۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

بخوان

آنکه رفته که رفته، به تویی که روزی خواهی خواست جان خود را بگیری می‌گویم، به تویی که نمی‌دانم کدامی، کجایی و حتی که هستی: نکن! مرگ همیشه آنجا است؛ فرار نمی‌کند و چیزی/کسی هم نمی‌تواند دریغت کند؛ هر چقدر هم که جان‌سخت باشی، هر قدر هم دلسوز داشته باشی. خواهی نخواهی، جایی از زندگی خِرت را می‌گیرد و خودش را به زور هم که شده به تو حقنه می‌کند. می‌دانم زندگی آنقدر که خواسته بودی و شایسته‌ات می‌دانستی (و بود) زیبا نیست؛ باور کن قرار نبوده که باشد. همین است! تلخیهایش همیشه  بیشتر و بزرگتر (و گاهی خیلی بیشتر و بزرگتر) از شیرینی‌هایش است. جان خودت را می‌گیری، شاید، که دل دیگری/دیگران را بسوزانی یا تنبیهشان کنی. پس بپرس اگر ککشان می‌گزید، از ابتدا می‌کردند کاری که چنین بخواهی؟ فوقش برای حفظ ظاهر دو روز شیون می‌کنند و تمام. جانت را می‌گیری چون دلیلی برای بودن نداری؟ خب برای مردن هم نداری. باور کن آنقدر که آدم در روزگار سخت دلیل برای مردن می‌تراشد، اگر برای زندگی بتراشد عمر نوح هم کمش می‌آید. نکن برادر من، خواهر من نکن، دوست من غریبهٔ من. باور کن نبودن همیشه فرصت دارد، بودن ندارد. عوضش، بودن فرصت می‌دهد؛ کمترینش اینکه آدم برای خودش در انزوا و بی‌کسی زندگی کند و تمام آن دیگرانی که نگذاشتند/ نتوانستند بگذارند به آنچه شایسته او است برسد را در ظلمات بی‌چیزی و بی‌کسی بخاطر جهالت یا رذالتشان دست بیاندازد (باور کن ارزشش را دارد). شاید هم روزی، جایی، کسی، طوری بود که شد که بشود، تو هم رضا دادی و از تاریکی بیرون جستی؛ نشد هم به جهنم! هیچ کس تا ابد باقی نمانده؛ این مرگ لاکردار خودش سر موقع می‌آید و طلبش را تا قطره آخر وصول می‌کند. آوازت را بخوان عزیز، حتی اگر کسی تا قبل از مردنت گوشش نمی‌دهد.



https://www.youtube.com/watch?v=KfDvHi0iIXs

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بی‌نهایتِ کرهٔ ریمان

تصور غالب این است که شاید گریز ناپذیری و قطعیت مرگ همان چیزی باشد که همه را می‌ترساند. ولی تصور من چیز دیگری است. من فکر می‌کنم مرگ برای این تلخ و هراسناک است که هیچ قصه‌ای ندارد؛ همانی است که هست، بی هیچ ابهامی، بی هیچ اما و اگری، خیلی بسیط، خیلی مشخص!
و مرگ که این باشد، مابقی هر چه هست قصه است. قصه‌ها نسخه‌های دیگر واقعیتِ زیستن‌اند، به شمار آدمهای متصل به هر واقعیتِ زیسته. 
پس قصه‌ها واقعیت جعل شده‌اند. واقعیت را جعل می‌کنیم تا ما هم آفریننده باشیم؛ آفرینشی که از ابتدا دریغ شده است. خود واقعیت ولی، آفرینشی است که حادث شده، همان است که هست، که ما در آن دخالتی نداشته‌ایم و نمی‌توانسته‌ایم داشته باشیم. آنچه ما در آن دخیلیم جعل واقعیت است، قصه‌گویی است، در صادقانه‌ترین حالت آن بزک کردن امر واقع و در مراتب بعد، قلب آن به گونه‌ای خوشایند.
مرگ فقط و فقط یک روایت دارد؛ قصه‌ای ندارد: عدم است؛ محو و پاک شدگی است؛ سکوت است و نیستی؛ سالب آفرینش مجعول من و ما. برای همه یکی است. چگونه به مرگ رسیدن ولی، همچنان روایت دارد، مرگ نه!  
شاید برای همین باشد که ذهن‌های منطقی و قطعیت‌طلب با مرگ کمتر ناآرامند. شاید همین است که وقتی حس می‌کنند توان قصه‌گویی از میان رفته، مرگ را پسندیده‌تر می‌انگارند. مرگ برای آنها ترسناک نیست بلکه اوج است. همگرایی همه قصه‌های ممکن است به قطعیت متقن.

پ.ن. این متن سوئیسایدال نیست.