۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

ديسك‌فول

- الان؟
- آره الان.
- هيچي، به چيز خاصي فكر نمي‌كنم.
- خب يعني چي؟ يعني مُردي؟
- نه نمردم ولي فكري ندارم.
- چرا دروغ مي‌گي؟
- نمي‌دونم.
- اينم دروغ مي‌‌گي. مي‌دوني.
- خب يعني نمي‌خوام راجع بهش فك كنم.
- خب ولي داري مي‌كني.
- از جون من چي مي‌خواي؟
- هيچي مي‌خوام اداي مرده‌ها رو در نياري.
- من اداي مرده‌ها رو در نميارم.
- مي‌خواي يه آهنگ ديگه بذار شايد درست شد.
- فكر نمي‌كنم؛ به آهنگ ربطي نداره.
- به چي ربط داره پس؟
- به قفل.
- قفل؟
- قفل شده مخم.
- براي چي؟
- براي اينكه دليلي ندارم. براي باز كردنش.
- خب بگرد يه دليلي براش پيدا كن.
- خسته‌م براي گشتن. خيلي خسته‌تر از اين حرفام.
- خب به اندازه‌ي كافي شايد خسته نيستي پس.
- نه نيستم، چون از خسته بودن/شدن هم خسته‌م.
- خب پس زندگي چي؟
- زندگي خوبه.
- اينجوري؟
- بد نيست زياد.
- وقتي زندگيت نه زياد خوبه نه زياد بده...
- امروز دستم با بخار آب جوش سوخت
- خب؟
- هيچي، خوشم اومد!
- آره مي‌دونم.
- نه خب جالبه، نيست؟
- چرا جالبه.
- خب همين ديگه اين بزرگترين چالش زندگي من در همچين روزي بوده. خودت حساب بقيه‌ش رو بكن.
- بنظرم داري پوست كلفت مي‌شي؛ بايد پوست بندازي.
- فك كنم مي‌ترسم.
- كه؟؟
- كه اگه پوست بندازم ديگه جاش پوست نو در نيارم.
- خب چي مي‌شه؟
- هيچي نمي‌شه.
- خب همين ديگه.
- نه فقط ولي اين نيست.
- چي ديگه هست؟
- اينكه همه چيز رو پيش‌بيني مي‌كنم.
- اينم بخاطر پوستت نيست؟
- بخاطر پوستم؟
- كه كلفت شده.
- نه فكر نمي‌كنم.
- بخاطر چيه پس؟
- اينكه همه‌چيو پيش‌بيني مي‌كنم؟
- آره!
- بخاطر حافظه‌مه.
- دلت هم نمياد پاكش كني لابد؟
- نه! فكر مي‌كنم نه.
- پس به حافظه‌ي اضافي احتياج داري؟
- آره ولي نمي‌شه خب.
- مي‌دونم.
- چطوره بك‌آپ بگيري از همينا كه تا الان هست.
- مثلاً بنويسم همه رو، ها؟
- آره مثلاً.
- نه بي‌فايده‌س؟
- چرا؟
- چون دلم مي‌خواد همينجا باشن. مي‌ترسم يه روز لازمشون داشته باشم. الان موزيك متن فيلم آريزونا دريم داره پخش ميشه. لابلاش تيكه تيكه حرفاي فيلم هم هست. يه جمله‌ش اينه:A fish doesn't think. Because the fish knows everything مي‌توني اميدوار باشي كه در اثر يه حادثه كل يا يه قسمتي از حافظه‌م پاك بشه خودش و بعد دوباره مجبور شم يه كارايي بكنم كه پُرش كنم.... من فك كنم آدما از اين مي‌ميرن كه ديگه قصه‌هاي زندگي‌شون تموم شده و ديگه دلشون نمي‌خواد قصه‌ي تازه‌اي بسازن. بي‌آرزويي چيز بدي نيست و آرزوي عمر ابدي، احمقانه‌ترين قصه‌ي دنياس.
- مي‌خواي بخوابي؟
- آره.
- برو بخواب شايد فردا كه پاشدي حافظه‌ت جا باز كرده باشه.
- شايد.
- شب بخير.
- شب خوش.

۱۳۹۱ آبان ۲, سه‌شنبه

استاتوس

نمي‌دونم تا حالا طولاني‌مدت شبونه تو جاده‌ي كفي بدون چراغ روشنايي رانندگي كردين يا نه، ولي واسه من اينجوري بوده كه انگار بعد از يه مدت تو سياهياي شونه خاكي يه چيزايي مي‌بيني كه مطمئن نيستي واقعاً اونجان يا نه، مثل بوته، آدم، حيوون، سنگ، درخت، و خيلي چيزاي ديگه كه هي اولش مي‌خواي با تنگ كردن چشات دقيق شي كه واقعاً همونان كه اونجان يا صرفاً دچار توهم شدي... بعدش كم كم برات اينا عادي مي‌شن و «وهم» برات مي‌شه يه چيز جا افتاده. كم كم ممكنه حتي ديو و جن و پري ببيني، يا موجود فضايي و با بي‌اعتنايي از كنارشون عبور مي‌كني و مي‌گذري چون همه‌ي اينا برات يه معني مي‌دن: زودتر برس جايي كه بايد برسي...
و اين گاهي خوب نيست.