌ای. وقت خواب است! برو بخواب، بخواب تا كابوس‌ها رویایت را بسازند و من به كارم برسم.

روز خوش
.

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

اسپيندلوئيت كوچك كوچك كوچك

آن را پشت ديوار حياط خانه‌اش پيدا كرد. آنجا يك خرابۀ متروك بود كه از خيابان پشتي مي‌شد به آن دسترسي داشت. هر چه كرد به دركي از اين  كه چيست و به چه درد مي‌خورد نرسيد. يك جسم دوكي شكل بود ولي نه دوك كامل. انگار دو بُرش از دو طرف يك دوك تو خالي را به همديگر جوش داده باشند به طوري كه هيچ منفذ و شكافي نمانده باشد. چيزي شبيه غلاف هستۀ زردآلو با اين تفاوت جنسش از نوعي فلز بود و هيچ لبۀ تيزي نداشت. اندازه‌اش كمي كوچكتر از يك توپ راگبي و خيلي سبك و در عين حال سخت بود. هيچ شباهتي به هيچ چيزي كه تا آن موقع ديده بود نداشت. نمي‌دانست چكارش كند. چند بار آنرا به زمين كوبيد ولي هيچ اتفاقي نيفتاد، حتي خراش هم بر نداشت و فقط كمي خاكي شد. بين چند سنگ قرارش داد و با يك سنگ بزرگ رويش كوبيد. چند سنگ و همينطور سنگ بزرگ خرد شدند ولي باز هيچ اتفاقي نيفتاد. حتي ذره‌اي فرو رفتگي پيدا نكرد و تغيير شكل نداد. آن را برداشت و به خانه برد و توي كمد اتاق گذاشت. هر شب قبل از خواب آن را بر مي‌داشت و ورانداز مي‌كرد و مدتي راجع به آن فكر مي‌كرد، بدون نتيجه به خواب مي‌رفت و دوباره صبح آن را سر جايش توي كمد مي‌گذاشت. جرأت نمي‌كرد آن را به كسي نشان دهد. مي‌ترسيد يا چيز مهمي باشد و آن را از چنگش در آورند يا آنقدر نگهداري از چيزي كه به هيچ كاري نمي‌آيد در نظر همه احمقانه جلوه كند كه مايه تمسخر ديگران شود. دلبستگي عجيبي به آن پيدا كرده بود و فكر مي‌كرد ممكن نيست كه چنين چيز منحصربفردي بلا استفاده و بي‌فايده باشد.
 روزها و شبها سپري مي‌شدند بدون اينكه شناخت بيشتري نسبت به آن پيدا كند، ولي در مقابل بيشتر و بيشتر به حضور و وجودش عادت مي‌كرد، طوري كه صبح‌ها از خانه بيرون مي‌رفت و عصرها به هر بهانه‌اي شده زودتر از سر كار به خانه بر مي‌گشت. كم‌كم در محيط كار هم تغيير رفتارش مشخص مي‌شد. بي‌حوصله و گيج شده بود و هر روز اين تغييرات در او شدت مي‌گرفت. نهايتاً عذرش را خواستند و او بر خلاف آنچه توقع مي‌رفت نه تنها از اين اتفاق متاثر نشد، بلكه با اشتياق هر چه تمام رسيد حكم اخراجش را امضاء كرد و با عجله به خانه برگشت. ديگر جز براي خريد مايحتاج اصلي مثل سيگار و نان و خوراك مختصر روزمره از خانه خارج نمي‌شد، اندوخته‌اش به تدريج تمام مي‌شد و او همچنان بي توجه به اينكه با به پايان رسيدن اندوخته‌اش كه ديگر حتي توان خريد آذوقه و سيگار را هم ندارد، همۀ اوقاتش را با آن مي‌گذراند. دائم آنرا در دستهايش مي‌گرداند و تماشايش مي‌كرد. نمي‌شد گفت عاشقش شده بود، ولي كنجكاوي و عطش غريب نسبت به چيستي آن روز به روز در وجودش يزرگتر و عميق‌تر مي‌شد، بدون اينكه ذره‌اي نااميدي به ذهنش راه پيدا كند. نسبت به همۀ احتياجات روزمره‌اش بي‌ملاحظه و بي‌توجه شده بود و همين باعث مي‌شد كه نحيف‌تر و ضعيف‌تر شود. نهايتاً چاره‌اي جز اين نديد كه كوچك شود. پس شروع كرد به كوچك شدن و هر روز كه مي‌گذشت كوچكتر مي‌شد. يك شب قبل از خواب ديد آنقدر كوچك شده كه ديگر نمي‌تواند آن را از داخل كمد در بياورد. به سختي چند كتاب و بشقاب را زير پايش گذاشت تا دستش را برساند و آنرا از توي كمد دربياورد و توي رختخوابش بگذارد. ديگر همانجا توي رختخوابش بود و شبها آنرا بغل مي‌كرد و باز در طول روز بعد كوچكتر مي‌شد.
...
سالها بعد شهرداري خانه متروكه‌اي را كه در طرح احداث اتوبان افتاده بود، بعد از شش نوبت آگهي در روزنامه‌هاي كثيرالانتشار با لودر صاف كرد. چيز زيادي در داخل خانه نبود. تمام اثاثۀ باقيماندۀ آن را قبل از تخريب بيرون آورده بودند و توي خرابۀ پشت آن ريخته بودند و هر آنچه مثل كتاب و بشقاب كه قابل استفاده بود را هم دوره‌گردها بيرون كشيدند و با خود بردند.
....
نَه سالها بعد و نه هيچ‌وقت ديگر كسي از شيئي دوكي شكل كه دوك كامل نبود و طوري بود كه انگار دو طرف از يك دوك فلزي توخالي را بريده باشند و به هم جوش داده باشند كه هيچ منفذي به بيرون نداشته باشد و لبه‌هاي گرد و مدور داشته باشد، حرفي نزد. ولي شايد جايي كنار خرابه‌هاي حريم يك اتوبان افتاده باشد يا شايد حتي زير آسفالت يك اتوبان دفن شده باشد. كسي چه مي‌داند؟

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

سوتو وُچه

زندگي
آدم با لحظه‌لحظه‌هاي زندگي‌اش معني مي‌دهد. ولي آدمها، معمولاً، دوست دارند زندگي را در قصه‌هايش معني كنند. بجاي زندگي دنبال قصه‌اند. قصه هم بايد اوج داشته باشد و فرود. بايد غمناك يا هيجان انگيز يا ترسناك باشد. اغلب آدمها، احتمالاً جز آنها كه از گرسنگي و فقر و بيماري رنج مي‌برند، رنجشان از خود زندگي نيست كه از قصه‌هاي زندگي‌است.
...

كلمه
گاهي حس مي‌كني از خودت فاصله گرفته‌اي. سخت‌تر شده‌اي و سردتر. دليلش شايد نگاه‌ها باشد. نگاه‌هايي كه قضاوتگرند. در چنين گاهي، نوشتن حكم ساختن راه به مقصد جايي نامكشوف را دارد. هر كلمه به مثابۀ قدمي است كه بر مي‌داري و در همان حال نسبتش را با زمين مي‌سنجي؛ با شيبش، با جنسش و با جهتي كه بايد در راه رفتن بر روي آن پيش بگيري. گاهي بايد چند قدم به عقب برداري و دوباره حركت كني،‌ گاهي كند و گاهي تندتر مي‌شوي. گاهي براي چند لحظه مي‌ايستي و در فضاي اطراف براي يافتن نشانه‌اي براي چگونه برداشتن گام بعد تامل مي‌كني. گاهي اين قدمها مي‌خواهند تو را به جايي در درونت راهي كنند. جايي كه رسيدن به آن راحت نيست. جايي در انتهاي اعماق. جايي كه قرار است بداني چگونه باز به خودت نزديك شوي. و مي‌داني كه بخش بزرگي از اين مقصد در خود مسير است، پس با تمركز و تأني بيشتري كلماتت را كنار هم رديف مي‌كني.
..

عبور
بعضي اوقات بايد آنقدر ساكت از ميان همهمه‌ها عبور كني، و آنقدر بروي و بروي تا سكوتت همۀ صداها را در خودش ببلعد و ديگر صدايي نماند.
گاهي بايد آنقدر بي‌حس بشوي كه همۀ دردها را يكجا جمع كني. يكجا، باهم، به يكباره، توي سرت، توي سينه‌ات، ميان مشتهايت و  آنجا كه آسمان به زمين مي‌خورد، همه را از لبۀ هستي به ميان تاريكي بياندازي و برگردي.
نايست، برو، بگذار هر چه مي‌آيد بيايد، همه را بشنو، همه را به جان بپذير و جمع كن و با خودت ببر، ببر تا بيخ دنيا، دم آخرين نقطۀ ممكنِ بودن بايست. همانجا خرد شو و خرد كن و بشكن و بريز و اگر توانستي دوباره از نو و تازه برگرد وگرنه همانجا آنقدر بمان تا شفق با باد همراهت كند.
.

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

سردرد

درد، درد زياد، مته روي پيشاني نزديك چشم چپ. آواز مي‌خوانم، آوازي كه تلفيقي از چند آواز مختلف و اصواتي است كه شايد هرگز نشنيده‌ام و دردي كه تير آن تا روي دست چپم مي‌كشد. بدنم يخ كرده و پنجره‌ها را بسته‌ام تا هوا هيچ جرياني نداشته باشد. تحمل كوچكترين جريان هوا، صدا، و هر چيزي كه بخواهد تمركزم را به هم بزند ندارم. فقط همين تمركز روي درد و روي نقطه اثرش است كه مي‌تواند توان مقابله با آن را در من ايجاد كند. اين نوشتنن ممكن است كمي آرامم كند. نمي‌دانم. شايد هم نه. هيچ كس نمي‌داند. آخرين بار درست 3 سال پيش بود همين موقع سال، آنموقع خانۀ احمدرضا بودم. پرند. حياط احمدرضا براي راه رفتن و دور زدن خيلي مناسب بود. آفتاب هم داشت. آفتاب تند و گرماي زياد. و من همينطور آواز مي‌خواندم و زير آفتاب حياط احمدرضا راه مي‌رفتم. آنموقع تصوري از اينكه چيست و از كجاست نداشتم. ولي الان فكر مي‌كنم بايد نوعي سينوزيت باشد. حوصله ندارم بگويم چرا ولي احتمال مي‌دهم.
گور پدر همه چي. گور پدر همه. دردش دارد تا پشت سر مي‌زندو لرز مي‌كنم، انگار تمام انرژي‌ام را مي‌گيرد.
حداقل خوب است كه مغزم از كار نيافتاده و انگشتانم هنوز قادر به تايپ كردن هستند. ولي پاي چپم هم از فرط انقباض درد مي‌كند.
بايد بروم يك چاي داغ بريزم و بخورم. فكر مي‌كنم بايد كمي بهترم كند. شايد هم بد نباشد كه آواز بخوانم و دور حال را قدم زنان بچرخم.

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

صلح

ديگر با كلمه‌ها كاري ندارم.
آنها هم با من.
دست آخر به توافق رسيده‌ايم.
اينها را هم از ته توبرۀ كنج پستو برداشته‌ام و اينجا پاشيده‌ام.
وگرنه قرار نيست كسي مزاحم ديگري باشد.
فقط تا كي باقي بماند، نمي‌دانم.

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

صورت وضعيت


باز دوباره صفر كردم كانتر شبانه روزمو.
ما كار خودمونو مي‌كنيم، چيكار داريم كه چي!
الانم هم سرما خوردم، هم گرممه هم يه جور خوبي‌م در كل.
اصلاً همينجوري درسته: بي‌قاعده، عندماغو، قر و قاطي.
انتخابات به انتخابات نظم و نظام مي‌گيريم واسه هفت پشت‌مون‌م بسه.
خودمو عرض مي‌كنم جسارت نباشه يه وخ!

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

اندر باب دردهاي واقعي

كلمۀ «خيانت» را در روابط بين انسانها، روابط بين انسانها و آرمانها و حتي روابط بين فرد و جامعه به رسميت نمي شناسم. چرا كه «خيانت» در نقض يكسويۀ يك پيمان «بدون دليل موجه» معني‌دار مي‌شود. و چگونه مي‌توان قضاوت دقيقي از موجه بودن/نبودن دليل داشت، وقتي نتوان همه زواياي پنهان رابطۀ «خائن - خيانت شده» را به ارزيابي نشست؟
اما در اين ميان، فقط و فقط يك جا هست كه خيانت به قطعيت و رسميت قابل قضاوت است و آن «خيانت به خود» است؛ و قاضي آن نيز كسي نيست جز همان «خود»ي كه به نيكي از همۀ ماجرا باخبر است.

از تأملات اندر دردآلودگي زندگي و از خود بيگانگي‌هاي گاه به گاه آن

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

عينك دودي

از فوايد عينك دودي همان كه ظهر كه از خواب پاشده‌اي و مي‌خواهي بروي بقالي اسباب صبحانه بخري، به پف چشمهايت كه هيچ،  كسي حتي به در هم برهمي و هپلي بودنت هم توجه نمي‌كند و همه توي دلشان مي‌گويند مردكه جوگير توي بقالي چه جاي عينك آفتابي است؟
همانطور كه مي‌چپي توي بقالي و نگاهت برمي‌گردد طرف ويترين يخچال كه هميشه كره‌ها را همانجا چيده‌اند و تا بيايي بگويي «يه كره بدين» مي‌بيني جاي كره‌ها يك فضاي كاملاً خالي است و جمله‌ات مي‌شود «يه كره ندارين؟» و شاگرد هميشه عنق و متخاصم بقالي كه معمولاً انعام‌هاي صد و دويست توماني براي آوردن جنس دم درِ منزل (كه قرار است اصولاً مجاني باشد) برايش از فحش خواهر و مادر بدتر بوده كه با تو به پدركشتگي افتاده، جواب مي‌دهد «نه تموم كرديم» و زير اين جوابش هاله‌اي از رضايت مي‌بيني كه دور لبانش مي‌درخشد. مجبور مي‌شوي عينك دودي‌ات را برداري تا مطمئن‌تر و دقيق‌تر نگاه كني: «قحطي شده يني؟» و اين سوال را جوري مي‌پرسي كه انگار نمي‌خواهي قبول كني كه «كره نيست» و ناگهان فرشتۀ نجاتت يعني صاحب بقالي وارد مي‌شود و «جانم آقاي فلاني؟» و تكرار «كره ندارين؟!» و او قسم و آيه كه نه مدتي است كه كره نمي‌دهند و نيامده و چه و چه ... ولي «از اينا هست كه دوتا فقط مونده!». در ويترين يخچال را باز مي‌كند و از آن پشتِ بالاترين طبقه يك قوطي پلاستيكي بيضي كرم رنگ در مي‌آورد و مي‌گذارد روي ميز. سال هزار و سيصد و شصت بود كه ما اميرآباد زندگي مي‌كرديم؛ دو بقالي بودند كنار هم  در خيابان چهاردهم كه يكي‌شان به گمان مادر من خيلي «پدرسوخته» بود و آن يكي هم اينطور توصيف مي‌شد كه «اونم پدرسوخته است ولي حداقل بي‌تربيت نيست» و اينطور از بچگي با دايلماي «بدِ خوب» و «بدِ بد» مواجه شديم و البته گذشت روزگار به ما آموخت كه چگونه و كي بايستي با كدامشان وارد معامله شد. حالا از اين بقال و شاگرد بقال گرفته تا رئيس‌جمهور منتخب و رئيس‌جمهور محتضر، اصلاً لامذهب اين كه رويت را از اين يكي به آن يكي برگرداني و قبلي را آدم حساب نكني موهبتي است كه به اين سادگي‌ها نصيب كسي نمي‌شود الا ما ايرانيها، آنهم احتمالاً تيرۀ مجربان بقال‌شناس زمان جنگ يا وارثان برحق آنها.

حالا هي ما به اين خادمان بشريت و سازمانهاي جهاني و اپوزيسيون مهربانتر از مادر عرض توضيح كنيم كه بابا جان اين بيزينس ماست، شما جان مادرت بگذار ما خودمان راه و چاهش را بلديم، مگر به خرجشان مي‌رود و به كمتر از نابودي كل ماجرا كه در اينجا اتفاقاً ما هم توي همين ماجرا گير افتاده‌ايم، راضي مي‌شوند؟
خلاصه كه اگر يك نفر دستش مي‌رسد به آن حضرت اوباما دامة استراقُه بگويد، ما اينجا آنقدر وضعمان فضايي است كه وقتي كره نداريم بجايش فرنچ باتر ويث سالت(French Butter with Salt) نوش جان مي‌كنيم كه توماني هفت‌صددينار با سالتد باتر خودشان توفير دارد  و ككمان هم از سر خوشي مشغول طاق يا جفت با شپشمان است. حالا بيايد و بجاي تحريمِ هرچه بقال و چقال در اين مملكت است، بگذارد معامله ما جوش بخورد، بلكه خود او هم از قبلش نفعي ببرد.
 
حالا  جان من شما بگوييد اين جوگير بودن بهتر است يا در هم و بر هم و هپلي بودن؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

روايت پشت صحنه

بعضي آدمها با قصه‌هاي زندگي بيشتر از خود زندگي حال مي‌كنند. يعني برايشان لذت‌بخش است كه كسي بيايد و برود و درامايي درست بشود اين وسط و آنها هم بازيگرش باشند هم تماشاگرش و گهگاهي هم اگر همه‌چيز قرار بشود به خوبي و خوشي پيش برود يك انگولي هم بكنندش كه كج و معوج شود و خسته‌كننده نشود. تلقي‌شان هم اينجوراست كه آخر فايده‌اش چه؟ نه دردي باشد، نه دلتنگي‌اي، نه اشك و آهي! بايد يك جايش بلنگد كه تماشايي بشود. خب اين هم نگاهي است كه نمي‌شود گفت بد است يا خوب است ولي اگر قرار باشد تو هم جايي از اين داستان نقشي داشته باشي، آن وقت ديگر ماجرا فرق مي‌كند. يعني ممكن است بزني همۀ كاسه كوزه را به هم و بازي خودت را بكني، جوري كه ديگر طرف آن فرود و فراز قصه‌اش فقط بشود فرود و فرازش بيفتد در ورطۀ كشك. نمي‌دانم اين بد است يا خوب ولي من حوصلۀ بازي كردن نقشي را كه يكي ديگر بخواهد في‌المجلس عوضش كند ندارم. يعني يك جوري آنقدر قصه در زندگي ديده‌ام و مي‌بينم كه نخواهم وارد نوع ساختگي‌اش بشوم. فكر كنم يك جور بايد بي‌درد باشي تا از آنطور قصه ساختن براي زندگي لذت ببري يا شايد هم بايد باوري به قصه‌هاي خود زندگي نداشته باشي. كمترينش اين است كه از قصه‌هاي خود زندگي و غير قابل پيش‌بيني بودنشان آنقدر مي‌ترسي كه مي‌خواهي پيش‌دستي كني و قصه‌ها را خودت بسازي و عروسك‌گردانش هم خودت بشوي ولي هيچ وقت حساب اين را نمي‌كني كه جايي ممكن است يكي از عروسكها خودش بازي خودش را پيدا كند و كل قصه‌ات را به هم بزند و آن وقت تومانده‌اي با يك قصۀ نصفه نيمه و يك زندگيِ واقعيِ نداشته.
از تاملات چسكي دوزاري ميان‌پرده‌اي.
 ...
ديشب خواب ديدم يكي در خانه را مي‌زند و من از خواب بلند مي‌شوم بيايم در را باز كنم مي‌بينم هنوز صندلي‌ها دوتا دوتا كنار هم تمام راهرو را بسته‌اند و من معلوم نيست چند وقت است خوابيده‌ام. تا ميايم صندلي‌ها را از جلوي در ببرم بچينم سر جايشان، خوابم تمام مي‌شود. ولي شمردمشان دقيقاً بيستوشش‌تا! مهم نيست، نمايش تمام شده و من بايد خانه را مرتب كنم. اول از اتاق خواب شروع مي‌كنم. كلي لباس كه روي زمين ريخته و كلي چيزهاي ديگر، همه را يكي يكي مرتب مي‌كنم و آويزانشان مي‌كنم توي كمد يا تا مي‌كنم و توي كشو يا پايين كمد مي‌گذارم. يك چمدان آن گوشه است كه از 4 ماه پيش آن گوشه افتاده است، با نوك پا گوشۀ درش را مي‌زنم بالا، طوري كه انگاربخواهم بقاياي جنازه‌اي كه تويش ريخته، حالم را منقلب نكند. تويش را مي‌بينم، نه طوري نمي‌شود، ولي هنوز بايد همانجا بماند، آنقدر بماند تا خودش تجزيه و ناپديد شود. 
كافي است. بايد بروم، بروم همه چيز را مرتب كنم. گمانم زندگي جايي همين گوشه‌ها دست به سينه ايستاده كه من دكور را به جاي اولش برگردانم تا رغبت پيدا كند براي روايت كردن بقيه‌اش.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

سكس و سياست

ما اينطور آدمايي هستيم كه وقتي صحبت راي دادن و انتخابات مي‌شه، قضيه رو خيلي «باكره‌طور» سكسي مي‌بينيم، اينجوري كه همونقدر كه بايد عاشق يه يارو باشيم تا باهاش بخوابيم همونطوري‌م بايد عاشق باشيم تا بهش راي بديم، در غير اينصورت از يارو و كلاً از سكس/ سياست متنفريم تا سوار اسب سفيدمون رو ببينيم.
و اكثراً خون و خونريزيام سر اينكه راي بديم يا نديم يا به اين بديم به اون نديم هم از همينجا مياد كه مسئله ناموسيه، نه عقلي و عقلايي.
با كمال احترام اين بود دوزاري من تا اطلاع ثانوي.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

طبي‌عت بيجان

صبح كه چه عرض كنم، ظهر پا مي‌شم، يه كم همينجوري تو دستشويي راجع به خوابي كه ديدم فكر مي‌كنم، يه اپيزود از يه خواب سريالي راجع به هواپيما و پرواز. به هيچ نتيجه‌اي نمي‌رسم، دست و صورتمو مي‌شورم. بسته‌ي پنير رو از تو يخچال در ميارم مي‌بينم خيلي سبكه، براي اطمينان بازش مي‌كنم، مي‌بينم قد يه لقمه‌س. مايكروفرو سريع خاموش مي‌كنم. نونه هنوز داغِ داغ نشده. مي‌ذارمش تو مايكروفر باشه تا برگردم.
تو بقالي وايميستم تا يه خانمي كه داره جنساشو سفارش مي‌ده كارش تموم شه. صداش خيلي بي‌حالت و نسبتاً بمه. خيلي وقتا فكر مي‌كنم از رو صدا مي‌تونم قيافه‌ي آدما رو تشخيص بدم. منظورم صداي معمولي‌شونه البته نه صدايي كه دارن عمداً تغييرش مي‌دن. صداي خانومه بهم مي‌گه كه يه خانم بين چهل‌و‌پنج تا پنجاه ساله‌س با قيافه‌ي معمولي؛ نگاه مي‌كنم مي‌بينم بين سي تا سي و پنج ساله‌س با قيافه‌ي كمي بهتر از معمولي. به اين فكر نمي‌كنم كه چرا سنش رو درست تشخيص ندادم يا حتي قيافه‌شو «جانم؟ بفرمايين؟» چند لحظه به مغزم فشار ميارم «پنير!» «پنير چي بدم؟» تو يخچال نگاه مي‌كنم كلمه‌ي «پاژن» رو مي‌بينم، «پاژن خوب نيست! اينا اومده [الان يادم نيست چي بود] خيلي خوبه...» «باشه همينو بده» «الكي نمي‌گما، پاژن همه مي‌گن بده...» با سر تاييد مي‌كنم يعني زر نزن، زودتر بكن كلكشو، من كه مي‌دونم شركت پخشش الان مارجين سودتو رو مثلاً يه درصد برده بالا. يه بسته پنير [نمي‌دونم چي] ميذاره رو ميز «برا من كه فرقي نمي‌كنه!»، آره اروا عمه‌ت « يه كره‌ي صد م بده» تا بخواد از تو يخچال برداره يادم ميفته عسل هم ندارم، تازگيا عسلا رو اعصابم‌ن، همشون يا شل و آبكي‌ن يا بدمزه؛ يعني طبيعي بودن تو سرشون بخوره، اصلاً حس عسل به آدم نمي‌دن. مي‌رم تو قفسه رو مي‌گردم دنبال عسل، يه سري هست با ظرف شفاف پلاستيكي، قبلاً از اينا گرفتم، مزه‌ش بدك نيست ولي از لاي در ظرفش نشتي داره تمام دست و بال آدم هر دفه نوچ مي‌شه. مهرام! مهرامم دفه قبل گرفتم، شل و آبكي؛ نمي‌دونم اينا چجوري عسل رو رقيق مي‌كنن. اين يكي‌م كه تو شيشه‌س از همون پلاستيكياس فقط ظرفش گنده‌س و شيشه‌ايه. ولي اين يكيو تا حالا نديدم. ماركش نمي‌دونم چي بود، ولي روش نوشته بود «عسل طبيعي ... آذربايجان...». بچه كه بوديم معمولاً سالي يه بار ولايت مادري كه مي‌رفتيم يه جايي بود به اسم «ازنا» يا «ازنو» حوالي خلخال كه اونموقع هنوز جزء آذربايجان شرقي بود، يه آقاي جليلي نامي بود، كندودار بود، از اون عسل مي‌گرفتيم براي مثلاً يه سال؛ طعم عسل طبيعي براي من همونه. ورش مي‌دارم ميام جلوي دخل مي‌ذارمش رو ميز «اين چنده؟» «هيوده‌هزارتومن... ولي عاليه!» با مِن‌ّومن يه صدايي درميارم كه يني «خيله خب». چشمم ميفته به يه كره‌ي كاله با بسته‌بندي سرمه‌اي تو قوطي مقوايي كه توشم معمولاً كره رو تو يه فويل همين رنگي پيچيده‌ن؛ خيلي شيك و اعلاء گذاشتتش روي پنيره. «كره مدلِ معمولي نداري؟» «نه بخدا تموم شده» «از اينا نمي‌خوام! ميرقصوننش خوشگلش مي‌كنن بعد مي‌كنن تو پاچه آدم». دستپاچه تو يخچالشو هم مي‌زنه و يه دونه پنجاه گرمي مي‌ذاره رو ميز، «يكي ديگه‌م بده!» «اگه باشه...»، هست؛ [...]!
پنيرو وا مي‌كنم، بوش آشناس، بوي پنير ليقوان مي‌ده، خوشم مياد، ولي قيافه‌ش به بوش نمي‌خوره، همون ريخت پنيراي پروسس شده‌س: يه تيكه، سفيد، بدون هيچ سوراخ سنبه‌اي. چايي رو مي‌ريزم. نون رو در ميارم. در عسلو باز مي‌كنم. بوش مي‌كنم، هيچ بويي نمي‌ده. مي‌مالمش لاي نون، كره رو هم ميزنم تنگش. يه گاز مي‌زنم: آب قند تغليظ شده و البته شايد «طبيعي». پشتبندش پنير گچي با طعم ليقوان رو هم با چايي شيرين مي‌دم پايين. يه لقمه‌ي كره عسل ديگه درست مي‌كنم. چشمامو مي‌بندم. سعي مي‌كنم تصور كنم الان تو جاده‌ي خلخال به اسالم داريم دسته جمعي نون كره پنير با عسل طبيعي آقاي جليلي مي‌خوريم و مي‌گيم و مي خنديم. از روي صداها مي‌تونم تشخيص بدم كه آدمهاي فاميل همه تو سن و سالِ سي و پنج- شيش سال پيششونن و خوشحالن و قيافه‌هاشون شكل صداشونه و مزه‌ي همه چي مال خودشه و بطور كلي زندگي يه‌جور غيرمنتظره‌اي طبيعيه، تا اينكه مزه‌ي عسل [نمي‌دونم چي] رو دوباره رو زبونم حس مي‌كنم. ياد خوابم مي‌افتم خواب هواپيما و پرواز بود. موضوعش يه جور غريبي -مثل هر خواب ديگه‌اي- فقط تو همون موقۀ خواب منطقي بود. مثلاً من مي‌تونستم هم تو هواپيما باشم هم نباشم، هواپيما‌هه با سرعت درشكه پرواز مي‌كرد و هي سكندري مي‌خورد و من هي تلاش مي‌كردم كه نخوره به جايي، با اينكه فقط مسافر بودم. بعد ازش در همون حال پرواز پياده مي‌شدم و رو يه تپه‌اي بغل دست يه آدمي كه يادم نمياد كي بود، مينشستم و سيگار مي‌كشيدم، دوباره سوار مي‌شدم، بعد همينجور چرند پشت چرند. من يه سري خواباي سريالي مي‌بينم؛ خونه و آسانسور بود قبلاً، ولي اين جديده، تا حالا فك كنم چهار پنج قسمتشو ديدم. قسمت قبليش خيلي بد بود، ولي اين قسمت آخري يه جورايي مهمل بود؛ يعني هواپيماهه ديگه خيلي قلابي بود، اونقدر كه آخرش ديگه سوارش نشدم و رو همون تپه اونقدر نشستم تا بيدار شدم. يه جور بيربط و ناگهاني به اين نتيجه مي‌رسم كه «طبيعي» يعني همين. يعني از يه المانش بتوني درست بقيه مشخصاتش رو بفهمي. از رنگ و بوش بفهمي ليقوانه، محصول آقاي جليليه يا چي ... ولش كن! دلم عسل طبيعي مي‌خواد، پنير طبيعي، آدم طبيعي. دلم يه همچي چيزي مي‌خواد.