چهرهش كاملاً آروم و خونسرد بود و با همون خونسردي حواسش به ماشيناي مهران و كامران بود كه ازشون زياد عقب نيفته. «شهرام بچه تو ماشينه، آرومتر!». تو فكر بود، نه نميشه گفت فكر. يه جور تمركز روي حركت، حركتي كه ماشين تو پيچ و خم جادهي چالوس به خودش ميداد و زاويههايي كه نسبت به محورش ميساخت؛ چپ و راست، عقب و جلو. «جدي دارم عصبي ميشم. چرا اهميت نميدي به حرف آدم؟ ميگم آروم برو!» «خيلي خوب من كه تند نميرم! دارم دنبال ماشين بقيه ميرم. ميبيني كه!» «خوب اونا شايد بخوان برن بميرن. توام بايد پشت سرشون بري؟ مِهه آخه!» «خيله خب، منم ميبينم كه مهه، چراغامم روشنه، اونام دارن ...» صداي مرجان اوج گرفت «من فقط دارم ميگم بهت آروم برو، حاليت نيست؟ بحث داره؟» «اي بابا دس وردار مرجان اينجوري داري تشنج درس ميكني، منم گيج ميكني»
مدتيه چيزي نميتونم بنويسم. حتي يك پاراگراف معني دار كه يه حس ملموسي رو از اول تا به آخر بتونه شسته و رُفته، تو خودش جمع كنه. يه حسي كه ضمن تكراري نبودن ارزش بازگو كردن داشته باشه.
سر يكي از پيچا توي همون مه، با سرعت صدتا يهو ديد يه ديوار جلوشه. فرمونو كامل گردوند به چپ، ماشين به سمت دره منحرف شد، دوباره كامل به راست و رفت سمت ديوار كناره، دوباره به چپ و اين بار رفت پايين.
علتش؟ شايد علتش اينه كه متوقف شدم. نه، شايد بهتره بگم معلقم! آره تعليق! اين بيان درستتريه از اون چيزي كه من دارم لمس ميكنم. و خوب مگه تعليق به تنهايي چه جذابيتي ميتونه داشته باشه براي گفتن و بيرون ريختن؟ البته اين خودش جاي بحث داره، ولي در كل اين كه ميگم، كاملاً درسته.
با هر غلتيدن صداي جيغ مرجان اوج ميگرفت. شهرام فقط تونسته بود با دست راستش ميلهي پايين كارسيت بچه رو بگيره. و با دست چپش سر مرجانو به پايين هل ميداد. اين كار تا سه چهار غلت اول شدني بود، ولي بعد از اون تعادل همه چيز اونقدر بهم خورده بود كه هيچكس هيچ كنترلي روي هيچ چيز نداشت. صداي جيغاي مرجان كمكم به ناله تبديل ميشد.
مثلاً فرض كن باز بيام از يه حالت فلان و بهمانم كه با يه تغيير مختصري مشابه هموني كه قبلاً هم داشتم چيز بنويسم. خوب كه چي؟ حال همه (از همه مهمتر خودم) به هم ميخوره. اينجور وقتا آدم با خودش فكر ميكنه «بهتر نيست هيچي نگم؟» و البته جوابش تو خودِ سواله «نه تنها بهتره هيچي نگي، بلكه بايد هيچي نگي!».
بعد از پونزده شونزدهتا غلت، بالاخره بدنهي ماشين با برخورد به دوتا درخت به حالت افقي و در حاليكه چارتا چرخش روي زمين بود متوقف شد. صدايي به جز قل خوردن چندتا قلوه سنگ به پايين شنيده نميشد. تا اينكه كاملاً سكوت همهجا رو گرفت. شهرام آروم آروم تونست چشماشو نيمه باز كنه.
آره، درسته كه كمكم اين تعليق ميتونه رو سيستم اعصاب آدم فشار بياره، قبول دارم. كاملاً موافقم. و حتي ممكنه باعث بشه شب آدم كابوس ببينه و يا حتي در طول روز افكار ناخوشايند و چرند تو ذهن آدم رشد كنن و دنبال يه مفري بگردن كه خودشونو يه جا بروز بدن. ولي از طرفي نبايد به اين فكرا ميدون داد. چون به راحتي ميتونن غالب بشن و اونوقته كه ديگه كار سخت ميشه.
صداي خِرخِر مرجان رو تو اون سكوت تونست تشخيص بده و فهميد تمام صورتش خونيه. با اينكه كاملاً گيج و منگ بود، بشدت به خودش فشار ميآورد كه بتونه به خودش حركت بده.
ذهن آروم! بله ذهن آروم خيلي خوبه. خيلي! براي خيلي كارا. منم موافقم.
بالاخره موفق شد كمكم محل اتصال سگك كمربند رو به قفلش پيدا كنه و كمربند رو باز كنه.
ولي هميشه به اين راحتيام نيست.
در ماشينو با فشار زياد باز كرد. تو شكمش درد شديدي حس ميكرد ولي اونقدر نبود كه مانع خارج شدنش بشه. يهو انگار از خواب بيدار شده باشه. چشاش گشاد شد و بيرمق ناله كرد «روژين!» به سختي و همراه با يه نالهي بلند ولي تقريباً به سرعت، خودش رو از در ماشين به بيرون پرت كرد. زمين شيب نسبتاً تندي داشت. نيمغلتي به پايين زد ولي كشون كشون خودش رو به در عقب رسوند. در باز نميشد ولي شيشه شكسته بود.
آدم بايد براي نظم دادن به ذهنش بتونه يه مقدماتي رو فراهم كنه. مثلاً يه موقعيت خلوت و آروم يا فراهم كردن اوقاتي همراه با نشاط و از اين جور چيزا.
از پنجرهي عقب، كارسيت رو ديد كه پشت صندلي راننده، روي كف ماشين بود، ولي بچه توش نبود. درواقع هيچ نقطهاي از ماشين اثري از بچه نبود. ماشين رو كشون كشون دور زد تا به در سمت مرجان رسيد. درِ مچاله شده و باز بود. مرجان كه سرش روي سينه خم شده بود همچنان نفسهاي نامرتب و بريده بريده ميكشيد. كمربندش رو باز كرد و بدن خونآلودش رو بيرون كشيد و با چند متر فاصله روي زمين خوابوند.
ولي متاسفانه در حال حاضر من هيچ كدوم از اين موقعيتها رو ندارم. يعني يا خودم نميتونم يا شرايط اجازه نميده يا شايدم هردو. خوب تو اين حالت از خودم ميپرسم كه بايد چيكار كنم و باز با توجه به همهي شرايط و محدوديتهايي كه يا واقعاً وجود دارن و يا من براي خودم قائلم و برام مهمن، تنها يه جواب ميتونم براي سوالم پيدا كنم: هيچي!
سعي كرد هرجوري هست خودشو به طرف بالا بكشونه تا بلكه اثري از بچه پيدا كنه. رمقي نداشت و درد شكم و پاهاش باعث ميشدن هر چند متر يكبار تقريبا به حالت سجده و يا درازكش دمر روي زمين بيفته و دوباره حركتش رو شروع كنه.
و اين دقيقاً يعني تعليق. تعليق وقتي ميتونه جنبهي دراماتيك داشته باشه، كه با يه فاصلهي معنيدار بتونه منجر به حركت بشه. معني دار بودن اين فاصله خودش تابعيه از چندتا پارامتر يكيش اينه كه يه آهنگي در روندِ عمق پيدا كردن تعليق وجود داشته باشه كه تو خودش يه كششي رو نشون بده كه مخاطب يا حتي خود بازيگر صحنهي تعليق بتونن به درازا كشيده شدنش رو تحمل كنن.
بعد از گذشتن حدود يك ساعت از شروع به بالا رفتن، فقط تونسته بود چهل پنجاه متر بالاتر بره. خون زيادي ازش رفته بود و ديگه رمقي نداشت. زيرلب دائم مثل يك ورد تكرار ميكرد «روژين، روژينم». ديگه نميتونست، چشماشو بست و بيهوش به خواب رفت.
ولي يك حس تعليق ثابت مثل تيكتاك يكنواخت ساعت ...! بنظرم اين فقط ميتونه ديوانهكننده باشه نه چيز ديگه. من چيز ديگهاي الان بنظرم نميرسه كه بگم. فقط فكر كنم بايد «يه مدت» ديگه «صبر» كرد. حالا اين «يه مدت» يعني چي و «صبر» چجور جونوريه من نميدونم.
بعد از يه مدت با سر و صدايي كه از بالا ميومد بهوش اومد. و بلافاصله نالهش از درد بلند شد ولي سعي كرد نالهش رو به داد تبديل كنه تا بلكه صداش شنيده بشه. سعي كرد و كمكم موفق شد. داد ميزد و همزمان با اين داد دردش رو هم فرياد ميكشيد و كسايي رو كه از بالا داشتن به سمت پايين ميومدن متوجه موقعيت خودش ميكرد. بعد از چندين فرياد و ديدن صورت مهران نعره زد «روژين!»
خوب همين حرفايي كه تا الان زدم، خودش كلي باعث شد يه چيزايي دستگيرم بشه. حداقل يه مقدار با بعضي آدمايي كه از دور و نزديك ميشناسم، توي دلم احساس همدردي و مفاهمهي بيشتري دارم. الانم ساعت چهار و نيم صبحه. چندنفر اومدن اينجا دم در پايين وايسادن، درواقع يجورايي اومدن دنبالم. ميخوان منو ببرن. مطمئن نيستم كجا، ولي خودمم ميخوام باهاشون برم. تو آيفون ميگن اومدن راجع به يه تصادف از من تحقيق كنن. با اينكه تقريباً مطمئنم كار من، نه توي خونه و نه بيرون از خونه، به هيچ تصادفي ارتباط پيدا نميكنه، و اصولاً نميتونه ارتباطي پيدا كنه، تصميم دارم باهاشون برم.
«من مطمئنم كه ميدونه روژين كجاست»
ولي من نميدونم. همهي اين حرفا لابلاي يه سري فكر بود كه خيلي جسته و گريخته ريخت بيرون.
«مزخرف ميگه، تمامشو از قبل برنامهريزي كرده بوده»
نه هيچ برنامهريزي دركار نبوده. من فقط اون چيزي رو كه عبور ميكرد، ثبت كردم؛ همين!
«تو مطمئني كه همهچيزو نوشتي؟»
مطمئن؟ همهچيز؟ نه! نميدونم. چرا بايد مطمئن ميشدم؟ دليلي وجود نداشت.
«روژين كجاست؟»
من از كجا بايد بدونم؟
«همهي اين افتضاح كار تو بوده!»
ديوانهها
«بايد بريم سراغ پليس» «فايدهاي نداره اونا باور نميكنن»
سرم درد ميكنه. الان ساعتهاست كه نخوابيدم. با يه قهوه موافقين؟
«اگه پيداش نكني ميكشمت»
همونجور كه مرجانو كشتي؟ نه ولي اينجا نميتوني همچين كاري بكني.
«شهرام ... درست ميگه؟»«وقتي مرجانو از ماشين درآوردم تقريباً مرده بود ...»
نه، اينجورام نيست.
مرجان كه سرش روي سينه خم شده بود همچنان نفسهاي نامرتب و بريده بريده ميكشيد. كمربندش رو باز كرد و بدن خونآلودش رو بيرون كشيد و با چند متر فاصله روي زمين خوابوند. چندبار صداش زد. جز يه خسخس ضعيف و نامرتب، صدايي ازش در نمياومد. تو صورتش دقيقتر نگاه كرد و تمام اوقاتي رو كه با هم به خوبي و بدي گذرونده بودن تو ذهنش مرور كرد. ناگهان احساس كرد كه اين اتفاق نميافتاد اگر مرجان نبود. در همون حال احساس ترحم شديدي نسبت بهش داشت و اينكه چرا اينقدر تو اين زندگيشون زجر كشيده. يادش افتاد هميشه مردن رو به معلول و زمينگير شدن ترجيح ميداد. دستشو روي دماغ و دهنش گذاشت و نگه داشت. اونقدر كه ديگه مطمئن شد ديگه هيچوقت صدايي ازش در نمياد.
«چرا اينو نگفته بودي؟» «... روژين كجاست؟»
روژين از اولشم تو ماشين نبود.
«شهرام اينا چيه كه اين ميگه؟» «ولم كن! من نميدونم!» «خداي من اينجا چه خبره؟ چه خبره؟؟»
وقتي تعليق از «يه مدت» طولاني تر بشه حالت كسل كنندهاي ايجاد ميكنه. تصاويري تو ذهن آدم وارد ميشن كه آدم نميدونه مبداءشون چيه و از كجا ميان، ولي ميان و آدمو به اشتباه ميندازن و يا شايدم به حركت وادار ميكنن. نه اين با جنون و ديوانگي متفاوته. يجور ديدن نديدنيهاست، شايدم يادآوري كردن فراموششدهها.
«فكر كنم مرجان گفت روژين پيش كامرانه» «چي؟؟» «ما هردومون به اين مسافرت احتياج داشتيم»
چهار ساعتي ميشد كه تو جاده بودن. دكتر گفته بود برن مسافرت. قرصاشو خورده بود و البته براي اينكه بتونه شرايط رو بيشتر و بهتر تحمل كنه كمي هم زيادهروي كرده بود. براي همين چهرهش كاملاً آروم و خونسرد بود و با همون خونسردي حواسش به ماشيناي مهران و كامران بود كه ازشون زياد عقب نيفته. «شهرام بچه تو ماشينه، آرومتر!». تو فكر بود، نه نميشه گفت فكر. يه جور تمركز روي حركت، حركتي كه ماشين تو پيچ و خم جادهي چالوس به خودش ميداد و زاويههايي كه نسبت به محورش ميساخت؛ چپ و راست، عقب و جلو.
حركت در حال تعليق همون چيزيه كه بسته به اينكه آدم تو چه شرايطي باشه ميتونه مولد و يا خطرناك باشه. اين يه چيز آزمايش شدهست.
«الو كامران...سلام ... روژين پيش شماست؟ ...» ...
صداي مرجان اوج گرفت «دارم ميگم بهت آروم برو، چرا حاليت نيست» «اي بابا دس وردار مرجان اينجوري داري تشنج درس ميكني، منم گيج ميكني» «وايسا، همين حالا!». پشت ماشين كامران بود. چند بار نور بالا زد و سرعتش رو كم كرد. كامران متوجه شد و كمكم ماشين رو برد تو شونهي خاكي كه سر يكي از پيچا بود و هر دو وايسادن. مرجان با حالت عصبي از ماشين پياده شد بچه رو از توي كارسيت برداشت و رفت بطرف ماشين كامران. شهرام هم ترمز دستي رو كشيد. ماشين رو خاموش كرد و پشت سر مرجان رفت. بعد از چند دقيقه هر دو بطرف ماشين برگشتن و سوار شدن. كامران حركت كرد. «پس چرا را نميفتي؟» «صبر كن، روژين بخوابه» «شهرام روژينو داديم به كامران و مهكامه، چي داري ميگي؟» «...!» «قرصاتو به اندازه خوردي؟» «آره درسته... داديم به كامران و مهكامه» «حالت خوبه شهرام؟» «خوبم،... خوبم». راه افتاد. اولش آروم و بعد از چند لحظه سرعت ماشين رو زيادتر كرد. «شهرام» «بله؟» «ببخشيد سرت داد زدم» «نميدونم چمه مرجان؟ تو هم منو ببخش» «همه چيز درست ميشه عزيزم» سرش رو روي بازوي شهرام گذاشت. «روژين خوابيد؟» «روژين پيش كامرانه عزيزم، نگران نباش» «آها، ... درسته...». حالا سرعتش زيادتر شده بود و سر يكي از پيچا توي همون مه، با سرعت صدتا يهو ديد يه ديوار جلوشه.
«ديگه نميخوام بشنفم!»
تصميم دارم باهاشون برم. فكر ميكنم، خود اين رفتن، ايجاد يه حركتي ميكنه، يه حركت جدي بعد از يه تعليق نسبتاً طولاني و يكنواخت.
«ميبيني؟ ديگه فقط داريم وقتمون رو با اين آدم تلف ميكنيم» «صبر كن!»
نه من فكر ميكنم خيلي هم خوبه. حداقل براي من كه خيلي خوبه. شهرام تو رانندگي كن.
«تو با همهي اين شارلاتان بازيات جون آدما رو به بازي گرفتي»
بله شايد ولي در واقع اين شمايين كه كنترل زندگيتون رو از دست دادين. و اين موضوع برام خيلي جالبه كه به همين علت براي شما يه شانسم! شانس اينكه به عقب برگردين و جلوي همهچيزو بگيرين.
«همچين ميزنم تو دهنت كه ...»
اوه نه! اصلاً در اين مورد باهات موافق نيستم. متاسفم كه همچين كاري نميتوني بكني! ولي عوضش من برات يه سورپريز دارم.
«چه آهنگ قشنگيه اين» «...» «شهرام ميدوني ما ميتونيم خيلي خوب باشيم» «آره، منم ميخوام خوب باشيم، ... خيلي» «من و تو و روژين» «آره من و تو و ... روژين...»
تجربه نشون داده (البته نميدونم به كي ولي حتماً نشون داده، اينو مطمئنم)، وقتي تمام پيوندهاي يه آدم با جهان اطرافش قطع ميشه و دچار نوعي تعليق ميشه، اگر بتونه تعليق رو مهار كنه و در اختيار بگيره، اتفاقات باور نكردني و غيرمنتظرهاي براش پيش ميان كه در اثر اونا همهچيز ميتونه شكل ديگهاي پيدا كنه، شهرام جان سر پيچ بعدي وايسا من پياده ميشم. «چرا اينجا؟» ميخوام بقيهي راهو خودم برم. «مطمئني؟ سختت نيست؟» آره، نه خوبه. اينجوري راحتترم. من اينجاي جاده رو خيلي دوست دارم مخصوصاً وقتي مه ميپوشوندش. «باشه،... بازم ممنون، خيلي كمك كردي» خواهش ميكنم پسر جون. روژينو ببوس. به مرجان هم خيلي سلام برسون. خدافظ.
.
لذت بردم
پاسخحذفمرسی