۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

سفر به منهاي صد و هفت


خودم را رسانده‌ام. هميشه مي‌خواستم اينجا را دوباره ببينم. مي‌دانستم آسان نيست، ولي بايد مي‌آمدم. اينجا جايي است كه همآنم كه هستم؛ نه بيشتر و نه كمتر. اينجا نزديكترين نقطه‌ي جهان به «من» است. البته اين براي من يك باور نيست، در اصل تجسد همه‌ي باورهايم است. براي من اينجا نقطه‌ي اتصال همه‌ي راههاي عالم است به هم. اينجا نقطه‌ي آغاز جهان براي من است.
وقتي اينجا هستم. ابليس و خدا يكسان مي‌شوند؛ مهر و خشم، آسمان و زمين، خير و شر. من اينجا خود ابليس مي‌شوم و خود خدا؛ خود شفقت و خود بي‌رحمي.
و چقدر اينجا زيباتر و خوب‌تر و هميشگي‌ترم.
..... 

هميشه به تنهايي آدم مقبولتري بوده‌ام؛ هر وقت «فقط خودم» بارِ «فقط خودم» را به دوش كشيده‌ام. هرگز با ديگري زيبا نمانده‌ام. شايد از فرط اشتياق به «خوب‌بودگي» زشت مي‌شوم. شايد تمام قدرتم را صرف مقبول بودني مي‌كنم كه مازاد بر تقاضاست يا تقاضايي ندارد و آنقدر ادامه مي‌دهم كه ناخواستگي تنها مشخصه‌ام شود و ناتواني از پي‌اش بيايد. شايد هم آنقدر از خودم دور مي‌مانم كه ناشناس مي‌شوم و آنقدر دور ديگري دايره‌ي توجه مي‌زنم تا حلقه‌اي خفقان‌آور به دور گلو احساس كند و شروع كند به زدن آنچه كه حلقه را تنگ‌تر مي‌كند. بايد بروم، شايد منهاي صد و هفت جايي باشد كه بتوانم بار ديگر خودم را از نو تعريف كنم. پس مي‌گذارم كارش را تا آخر پيش ببرد.... مي‌زند ام. دردم مي‌آيد. ضربه‌هايش را با توان و قدرت هر چه تمام‌تر فرود مي‌آورد. جانم درد مي‌گيرد. باز مي‌زند. با هر ضربه‌اش، جايي در «من» ترَك مي‌خورد. مي‌دانم چه خواهد شد؛ پس صبر مي‌كنم تا باز بزند و او مي‌زند. لبخند مي‌زنم و او مي‌زند. اخم مي‌كنم و او مي‌زند. قهقهه مي‌زنم و او باز با تمام قدرت و بيرحمي مي‌زند. مي‌گويم دوستت دارم و او كلافه و عصباني باز محكمتر از هر بار و با حرص و بغض مي‌زند و من از درون خردتر مي‌شوم و با لبخندي يا اخمي يا بغضي يا اشكي باز نگاهش مي‌كنم.
حالا ديگر آنچه در توان دارد براي ريختن من بكار برده است، ولي نمي‌داند؛ در حاليكه ديوانه‌وار خسته است و ديگر توانش را ندارد، هنوز نمي‌داند كه اين تكه‌ خرده‌ها اينجا بر زمين نخواهد ريخت يعني نبايد كه اينطور شود. پس ديوانه‌وار مي‌كوبد،  مرا كشان كشان به كنار در مي‌برد. مستاصل است كه چگونه اين كار را بكند؛ بهانه‌اش را مي‌خواهد. به چشمهايش نگاه مي‌كنم و قهقهه‌اي مي‌زنم. همين كافي است. در را باز مي‌كند و به سرعتي كه مبادا در ميانه پشيمان شود تمام نيرويش را جمع مي‌كند و مرا با ضربه‌ي لگدي از در به راهروي صد و پنج شليك مي‌كند و در را بي‌درنگ مي‌بندد. كشان كشان خودم را به آسانسور مي‌رسانم. مراقبم تا همسايه‌ها متوجه نشوند، با اينهمه، لغزش مردمك‌هاي پنهان پشت سوراخِ چشمي‌ها را حس مي‌كنم. هنوز روي پا ايستاده‌ام؛ پر از ترك‌هاي ريزي كه فقط غشاء نازك پوستم آنها را بهم متصل نگه داشته. آسانسور مي‌رسد. ميان انبوهي از دكمه‌ها پايين‌ترين دكمه را هدف مي‌گيرم.
وقتي از درون خرد شده‌اي، لابلاي خرده‌هايت پر از درد است و درد سنگين است، پس هرچه خرد‌تر باشي سنگين‌تر مي‌شوي و كمتر قابل حمل.
صداي قيژ قيژ تسمه‌ها و كابل‌هاي آسانسور بلندتر مي‌شود. از درد ورم كرده‌ام. بي‌نهايت سنگينم. هيچ چيز چنين وزني را تاب نمي‌آورد، اين را خوب مي‌دانم. دكمه را مي‌زنم: منهاي دو. اطاقك كنده مي‌شود و در جا سقوط مي‌كند. و من با آن سقوط مي‌كنم. كم كم سرعتش بيشتر مي‌شود و من از حس سقوط و سبكي آن سرشار مي‌شوم؛ لذتي چنان وصف ناپذير كه چشمهايم را كه هزاران ترك خورده، مي‌بندم و منتظر ضربه‌ي آخر مي‌مانم؛ و مي‌رسد؛ تمامِ لرزه‌اش را به تنم مي‌سپارم. پوستم شكافته مي‌شود. تكه تكه و پخش مي‌شوم. هر تكه‌ام به ديواري مي‌خورد و باز هزار تكه مي‌شود. تكه‌هاي بزرگتر به تكه‌هاي كوچكتر و همينطور باز ريز مي‌شوند. همه‌ي تكه‌ها و ريزه‌ها به روي توري كف پايين مي‌آيند و از سوارخها به زير مي‌ريزند. حفره‌ي گشاد زير توري همه‌ي تكه ها را به قعر مي‌برد؛ مغاكي تاريك كه حسِ انتها ندارد. مي‌شمرم منهاي سه، منهاي پنج، منهاي نه، منهاي چهارده، منهاي بيست و سه، ... مغاك به چاهك‌ها و چاهك‌ها به لوله‌ها و لوله‌ها به ني‌ها و ني‌ها به نايژكها تقسيم مي‌شوند و تقسيم مي‌شوند و تقسيم مي‌شوند و در هر بار خرده‌هاي من خردتر و ريز‌تر به پايين مي‌روند. گَرد مي‌شوم و از ريزنايژكهايِ آخر به اينجا مكيده مي‌شوم؛ به منهاي صد و هفت.
تلي از گرد كه به روي هم انباشته مي‌شود؛ تلي از گرد كه هنوز نفس مي‌كشد و مي‌بيند و فكر مي‌كند. گرده‌هايم را به هم پيوند مي‌دهم و تكه‌ها را به هم مي‌چسبانم و خودم را از نو خلق مي‌كنم.
.....

اينجا منهاي صد و هفت است. وقتي اينجا هستي به خروج فكر نمي‌كني به عاقبت كاري نداري. اينجا نقطه‌ي اتصال همه چيز است؛ و غايت و ابتدا در يك جا و در دست تو است؛ و مي‌فهمي كه تا اينجا هستي هيچ نمي‌خواهي.
شايد براي همين هم هست كه اينجاست. منهاي صد و هفت خيلي پايين است و بيش از حد دور از دسترس. راه‌هاي منتهي به اينجا همانقدر كه در مسير زيادتر مي‌شوند باريكتر مي‌شوند، آنقدر كه در ميان راه بايد خرد شده باشي و در آخر مثل گرد از بيشمار منفذ سوزني سقف به اينجا رخنه كني تا ببيني چقدر اينجا زيباتري و چقدر خوب‌تري و چقدر هميشگي‌تر.
اينجا هم خدايي و هم ابليس. اينجا محترمِ جهاني هستي كه از پي‌اش مي‌آيد و فرمانروا و مبدأ همه‌ي آن.
و اگر لازم باشد خاتمه‌دهنده‌ي همه‌ي آن.

۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

تونل


مدتهاست پياده‌روي نرفته‌ام. نمي‌دانم چرا! شايد مترصد حوصله‌اي خاص از جنس «پياده گز كردن و نگاهِ معناياب به در و ديوارِ شهر كردن» بوده‌ام تا يك وقت خداي‌ناكرده كار نسنجيده يا عبثي نكرده باشم.
ساعت هشت است و موقع غروب. از پنجره به بيرون نگاه مي‌كنم. از اينجا، تپه‌ي روبرويي و آسمان بالاي سرش معمولاً حال و احوال بيرون از خانه را برايم وصف مي‌كنند؛ منظره‌اي كه اين روزها بيشتر اوقات كسالت‌بار و ملال‌آور بوده است و شايد هم براي همين بوده كه تا امروز آن «حوصله‌ي خاص» به سراغم نيامده است. اما امروز اين تپه و آسمان خيلي دل‌انگيز و با طراوت مرا به يك پياده‌روي جدي دعوت مي‌كنند. دوش مي‌گيرم و از خانه بيرون مي‌زنم.
گوشي را روي گوشهايم جابجا مي‌كنم. با ضربات آهنگ قدم‌هايم را تنظيم مي‌كنم. به كنارگذر جنوبي بزرگراه مي‌رسم. تمام راه را از خانه تا اينجا فكر مي‌كنم: به روزهاي گذشته و همه‌ي آنچه كه شايد بشود گفت فشار اين روزهايم بوده است، ولي كم كم مثل هميشه قدمها كه به زمين خيابان مي‌خورد، انگار اين فشارها پوك مي‌شوند، خرد مي‌شوند و بعد كم‌كم لابلاي اصوات موسيقي گم مي‌شوند.
از مقابل زيرگذر تالار دشت‌بهشت رد مي‌شوم. جلوتر، زيرگذرِ زندان است. عبور من از اين نقطه هميشه همراه است با به ياد آوردن خاطراتِ بعضي محو - بعضي واضح از دوران كودكي و هر بار بلااستثناء با خودم عهد مي‌كنم كه وقتي بگذارم و آنها را بنويسم؛ و آن هم همان «امروز»ي كه از مقصد به خانه برمي‌گردم. يك ماشين كنار دستم سرعتش را كم مي‌كند؛ پنجاه قدم مانده به زيرگذر اوين. يك خانم و آقاي مسن سوال‌مندانه نگاهم مي‌كنند. گوشي را از روي گوشم برمي‌دارم و سرم را به طرفشان خم مي‌كنم. «ببخشيد! از اينجا چطوري بايد بريم زندان اوين؟» طبيعتاً جواب ساده است ولي نمي‌دانم چرا مكث مي‌كنم و حتي فكر مي‌كنم. دست آخر به زيرگذر اشاره مي‌كنم به طوري كه يعني همين الان يادم آمد «اِ همين جا! از همين تونل وارد بشين مي‌رسين به زندان!» و ضمن اداي اين جمله‌ي مسخره چندبار با دست و انگشت اشاره بر روي جهت حركت بعد از خروج از «تونل» (كه سمت چپ است) تاكيد مي‌كنم. همينطور كه دور مي‌شوند با نگاه حركتشان را دنبال مي‌كنم و ته ذهنم سوال مي‌كنم «چرا گفتي تونل؟ يعني كلمه‌ي مناسب‌تر واقعاً به ذهنت نرسيد؟». اوايل هر موقع در امتداد طولِ حدود صد - صدوپنجاه متري دهانه‌ي زيرگذر راه مي‌رفتم، سعي مي‌كردم زيرچشمي نگاهي به ورودي و در زندان و حال و هواي آن بكنم و معمولاً در تصوراتم چشمهاي گشادِ آدمهايي يونيفورم‌پوش و شكاك با عصبانيت به من زل مي‌زدند و مرا منصرف مي‌كردند، ولي با اينحال به اندازه‌ي يك نظر، در حد اينكه ببينم شلوغ است يا خلوت و  بتوانم تصويري در حد يك شصتم ثانيه در ذهنم بگيرم و همانجا ثبتش كنم، اين كار را مي‌كردم. ولي بعداً كم كم حس كردم كه خب اين چشمهاي گشاد شكاك بعد از اينهمه وقت به عبور من از اينجا عادت كرده‌اند و بنابراين نگاه‌هاي چندباره و گرفتن عكسهاي ذهني بيشتر از يك فريم هم برايم ساده‌تر شد. از ابتداي دهانه‌ي زيرگذر كه رد مي‌شوم بعد از حدود پانزده بيست قدم يك نفر از سمت زيرگذر به طرف ماشيني كه كنار زده و ايستاده با حالت نسبتاً برافروخته‌اي نزديك مي‌شود و با راننده با صداي بلند صحبت مي‌كند. بلند بودن صدايش را از انقباض عضلات گردن و حنجره و ميزان  و شكل باز شدن لبها و لرزشي كه روي پوست صورتش ايجاد مي‌شود مي‌فهمم. صداي موزيكي كه از گوشي پخش مي‌شود خيلي بلندتر از آن است كه چيزي بشنوم. حالت چهره و طرز حركت دستهايش مرا كنجكاو كرده كه تشخيص دهم آيا از سر تخاصم و اعتراض به راننده، صدايش بلند شده يا صرفاً به شكل هيجان زده‌اي در حال اداي يك توضيح مهم است. همينطور كه از كنارشان عبور مي‌كنم مرد به پنجره‌ي سمت راننده مي‌رسد و پشت به زيرگذر به مكالمه‌ي پراضطرابش با راننده‌ي جوان ادامه مي‌دهد و من گردنم همينطور كه از سر كنجكاوي مي‌چرخد و البته بدون آنكه حاضر باشم خطر مشكوك جلوه كردن در اثر برداشتن گوشي از روي گوشهايم را بپذيرم، سعي در تشخيص علت تندي و حرارت مرد دارم. بالاخره در حاليكه تقريباً هر دو ثانيه يكبار كاملاً به عقب بر مي‌گردم تا از موضوع دور نمانم، مرد ماشين را دور مي‌زند و سوار مي‌شود و حالت راننده هم حكايتي از ترسيدن يا دستپاچگي ندارد. خيالم راحت مي‌شود. ماشين به راه مي‌افتد و از كنار من مي‌گذرد و دور مي‌شود. به اواسط قطعه پياده‌روي صد-صدوپنجاه متري مقابل دهانه‌ي زيرگذر رسيده‌ام و از آنجا كه در لحظاتي قبل زاويه گردش من درست به سمتي بود كه مي‌توانست نگاهي جسورانه به ورودي زندان را تداعي كند، با خودم فكر مي‌كنم «الآن آن چشمهاي گشاد شكاك و عصباني چه فكري ممكن است كرده باشند؟» و البته جوابش ساده است: من داشتم صحنه‌ي مكالمه‌ي مجادله‌گونه‌اي را مثل اغلب آدمهاي فضول و كنجكاو اين شهر نگاه مي‌كردم و اين يك دليل هم قطعاً كافي است براي اينكه نگاه‌هاي من را به خودشان نگيرند. از لحظه‌اي كه تصميم گرفته‌ام از خانه خارج شوم مقصدي كه در ذهنم داشته‌ام ميدان دركه بوده است. براي رفتن به آنجا يك راه -يعني راهي كه معمولاً مي‌روم- اين است كه همينطور مستقيم به مسيرم ادامه دهم تا وارد بزرگراه شوم و به پل عابرپياده‌ي نرسيده به روگذر سئول-چمران برسم، بعد از روي پل عابر به ابتداي كچويي وارد شوم و از آنجا به سمت شمال بروم تا ميدان دركه. راه ديگر (كه شايد حدود صد قدم كوتاهتر است) هم آن است كه از زيرگذر جلوي زندان وارد خيابان دشت بهشت شوم و از آنجا با بالا رفتن از سربالايي تندي كه زمستانهاي تقريباً غيرقابل عبوري دارد، به كچويي وارد شوم. ناگهان تصميم مي‌گيرم كه اين بار راه دوم را انتخاب كنم. همزمان با اين تصميم اين فكر از ذهنم مي‌گذرد كه شايد تا بحال جسارتش را نداشته‌ام از اينطرف به آنطرف بروم، مبادا كه آن چشمهاي گشادِ شكاك عصباني‌تر شوند. همينطور كه پيروزمندانه به آنطرف تونل مي‌رسم نگاهي به جلوي ورودي زندان مي‌كنم، حدود بيست، بيست و پنج نفري بطور پراكنده آنجا ايستاده و به در نگاه مي‌كنند. رويم را كه برمي‌گردانم زن جواني با يك دسته گل سرخ در دست از مقابل مي‌آيد. در عالم خودش است و معلوم است كه دستپاچه و هيجان زده است. با خودم فكر مي‌كنم من هم اگر مي‌خواستم الان با يك دسته گل قرمز بروم و روبروي در زندان اوين بايستم قاعدتاً همين حس و حال را داشتم. حس غريبي نيست. همان حسي است كه در تمام اين سالها هر وقت مي‌خواهم كاري را بكنم كه مي‌تواند تعبير به عبور از مرزهاي ممنوع نامرئي شود، به آدم دست مي‌دهد؛ بارها برايم اتفاق افتاده و هر بار كه از آن مرزها رد شده‌ام حس پيروزي و قهرماني داشته‌ام، ولو اينكه بعد از آن ناچار شده باشم سختي‌ها و مرارت‌هايش را هم تحمل كنم.
چند پسربچه كنار خاكروبه‌هايي كه اول كچويي ريخته‌اند، با هم كلنجار مي‌روند. يكي كه بزرگتر است، دست يكي ديگر را كه كوچكتر است گرفته و با خود مي‌كشد. دو دلم كه دخالت كنم يا نه. گوشي را از روي گوشم بر مي‌دارم «چيكارش داري؟» همه با هم برمي‌گردند و نگاهم مي‌كنند «مگه هم قد توئه اين؟»، «دوستمه» و همزمان آن كه كوچكتر است هم نگاه تاييدآميزي مي‌كند. «آها. فكر كردم دعوا مي‌كنين. گفتم اذيتش نكني يه وقت» با معصوميت آميخته به تعجبي نگاهم مي‌كنند «نه...». گوشي را روي گوشم مي‌گذارم قاعدتاً بايد از اشتباهي كه كرده‌ام خجالت‌زده باشم ولي نيستم. مي‌روم تا برسم به ميدان دركه.
...
در بازگشت از همان جا بر مي‌گردم. از سراشيبي پايين مي‌روم، ولي تصميم دارم بجاي اينكه از داخل زيرگذر به سمت مقابل برگردم، مستقيم از جلوي ورودي زندان عبور كنم و به مسير شرق به غرب بزرگراه وارد شوم. آهنگ را قطع مي‌كنم و گوشي را از روي گوشهايم به روي گردنم پايين مي‌كشم. جلوي وروديِ ماشين‌رو يك مانع متحرك گذاشته‌اند با يك اتاقك كوچك كه يك سرباز آنرا از داخل اتاق كنترل مي‌كند. به جلوي مانع مي‌رسم -كه تقريباً تمام عرض گذر را مسدود كرده ولي راه باريكه‌اي به اندازه‌ي رد شدن يك لنگه پا كنار آن هست. سرم را جلو مي‌برم و مي‌پرسم «ميشه از اينجا رفت تو اتوبان؟» «شدنش كه ميشه...» «منظورم اينه كه اجازه هست؟» لبخند مي‌زند«آره اجازه هست.» پاهايم را يكي يكي از راه باريكه رد مي‌كنم و به محوطه‌ي عريض مقابل ورودي زندان مي‌رسم. بيست و چند نفري آنجا نشسته و ايستاده منتظرند. دختري با دسته‌گل قرمز رنگي توي دستهايش كه بين پاهايش آويزان كرده، روي جدول نشسته و زمين را نگاه مي‌كند. مردي بالاي سرش ايستاده و به او نگاه مي‌كند. آنطرفتر چند نفر ايستاده و چندنفر پشت به ديواره‌ي كنارگذر شمالي نشسته‌اند. جلوي در ورودي هفت هشت نفر ايستاده و به در چشم دوخته‌اند. عبور مي‌كنم و به نورافكن انتهاي گذر كه محل تقاطع آن با بزرگراه است خيره مي‌شوم، كه مثل يك چشم گشاد شكاك دارد منظره‌ي عبور من را ورانداز مي‌كند و همينطور مي‌روم تا از زير نور تندش رد شوم. خدا مي‌داند در همين فاصله چندتا فريم عكس يك شصتم ثانيه‌اي از من مي‌گيرد.
هميشه وقتي از جلوي زندان اوين رد مي‌شوم كلي افسانه و خاطره از كودكي و نوجواني يادم مي‌آيد؛ كلي خاطره و افسانه كه بايد يك روز سر فرصت بنشينم و بنويسمشان.
.