اين چند وقتي كه خيلي فعال نبودم، در واقع داشتم فكر ميكردم. فكراي زياد و جورواجور. اينايي كه اينجا مينويسم، شايد دغدغههاي خودم باشن، ولي هميشه اينطور بوده كه دغدغههاي يه آدم، براي عدهي بيشتري از اونچه كه خودش تصور ميكنه، جالب، مهم و حتي دغدغه هستن. اين دغدغهها در طول يك زندگي، يا حتي توي بخشي از اون ايجاد ميشن و شكل ميگيرن، ولي ميتونن اونقدر ريشهاي و اساسي باشن كه اون زندگي و يا خيلي زندگيهاي ديگه رو (حتي بطور پيوسته و هميشه) تحت تاثير و تحت كنترل خودشون قرار بدن.
تا به حال خيلي راجع به بعضي چيزا نوشتم؛ راجع به احساسات نوستالژيك، راجع به نشونهها، راجع به خشم و نفرت، راجع به هيجانات، راجع به مبارزه، انقلاب، جنگ، راجع به پيروزي، راجع به زنونگي، راجع به مردونگي و چيزاي ديگه و همينطور راجع به جايگاه تغيير كرده و معلول خيلي از اينها و نقد نظري (شايد هم تا حدودي انتزاعي) همهشون. ولي كمتر راجع به مصاديق صريح و منابع انتشار اين مفاهيمِ معلول و نقشي كه اين منابع و مصاديق در ذهنيت فعال و كنشگر ما دارن، صراحت داشتم. و چيزي كه در حال حاضر بخوبي به نظر مياد، اينه كه خيلي از آدمهايي كه من از دور و نزديك ميشناسم، در حال تاثيرپذيري خواسته و يا ناخواسته از اين منابع و مصاديق هستن.
در هر حال، الان بنظرم اونچه كه تابحال بيان شده، اينطور نبوده كه كافي بوده باشه. براي همين تصميم دارم براي تصريح بيشتر همهي اونچه كه قبلاً نوشتم، از زاويه بازتر، عينيتر و صريحتر وارد بشم. شايد يه علت اينكه تا الآن در بارهي اين منابع انتشار سكوت كرده بودم، تقدس عرفياي بوده كه اين منابع، تقريباً براي اكثريت قريب به اتفاق افراد (بر اساس شناختههاي خودم) دارن؛ كه خود اين مفهوم، وجود يه تابوي عرفي و غيررسمي رو نشون ميده، كه با توجه به بيتاثير بودن سكوت در بارهشون، ديگه ضرورتي براي حفظ اين حريم احساس نميكنم. به هرحال ميشه اينها رو ادامهي همون حرفا دونست.
اسطورهها وارد ميشوند
چقدر مستقيم يا غيرمستقيم، وقتي حتي ميخوايم صلح و آرامش رو تبليغ كنيم اين كار رو بصورت متشنج و با غيض و بغض انجام ميديم؟ خوب چرا؟ خوب براي اينكه اينجوري هيجان انگيزتره! ولي اين هيجان دقيقاً از كجا مياد؟ از خشم؟ از عصبيت؟ از غليان و برونريز احساسات سركوب شده؟ شايد! حالا آيا اين تنها راهشه؟ بنظرم نه.
كارتون شركت هيولاها (لولوها) (Monsters INC.) رو يادتونه؟ توي اون قصه، لولوها بالاخره فهميدن كه ميشه انرژي رو بجاي صداي جيغ و فرياد وحشت زده بچهها، از صداي خندهي اونها هم گرفت. يه واقعيت خيلي قشنگي تو همين داستانِ به ظاهر بچهگانه بود، كه بنظر ميومد براي لولوها قابل فهم شد، ولي ما (بعنوان نوع آدميزاد منظورمه) هنوز اينو نفهميديم. هنوز وقتي ميخوايم ايجاد هيجان و حركت كنيم، بنا به يه عادت تاريخي تقريباً هميشه از محركهاي منفي مثل نفرت و عصبيت استفاده ميكنيم، ولو اينكه در ظاهر ميخوايم از مفاهيم مثبت دفاع كنيم. حالا اين از كجا مياد؟ سادهست، (علاوه بر بَرَنده بودن اين روشها در منظر عام - كه قبلاً راجع بهش گفتم) از مقبوليت اين روش در ديدگاه كسايي كه بعنوان رفرنس و حتي اسطورههاي بزرگ ميشناسيمشون.
اسطورهها! خيلي جالبه بنظرم كه هنوز اين اسطورههايي رو كه پرچمدار افراطگرايي، خشونت، نفرت و حتي انزجار هستن رو بيشتر و بهتر ميفهميم، از خيليايي كه دعوت به آرامش و تحمل مخالف و داشتن سعهي صدر ميكنن. حتي راحتتر بگم اكثريت قريب به اتفاق كسايي رو كه اسطوره بودنشون رو به رسميت ميشناسيم، بطور قابل توجهي، خواسته يا ناخواسته، نظرات و يا صفات ضد انساني (به مفهوم عام كلمه) شديدي رو تبليغ ميكردن. كافيه هركدوم از ما يه آدمي رو كه فكر ميكنيم خيلي «مبارز» و «شجاع» بوده رو تو ذهنمون تجسم كنيم و بعد بريم ببينيم در واقع چه چيزي رو گسترش داده؟ چه حرفايي زده؟ چه روشهاي مخربِ روح و مخربِ ذهني رو -بصورت غيرقابل جبران- براي «مبارزه» با اونچه كه باطل ميدونسته، بكار برده؟ و بعد واقعاً فكر كنيم كه اين اسطورهها و قهرماناي اين مدلي، چه فضيلت انساني رو براي ما هديه آوردن؟ و اگه آوردن، در مقابل چه ضربههاي غيرقابل جبراني به پايه و اساس بخشي يا همهي فضايل يه جامعهي انساني (به مفهوم دقيق كلمه) زدن -كسايي كه با هر نظر و هر ايدئولوژي ظاهراً آراسته و خيلي علمي يا خيلي متفكرانه يا خيلي ظلمستيزانه و يوتوپيايي، در نهايت وقتي پاي روش اشاعه و نشر اونها رسيدن، راه و روشي رو جز سركوب، كشتن ويا اجبار و اونم از طريق گسترش نفرت، تحقير و ارعاب، پيشنهاد نكردن و يا شيوع ندادن. ميدونم اگر اسمشون رو بيارم، احتمال داره بيشتر كسايي كه اين متن رو ميبينن، دچار نوعي برانگيختگي احساساتي بشن (ولي بهرحال ميارم).
اخطار و تحذير
خوب من الان ميخوام يه تور بين اين قهرمانها بزنم. اگه فكر ميكنين به مقدساتتون توهين ميشه اگر «كسي رو كه تابحال خيلي جايگاه ويژهاي براش تو ذهنتون داشتين، يه نفر مورد سوال و ترديد جدي قرار بده»، توصيه ميكنم ديگه به خوندن ادامه ندين. ولي اگه فكر ميكنين هيچ جايگاهي ابدي نيست و ميشه هرچيزي رو مورد نقد و شك بنياني قرار داد، ببينيم تا كجاها ميشه چيزايي و آدمايي رو (فارغ از اونچه كه عرفِ همه يا عدهاي، مورد تقديس و بزرگداشت قرارشون ميده)، به شكل ديگهاي هم ديد.
تعداد اين قهرمانها كم نيست، ولي فعلاً بنا رو بر اين گذاشتم كه روي همونايي كه تو جامعهي نرمال امروزيمون (يعني همين دور و بر خودمون - خيلي راه دور نميخوام برم) بيشتر از بقيه مورد تحسين و توجه و سمپاتي هستن، انگشت بذارم.
يه چيز تو مايه اتو- سوسيو- پليتيكو- بيوگرافي
بذارين با چندتا مثال از تجربههاي خودم شروع كنم. حدود سي سال قبل يعني زمستون 1355: اونموقع دوم دبستان بودم و خيلي هم به كتاب خوندن علاقه داشتم. تا قبل از اون جذابترين كتابها برام سري كتاباي تنتن بودن (كه البته هنوزم جذابن برام) ولي در اون مقطع فهميدم كتابهاي خوندني و جذاب ديگهاي هم (غير از كميك استريپها) وجود دارن؛ مثلاً «ماهي سياه كوچولو». «ماهي سياه كوچولو» اولين برخورد ذهن كودكانهي من با يك مفهوم سياسي (اگر چه در قالب استعاره و لفافه) بود. شايد ميتونست اينطور نباشه، يعني فقط يه داستان باشه كه شنيده بشه و تموم بشه و بگذره، ولي اونقدر حس دخالت در تغيير سرنوشت (رسيدن به دريا) و تقابل با يك قدرت برتر (مرغ ماهيخوار)، قوي و بزرگ توي ذهنم شكل گرفت، كه خودبخود تاثيري كه داشت، از نوع يك تاثير سياسي ناب و كاملاً جدي بود. البته همزمان اينو هم ياد گرفتم كه دونستن اسم نويسندهي داستانها و كتابها خيلي مهمه، و همونموقع بود كه صمد بهرنگي (كه شايع بود كه توسط عوامل ساواك در ارس غرق شده) رو شناختم و اين آدم شد اولين «معلم ايدئولوژيك مبارزه در زندگي» براي من. تقريباً بنا به يه خصلت شخصي (گير سه پيچ دادن به يه چيزي كه برام جالب و جذابه) تهش رو درآوردم و اونچه كه نوشته بود و ازش منتشر شده بود گير آوردم و خوندم (ولو اينكه بعضياش مثل «كندوكاو در مسائل تربيتي ايران» كه براي افراد بزرگسال بود رو نفهميدم). مثلاً خوندم كه:
«... ببين چگونه درون غلاف خود احساس خفگي ميكند! فولاد اين شمشير را گويا با كينه جوشاندهاند! گويي شمشيد كوراوغلو هميشه به تو ميگفت: «آه اي كينه، تو هم مانند محبت مقدس هستي! ما نميتوانيم محبت خود را به مردم ثابت كنيم مگر اينكه به دشمنان مردم كينه بورزيم. تو با ريختن خون ظالم به ستمديدگان محبت مينمايي»»
(«كوراوغلو و كچل حمزه» از مجموعهي «قصههاي بهرنگ»)
يا اين يكي كه فوقالعاده تاثيرگذار بود:
«دستهايم از ماشين كنده شد و به رو افتادم روي آسفالت خيابان، سرم را بلند كردم و آخرين دفعه شترم را ديدم كه گريه ميكرد و زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در ميآورد./ صورتم افتاد روي خوني كه از بينيام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم و هقهق گريه كردم./ دلم ميخواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.»
(«24 ساعت در خواب و بيداري» از مجموعهي «قصههاي بهرنگ»)
خوب اين خوندنها باعث ميشد به اين نتيجه برسم كه خشم چقدر ميتونه برحق و «مقدس» باشه و «راه درست و جوانمردانهي» گرفتن «حق» و رسيدن به مفهومي مثل «آزادي»، تنها يك مبارزه است (قهرآميز و توام با خشم و كينه) با موجودي به عنوان «دشمن» كه طبعاً ظالم هم هست! بعدها متوجه شدم اين تفكر در هر چيزي ميتونه تسري پيدا كنه، يعني اين همون «خشم مقدسه» كه ميتونه عامل موفقيتهاي زيادي باشه، از موفقيتهاي تحصيلي گرفته تا اجتماعي و سياسي و غيره. و همون دوره بود كه انقلاب شد و انقلاب پيروز شد و توي خانواده ودوست و آشناي دور و نزديك خيلي كسا بودن كه گرايشات مختلف سياسي ضد رژيم وقت داشتن (از اسلامي و ناسيوناليستي جبههي ملي گرفته تا كمونيستي چريكهاي فدايي خلق و سوسياليستي حزب توده و بعدها فهميدم كه عمق درك خيلي از اونها هم از مبارزه و سياست چيزي بيشتر از منِ يازده ساله در همون زمان نبود و تنها تفاوتشون در اين بود كه بيشتر از من مهملات تاريخ رو از بر كرده بودن و بعضيشون هم لغتها و اصطلاحات سياسي بيشتري بلد بودن) و تمام وجه مشترك اين جو، اين ذهنيت رو همچنان تبليغ و تقويت ميكرد كه «خشم» چقدر محترم و مقدسه و چقدر كاربردي، اونقدر كه ميتونه نه تنها براي يك فرد پيروزي ايجاد كنه بلكه يك ملت رو، فارغ از ايدئولوژي تكتك افراد، ميتونه همراستا و متحد كنه و چنان حركت عظيمي ايجاد كنه كه قدرمندترين آدمها، با ارتش و لشكرشون هم از اين خشم عاجز و درمونده بشن و به زانو دربيان.
خوشبختانه عواملي مثل رفتار آروم و باحوصلهي بعضي از آدمهاي نزديك مثل پدرم و شايدم بعضي از خصوصيتهاي شخصي خودم، باعث ميشد كه اغلب اين نوع طرز فكر بصورت بالفعل بروز نكنه، ولي همزمان، همين تفكر كينهورزانه و دشمنستيز، توي ذهنم بصورت تصوراتي از مبارزههاي رويايي و آرماني و شكست دادن حريفهاي خيالي و يا واقعي وجود داشت. تو سالهاي بعد، با اسم و رسم آدماي سياسي ديگهاي مثل «لنين»، «ماركس»، «شريعتي»، «چهگوارا» و خيلياي ديگه، و نوشتههاي آدمهايي مثل «هدايت» و «كافكا» آشنا شدم. خيلي از اون دسته آدمهاي سياسي در اون موقع، بدليل بعضي تغييرات در گرايش فكريم (و نه بدليل نقد فهيمانه و درست از روشها و نگاهشون به مبارزه)، يا از مجموعهي قديسين ذهني من كنار رفتن يا اصلاً در اون حيطه وارد نشدن و البته هميشه سمپاتي ناخودآگاه توام با هيجانم رو نسبت به خيلياشون داشتم. و اما هدايت! هدايت تا 22 سالگيم بزرگترين آدم در ذهن من بود. نوشتههاش رو مثل سايهي خودش ميبلعيدم و نه يك بار، كه بارها و بارها و بارها، (اونقدر كه اگر كسي بوف كور رو بلند بلند روخوني ميكرد و يك جملهش رو جا مينداخت، ميفهميدم و تذكر ميدادم). بوف كور هدايت كه تنها قصهاي بود كه ميتونست تصويري از «زن» بعنوان «لكاته» رو ساليانِ سال در ذهن يه جوون بكاره، اونقدر كه براي ريشهكن كردن اين تصوير مجبور بشه پروسهاي با مشقتِ پروسهي ترك اعتياد رو پيش بگيره. اگر بوف كور راهنماي من به دنياي «شك و بدبيني» و «نفرت دروني» هدايت بود، توپ مرواري كتاب قانون من بود براي دنياي كينهي بيروني هدايت، كينه از يك قوم و ديني كه با خودشون آورده بودن و اونچه كه از نظر اون، تمدن و فرهنگ ايراني رو خدشهدار كرده بود («ايران»ي كه بعدها ديدم اصولاً متعلق به هيچ كدوم از آدمهاي نسل امروز ايران نيست و فقط در تاريخ و گذشته يك مكان جغرافيايي مشترك با اونها وجود داره و بطور منطقي همونقدر ميتونه خدشهدار شدن فرهنگ دوهزار سال پيشش براي يك آدم ساكن در اين مكان جغرافيايي ناراحت كننده باشه، كه خدشهدار شدن تمدن مصر باستان يا يونان باستان يا اينكاها). همهي اون كينه رو به خودم منتقل كرده بودم و هدف دشمنستيزانهي خودم رو هم با اون تفكر، سازگار. اگرچه اين تفكر در كارهاي ديگهي هدايت هم جابجا خودنمايي ميكرد، حتي اگر خودش مستقيماً نويسندهي اثر نبود:
«... ما يك هواي قابل استنشاق ميخواهيم، ما افقي ميخواهيم كه از وجود آنها پاك باشد؛ ما نميتوانيم نالهي گوسالههايي را تحمل كنيم كه اعراب سر ميبرند، بايد كه همهي جانوران بتوانند در صلح و صفا جان بدهند،.... چهطور تو تحمل اين آدمها را ميكني، تو كه قلب جوانمردانه و حساسي داري؟ سفيدي آنها پليد است؛ سياهي آنها پليد است و ريش انها وحشت قلب ميآورد؛ فقط منظرهي گوشهي پلكهاي چشم آنها دل را به هم ميزند و از انداختن تف نميتوان خودداري كرد؛ و زماني كه بازوي خود را بلند ميكنند، زير بغل آنها جادهي جهنم را ميگشايد، باين جهت اي ارباب، باين جهت اي استاد عزيز، با دستهاي توانايت با اين قيچي گلويشان را قطع كن.»!
(داستان «شغال و عرب» اثر فرانتس كافكا ترجمهي صادق هدايت، از مجموعهي «نوشتههاي پراكنده صادق هدايت»، انتشارات نگاه، ص 160)
كه اين همون چيزيه كه امروز ازش به نژادپرستي ياد ميكنيم، و اين تلقي همونيه كه كوكلوكسكلان نسبت به نژاد سياه و نازيستهاي آلمان نسبت به يهود و حكومت عثماني نسبت به ارامنه و ... .... داشتن. يعني اگه به استدلالهاي اونها هم گوش بدين فقط اسامي و بهانهها عوض ميشن، و الا، نتيجه و ساختار استدلال كينتوزانهشون همونه كه اينجاست. خوب، اين چيزي نيست كه آدمي با تجربه و يا سن كم بتونه به راحتي تشخيص بده، مگه اينكه در شرايط خاصي مجبور به تشخيص بشه، چون جذابيت و هيجاني كه در اين نوع نفرت از «ديگري» وجود داره بشدت به هر حس و تعقل ديگهاي غالبه و بعد از مدتي هم موندگار ميشه، چون سخته آدم قبول كنه كه مدت خيلي طولاني رو داشته به اشتباه ميرفته، و در همون حال، هم چشماش سوي پيدا كردن راه جديد رو تقريباً از دست داده باشه و پاهاش توان قدم برداشتن رو.
تغيير و تحير
در همين مقطع بود كه بدليل تغيير شرايط زندگي، از جمله فوت پدرم، ورود به دانشگاه و اتفاقاتي كه بعد از اون افتاد مثل جذب كار شدن و غيره، بيشتر وارد زندگي جاري و حقيقي شدم و مسائلي اتفاق افتاد و آدمهاي مختلفي وارد زندگيم شدن، با سلايق و عقايد و نژادها و مليتهاي جورواجور (با مشخصههاي مثبت و منفي)، كه همه باعث شدن نگاهم بتدريج به اونچه كه فكر ميكردم درسته، تغيير كنه و اين ادامه پيدا كرد تا همين هشت - نه سال قبل، كه ديگه من كاملاً يك ذهنيت و شناخت متفاوت از همهي اونچه كه ميشناختم پيدا كردم.
الان كه به سير اين تغييرات نگاه ميكنم، گاهي متعجب ميشم كه چطور اوني بودم كه بودم؟ و آيا اگر اين اتفاقات بعدي نميافتادن همون ميموندم؟ البته اينا خيلي سوالاي مهمي نيستن. سوال مهم اينه كه «چه تعداد و چقدر از ما هنوز همچون چيزي هستن كه من، گاهي ناخوداگاه، ميخوام خودمو از اونطور بودنم در گذشته تبرئه كنم؟» جوابي كه من ديدم و ميبينم، برام ناخوشايند و حتي دردناكه: خيلي زياد، تقريباً نزديك به كل افرادي كه باهاشون مواجهم، به غير از تك و توك استثنائاتي (كه اونها هم احتمالاً يجوري قسر در رفتن)، هنوز كمابيش به نوعي در ورطهي همون نوع تفكر خشم و تنفر از «غيرِ مقصر» زندگي ميكنن.
حالا اينها رو اينجا داشته باشيم و يه سري هم بزنيم به يه شاخهي ديگه از باب تفكر و فرهنگ، يعني هنر و ادبيات به مفهوم عام (و نه لزوماً سياسي).
هنر، گهوارهي درد
يه جايي همين دوروبر، همين اواخر، يه دوستي، بعد از مرگ مرحوم نادر ابراهيمي، يه پستي توي بلاگش گذاشت كه هم خاطرهاي رو نقل كرد و هم يادي كرد از اين نويسنده و هنرمند فقيد. برام جالب بود كه اتفاقاً چند روز قبلش در خلال نوشتن بخشي از همين مطالب (كه داشتم به اولين قصهاي در قالب يك اثر از يه نويسندهي ايراني به يادم مونده، فكر ميكردم)، ياد قصهاي افتادم كه قبل از مدرسه رفتن روي صفحهي وينيل 45 دور گرامافون شنيدم، با عنوان «بزي كه گم شد» كه بعدها فهميدم نويسندهش نادر ابراهيميه. قصهي پيرمرد روستايي بود كه يه بزي داشت و اين بزش رو عاشقانه دوست داشت و در اواسط قصه بز گم ميشه و پيرمرد دربدر دنبالش ميگرده ولي هيچوقت پيداش نميكنه و قصه در همين حالت تراژيك (و اونم از نوع غيرقابل تحمل و فوقالعاده دردناك و غمگين) تموم ميشه. خوب من اون موقع فكر ميكنم چهار يا پنج ساله بودم شايد هرگز ديگه بعد از اون مقطع، اين قصه رو نه خوندم و نه شنيدم، ولي هميشه تا همين الان هر وقت ياد اون پيرمرد ميافتم ناخودآگاه بغض گلوم رو ميگيره. اين قصه باعث شد كه تقريبا در طول بقيهي زندگيم تا همين اواخر، از مفهوم از دست دادن و گم كردن چيزي يا كسي كه برام عزيزه، دچار وحشت باشم. چون اينطور نشون ميداد كه چقدر ميتونه چنين چيزي براي حتي يه آدم خيلي بزرگ غمانگيز و رنجآور باشه (و حتي بعدها آدمهاي ديگهاي رو هم ديدم كه همين تاثير رو از همين قصه گرفته بودن). البته الان چون بهش آگاهم و ميدونم كه ريشهش كجاست و چيه ميتونم بهش مسلط بشم و نذارم روح و روانمو بهم بريزه، ولي تا قبل از اينكه به اين آگاهي برسم چطور؟ چقدر محتواي غم و رنج، از اين نوع، در ذهن ما از همون بچگي كاشته شده؟ چقدر به عنصرِ غم و اندوه در ادبيات و هنر ما و خيلي جاهاي ديگه دنيا اصالت داده شده؟ شايد لازم باشه تاكيد كنم كه منكر موجوديت و حتي كاركرد مثبت تلنگر از جنس اندوه و غم و حتي لزوم بازگويي اون در قالبهاي مختلف، از جمله در قالب يك اثر هنري نيستم. ولي اين، با «اصالت دادن» بيمعنا، و بي هدف به غم استيصالآور، و صرفاً از جنس «آزارندهي مخاطب» و يا «برون ريز ناخوشيهاي ذهني» و تركوندن دُملهاي ذهني ناشي از عقدههاي روحي و رواني (و چه بسا گاهي صرفاً براي ايجاد جذابيت در مخاطب و كسب شهرت و اعتبار هنري) متفاوته (مثلاً يه چيزي تو مايههاي فيلم گاوِ مهرجويي). اين مقوله، البته به همين جا و به همين سادگي ختم نميشه. در واقع مخاطبي كه يك روحيهي منفعل داره ممكنه در افسردگي ناشي از غم و دردي كه دريافت كرده، بمونه، تا اونجايي كه اين انفعال و افسردگي به نهايت خودش برسه و به نوعي براي فرد و شايد اطرافيانش فاجعه ساز بشه. و اگر فرد روحيهي فعال و تهاجمي هم داشته باشه، نتيجهي اين نوع تاثيرپذيري به شكل بدبيني و بياعتمادي به اطرافش بروز ميكنه و نهايتاً منجر ميشه به آمادگي ساخت بستري براي رشد نفرت. (البته شادي بي محتوا و صرفاً از نوع دلقكوار هم، در صورت اصالت پيدا كردن، تاثيرش خيلي متفاوت با اين نيست، ولي فعلاً خيلي نميخوام واردش بشم)
البته و بي شك و مطمئناً، مخاطبِ معتاد به اين نوع محتوا هم، در انگيزشِ توليد اين دست توليدات هنري و فكري، بيتاثير نيست و شايد حتي از يه ديدگاه به همون اندازه موثر و مقصر باشه. به راحتي ميشنويم كه در مقام تحسين يك اثر، كسي اينطور قضاوت ميكنه كه مثلاً «خيلي قشنگ بود اشكمو در آورد!!» كه جواب خيلي سلامت و نرمال و خودمونيش اين بايد باشه كه «گُه خورد كه فقط اشكتو درآورد» در حاليكه جواب معمولاً اينه كه «واي راس ميگي؟! اِ پس منم بايد حتماً ببينمش/بخونمش/بشنومش»! يعني در عرصهي كشيدن رنج و شكنجهي روحي رقابت كردن، در حال حاضر خيلي نرمالتره.
سوالي كه اينجا پيش مياد اينه كه: مرثيه و نقلِ مطلق زجر و درد و شكنجه، جز پر كردن ذهن آدم با درد ويا نفرت و كينه از يه موجودات ديگه يا خود زندگي (بعنوان يك كليت)، و يا مايوس كردن و وازده و منفعل كردن آدمها چه حسني ميتونه داشته باشه؟ ممكنه انسان دوستي و عطوفت آدم رو به ظاهر تحريك كنه ولي در اصل، در كنار اين تحريك، ضديت با بخش ديگهاي از موجوديت انساني يا طبيعت هستي داره شكل ميگيره.
دَردگويي و مرگ انديشي و حتي مرگخواهياي كه هميشه اكثر طيف هنرورز در دنيا و بخصوص در ايران رو احاطه كرده و از اون طريق به بقيه آدمها هم منتقل ميشه، اثراتش همينه كه الان ميبينيم: يك نوع افسردگي و پوچي كه در نهايت (بدليل محدوديت ظرفيت تحمل طبيعي بار منفي در هر موجود بشري) منجر ميشه به طغيانهاي ويرانگر نوع بشر در مقابل خودش (گاهي خود فرديش و گاهي هم خود جمعيش). براي مثال: شك و بدبيني، خودكشي، تجاوز به حريم ديگران (حالا چه حريم فردي چه اجتماعي)، نفرت از يك «غير»ي كه بايد مسبب بدبختي ما دونسته بشه (چون فرض بر اينه كه هميشه مقصر و يا دشمني در بيرون از ما هست و نه در درون ما- كه حالا يا ما در مقابلش عاجزيم و يا بايد در مقابلش قيام كنيم) و رسوندنش از نفرت بالقوه به خشونت بالفعل و رفتن الي آخر...
تراژدي و مِتا تراژدي
اين وسط، اينم شايد گفتش بد نباشه كه اصولاً يك روش سنتي براي تاثيرگذاري بر مخاطب اينه كه از طريق كانال احساسات، وارد ذهنش بشيم و از اين طريق، جذابيتي براش ايجاد كنيم تا بتونيم مفاهيمي رو كه در ذهن خودمون معتبر ميدونيم در كوتاهترين زمان به مخاطبمون منتقل كنيم. غم و شادي دو نوع از حالات حداكثري (اكستريم) برانگيختگي انسان هستن (همون نقشي كه ادويه و نمك براي خوردنيتر كردن غذا دارن) و براي همين، اگه به ادبيات قرون گذشته هم نگاه كنيم، ميبينيم روايتها معمولاً در دو قالب و فرم تراژدي و كمدي شكل گرفتن. ولي مشكل اونجايي شروع ميشه كه «فرم» جاش با «محتوا» عوض ميشه. يعني استفاده از تراژدي و كمدي موقعي كاربرد خودش رو داشته كه بخوايم يه مفهومي رو (كه به شكل عادي و از طريق كانالهاي عقلي و منطقي ادراكش براي مخاطب سخت ويا خستهكنندهست) از طريق كانالهاي حسي و بصورت سريعتر، دلچسبتر و جذابتر منتقل كنيم (براي مثال هملت و مكبث شكسپير رو نگاه كنين). ولي وقتي تراژدي رو فقط براي تراژيك بودنش خلق ميكنيم، يا كمدي رو براي ذات مسخرگي و لودگي، اين همون ميشه كه گفتم.
اينجا منظور من اين نيست كه بايد همهچيز، به قول اين ملاباجيا، «آموزنده» باشه تا خوب باشه، بلكه دارم ميگم مخاطب امروزي همونجوري كه به غذاهايي عادت كرده كه به نوعي آشغالن (مثل سوسيس و چيپس و پفك و غيره)، ادبيات و تفكراتي رو هم كه ميپسنده از همين جنسن -با ادويهي فراوون و مزههاي اغراق شده- و اينجور نيست كه اگه داره غم و دردي رو حس ميكنه، اين درد در درونش ايجاد كاركرد «بهتر كردن شرايط» از طريق «حركت اثرگذار و زندگيبخش» رو هم داشته باشه. يعني اگر «توهم بهتر كردن شرايط» رو هم ايجاد ميكنه به نوعي چاره رو در تخريب، جاي ديگه ميبينه و نه در تقويت و درمان با حداقل عوارض جانبي.
دوست ديگهاي در همون مطلب يادواره براي مرحوم نادر ابراهيمي، در تاييد اظهارنظر من، در زير اون مطلب (كه سعي داشتم گوشهاي به همين مفاهيمي كه اينجا گفتم بزنم)، گفته بود كه «بله زشتيهاي دنيا به زيباييهاش ميچربه» ولي بذاريد بگم من هرگز نظرم اين نيست كه «زشتيهاي دنيا به زيباييهاش ميچربه». من ميگم منشاء همهي اين زشتيها درون خود ماست، كه بعد با هنرمندي تمام گسترشش ميديم و به همديگه در قالب «سرنگاي تزئين شده و طلايي»اي به اسم آثار هنري، تزريقش ميكنيم -تمام بيماريهاي روحي و روانيمون و تمام عقدههامون رو و روش لذت بردن بيمارگونه از همهي اين امراض و عقدهها رو؛ تا يكي ديگه يا كساي ديگه مثل خودمون توليد و تكثير كنيم.
اسم بردن از «نادر ابراهيمي» فقط يه بهانه بود و شايد درست نباشه كه با يك نوشتهي قديمي و كهنه (و شايد در حد خودش پيش پا افتاده) از اين آدم كه خيلي فعاليتهاي مثبت هنري و درخور تحسين ديگه هم داشته، بخوام در مجموعهي آدمهاي مورد نظرم بگنجونمش، ولي اينو ميتونم بگم كه همين يه نمونه، نشون دهندهي اينه كه هر كدوم از ما، هرچقدر هم در مجموع، در جهت تاثيرگذاري مثبت فعاليت داشته باشيم، يك نمونه خروجي اشتباهمون ميتونه نتايج جبران ناپذيري داشته باشه.
«ما» قديس ميسازيم، پس نابود ميكنيم
صادق هدايت، صمد بهرنگ، فريدريش ويلهلم نيچه، ارنستو چه گوارا، علي شريعتي و كلي آدم فيلسوف و هنرمند و مبارز ديگه هم، هيچ كدوم «قطعاً» آدمهاي بدي نبودن، ولي قديسين و يا دست كم معلمهاي خيلي «بد»ي بودن و هستن (و اينجا در واقع يجورايي مقصر خود ماييم كه از آدمهاي خوب با افكار خاص خودشون، قديسها و اسطورههايي ميسازيم تا اثربخشيشون تا اين حد «بد» بشه)؛ اينها آدمهايي بودن با ناخوشيهاي خودشون (مثل همه كه فقط تحت شرايط محيطي و زماني خودشون قابل توجيهه)، كه هر چقدر هم كه نيت خوب و مثبت و انساني داشتن، در عمل، درد و امراض خودشونو با هنرمندي، آراستگي، خوشژستي و دلفريبي تمام و البته شايد از روي ناآگاهي به اثرات مخربشون و اينكه آيندگان چه نوع تاثيري رو از اونها ميگيرن، از وراي زمان و مكان و شرايط زيست خودشون، در ما تزريق كردن و رفتن. و هنوز كه هنوزه، دارن در درون تك تك ما به زندگي دردناكشون ادامه ميدن. و خيلي از ما «آدمهاي ضعيف» تنها كارگاههاي توليد و تكثير تفكرات رنجآلود همون آدمهاييم و در بهترين شرايط وقتي به قويترين شكلمون برسيم، ميشيم يه معلم درد و ناخوشي ديگه؛ و خودآگاه و ناخودآگاه در جهتي ميگيم و عمل ميكنيم كه زشتي و درد رو منتشر كنيم و در نتيجه همه رو به اين قضاوت نزديك و نزديكتر كنيم كه زشتيهاي اين دنيا به زيباييهاش ميچربه، و موتور محركِ «واقعيت بخشي» به اين ذهنيت رو، هر چه بيشتر تقويت كنيم.
شك دارين؟ بله شايد! بعضيش رو كه بالاتر نشون دادم، ولي خوب بياين بقيه رو در حد يادآوري يه ورقي بزنيم:
چهگوارا
ميگه: «... نفرت به عنوان عنصر مبارزه[!]، نفرت تزلزل ناپذير نسبت به دشمن، نفرتي كه مرزهاي طبيعي انسان را متلاشي ميكند و او را به ماشين سرد و موثر كشتن تبديل ميكند؛ سربازان ما بايد چنين باشند. .... رفيق اول متنفر باش؛ بعد بجنگ!»
(رفيق! متنفر باش، هفتهنامهي شهروند امروز، شماره پياپي 50، 15 مهر 1386، ص 39)
خيلي هيجان انگيز و موثر؛ نه؟ دقيقاً! شايد چهگوارا وقتي اين حرف رو ميزد متوجه اين نبود كه داره مشق «چگونه صرفنظر از هدف خود (هرچه كه باشد)، تروريست موفقي باشيم» رو تدريس ميكنه، تروريسمي كه تا سالهاي سال (و حتي تا همين الان) قسمت زيادي از شمال آمريكاي لاتين رو خصوصاٌ در قالب تروريسم وابسته به مواد مخدر، در سايهي وحشت خودش نگه داشته.
نيچه
ميگه: «در مغاكي بي آسمان نشستن مرا خوشتر است تا تورا، اي آسمان روشن، از ابرهاي گذرا لكهدار ديدن! .... من هياهو و تندر و نفرينهاي طوفان را ازين آرامش محتاط و مردد گربهوار بيش دوست ميدارم. و در ميان آدميان نيز از همه بيش بيزارم از نرمروان و ناتمامان و ابرهاي گذراي مرددِ درنگكار. آن كس كه آفرين گفتن نميتواند، بر اوست كه نفرين كردن آموزد!»
(چنين گفت زرتشت، جلد دوم، ترجمه داريوش آشوري، انتشارات نيل، ص 29- 30)
بُرنده و كوبنده؛ موافقين؟ (حالا بگذريم كه واقعاً زرتشتِ بيچاره چنين گفت يا چنين نگفت) يعني از اونجايي كه خيلي كم پيش مياد آسمون از ابرهاي گذرا كاملاً خالي باشه، پس تنها گزينه رفتن به مغاك تاريك و بي آسمونه! و «نرمروي» چيزيه معادل «ناتمامي»، و «نفرين» هم اصالتي داره مقدم بر «آفرين»؛ چون آفرين گفتن همواره و هميشه ممكن نيست، ولي همواره و هميشه «نفرين» ميشه كرد.
و در جاي ديگه معتقده كه:
««انسان شر است» - فرزانهترينان همه براي آسايش خاطر من چنين گفتهاند. دريغا، كاش امروز نيز چنين ميبود! زيرا شر بهين نيروي انسان است. / «انسان بايد بهتر و شريرتر شود» - من چنين ميآموزانم. به شريرانهترين چيز [در انسان] براي [فراهم آمدن] بهترين چيز در ابر انسان نياز است. شايد اين شايستهي آن واعظ مردم كوچك بود كه بار گناه انسان را بكشد و از آن رنج ببرد. اما من از گناه بزرگ همچون آرامبخش بزرگ خويش شادمانم- / باري اين سخنان بهر گوشهاي دراز گفته نميشود. هر كلامي ازآنِ هر دهاني نيست. اين سخنان از شمار چيزهاي ظريفِ كميابند: سم گوسپندان نبايد بدانها برسد.»
(چنين گفت زرتشت، جلد دوم، ترجمه داريوش آشوري، انتشارات نيل، ص 206- 207)
باز هم مقدمهاي مناسب براي اينكه مجوز كامل، براي توجيه هر نوع سبعيت و قساوت رو، در برخورد با اونچه كه انسان «پستتر» ميدونيم، به خودمون بديم. و اونچه كه در قضاوت و حس انساني، در اين نوع برخورد ممكنه «شر» قلمداد بشه بجاي پرهيز ازش، بهش افتخار كنيم. البته شكي نيست كه سفسطه و مغالطهاي كه تو همين يه تيكه هست با مهارتي هنرمندانه و البته تحسينبرانگيز گنجونده شده و «همين» دقيقاً همونجاييه كه مشكل از اونجا شروع ميشه. يعني شرارت مغولها كه به شر خودشون مفتخر بودن، بدليل آسيب ديدگي و رنج كشيدگي مواجهينشون، اونقدر قابل سرايت نيست كه وقتي اين شرارت در قالب يك نثر رسا و شيواي هنرمندانه تقديم خلقالناس ميشه. همين بس كه يكي از معلمهاي فلسفي مهم و تاثيرگذار رايش سوم و نازيسم، نيچه بود*. *(رك به «ظهور و سقوط رايش سوم» نوشتهي ويليام شايرر، بخش «اعتلاي آدولف هيتلر- انديشههاي هيتلر و ريشههاي رايش سوم - ريشههاي فكري رايش سوم»)
شريعتي
«اينها جنگ تجاوزكارانه و جنگ رهاييبخش را از هم تشخيص نميدهند. شايد برخي از دشمناني كه اسلام را متهم كردهاند، تشخيص دادهباشند ...؛ اما اينها كه به عنوان دفاع و تبرئهي اسلام، آنرا دين صلح و سازش و مسالمتجويي با همهي قدرتها ميخوانند، اصلاً نفهميدهاند./ ..../ چون من و همهي كساني كه در اين خط مشي راه ميسپارند، بيش از آنچه از ارتجاع و كهنگي بيزاريم، از تجددمآبي و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتي خط مشي علم و هنر و ادب و فلسفه و سياست و صفت حاكم بر جهان امروز، بيزاري توام با دشمني و كينه داريم و برآنيم كه اسلام و تشيع را آنچنان كه بوده است و با زبان خودش، در وجدان اين نسل و اين عصر مطرح كنيم.»
(شيعه حزب تمام - جلد اول ص 66)
«... گمان ميبرند كه «روشنفكر»، همان دانشمند، فيلسوف، هنرمند يا تكنسين است كه اسلام را با بينش جديد علوم و تمدن امروز غربي بنگرد! در صورتيكه «روشنفكر» -همانطوريكه در اكثر نوشتهها يادآور شدهام- «انسان آگاه مسئولي» است، اعم از كارگر، كشاورز، دانشجو، نويسنده، هنرمند، دانشمند، بيسواد .... كه از استحمار، استعمار، استبداد، فاصلهي طبقاتي يا هر رنج ديگر «انسان» و «مردم» رنج ميبرد و خود را مسئول ريشهكن كردن آن ميداند، و بدنبال يك «ايدئولوژي» ميگردد و يك «آگاهي» و يك «ايمان»./ همسنگري ما هم با «روشنفكران دنيا»، همسنگري با چنين انسانهايي است، نه با دانشمند، فيلسوف، هنرمند، آكادميسين، استاد دانشگاه مستشرق اسلام شناس دنيا ...! چرا كه اينها اگر «روشنفكر» -به معناي فوق- نباشند، بزرگترين دستاندركاران استحمار و استعمار بينالمللي هستند كه نه تنها در صف «روشنفكران» قرار ندارند، بلكه در جبههي دشمنان آنها هستند!/ بعبارت ديگر، وجه مشترك ما با روشنفكران جهان، «درد مشترك» يك دانشجو يا رهبر -عالم- اسلامي است با يك برنجكار ويتنامي، بومي آفريقايي، كارگر اروپايي و رنجبر آمريكايي، كه قرباني استحمار فرهنگي و استعمار بينالمللي يا استثمار داخلي شدهاند، نه با مكتشف يا مخترع اروپايي يا آمريكايي كه دردش بيدردي خودش است و دردمندي ما! چه اگر در برابر اينها «عقدهاي» هم داشته باشيم، «عقدهي همدردي» نيست، بلكه عقدهي نفرت و بيزاري از آنها است، حتي اگر شرقشناس باشد كه خيلي هم هندوانه زير بغل ما بگذارد! و اسلام را ديني معرفي كند كه براي صلح جهاني و مبارزه با ماترياليسم و ماركسيسم حتي از مسيحيت كه مذهب ما است، شايستهتر و قويتر است»
(شيعه حزب تمام - جلد دوم ص 29 - 31)
«ديدم تمدن يعني دشنام، يعني نفرت، يعني كينه، يعني آثار هزاران سال بر گرده و پشت اجداد من...»
(آري اينچنين بود برادر - ص 11)
نميدونم! توضيحي هم لازم داره؟
آخر قضيهي خشم مولد
آخر همهي اين توصيهها، در بهترين حالت به يك جا ختم ميشه (البته «اگر» بشه): كسب پيروزي از طريق پرورش خشم و كينه و نفرت. خوب در اون لحظه چي داريم؟ خوب جواب كه معلومه «پيروزي»، «افتخار»، «شعف» ناشي از اونها، «احساس قدرت» و حتي شايد «خود قدرت». ولي بعدش چه اتفاقي ميفته؟ خوب، جواب به اين سوال شايد به سادگي قبلي نباشه، ولي با يه مقدار تامل ميشه متوجهش شد:
با يه «موجود»ي مواجه ميشيم كه با يه «اينرسي» از جنس نفرت و خشم، بايد به مسيرش ادامه بده؛ چون اگر متوقف بشه، احساس پوچي و خلا شديد براش بوجود مياد و اگر هم كه ادامه پيدا كنه همچنان نياز به خوراك و تغذيه و فراهم كردن مسيري و هدفي براي بكارگيري اون محرك از جنس نفرت داره؛ و وقتي دليل و عنصري براي ايجاد انگيزهي تنفر در اطراف پيدا نكنه، توسل به سوء ظن و بدبيني، براي ايجاد اين عناصر بصورت كاذب، يك راه خيلي نزديك و مناسبه (چون ذهن فرد به اين شيوه عادت كرده و سوئيچ كردن و تغيير ابزار دادن، به محرك از جنس و نوع ديگه در اين شرايط نه مطلوبه و نه اصولاً قابل درك). و اگر هم كه يه محرك نفرت انگيز واقعي ديگه پيدا كنه، اين رويه دائماً تشديد ميشه.
خلاصه ميكنم، انتهاي اين روش به يكي از حالتهاي افسردگي يا ديوانگي (كه ممكنه خيلي زيرپوستي و نامشهود و يا عيني و مشهود باشن) منجر ميشه. خيلي آدمهاي معروف و موفق رو ميشناسيم كه دچار اين سندروم شدن. خيلي ورزشكارها، هنرپيشهها، نويسندهها، سياستمدارها، دانشمندها و خلاصه افراد برجسته از هر قشري كه موفقيت نهايي و رسيدن به قله در اونها، براشون يك شاخص مهم محسوب ميشده. خيلي از اينها وقتي به قلهي مطلوب رسيدن، درست در نقطهي وازدگي و افول يا جنون و از خود بيگانگي قرار گرفتن و به سرعت از همون نقطه به پايين غلتيدن، ويا قلهي بعدي رو با جنون بيشتري فتح كردن تا بالاخره به آخر خطي رسيدن كه باعث نابودي خودشون و خيلي چيزاي ديگه در اطرافشون شدن (زندگي هيتلر رو خوندين؟، اگر نه حتماً (حداقل اوايل) كتاب ظهور و سقوط رايش سوم رو بخونين).
حالا شايد الان بعد از خوندن اين متن، اگه حوصله كردين، بد نباشه يه بار ديگه يه سر به اينا هم بزنين:
دنياي مردانهي مردانهي مردانه
ته ديگ
اين قضايا رو از يه منظر ديگههم ميشه ديد كه من خيلي واردش نشدم و علاقهاي هم ندارم كه از اون ديد واردش بشم (شايد چون خوشبينم). ولي بذارين در قالب يه مثال، تشبيهي از اون منظر ديگه رو هم پيش بكشم، كه شايد براي عدهاي قابل تامل و جالب باشه ولي ديگه كندوكاوش با خودشون:
خيلي وقتا متوجه اين نيستيم كه داريم براي بهتر شدن (يا بهتر «به نظر» اومدن) فقط لباساي شيكتر ميپوشيم. يعني نميريم براي اصلاح هيكل و روي فرم اومدنِ بدنمون رژيم غذاييمون رو اصلاح كنيم و بعدشم مثلاً همراه با اون ورزش كنيم، بلكه ميريم لباس خوب و گرون، با يه برند معروف رو ميخريم و بعدش هم اگه لازم شد، ميديم خياط چندجاشو اصلاح كنه تا برازندهي هيكل فعليمون بشه و در نتيجه خوشتيپتر و خوشايندتر جلوه كنيم. ولي چرا؟
خوب اين قضيه خيلي پيچيده نيست و احتمالاً هركسي ميتونه چندتا دليل درست و خوب براي اينجور خوشايند جلوه كردن پيدا كنه.
ديگه عرضي نيست
:))
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر