۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

بيت مپ

همه چيزو ريخته‌م جلوم؛ همه‌ي عكسا، همه‌ي ايده‌ها، همه‌ي فكرا. مخلوط‌شون مي‌كنم، هم‌شون مي‌زنم. دوباره پخششون مي‌كنم. و همين كار رو ادامه مي‌دم. تصورم اينه كه تو هر مرحله يه چيزي بايد از لاي نگاهم بسره بياد تو مخم كه يه جايي يه جرقه‌اي بزنه و از اون جرقه كم كم قد يه كاه آتيش روشن بشه و با اون يه تيكه كاغذ و بعد يه تيكه ساقه‌ي خشك و همينجور به همه‌جا سرايت كنه تا كلاً وسط ذهنم يه كوره‌ي حسابي روشن بشه و شروع كنه همه‌ي اين محتوياتش رو ذوب كردن و اون موقع آماده بشه براي بيرون ريختن و شكل پيدا كردن تو دنياي بيرون...
ولي يه باد خنكي مياد كه گه‌گداري تا مياد يه پر كاهي روشن بشه با يه تكون خاموشش مي‌كنه.
به اين فكر مي‌كنم كه چه مرضي‌يه كه اين روزا همه دارن همه چيز رو ثبت مي‌كنن؛ با عكس، با فيلم گرفتن، با نوت برداشتن، با صدا ضبط كردن... انگار ديگه ايني كه چند ساعت جلوي يه تصوير زنده بشينيم و نگاهش كنيم و بذاريم اون نقشي رو كه ذهنمون خودش دوست داره ازش بگيره، باور نداريم يا قبول نداريم يا شايدم اعتماد نداريم. به هر حال دليلش هرچي كه هست، دليل خيلي قانع كننده‌اي نيست. بيشتر شايد از جنس بهانه براي تنبلي باشه تا واقعاً يه دليل.

لپ‌تاپ روي بالشه. منم سرم رو همونطور كه رو به سمت مانيتورش گذاشتم رو بالش كناري، بيدار شدم. خوابم برده بود. بيدار كه مي‌شم توي مونيتور فقط يه سري پنجره با زمينه‌هاي سفيد و نوشته‌هاي مشكي و آبي هست، ولي دارم مي‌بينمش؛ يه تصوير خوب و عميق تو مغزمه. انگار كه حك شده باشه: يه نيم‌تنه موازي افق كه سرش روي بالشه و دستش رو از روي سرش رد كرده، تا بين نوري كه از چراغ مطالعه‌اي كه تو كادر نيست و چشمهاش، حائل بشه؛ با يه لبخند خفيف و چاك گوشه‌ي سمت چپ لب كه به سمت بالا متمايل‌تر شده. كشيدگي دست باعث شده كه زير سينه‌ي سمت چپ سايه‌ي محو و ملايمي به وجود بياد كه ميشه ساعتها جزء به جزء سايه‌روشن‌ش رو ثبت و ضبط كرد. بند‌اي مشكي توري يه لباس خواب با طرح تقريباً ريز سفيد و مشكي، كه مثل پرده‌ي نرم با فاصله‌ي چند انگشت از زير بغل به پايين تنش رو پوشونده، هوس انگيزيِ پوست صاف و نرم زيرش رو بيشتر كرده. اين تصوير رو مي‌شه بارها نوشت و هر بار بهتر و پخته‌تر. تصويري كه هرگز از ياد آدم نميره؛ با همون چشمِ هم‌اومده‌اي كه كه از كنار قاب، موازي لبهاي برجسته‌ي متبسم، داره به آدم لبخند مي‌زنه و با هر بار دم و بازدمش حس مي‌كني كه الان داره نفسش روي پوستت مي‌سُره، طوري كه زير پوستت جرقه مي‌زنه و يه آتيش دائمي و گرم رو مي‌فرسته اون تو، تا اعماق دل و ذهنت و همه‌چي رو ذوب و شناور مي‌كنه و همينطور جاري مي‌شه تا بي‌نهايت... بدون آشفتگي، بدون احتياج به بهم ريختن و دوباره سر هم كردن. هموني كه بايد باشه؛ خودش.

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

شب كلاغ

ازشان بيزارم. از «گفتگو» كردنشان؛ از چاپلوسي‌هاي چندش‌آورشان، از اينكه فكر مي‌كنند زنده‌ماندن و زنده‌بودنشان چقدر براي ديگران مهم است، از اينكه هر روز عده‌ي بيشتري را مجاب مي‌كنند كه هرچه شبيه‌تر به هم باشند خوشبخت‌ترند، از اينكه روياهايشان اين‌قدر حقير است و از اينكه حتي در آمال پوك‌شان و آنچه برايش به قول خود «مي‌جنگند»، ذره‌اي صادق نيستند.
اهميتي ندارد! من كلاغم و كلاغها بي‌شرمند! و كلاغها از فرط راستي بي‌عارند و به نحوست مشهور!
شرم از آن آناني است كه به انحنا در خود پيچيده‌اند. وحشتِ درد از آن آناني است كه از حقيقتِ بودنشان بيم‌ناكند و از درك آن عاجز.
كلاغها سحرگاه مي‌خوانند؛ به بانگي زمخت و دشنام‌وار! مي‌داني چرا؟ هشدار مي‌دهند كه «قار! وقت بيدارباش گوژ-انگاران است؛ برحذر باشيد!»
و شبهنگامي كه اين حقيرانِ متوهم به غرور، مغزواره‌‌هاي متورم از پريشاني را در خواب التيام مي‌دهند، زندگي را مجال مي‌يابند و پرواز مي‌كنند.
و پرواز مي‌كنند بر فراز ديوارهاي قلابي و پرواز مي‌كنند برفراز جنازه‌ي فريب روز و بر فراز جنايت خفته‌ي روزگار.
و از بودنشان لذت مي‌برند و خوشبختي خود را جشن مي‌گيرند؛ اگرچه در تاريكي، اگرچه ناهمگون.
امشب شب من است؛ هرشب شب من است. و هر شب اينجا جشني برپاست؛ در شب كلاغ.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

تريگر پوينت

از معدود مواقعيه (يعني يادم نمياد، ولي شايد قبلنم بوده) كه صداي ناهنجاري رو كه داره از بيرونِ پنجره مياد تو، نه تنها با موزيك و بستن پنجره خفه نمي‌كنم، بلكه دارم كامل و دقيق گوشش مي‌كنم.

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

مونولوگ

مي‌دانم!
وقتي چراغت اين ساعت خاموش مي‌شود، يعني ديگر نبايد منتظر مكالمه‌ي آخرِ شبمان بمانم.
مي‌دانم، ولي عادت نمي‌كنم.
...
اگرچه شايد بگويي: «مكالمه‌ي آخر شب» خودش يك عادت است.
مي‌دانم؛ مي‌دانم كه هست. و عادت را مي‌شود ترك كرد، اين را هم مي‌دانم.
و تو مي‌گويي: ...

نه نمي‌خواهد بگويي، خودم مي‌دانم... يا شايد هم ندانم!
براي چه اين سكوت را با گفتگويي كه هرگز اتفاق نيفتاد به‌هم بزنم؛ منتظر مي‌مانم تا وقت همان گفتگوي واقعي.
يك فايده‌ي دلتنگي اصلاً شايد همين باشد كه در پايان انتظار، عادت‌ها هيچكاره‌اند.

۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

تو هم بخواب عمونوروز

از راه مي‌رسم. ساعت هشت و نيم شب است. وقت خواب نيست؛ يعني وقت خواب من نيست. سراسر برگشت با خودم مي‌گويم كاش نخوابيده باشي، كاش بشود حرف بزنيم. دلم گرفته؛ نمي‌دانم چرا. شايد اين هم بخاطر قصه‌ها باشد. قصه‌ي آدمها. قصه‌ي اينجا و آنجا نرسيدنشان. آدمهايي كه جايي در زندگي‌شان گم‌كرده‌اي، جامانده‌اي، نكرده‌اي، نرفته‌اي يا نديده‌اي دارند. مثل قصه‌ي بزي كه گم شد، قصه‌ي حسنك كجايي، قصه‌ي بابا برفي... بعد قصه‌ي عمونوروز را يادم مي‌آيد كه وقتي خاتون قصه هر سال روز اول بهار، از اول صبح به كارهايش مي‌رسد و منتظر عمو نوروز است تا بيايد و او را با خود به استقبال بهار ببرد، ولي سالهاست هر بار، عمو نوروز موقعي مي‌رسد كه او خسته شده و خوابش برده و عمو نوروز گلي لاي موهايش مي‌گذارد و مي‌رود. و وقتي بيدار مي‌شود، باز مثل هر سال گل را مي‌بيند و غصه‌دارِ باز-نديدنِ عمو نوروز مي‌شود. يعني اين چيزي است كه از آن قصه در خاطر من مانده. يك رنج غير معقول و ناخوشايند و غم‌انگيز كه توي همان بچه‌گي كلي سوال برايم ساخت و جرأت پرسيدنش را پيدا نكردم شايد؛ كه چرا؟ چرا عمو نوروز بايد سالي يك بار بيايد؟ چرا وقتي سالي يك بار مي‌آيد و او خوابيده است بيدارش نمي‌كند؟ او كه مي‌داند اين زن ممكن است بخوابد پس چرا زودتر نمي‌آيد؟ .... بعد اينجا است كه همه‌ي قصور و تقصير عمو نوروز را به گردن خودم مي‌گيرم. بعد مي‌خواهم جايش قصه‌ي نو‌يي بسازم كه توي آن يك پسر زمستان و يك دختر پاييز دارد. قصه‌اي كه پسر زمستان يك وقتي خسته مي‌شود از اينكه فقط يك جاي سال دستش به دست دختر پاييز مي‌خورد و زمان را نگه مي‌دارد و سراغ دختر پاييز مي‌رود و او را بغل مي‌كند و مي‌گويد «گور پدر دنيا و فصلهايش كه مي‌خواهم صد سال هم عوض نشوند؛ گور پدر آدمها و قصه‌هايشان كه هميشه دردخوار و غمبارند. من و تو از امروز با هم مي‌خوابيم و با هم بلند مي‌شويم. قصه‌هاي خودمان را مي‌سازيم؛ هر جور كه خواستيم و حتي به كسي هم نمي‌دهيم كه بخواندشان. گاهي تو بيرون مي‌روي، گاهي من مي‌روم. اگر من نبودم تو خودت مي‌تواني بروي بهار را، تابستان را يا هر فصل ديگر را تماشا كني يا به من زنگ بزني كه تو هم بيا با هم تماشا كنيم، اگر من آمدم و تو خواب بودي من گل را توي گلدان سر تاقچه يا روي ميز نهارخوري يا هر جاي ديگر مي‌گذارم و صبر مي‌كنم تا بيدار شوي و با هم نگاهش كنيم.»
كم كم با خودم كنار مي‌آيم؛ مي‌رسم. خوابيده‌اي. بيدارت نمي‌كنم. مي‌آيم پهلويت مي‌خوابم. لحاف را رويت مي‌كشم. چشمهايم را مي‌بندم و مي‌خوابم تا صبح بشود و باز با هم حرف بزنيم و من در همان هرچقدري كه وقت حرف زدن داريم، چشم و گوشم را بدوزم به كلمه‌هايت و همه‌ي قصه‌هاي مزخرف دنيا را يادم برود.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

لحظه‌ي خوشبختي

يه لحظه‌هايي هستن كه مي‌خواي قابشون كني، منجمدشون كني، خلاصه يه جوري نگه‌شون داري براي هميشه كه همون شكلي بمونن و همه‌ش داشته باشي‌شون؛ داشته باشي‌شون كه بذاري رو دلت، برا اون وقتايي كه تنهايي آزارت مي‌ده، وقتايي كه از دنياي دور و برت بيزار مي‌شي.
يه لحظه‌هايي‌م هستن كه منجمدشون بي‌معنيه، تو هيچ قابي جا نمي‌گيرن، فقط و فقط بايد زندگي‌شون كني. بايد دلت رو باهاشون روشن كني و روشن نگه داري. فهميدن فرق اين دوتا مهمه. تو اين دومي اصلاً خيال تنهايي هم سراغت نمياد، بيزاري حداكثر مي‌شه يه نق زدن كوچولو.
خوشبختي به نظر من يعني اينكه به اندازه‌ي كافي از اين لحظه‌ي جنس دوم داشته باشي.