۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

فيلتوس


گاهي وقتها نگاه كه مي‌كنم، مي‌بينم وضعم از آنچه كه قاعدتاً بايد باشد يا بايد مي‌شد، خيلي بهتر است، خيلي بيشتر از آنچه كه حتي بشود فكرش را كرد. شايد اگر كسي به قضا و قدر اعتقاد داشته باشد، بشود گفت «مقدر بوده كه اينطور باشد». حالا اين «اينطور» چيست و «آنچه بايد مي‌شد يا بايد باشد» كدامست، بماند.
راستي، اين متن طولاني است آنرا نخوانيد.
امروز براي اولين بار از خواب كه بلند شدم احساس كردم يك شاخ درست وسط سرم روييده به قاعده‌ي يك در خودكار بيك و به بلندي يك انگشدانه. دست كشيدم روي سرم و ديدم كه خودش است يك شاخ نرم و غضروفيِ تازه. رفتم  جلوي آينه با همان چشمهاي پف كرده‌ام كه به زحمت باز مي‌شد نگاه كردم ديدم شاخي در كار نيست و باز دست كشيدم و ديدم كه درست است، چيزي نيست. دست و صورتم را شستم و رفتم كه صبحانه بخورم.
تازگيها گاهي احساس مي‌كنم كه چيزي گم كرده‌ام. توي خانه دنبالش مي‌گردم؛ توي اينترنت دنبالش مي‌گردم؛ حتي توي خيابان. نه اينكه فكر كنيد قبل از گشتن براي اين كار برنامه‌ريزي مي‌كنم، نه؛ در هرجا كه هستم -و فكر مي‌كنم كه همينطوري بيخودي يا الكي فقط هستم كه باشم- و سرم گرمِ آنجا بودنست، يكهو به خودم مي‌آيم و مي‌بينم كه دارم با دقت هرچه تمامتر مي‌گردم. همين پريروز بود رفته بودم براي خودم از مغازه بيسكوييت بخرم. تا صاحب مغازه برود بيسكوييت را از قفسه بردارد و بياورد، داشتم توي يخچال مغازه را وجب به وجب مي‌گشتم و بعد از اينكه صداي «بفرماييد»ش را شنيدم. متوجه شدم كه اصولاً قرار نيست كه توي آن يخچال چيزي گم كرده باشم.
شب خواب ديدم دو كايوت دارند كنار هم راه مي‌روند. هر كدام يك صاحب دارند كه آنها هم هر كدام قلاده‌اي به گردن كايوتهايشان انداخته‌اند و دارند آنها را با خود مي‌برند. اگر نمي‌دانيد كايوت چيست برويد پيدا كنيد، يك چيزيست بين گرگ و سگ و روباه. من اين حيوان را خيلي وقت است مي‌شناسم. دقيقاً نمي‌دانم از كي وكجا ولي مي‌دانم كه خيلي وقت است. البته اين اطراف پيدا نمي‌شود ولي به هر حال حتماً جايي از نزديك آنرا ديده‌ام، چون خيلي دقيق و با جزئيات كامل مي‌توانم آنرا مجسم كنم و حتي طرز رفتار و اخلاقش را هم خيلي خوب مي‌دانم. اصولاٌ قيافه‌اش هيچ ربطي به آنچه توي كارتون «رُد رانر» نشان مي‌دادند ندارد. من اين را از همان بچگي مي‌دانستم.
خانه‌ي ما (يعني خانه‌اي كه من سنين نوجواني‌ام را در آنجا گذراندم) در خيابان اميرآباد است. البته اين چيزي نيست كه من بخواهم الان درباره‌اش چيز زيادي بگويم. در خانه‌ي ما، ولي، -مثل خيلي خانه‌هاي ديگر- گياهان آپارتماني مختلفي وجود داشت. البته حياط هم داشتيم، ولي اين «حياط داشتن»، براي مادرم كه عاشق طبيعت و گل و گياه بود، كافي نبود. يكي از اين گياههاي آپارتماني ما يك گلدان فيلتوس بود. مادرم خيلي آنرا دوست داشت و من از آن متنفر بودم. نمي‌دانم چرا. شايد چون بنظرم خيلي قناس و بدقواره مي‌آمد. اين فيلتوس توي اطاق من بود و از صبح تا شب جلوي چشم من.ـ
من از بچگي و از وقتي يادم مي‌آيد، داشته‌ام در يك تظاهراتي شركت مي‌كرده‌ام، آنقدر كه هنوز كه هنوز است گاهي خواب تظاهرات مي‌بينم، از وقتي كه حدود 10 سالم بود؛ كلاس چهارم دبستان بودم. اولين تظاهراتي كه رفتم روز عاشوراي سال 1357 بود كه به حساب اين تقويمي كه توي اينترنت هست، مي‌شود دوشنبه بيستم آذرماه. و بعد از آن هم 12 بهمن و 21 بهمن و بعدش هم 22 بهمن بود كه البته تظاهرات نبود ولي ما توي خيابان ول بوديم و بعد از آنجا (يعني توي خيابان) رفتيم به خانه‌ي دايي من كه آنموقع درست روبروي پل سيدخندان بود. يك عده مي‌گفتند مردم دارند راديوتلويزيون را مي‌گيرند. پل سيدخندان را تقريباً تازه ساخته بودند و براي همين آنتن تلويزيون خانه‌ي آنها تقريباً كور شده بود و درست كار نمي‌كرد و براي همين براي آنكه بتوانيم ببينيم چه اتفاقي افتاده، به اتفاق خانواده‌ي دايي‌ام، رفتيم به خانه‌ي عمه‌ام كه خانه‌ي آنها هم همان نزديكي در خيابان خشايارشا بود (كه شد ابوذر غفاري). همه با هم نشسته بوديم جلوي تلويزيون كه داشت تصوير و بوق تست را پخش مي‌كرد و ناگهان تصويرِ گوينده‌اي كه الان نامش يادم نيست روي صفحه ظاهر شد و با قيافه عرق كرده‌ي بدون گريم، شروع كرد با خوشحالي خبر از اين دادن كه تلويزيون و خيلي جاهاي ديگر به دست نيروهاي مردمي افتاده و ناگهان همه حاضرين خوشحال و پيروزمندانه شادي كردند، يكي دو نفر اشك شوق در چشمانشان حلقه زد و حتي جاري شد، يكي دونفر دستشان را به نشانه‌ي همبستگي در بالاي سرشان در هم گره كردند و فشار دادند و بعد همديگر را در آغوش كشيدند و پدرم گوشه‌اي روي مبل راحتي با لبخند بقيه را تماشا مي‌كرد، ولي آنچه در ذهن من مي‌گذشت اين بود كه ديگر نمي‌توانستم بفهمم گوينده عرق كرده‌ي تلويزيون چه مي‌گويد. و بعد هم ديگر يادم نيست چه كار كرديم.
صبح‌ها هميشه يك ساعت قبل از ساعتي كه بايد سر كار حاضر باشم از خواب بيدار مي‌شوم. چون هر جور كه حساب مي‌كنم، يك ساعت زماني كافي است براي اينكه بيدار شوي، صبحانه بخوري، اينترنت را چند دقيقه‌اي چك كني و يك مسير بيست و سه‌چهار دقيقه‌اي تا محل كار را طي كني. ولي با اين حال، به دلايلي كاملاً پيش‌بيني نشده، هميشه يك ربع تا نيم ساعت دير مي‌رسم. امروز بعد از اينكه از دستشويي بيرون آمدم، بلافاصله رفتم براي خوردن صبحانه كه ديرم نشود.
مادرم دست به حرص خوردنش حرف نداشت. او هميشه نگران ما بود، نگران درس خواندنمان، نگران اينكه معتاد نشويم، نگران اينكه با آدمهاي ناجوري دم‌خور و در اثر آن خلاف نشويم، نگران اينكه دخترها بي‌شوهر نمانند، نگران اينكه نكند من پروفسور نشوم، نگران اينكه اتفاق بدي برايمان نيفتد، و هزار نگراني ديگر و البته هنوز هم نگران همينهاست. بين سه تا بچه‌اي كه در خانه بوديم، فكر مي‌كنم من بيشتر از بقيه مادرم را حرص مي‌دادم، بس كه حرفْ حرفِ خودم بود، و به هيچكدام از نگرانيهايش اهميتي نمي‌دادم، باز دخترها كمي ملاحظه‌اش را مي‌كردند.
در بهار سال پنجاه و هشت كه اوج ميتينگ‌هاي خياباني بود، پدرم را زور كردم مرا ببرد به يكي از اين ميتينگ‌ها؛ در ميدان آزادي. آنجا آدم خيلي زياد بود و يك نفر در جايي كه از فرط انباشتگي جمعيت نمي‌توانستي تشخيص دهي كجاست، با فرياد سخنراني مي‌كرد و سخنرانيش از بلندگوهاي درازِ سر ميله‌ها پخش مي‌شد و من هم با حالت آدمهايي كه تشنه‌ي دريافت يك نداي بخصوص و اعجازآور و رهايي بخش بشريت هستند -يعني مثل اكثر آدمهايي كه آنجا ايستاده بودند-، به دقت گوش مي‌دادم ولي شايد بيشتر از 5 كلمه‌اش را در هر 5 دقيقه نمي‌شنيدم يا نمي‌فهميدم ولي باز هم احساس مي‌كردم چقدر دارم از بشريت و آزادي و افتخار لبريز مي‌شوم -درست مثل همه آدمهايي كه آنجا بودند. در آخرهاي كار، همزمان با بلندگوها، جمعيت سرود انترناسيونال به زبان فارسي را مي‌خواندند، و يك عده هم با چوب و چماق مشغول كتك زدن هر كسي بودند كه دم دستشان مي‌رسيد.
صبحانه‌ي من معمولاً چند عنصر ثابت دارد. نان بربريِ داغ، كره، پنير، عسل و چاي شيرين. به روش خودم معمولاً آماده شدن كل اين تشكيلات و خوردن آن، بيشتر از يك ربع زمان نمي‌گيرد. ولي مهمترين قسمت غذا خوردنم در شبانه‌روز، همان يك ربع است. اگر روزي صبحانه نخورده باشم حالت مرده‌ها را دارم؛ درست مثل اينكه از توي قبر بخواهم يكراست بروم سر كار. بعدش هم يك‌جور حالت گريپ و سرماخوردگي كاذب پيدا مي‌كنم. تقريباً حالتي مثل اين حساسيتهاي فصلي كه معمولاً در بهار، بعضي‌ها دچارش مي‌شوند. من خودم هم مدتي يعني حدود 12 سال، اين مشكل را داشتم و بعداً‌ پي بردم (البته براساس يك سري تحقيقات شخصي و انجام خوددرماني -من اصولاً به خوددرماني اعتقاد زيادي دارم) بيشتر از اينكه به فصل بهار ربط داشه باشد، مثل خيلي مرضهاي ديگر به اعصاب و روان ربط دارد و اينطور شد كه حل شد. البته نه اينكه به بهار بي‌ربط باشد ولي چيزي كه بود، اين بود كه بهار عامل تشديد بود نه چيز ديگر.
معمولاً سزاي سرپيچي‌ها و لجبازي‌هاي من در مقابل مادرم، حبس شدن در حياط بود. يعني نه اينكه كلاً اين يك روش مشخص و از پيش تعيين شده‌اي باشد، نه، بيشتر طوري مي‌شد كه كار بعد از لجبازي به بگومگو، و بعد به لنگه‌دمپايي و بعد از آن به گرگم‌به‌هوا و وسطي مي‌كشيد و چون من احساس مي‌كردم جاي اين كارها داخل خانه نيست به طرف حياط مي‌دويدم و مادرم هم تا جايي كه حوصله داشت دور حياط دنبالم مي‌دويد و بعد برمي‌گشت داخل خانه و در را از داخل مي‌بست و من غير از يكي‌دو بار اول -كه آنهم اصلاً يادم نيست كي بود-، بقيه مواقع از روي نرده‌هاي روي ديوار حياط به خرابه‌اي كه كنار خانه بود مي‌پريدم و از آنجا به كوچه و بعد هم با كمك نيروهاي نفوذي كه داخل خانه داشتم، لباسهاي بيرونم را مي‌گرفتم و توي پاركينگ مي‌پوشيدم و مي‌رفتم پي دوستان و گردش. البته يكي‌دو بار هم شد كه حين عمليات لو رفتم و مادرم تا توي كوچه هم دنبالم دويد، يكبارش را به پايين كوچه دويدم و موفقيت آميز بود و يك بار ديگر به سمت پاركي كه چسبيده به ديوار خانه‌مان بود رفتم ولي اشكالش اين بود كه چون ورودي پارك تنها بصورتِ جاي خاليِ يك نرده بود (كه از ميان نرده‌هاي پارك كنده شده بود)، خروج من با وقفه روبرو شد و راه جاخالي دادن هم بين دو نرده نبود.
پدرم از اول تا آخر ميتينگ‌هايي كه ناچار مي‌شد من را همراهي كند، تركيب سه حالت را همزمان با خودش همراه داشت: يك لبخند روي لبش بود، بي‌حوصله بود و نگران. و من مي‌فهميدم كه در خلال تمام اين مدت دارد من را زيرچشمي مي‌پايد، و ضمن اينكه برايش عكس‌العملهاي من جالب و بامزه است، احساس مي‌كند عجب گرفتاري شده‌است. در يكي از اين ميتينگها بود كه موقع خروج و رفتن به سمت ماشين، بلندگوهايي كه مي‌خواندند «انتـــرنـاسيونـــــال است نجـــات انـسانـهـــــــا» در حال پرواز از بالاي سر ما به اطراف بودند و ما همزمان انسانها را مي‌ديديم كه خود را نجات مي‌دادند. پدرم ماشين را در پاركينگي كه دقيقاً اول جاده طرشت (كه شد بزرگراه جناح) بود پارك كرده بود. در راه برگشت با پدرم بحث مي‌كردم كه بايد كاري كرد و نبايد اجازه داد و كلي حرفهاي ديگر و او فقط لبخند مي‌زد و من احتمالاً حرص مي‌خوردم.
اين يك عدد ميله‌ي نرده را از زماني كه اين پارك احداث شده بود هي مي‌كندند و بعد دوباره نصب مي‌كردند. نه اينكه يك نفر بيخودي همچين كار بيهوده‌اي را تكرار كند، نه، بلكه كاملاً طبق يك روال مشخص و معين اتفاق مي‌افتاد، يعني اول اهالي كوچه براي تردد نرده را مي‌كندند و بعد مسئولين مربوطه دوباره نصب مي‌كردند و همينطور الي آخر و البته اين مناقشه همچنان ادامه داشت تا زماني كه شهرداري كلاً تشخيص داد پاركها در و حفاظ لازم ندارند. زماني كه اين پارك هنوز بصورت يك زندان متروكه بود ما به اين خانه آمديم كه مربوط مي‌شود به تابستان سال 1356 و تا حدود چندسال بعد از انقلاب هم به همان صورت باقي مانده بود، تا اينكه بالاخره پارك شد. در اسفند ماه بعد از انقلاب با يك تيركمان سنگي -كه فكر مي‌كنم از پسرخاله‌ام گرفته بودم- پشت سنگري كه با گوني‌هاي شن درست در مجاورت محل كنده شدن ميله نرده درست كرده بودند (و آنموقع البته بجاي نرده، سيم‌خاردار پاره‌پوره‌اي قرار بود از زندان كهنه‌ي قزل‌قلعه -كه مي‌گفتند خيلي‌ها را زماني در خود جا داده- حفاظت كند) از حمله‌ي دشمن فرضي و به يغما بردن دستاوردهاي انقلاب در كوچه‌مان محافظت مي‌كردم. يك همسايه هم داشتيم كه فكر مي‌كنم بعداً اعدام شد و هر وقت مرا سر پست نگهباني‌ام مي‌ديد با لبخندي به پهناي صورتش، به نشانه‌ي همبستگي دستهايش را در بالاي سرش در هم گره مي‌كرد و فشار مي‌داد و مي‌گفت «خسته نباشي چريك». اين حركتش خيلي بنظرم مسخره مي‌آمد ولي اين كلمه‌ي «چريك» را كه مي‌شنيدم كلي ذوق مي‌كردم.
كلمه‌ي مناقشه هم از آن كلماتيست كه خيلي زود مجبور شدم معني‌اش را بفهمم. البته در دوران كودكي فكر مي‌كردم يك چيزيست توي مايه‌هاي «توافق» و خيلي زود فهميدم كه اينطور نيست و مثلاٌ وقتي مي‌گويند «محل مناقشه است» با اين كه «محل توافق است» خيلي فرق دارد و حتي دو معني متضاد دارند. شايد علتش اين بود كه اول معني كلمه‌ي توافق را ياد گرفته بودم و بعد مناقشه را و دلم مي‌خواست همه‌ي كلمات سخت يك معني بدهند. ولي در طرف مقابل وقتي كه شروع كردم به انگليسي خواندن اول «كانفليكت» را ياد گرفتم و خيلي بعدتر «كامپرومايز» را يعني كلاً هركاري مي‌كردم معني اين «كامپرومايز» توي مغزم باقي نمي‌ماند و هرجا با آن برخورد مي‌كردم به ندانستن خودم پي مي‌بردم، ولي ديگر هم معني با كانفليكت يا چيز ديگر فرضش نمي‌كردم. اصولاً تنها چيزي كه كه تجربه‌ي معكوس يادگيري اين دو لغت در زبان فارسي برايم ايجاد كرد اين بود كه اگر كلمه‌اي سخت است بهتر است معني‌اش را ندانم تا اينكه از خودم برايش معني جعل كنم.
بحث، بحث، بحث، بحث، تا مدتها يكي از علايق و دلمشغولي‌هايم اين بود كه در بحثها شركت كنم، تشنه‌ي اين بودم كه جايي بحث سياسي باشد و من گوش كنم و نظر بدهم، وسط آدمهاي بيست بيست و پنج ساله تا آدمهاي شصت هفتاد ساله هرچه داغتر و تندتر هيجان‌انگيزتر، با بچه‌هاي خاله و دايي و عمو و عمه، بعد با همانها در جلساتي كه در دانشكده‌ها و يا دوره‌هايشان برگزار مي‌شد، بدون توجه به اينكه هر كدام از آن چماقهايي كه معمولاً در پايان اين جلسات روي هوا مي‌چرخيد مي‌تواند باعث شود اخرين باري باشد كه مي‌تواني در يك بحث شركت كني. بحثهايي كه هميشه به آرامي شروع مي‌شد  و با «تو برو يه كم مطالعه كن» (در بهترين حالت) و با «تو شعورت نمي‌رسه» (در حالت نرمال) و با كتك‌كاري (در حالتهاي شديد) به پايان مي‌رسيد. در بحثهاي سياسي خانوادگي نظر پدرم برايم مهم بود ولي او هميشه حرفهايي را كه من خوشم مي‌آمد نمي‌زد. و براي همين بعد از اين بحثها با او بحث مي‌كردم و او با لبخند جوابم را مي‌داد و در آخر هم معمولاً ناراضي مي‌ماندم.  تا مدتها پدرم را سرزنش مي‌كردم كه چرا نمي‌فهمد چقدر افكار من مهم است و او تا مدتها لبخند مي‌زد.
انستيتو سيمين در بلوار كشاورز نبش كوچه‌ي ورنوس بود. احتمالاً هنوز هم همانجاست. آنموقع درست پانزده سالم بود. شوق عجيبي به ياد گرفتن انگليسي پيدا كرده بودم اين شوق از چند جا نشأت مي‌گرفت: يكي اينكه خيلي دوست داشتم معني شعرهاي انگليسي كه آهنگهاي آنها را دوست داشتم بدانم و يكي فيلمهاي خوبي بود كه بتدريج ديگر با ور افتادن دوبله‌ي فارسي براي آنها لازم بود انگليسي را به اندازه‌ي كافي بلد باشي تا بفهميشان؛ در همين حال مثل خيلي بچه‌هاي ديگر عطش بخصوصي براي رفتن به آمريكا داشتم. همه‌ي اينها مرا هل مي‌داد كه بعد از ظهر سه روز از هفته، از چهارراه كالج خودم را به موقع به كوچه‌ي ورنوس برسانم و تا 8 شب آنجا بمانم. ولي با اين همه بلوار كشاورز هميشه برايم يك جاي حزن‌انگيزو دلگير بود. شايد چون ساعت كلاسها طوري بود كه به تاريكي هوا برخورد مي‌كرد و من معمولاً بعد از وقت درس و وقتي تنها از در كلاس در مي‌آمدم شروع مي‌كردم به ولگردي تو آن. يكي از جاهايي كه توي اين ولگردي شبانه توجه من را بخودش جلب مي‌كرد مغازه‌ي متروكه‌اي بود كه درست زير انستيتو سيمين بود و هر وقت توي آن را نگاه مي‌كردم به نوستالژي عجيبي دچار مي‌شدم. همان روزها بود كه از بچه‌هاي كوچه كه از من بزرگتر بودند و آنها هم احتمالاً به دلايل مشابهي دچار عشق انستيتو سيمين شده بودند شنيدم كه اين مغازه در اصل قبلاً «ديسكو لابيرنت» بوده كه پاتوق بچه‌هاي دوره‌هاي قديمتر سيمين بوده كه بعد از كلاس‌ها (كه البته آن موقع مختلط بوده) به اين ديسكو لابيرنت سرازير مي‌شده‌اند و خوش و خرم به رقص و معاشرت مشغول.
ديشب خواب دو كايوت را ديدم كه كنار هم و در حاليكه هر دو قلاده به گردن داشتند راه مي‌رفتند. هر دو خيلي معصوم و مهربان با هم بازي مي‌كردند. خيلي با هم خوب بودند. تا اينكه انگار صاحبهايشان كه با هم راه مي‌رفتند و گاه و بيگاه به دليلي -كه من توي خواب نمي‌فهميدم چيست- مي‌خواستند از هم فاصله بگيرند و براي همين كايوتها شروع مي‌كردند مظلومانه و با التماس به هم و به صاحبهايشان نگاه كردن. و باز صاحبانشان دلشان به رحم مي‌آمد و از خر شيطان پياده مي‌شدند و مي‌گذاشتند آنها با هم بازي كنند. نمي‌دانم بعدش چه شد، چون از خواب بيدار شدم ولي تا آخرين لحظه همچنان با هم بازي مي‌كردند.
فيلتوس يا فيكوس الاستيكا گياهي است با برگهاي پهن كه بسته به نژادش و قوت خاك و ميزان نور و غيره مي‌تواند برگهاي زياد يا كمي داشته باشد ولي معمولاً يك ساقه‌ي صاف دارد كه انگار برگها را همينجوري به آن فرو كرده‌اند از پايين تا بالا، و در نوك آن برگهاي تازه و جوان  توي هم بصورت حلقوي مثل پوست پياز لوله شده‌اند و كم كم با قد كشيدن گياه باز مي‌شوند و عمود بر ساقه متصل مي‌مانند. از فيلتوس هنوز هم بدم مي‌آيد شايد بدليل يك حس نستالژيك، شايد چون براي من نمادي از تكرار‌هاي بدون همپوشاني و نامعين است، شايد چون زماني حساسيت بهاره‌ام را تقصير آن مي‌دانستم. شايد چون آن فيلتوسي كه در خانه‌ي ما بود خيلي قناس و بدتركيب بنظرم مي‌رسيد نمي‌دانم.ـ
ديشب كه انقلاب مصر را تماشا مي‌كردم احساس كردم تاج سرم يك حالت برآمدگي خاصي پيدا كرده. امروز بعد از صبحانه به دستشويي برگشتم تا خودم را بار ديگر توي آينه نگاه كنم. ديدم روي سرم يك ساقه‌ي جوان فيلتوس سبز شده با يك برگ تازه كه عمود بر آن روييده و نوك آن آبستن برگهاي ديگرش. رفتم قيچي و نخ و سوزن و فندك و پنبه و الكل را آوردم و به محل كارم زنگ زدم و گفتم كه امروز ديرتر مي‌رسم، اصلاً نگران نباشيد.

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

فصل دوم

چند شب پيش داشتم فكر مي‌كردم. البته منظورم اين نيست كه به ندرت فكر مي‌كنم و اين هم اهميتي ندارد كه به چه چيز فكر مي‌كردم. اگر هم بگويم واقعاً نمي‌دانم الان منظورم از گفتن اين حرفها چيست زياد پرت نگفته‌ام. چه فرقي مي‌كند چيزي را تعريف كردن، يا نتيجه‌اش را گفتن. بهرحال فقط يك چيز روشن است، كه آن هم آنقدر مهم نيست كه ارزش گفتن داشته باشد. نه! هنوز فكر نمي‌كنم ديوانه شده باشم، فقط مي‌دانم كه ضمن يك خستگي طولاني حرف زدن نمي‌تواند خيلي واضح باشد، آنهم وقتي شك آن برود كه اين خستگي مدتها حتي تا ابد مي‌تواند ادامه داشته باشد. يك روز وقتي توي خيابانهاي شهر قدم مي‌زدم متوجه شهر شدم. خانه‌ها و ساختمانها موجودات مفلوك و غمناكي شده بودند كه دائم يك مشت آدم را كه بيرون و داخل آنها دست و پا مي‌زدند مي‌پاييدند، انگار منتظر بودند هرلحظه كه بشود روي سرشان خراب شوند. آن روز انگار آدمها به طرزي ناشناخته، بي‌هدف و بيگانه، لابه‌لا، داخل و پشت و روي شهر چسبيده و در حال لوليدن بودند....
....
نمي‌دانم چرا يكنوع عطش و خستگي همراه با كلافگي و اضطراب ذهنم را پر كرده، كه چرا براي هركس مي‌گويم اين خانه و دور و بر آن جور عجيبي است، نمي‌فهمد. وقتي به آنها مي‌گويم حالت اين ديوارها براي من معني كهنه‌اي را تداعي مي‌كند، با  نگاهي نيم‌باز و با عضلات منقبض و آماده‌ي پوزخند سرشان را به نشانه‌ي نشنيدن برمي‌گردانند، طوري كه انگار در دلشان مي‌گويند «ولمان كن ديوانه‌». باور كنيد خيلي سعي كرده‌ام؛ بارها خواسته‌ام مثل آنها به اينجا نگاه كنم، يعني به عنوان يك قسمت از آنچه كه بايد باشد، مثل نقطه‌اي در شهر، شهر‌هايي كه عكس آنها در مجلات و كتابها هست، يا شايد هم مثل يك جايي كه ناگزير بايد عمرت را در آن بگذراني تا بگذرد و تمام شود، يا حتي مثل قسمتي از جايي كه وظيفه دارد بخشي از بار تمدن و بشريت را حمل كند و به نقطه‌اي نامعلوم ببرد؛ و درست در همانموقع حس كرده‌ام كه به سرعت از خودم فاصله مي‌گيرم، آنقدر كه انگار گناه ترسناك و نابخشودني‌اي را مرتكب شده باشم. حالا ديگر يقين دارم كه اينطور نيست. اين را مي‌دانم كه بايد حقيقت را گفت. البته نمي دانم كه حقيقت چه معني دارد، ولي آهنگ اين كلمه حالت خاصي را در من ايجاد مي‌كند كه دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم. از اين كار كيف بخصوصي مي‌كنم، تقريبا همان كيف زجرآوري كه از نگاه كردن به ديوارهاي اين خانه و دور و بر آن مي‌كنم. البته گاهي متفاوت هستند، فكر مي‌كنم بيشتر اوقات نگاه كردن به اين خانه را ترجيح مي‌دهم.

احساس عجيبي است. فكر مي‌كنم كه شايد اين خانه آن نباشد؛ نه تقريباً مطمئن شده‌ام كه يكي ديگر است. البته يادم مي‌آيد كه خيلي شبيه بود؛ مثلا نماي آجر بهمني ديوارها و در چوبي دولنگه و طاق نيمدايره و حفاظ پنجره‌ها با اشكال پيچ‌واپيچ و هندسي و بوي ترشي و بوي خورشت‌هاي بادمجان و فسنجان و قورمه‌سبزي كه به آجرها و پنجره‌هايش چسبيده‌بود و همه چيزهاي ديگر آن را، اين هم دارد. فقط يك اشكال دارد كه آن نيست. راستش توي همه اين كوچه‌ها يكي دوتايي شبيه اين خانه پيدا مي‌شود. فرقهايي هم دارند؛ بعضي‌شان طاق نيمدايره ندارند، بعضي در آهني دارند، بعضي شيشه ندارند، بعضي ديوار ندارند، از بعضي از آنها بوي غذايي كه انگار دويست سيصد سال پيش خورده‌باشم مي‌آيد، از بعضي‌شان صداي گريه يك بچه و جيغ و فحش‌هاي مادرش كه نثار آباء و اجداد بچه مي‌كند مي‌آيد، لحظاتي مبهوت ايوانهاي بعضي‌شان مي‌شوم كه گوشه‌هاي گردي دارند، همانها كه در چوبي با پنجره‌هاي مشبك و شيشه‌هاي مربع رنگي كوچك به آنها باز مي‌شود و توي گلدانهاي كهنه‌اي كه روي لبه‌ي آنها گذاشته‌اند شمعداني كاشته‌اند. گاهي پيچكي را كه از توي باغچه آمده و حاشيه‌اي از ديوار آنها را پوشانده مي‌بينم و گاهي تكه‌اي از پيچك را كه كنده شده و جايش شاخك‌هاي خشك شده‌‌ي آن به حالت چسبيده روي ديوار باقي مانده؛ انگار كه خواسته باشد با اين يادگاري چسبانيده روي ديوار، براي هميشه خاطره‌ي آويزان بودنش را زنده نگه دارد... انگار اينطور باشد كه مدتها قبل خودم توي همين مناظر و صداها غذا خورده‌ام، گريه كرده‌ام، بو كشيده‌ام، فحش شنيده‌ام، خيره شده‌ام، خواب رفته‌ام ... چه چرندياتي! درست مثل اين كه يك مادربخطاي حرامزاده‌اي تخم يادگاري و خاطره توي مغز باير من پاشيده و يادش رفته باشد، بعد هم يك بيشرف ديگر رويش شاشيده باشد تا خاكش قوت بگيرد. آنوقت آنرا توي باد و باران ول كرده‌اند و ديمي يك عالمه خاطره مبهم و توسري‌خورده و كج و كوله رشد كرده‌اند و هي پشت‌سرهم از لابلاي چاله‌هاي ذهنم به بيرون سرك مي‌كشند و باز قايم مي‌شوند. وقتي راه مي‌روم، وقتي مي‌خندم، وقتي گريه مي‌كنم، حتي وقتي كه پلك مي‌زنم، انگار كه يك غبار چندهزارساله از روي تنم بلند مي‌شود و جلو چشمهايم را مي‌گيرد، بعد تصاوير مبهم مثل حيوانات ماقبل تاريخي بي تناسب و بدهيكل، مي‌خواهند كاسه سرم را از وسط گاز بگيرند و دوشقه كنند، يك مشت شبح و تصوير و سايه كه دائم توي ذهنم پرسه مي‌زنند و آن‌را آرام نمي‌گذارند.
...
اينجا استخر است؛ اما خالي از آدم.
توي آن آب پر كرده‌اند و من هم لخت كنار آن نشسته‌ام. نسيم آرامي موجهاي كوچكي روي آب مي‌سازد.
همين حالا از آب درآمده‌ام. يك آفتاب تند و تيز روي من تابيده و سايه‌ام روي سنگفرش سفيد، شكلي با لبه‌ها و زاويه‌هاي واضح و دقيق درست كرده.
دورتادور اينجا در شعاع صد قدمي درختهاي تبريزي و چنار كاشته‌اند با برگهاي سبز و غبارگرفته و كرختي كه توي نسيم مي‌لرزند. فقط صداي برگها را مي‌شنوم. يك نوع نشئه‌گي و آرامش بي‌حالت تمام وجودم را پر كرده.
داخل استخر را رنگ سبز روشن زده‌اند و آب آن زلال و شفاف است.
آفتاب پشتم را داغ مي‌كند؛ بخار آبهايي كه روي سنگفرشها بتدريج ناپديد مي‌شوند بوي آشنايي مي‌دهد؛ بوي گيج كننده‌اي كه مدام توي كلّه‌ام مي‌پيچد و مرا ياد استخر مي‌اندازد؛ ياد بچگي‌هايم، ياد زماني كه از آن بجز يك مشت تصوير مشكوك و دور چيزي توي ذهنم نمانده.
احساس خمودي و كرختي خاصي مي‌كنم؛ برگهاي درختهاي تبريزي كه توي نسيم آهسته مي‌لرزند و پشت و رو مي‌شوند مثل يك‌عالمه زنگوله ريز صدا مي‌دهند. مي‌خواهم دوباره توي آب بپرم ولي نمي‌توانم؛ انگار بدنم به سنگفرشها چسبيده. همه سنگفرشها سفيد هستند كه توي بعضي از آنها رگه‌هاي خاكستري و سبز ديده مي‌شود.
بي‌دغدغه‌گي همه‌ي فضاي اينجا را پر كرده، ولي نمي‌دانم چرا يك بوي گيج كننده مدام توي كله‌ام مي‌پيچد و مرا ياد وقتي ‌مي‌اندازد كه همه چيز در حال شروع شدن بود، حالت مرموزي است كه از روزنه‌هايي نامرئي، به فضاي اينجا و اين آرامش رخنه كند.
...

خيلي خوب مي‌دانم آن مردي كه شبها توي خانه پشتي تار مي‌زد و مي‌خواند، حالا مرده. نمي‌دانم چرا هنوز صداي سازش را مي‌شنوم. حد فاصل آن خانه و اطاق من يك حياط كوچك است كه توي آن دوتا درخت تبريزي پير و چندتا كاج هم سن و سال آنها كاشته‌اند. كف اين حياط كاشي‌هاي لوزي دارد از همانها كه وقتي حياط را آبپاشي مي‌كنند آب از لابلاي لوزي‌لوزي‌ها راه مي‌افتد و توي سراشيبي خفيفي كه دارد به باغچه مي‌رسد و توي آن فرو مي‌رود. اين اطاق را از پيرزن عجيبي كرايه كرده‌ام. يك‌روز توي خيابانهاي شهر قدم مي‌زدم كه متوجه آن شدم؛ يك خانه است با در دولنگه چوبي و طاق نيمدايره و ايوانهايي پهن با گوشه‌هاي گرد. همينطور كه نگاه مي‌كردم، صداي پيرزن را شنيدم كه از پشت پنجره‌ي رو به كوچه با همين پرده‌ي زردوزي شده كه از فرط دودزدگي خاكستري مايل به قهوه‌اي شده بود، پرسيد «چيزي مي‌خواي آقا؟» لحنش تندي زننده‌اي داشت كه خراشيدگي صدايش ترسناكش مي‌كرد. يكّه خورده بودم. با دستپاچگي گفتم «اطاق اجاره دارين؟» در را باز كرد. بوي خورشت‌هاي جورواجور همراه با بوي چوب پوسيده‌ي نم‌كشيده نفسم را تنگ كرد. پيرزن با موهاي سفيد مجعد و بهم‌ريخته‌اش كه از زير روسري قهوه‌اي نيمداري بيرون زده‌بود، همين اطاق را نشانم داد. از كار و درآمدم پرسيد، از وضع و حالم، از اينكه معتاد هستم يا نه و از اينكه چرا تنها هستم. مي‌خواست بداند كجا بوده‌ام و چكار مي‌كرده‌ام. دست آخر مبلغ كرايه را گفت و گفت كه پول هر ماه را اول مي‌گيرد. براي اولين بار توي چهره پيرزن دقيق شدم؛ قيافه بي‌روحي داشت، ولي در عمق نگاهش حالت ترسناكي موج مي‌زد كه نمي‌شد بيشتر از چند لحظه آنرا تاب آورد.
حالا باز هم صداي اين تار مي‌آيد، يك آهنگ سوزناك است توي مايه‌ي دشتي كه سه سال پيش هر شب آن مرد مي‌زد و مي‌خواند، يك آواز غريب كه انگار عصاره سالها درد و دوري و رنج و بدبختي باشد. توي همين خانه پشتي زندگي مي‌كرد. آنجا يك خانه است با شيرواني سفالي خيلي فرسوده كه بعضي از تكه‌هاي آن كنده شده‌اند. پنجره‌هاي مستطيل چوبي چهارلنگه‌دارد كه از پشت شيشه‌هاي دوده گرفته‌ي آنها ملافه‌هاي چركي كه پشت‌شان كشيده‌اند پيداست. روي لبه‌ي بعضي از پنجره‌ها گلدانهاي شمعداني گذاشته‌اند كه انگار صد سال است همانطور دست‌نخورده آنجا مانده‌اند آنقدر كه از آبِ گِل تهِ آنها تا پايين ديوار، لابه‌لاي آجر بهمني‌ها رد كلفت و سياه و كج‌وكوله‌اي افتاده.
شايد دوسال پيش بود كه يك شب ديگر صداي سازش را نشنيدم. يك هفته يا شايد بيشتر است كه دوباره صداي همان آهنگ را بدون آواز مي‌شنوم.
مي‌دانم كه او مرده. قبل از آن شب هميشه چراغ اطاق روبروي اطاقم كه روشن مي‌شد، صداي همان ساز و آواز را مي‌شنيدم. ولي آن شب وقتي چراغ روشن شد صداي فرياد وحشتزده‌ي خفه‌اي آمد. يكي دو ساعت بعد سايه‌هايي را ديدم كه روي ملافه‌ي چرك و كهنه پشت آن پنجره‌ها جابجا مي‌شدند، سايه‌ي نعش كفن‌پيچ شده‌اي بر سر دستها بالا رفت و بعد همه ناپديد شدند. آن شب تا صبح صداي گريه مي‌آمد؛ گريه يك جوان كه انگار فقط مي‌خواست براي همان يك شب جاي خالي صداي آواز سوزناك دشتي را پر كند و بعد رهايش كند.
توي حياط مابين اين دو خانه درختهاي تبريزي و كاج كاشته‌اند. پيچك سبزي روي آجرهاي بهمني ديوار كهنه‌ي روبرو بالا رفته و قسمتي از آن را پوشانده و آنطرفتر رد سياه كلفتي از آب گِل تهِ گلدانهاي شمعداني به موازات ساقه‌ي كج و كوله‌ي پيچك تا پايين ديوار كشيده شده. كف حياط زير ساقه‌ي پيچك پر است از خرده برگهاي پيچك كه طي سالها با هر زمستان روي زمين ريخته‌اند و با هر تابستان دوباره ديوار را پوشانده‌اند.
توي خيابانهاي شهر قدم مي‌زدم. خانه‌هاي كج‌وكوله و آدمهاي كج‌وكوله‌تر از كنارم مي‌گذشتند. كنار يك عمارت فرسوده پيرمردي چهارزانو روي زمين نشسته بود و يك تار بدون سيم را وسط پاهايش گرفته‌بود با نيش باز و گشاد، خيره به چشمهايم نگاه مي‌كرد، آفتاب تندي كه توي چشمهاي ماتش مي‌تابيد انعكاس عجيبي داشت، انگار كه از پشت پرده‌ي كفن توي چشمهاي نيمباز يك مرده تابيده باشد. ته‌ريش نامرتبي داشت و يك سبيل پرپشت. همينطوركه نگاهش مي‌كردم توي صورتم خنديد؛ من هم خنديدم. خسته بودم، چند ساعت بود كه فقط راه مي‌رفتم، روي يك نيمكت سنگي كنار يك خيابان باريك نشستم. يك ساختمان بلند روبرويم بود، پنجره‌هاي دوده‌گرفته‌ي بزرگي داشت، روي درهاي بزرگ شيشه‌اي كثيف پايين ساختمان آگهي‌ها و اعلاميه‌هاي بزرگ و كوچك را روي هم چسبانده بودند. بعضي پاره شده بود و تكه‌هاي فتيله شده‌ي كاغذ پاي درهاي شيشه‌اي ريخته بود. چرك آب باران مخلوط با دوده‌ي ماسيده ردهاي رگه‌اي نامنظم سياهي روي ديوارهاي سيماني‌اش درست كرده بود كه تا پايين ادامه پيدا مي‌كرد. بوي زباله فضاي خيابان را پر كرده بود. معني دور و مبهمي توي ذهنم تداعي مي‌شد كه از تكرار آن لذت مي‌بردم. حس مي‌كردم كه اين ساختمان مي‌خواهد هر لحظه كه بتواند روي سر آدمهايش خراب شود. خيالات موهوم توي كلّه‌ام پرسه مي‌زدند. پيرمردي را مجسم مي‌كردم كه با كلاه و عينك و يك عصاي كهنه مي‌خواهد خودش را از طبقه آخر ساختمان روي من پرت كند. به بالاي سرم نگاه كردم، راهروي باريكي از آسمان بين دو ساختمان بلند بالاي سرم ديده مي‌شد كه چند تكه ابر كم پشت و چرك ميان آن بآهستگي جابجا مي‌شدند. احساس غريبي داشتم؛ انگار بايد همانجا روي همان صندلي تا آخر عمر بنشينم و همانجا بگندم تا بوي تعفن جسدم همراه با بوي زباله‌ها به ديوارها و پنجره‌هاي بزرگ و كاغذ‌هاي فتيله شده‌ي پاي در ساختمان بچسبد. بوي زباله را دنبال مي‌كردم، مرد ژوليده‌اي با لباسهاي پاره كه بدن پشمالو و چركش تكه‌تكه از زير آن بيرون زده بود، آشغالها را زير و رو مي‌كرد و چند قدم آنطرفتر زني با يك نگاه غمزده هر چندگاه مراقب حركات او مي‌شد و بعد دوباره سرش را برمي‌گرداند، انگار كه منتظر كسي باشد.
داخل يك كوچه شدم، از پشت پنجره‌ي يكي از خانه‌ها پسر جواني به بيرون نگاه مي‌كرد. خانه آجرهاي بهمني و در چهارلنگه‌ي چوبي و شيرواني سفالي كهنه‌اي داشت. حفاظ جلوي پنجره با اشكال مارپيچ و هندسي حالت عجيبي به صورت استخواني و لاغرش مي‌‌داد. توي چشمهايش گيجي و بهت تمام نشدني موج مي‌زد.
كوچه‌ي تنگ و باريكي بود كه خانه‌هايي با گوشه‌ها و زاويه‌هاي شكسته و تيز دو طرف آن كشيده شده بودند. در خانه نيمه‌باز بود. از لاي در به داخل نگاه كردم تاريك بود. در را آرام هل دادم. پلكان چوبي كه به طبقه بالا مي‌رفت كنجكاوي‌ام را تحريك مي‌كرد. بوي خورش قورمه‌سبزي مخلوط با بوي شاش تند شده‌ به ديوارها چسبيده‌بود. طبقه بالا فقط يك اطاق بود. دستگيره را پيچاندم. مردي مشغول ور رفتن با يك تار بود كه معلوم بود شكسته و تازه آنرا تعمير كرده‌اند. وسط اطاق چارزانو نشسته بود. متوجه من كه شد، با لبخندي سلام كرد. سلام كردم. به ميز كنار در اشاره كرد «لطفاً اون چسب رو به من مي‌دين؟» كمي سريشم توي يك نعلبكي لاي يك مشت ابزار و ميخ و چكش و تبر و سمباده و رنده، روي ميز در حال خشك شدن بود. سبيل پرپشتي داشت و چشمهايش نيمه‌باز بود، مثل اينكه ناخوش باشد. تار را توي دستش بالا و پايين مي‌كرد و من همينطور كه حواسم به كارهاي او بود، متوجه شدم با من صحبت مي‌كند. «... بعله جانم، اين تار، تار خيلي خوبي بود. ديروز صبح به مسعود... هه مسعود شاگردمه... به مسعود گفتم دستشو دراز كنه و تار رو از روي ميز به من بده كه تار از دستش افتاد روي زمين و به اين وضع در اومد ... خوب اين خرَكِشم درست شد، حالا تا چند دقيقه ديگه ببينيم چطور صدا مي‌ده. ...» تا چشمم به نور اطاق عادت كند كمي طول كشيد، لامپ كم نوري روي سقف روشن بود. كمد چوبي رنگ و رو رفته‌اي كنار يك ديوار اطاق بود، يك كتابخانه هم در گوشه ديگر اطاق، كه يك مشت كتاب قديمي و كهنه توي آن چپانده بودند كه چندتا سوسك هم دائم از لابلاي كتابها و كاغذپاره‌هاي چرك به بيرون سرك مي‌كشيدند و باز قايم مي‌شدند. ميز تحرير كوچكي كنار در بود كه روي آن ميخ و چكش و تبر و رنده و سمباده و چيز‌هاي ديگر  روي هم ريخته شده بود و يك تختخواب بهم ريخته كه يك طرف اطاق به ديوار چسبييده بود. مرد هنوز حرف مي‌زد. نور كمي از پشت شيشه‌هاي رنگي كثيف پنجره چوبي مشبكي كه يك پرده زردوزي شده با ملافه سفيد دوده گرفته‌اي جلوي آن آويزان بود به داخل اطاق مي‌آمد. ناگهان صداي تار فضاي اطاق را پر كرد. مرد، يا بهتر است بگويم پيرمرد، تار را كوك مي‌كرد. و بعد شروع كرد به چنگ زدن به تار و خواندن يك آواز توي مايه دشتي. وقتي از در بيرون رفتم صداي تار هنوز توي گوشم بود، صداي غم‌انگيزي كه عصاره سوزناك سالها رنج و بدبختي بود. ديگر دنبال چيزي نمي‌گشتم، انگار كه بچه شده باشم و مادرم دستم را گرفته و توي خيابانهاي شهر مي‌گرداند و من دائم سوالهاي بيجا مي‌كنم و او باحوصله به من جواب مي‌دهد و اين بازي همينطور ادامه دارد. مي‌فهميدم كه گولم مي‌زند ولي نمي‌توانستم چيزي بگويم. ازاينكه گولم مي‌زد كلافه مي‌شدم، بعد بهانه مي‌گرفتم و به گريه مي‌افتادم و خودم را روي زمين ولو مي‌كردم... متوجه اطرافم شدم. حس مي‌كردم دوباره گول خورده‌ام، سالها قبل از اينكه به دنيا بيايم گول خورده‌ام، احساسي غريب و مبهم كه از بالا و پايين كردن آن توي ذهنم كيف بخصوصي مي‌كردم. به عمارتي رسيدم كه از كهنگي در حال خراب شدن بود. كاشي‌هاي معرق رنگ و رو رفته‌اي تكه‌تكه به ديوارهاي گچي و چرك آن چسبيده بود. مغازه‌ها چراغ‌هاي مهتابي‌شان را روشن كرده‌بودند. جلوي عمارت ايستادم، پيرمردي با دهان كف كرده و صورت جزام‌زده روي زمين ولو شده بود، جعبه چوبي شكسته‌اي با يك مشت سيم وسط پاهايش روي‌زمين افتاده بود. توي خيابانهاي شهر پرسه زدم تا نيمه‌شب شد، بوي لجن جويهاي خيابان با صداهاي جوراجور و نور لامپهاي مهتابي مخلوط شده بود.
اين اطاق درست مثل دكانهاي سمساري است، پر از اثاث كهنه و پوسيده با يك بوفه كوچك چوبي كه پر از ظروف بندخورده‌ است كه لابلاي آنها عتيقه‌هاي ريز و درشت قديمي گذاشته‌اند. ديشب همينطور كه روي تخت فكسني وسط اطاق دراز كشيده بودم و لامپهاي مهتابي آبي و ارغواني بالاي گلدسته مسجد توي خيابان پشتي را نگاه مي‌كردم، پيرزن صاحبخانه در را باز كرد. مي‌گفت مستأجر‌هايش همه از ترس جن توي خانه پشتي رفته‌اند. تعجب كردم، چون مي‌دانستم غير از من مستأجري ندارد، بعد فهميدم كه مرا دست انداخته، چون چند شب است كه صداي ساز از خانه پشتي مي‌آيد؛ من هم اين را به پيرزن گفته‌بودم. آخر يك شب حس كردم كه او ممكن است حرفهاي مرا بفهمد، اين چيزها را به او گفتم، چيزهاي ديگري هم بود. پرسيدم چند سال است در اين خانه زندگي مي‌كند. گفتم كه ديوارهاي اين خانه، سقف آن، بوهاي اينجا، همه براي من يك معني كهنه‌اي را تداعي مي‌كنند. ناگهان پوزخند كريهي زد. حس تحقير پوزخندش هنوز آزارم مي‌داد كه حالتي جدي گرفت و با تندي ولي انگار كه مي‌خواهد چيزي را قايم كند گفت «ديوونه». به صورتش دقيق شدم. قيافه‌ي بيروحي داشت و درعمق چشمهايش حالت مرموز و ترسناكي موج مي‌زد.
بهرحال اصلاً براي من مهم نيست كه ديگران چه فكري مي‌كنند، همينقدر مي‌دانم كه از ديدن ديوارهاي اين خانه و حقيقت مشكوك آن كيف بخصوصي مي‌‌كنم، تقريبا همان كيف زجرآوري كه از شنيدن صداي زخمه‌هايي كه به آن تار مي‌خورَد. كيف دور و كهنه‌اي كه دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم، ذهن زخمي‌اي كه يك مشت تصوير مه گرفته دائم از لابلاي زخمهاي چرك كرده‌ي آن، پيش چشمم ظاهر مي‌شوند و باز محو مي‌شوند.
نمي‌دانم كجا هستم؛ يك مشت اشباح خيالي و بدقواره دور و برم را پر كرده‌اند. دنبال  سوراخي امن و راحت مي‌گردم. توي خيابانهاي شهر راه مي‌روم. اينجا شهر است. شهر مرا هم مثل همه قورت داده، حس مي‌كنم تمام زندگي‌ام يك شهر بوده كه من فقط حق داشته‌ام توي كوچه پس كوچه‌هاي آن قدم بزنم و دنبال تداعي‌ها بگردم و وقتي آنها را پيدا كردم، از حقيقت داشتن آنها كيف كنم. كيف كشنده‌اي كه بايد توي آن حل شد و رفت. توي خيابانهاي شهر قدم مي‌زنم و ساختمانهاي قد و نيمقد با لبه‌ها و زاويه‌هاي تيز و دقيق از كنارم مي‌گذرند، بعد توي كوچه‌هاي كج و معوج و ناهموارِ پر از آدم راه مي‌روم. صداي پاي خودم را كه جزو صداي پاي آدمهاي ناآشناي آنجا شده تشخيص نمي‌دهم. به يك دوراهي مسقف مي‌رسم، با طاقي ترك خورده كه روي آنرا كاشي‌هاي معرق پوشانده. داخل يك كوچه ديگر مي‌شوم. رسيدم، كليد را توي قفل مي‌اندازم و در را باز مي‌كنم. شب شده. صداي يك آواز دشتي از دور مي‌آيد، آنقدر دور كه كلمات آن را نمي‌توانم تشخيص بدهم.
توي حياط اين خانه يك پيچك كاشته‌اند كه تا لب پنجره خانه روبرو بالا رفته. ديشب ديدم چراغ اطاق روبرويم روشن شد، پنجره اطاق باز شد و يك پسر جوان سرش را از آن بيرون آورد و شروع كرد به نگاه كردن؛ چون پشتش به نور بود نتوانستم جهت نگاهش را تشخيص بدهم. همانطور كه پنجره را باز گذاشته‌بود از لب پنجره كنار رفت و شروع كرد به قدم زدن. قيافه‌اش را مي‌ديدم، صورتي لاغر با چشمهاي گود رفته كه انگار اشك زير آنها خشك شده بود. موهايش كم‌پشت بود و قيافه‌اي عصبي داشت كه بهت عجيبي توي  آن ديده مي‌شد. داد زدم «آهاي پسر» ديدم آمد لب پنجره، من هم سراسيمه وارد حياط شدم، ولي باور نمي‌كردم، او اصلاً جوان نبود، تقريباً پير بود با موهاي مجعد بهم ريخته و قيافه بي‌حالت و بي‌روح. آب روي سنگفرشهاي دور باغچه بخار مي‌شد و بوي آشنايي مي‌داد، بوي گيج كننده‌اي كه يك معني خيلي دور و مبهم را از راه بيني‌ام با خودش به سلولهاي مغزم فرو مي‌كرد. چشمهايش را نگاه كردم. توي تاريكي برق مي‌زدند و حالت ترس‌آوري ته آنها موج مي‌زد. ناگهان فرياد زدم، آنقدر بي‌اختيار كه انگار اين صدا از گلوي من خارج نشده باشد؛ فريادي كه انگار قبل از بسته شدن نطفه‌ام توي حلقم كاشته باشند، طوري كه از شنيدنش لرزيدم. موهاي تنم راست شده بود. دوباره سعي كردم تكرارش كنم.  فكر كردم شايد بتوانم از اين كار لذت ببرم، ولي اين‌بار مثل بار اول نبود؛ يك نعره گوشخراش معمولي. متوجه پيرزن شدم كه با وحشت از در راهروي خانه به حياط آمده. «چيه؟! چته؟» خواستم با دست پنجره روبروي اطاقم را نشان بدهم. پنجره بسته بود و چراغ اطاق هم خاموش بود، انگار كه هميشه همينطور بوده باشد. سرم را پايين انداختم و, به اطاقم برگشتم. تا صبح صداي يك آواز سوزناك دشتي توي مغزم مي‌پيچيد، انگار عصاره سالها دوري و بدبختي باشد. صداي گريه يك بچه و صداي جيغ و فحش‌هاي زني كه نثار آباء و اجداد بچه مي‌كرد از دور شنيده مي‌شد. روي يك تخت فكسني وسط اطاقم دراز كشيده بودم و به گربه‌هاي چركي كه دائم از پشت درختهاي تبريزي به بيرون سرك مي‌كشيدند و باز قايم مي‌شدند نگاه مي‌كردم. 
چند شبانه‌روز است كه فكر مي‌كنم. مي‌خواهم همه‌چيز برايم روشن شود تا خودم را نجات بدهم؛ درست نمي‌دانم از چه‌چيز. ولي هرچه بيشتر فكر مي‌كنم، توي همان فكرها بيشتر حل مي‌شوم و احساس خفگي بيشتري مي‌كنم. براي همين دائم قدم مي‌زنم. آن روز كنار يكي از خيابانها پيرمردي را ديدم با كلاه و عينك كه عصاي كهنه و رنگ و رو رفته‌اي هم توي دستش بود، كنار يك ساختمان بلند روي يك نيمكت نشسته بود. نزديكتر كه شدم ديدم به تكه ابرهاي چركي كه توي راهروي باريكي بين دو ساختمان بلند توي آسمان جابجا مي‌شدند خيره شده. آنطرفتر كنار ساختمان چركي، يك مشت زباله ريخته بودند كه بوي تعفن آن با بوي ترياكي كه از لاي يكي از پنجره‌ها مي‌آمد مخلوط مي‌شد و توي دماغم مي‌پيچيد. وقتي داشتم روي آشغالها را با يك تكه مقوا مي‌پوشاندم، متوجه شدم زن خوشپوشي چند قدم آنطرف‌تر ايستاده و با حالت تمسخرآميزي به من نگاه مي‌كند. خواستم بروم كه به اندازه يك سطل آب چرك از يك پنجره روي سر پيرمرد ريخت، كلاهش كه از روي سرش افتاد، فهميدم كه خيلي پيرتر از آن است كه اول به نظرم رسيده بود.
چند شب پيش دائم يك خستگي موذي مزاحم فكر كردنم بود. روي تخت دراز كشيده بودم. پيرزن صاحبخانه طرفهاي غروب باغچه را آب داده‌بود و حياط را آب‌پاشي كرده بود. هواي اطاق دم كرده بود، بخار آبي كه از روي سنگفرشها بتدريج ناپديد مي‌شد همه جا را پر مي‌كرد و بوي عجيبي مي‌داد. مي‌خواستم از روي تخت بلند شوم ولي تنم به رختخواب چسبيده بود، انگار همراه با بخار آب يك حالت مرموزي به فضاي داخل اطاق رخنه مي‌كرد.
مي‌خواهم بروم توي خيابان قدم بزنم، وسط خوبها، وسط عاقلها و نشئه‌ها، وسط آدمهايي كه از فرط توهم فهميدگي و دانايي مثل يك خيك سي مني پر از دوغ پف كرده‌اند و فقط كافيست آدم سوزن به يك جايشان بزند تا مثل يك تكه گه وسط خيابان ولو شوند، درست عينهو يك تكه گه، آن ديگري‌هايي كه درمانده به آنها آويزان شده‌اند و چرت مي‌زنند، و آنهاييكه از چرت چندهزار ساله‌شان احساس خوشبختي مي‌كنند. دوست دارم بدوم توي خيابان به بعضي‌شان فحش خواهرومادر بدهم و با يك كشيده خواب از كله‌ي بقيه‌شان بپرانم.
داشتم مي‌رسيدم، شب شده بود، نحوست و چرك به كف خيابانها و ديوارها و آدمها چسبيده بود. كرمهايي از لابلاي آشغالهايي كه گوشه يك ساختمان بلند با ديوارهاي سيماني يا نمي‌دانم شايد هم مرمري ولي دوده گرفته گذاشته بودند، يكي‌يكي به بيرون سرك مي‌كشيدند و باز قايم مي‌شدند. يك هيكل كج و كوله از كنارم گذشت، يكي ديگر، و يكي ديگر... رسيدم. يك خانه دوطبقه بود با آجرهاي بهمني و پنجره‌هاي چوبي، از پله‌ها بالا رفتم، توي طبقه دوم يك اطاق بود، يك جوان با چشمهاي گود رفته و موهاي ژوليده كنار در چمباتمه زده بود و تندتند داشت پكهاي عميقي به سيگاري بنگ كج و كوله‌اش مي‌زد. مرا كه ديد دست و پايش را جمع كرد. توي اطاق يك پيرمرد زردنبو كه يك طرف صورتش را جذام خورده بود، تار شكسته‌اي را وسط پاهايش گذاشته بود و با ناخن روي پوسته سفيد چرك جعبه‌ي صداي آن مي‌كشيد. اينجا بوي شاش و خورش فسنجان و ترياك و استفراغ و ترشي و حشيش و چلوخورش قيمه و قورمه سبزي و كثافت بچه و زباله و همه چيز باهم مي‌آمد. جسد تركيده چندتا سوسك به ديوارها و كف اطاق چسبيده بود و موشهاي گنده‌اي از لابلاي كتابهاي كهنه و پاره پاره توي كتابخانه فلزي به بيرون سرك مي‌كشيدند و باز قايم مي‌شدند، دلم داشت بهم مي‌خورد. توي دستم يك تبر بود كه دسته‌اش را دائم توي دستم فشار مي‌دادم. كنار پيرمرد زني با موهاي ژوليده و چشمهاي ناخوش و پر از درد نشسته بود و دوتايي به من مي‌خنديدند. حس كردم فرياد مي‌كشم؛ با زجر و شكنجه. دائم فرياد مي‌كشيدم و شكسته‌هاي تار و تكه‌هاي گوشت و مو به هوا پرتاب مي‌شد و باز روي زمين مي‌افتاد. كثافت و خون و تكه‌هاي دست و گوش و چشم و انگشت توي سر و صورتم مي‌خورد و ديوار‌ها خوني مي‌شد؛ خون كثيف دوده گرفته‌اي كه بوي آن معني كهنه‌اي را تداعي مي‌كرد. دلم مي‌خواست باندازه يك نفس هواي آزاد را توي جگرم پر كنم و بتركم.
چراغ را خاموش كردم. از در اطاق كه بيرون آمدم هيچكس آن اطراف نبود. مي‌دويدم و تبر را توي شيشه‌خانه‌ها مي‌كوبيدم

در اطاقم را بستم و رفتم توي حياط، شلنگ را برداشتم و همانجا پاي درختها خودم را شستم. اثري از خون روي سنگفرشها نمانده بود.
حس مي‌كنم سالها گول خورده‌ام. به من كلك زده‌اند. يك مادربخطاي حرامزاده‌اي با يك تبر ذهنم را پاره‌پاره كرده و تخم يادگاري و خاطره توي آن پاشيده. من از هر چيز رنج‌آور و كشنده‌اي كيف مي‌كنم. گريه‌كردن هم بي‌فايده شده. گريه كه مي‌كنم غبار چندهزارساله‌اي از روي تنم بلند مي‌شود و جلوي چشمهايم را مي‌گيرد، خسته‌ام و هيولاها و كابوسها مرا راحت نمي‌گذارند.
.....
...
.
اينجا استخر آرامي است. دلم مي‌خواهد ساعتها زير اين آفتاب تند دراز بكشم و روي اين سنگفرشها با سايه‌ام كه زوايا و گوشه‌هاي دقيق و واضحي دارد بازي كنم. دورتادور اينجا را درختهاي تبريزي و چنار كاشته‌اند. اين بوي بخار آب كه از روي سنگفرشها بلند مي‌شود پاك افكارم را پريشان كرده، بوي مرموز و عجيبي كه معني كهنه‌اي را تداعي مي‌كند؛ يك معني دور و مشكوك كه از آن كيف بخصوصي مي‌كنم و دوست دارم آنرا توي ذهنم تكرار كنم.
آبان 1368  
ويرايش: شهريور 1386
ويرايش دوم: مهر 1386
ويرايش سوم: آبان 1390
.
با تشكر از ويرايش تكميلي توسط في‌ميل

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

آخر زمون

عمراً فكرشو مي‌كردي كه يه روز تو تهرون تو خونه‌ت يه شب ساعت 3 و نيم بعدِ نصف شب از تو قابلمه با چاپ‌استيك گوشت و قارچ قيمه‌قورمه‌ي سرد بخوري و حالشو ببري مث خر؟

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

بعد از نيمه‌شب

بطري‌هاي خالي روي كانتر، اينترنتي كه از اعتبار افتاده، سكوت و سرماي پيش از سپيده‌دم، همه با هم دستور مي‌دن «برو بخواب» و من لج مي‌كنم و لج مي‌كنم و لج مي‌كنم و لج مي‌كنم ...
بطري‌ها رو جمع مي‌كنم، اينترنتو راه مي‌ندازم، و پنجره رو مي‌بندم، و تازه اونموقع‌س كه جاي خاليت فشار مياره.
مي‌رم بخوابم.