۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

اگر

اگر مرگ انديشان فغان برآورند كه «مرده باد»

افسردگان بينديشند كه «خاموشي در كنجي، به سان پرواز است»،

ابلهان افسرده شوند كه «آه! چه غمگينيم»،

شرر خواهان بلاهت ورزند كه «بيا كه ديوانه شويم و درد افروزيم»،

و آتش‌افروزان شرر ريزند كه «بنيان كَن! نابود كُن! بسوزان!»

آنگاه،

به جامي، به آهنگي، به رقصي، به باده‌ي عشقي و به كلامي بر باد،

و به فريادي، همه را ندا خواهم داد

«زندگي زنده باد!»

Original Post: Monday May 7, 2007 - 08:11pm IRST

.

جستجوگر

گاه و بيگاه يه اي‌ميلايي براي همه‌مون مياد كه توش يه خروار جملات قصار و خوشگل هست و پر از پند و اندرز و نصايح و رهنمود مربوط به اينكه چطور زندگي كنيم و اينكه زندگي يعني چي و چه كنيم كه چه شود و آدما چه جورين و تو چجوري باش و از اين دست دُرپراكني‌ها. البته نمي‌گم هميشه ولي بيشتر وقتا همينجوري سريع و خيلي سرسري يه نگاهي بهشون مي‌كنم كه ببينم چي مي‌گن و حرف حسابشون چيه. از حق نگذريم گاهيم يه چيزاي خوبي توشون هست كه آدم رو وادار به فكر كردن مي‌كنه. خلاصه تو يكي دوتا يا چندتا (دقيقاً يادم نيست) از اينا به يه عباراتي برخوردم با اين مضمون كه «تو دنيا دو جور آدم هست، يه عده اونايي كه رهبرن و يه عده هم اونايي كه پيرو هستن». فكر كنم آخرين اي‌ميلي كه همچين محتوايي داشت چند شب پيش (در ايام مرخصي) به دستم رسيد و البته علاوه بر اين، اين مژده رو هم داده بود كه بعضي از اونايي كه پيرو هستن رهبر مي‌شن و در عين حال مشخص كرده بود كه يه عده از مادر رهبر زاده مي‌شن و اينها خيلي آدمهاي خاصي هستن و اينطور شد كه خيلي منو به فكر فرو برد . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . من پيرو هستم؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . من رهبرم؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اگر رهبر نيستم، يعني يه وقتي ميشم؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . اصلاً خوبه كه رهبر باشم؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . خوبه كه پيرو باشم؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . من چي باشم خوبه؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . من چي نباشم بهتره؟ . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

خلاصه بعد از مقدار زيادي فكر، يكهو فهميدم كه خوابم برده و يه پيرمرد بدتركيبي با يه چوب گنده‌ي كج و معوج اومده به خوابم. شروع كرد به يه چيزايي گفتن و من از اونجا كه قبلاً ديده بودم چقدر سخته آدم بعداً بخواد خوابشو بنويسه، همونجا في‌المجلس شروع كردم به تهيه صورتجلسه و تحرير ماوقع و نتيجه‌ش شد اين:

پسر جان! (حالا نمي‌دونم اين لقب «پسرجان» رو چرا به من داد ولي خوب بهرحال همين كه دوستانه بود كفايت مي‌كرد و منم معترض نشدم و البته به‌هرصورت جرات غير اينو هم نداشتم.)

اين اي‌مائيلهايي كه تو دريافت مي‌كني مهجور هستند و بخشي مهم و بس اساسي كم دارند. نه اينكه نادرست باشند، كه تنها به بخشي از واقعيت اشاره دارند و چون همه شما سالهاست به‌همين‌گونه پيامها را دريافت كرده‌ايد، هرگز به دنبال اين نيستيد كه آن بخش ديگر كدامست. كه اين بخش وسيع به مثابه‌ي دشتي آنسوي پنجره‌ي اطاقك آراسته‌ايست كه به واسطه‌ي ديواري ساخته شده از آجر‌هاي تكرار و تكرار و تكرار از چشم هوش شما پنهان گشته. من از آنجا كه ديدم تو چنين سرگشته و حيران در خود درمي‌پيچي و بدينسان پريشاني، شفقت پيشه كردم و به رحم، آنچه نمي‌داني بر تو باز مي‌گويم. چنين باد كه تو به تحرير بسنده نكرده و در اين گفته‌ها تامل و تعمق كني و چنانكه خواهم گفت حقيقت آنها را بيابي. ايدون باد!

. . . .

نخست آنكه آدميان بر «3» دسته‌اند! دسته‌ي اول آنان كه راهبرند و آموزگار، دسته‌ي ديگر كه پيروند و آموزش‌پذير و دسته‌ي سوم و آخر -كه تو از آن بي‌خبري- جستجوگران!

در باب دسته‌ي يكم و دويم سخنها بس رانده‌اند و ضيق وقت را غنيمت مي‌دانم و بر قامت ديوار مكررات نمي‌افزايم و اما در روايت جستجوگران بر تو چنين گويم و باشد كه خود بيابي:

جستجوگر كسي است كه تجربه مي‌كند و مي‌يابد تا آنكه بياموزد. هموست كه پيروي نمي‌كند كه ابداع مي‌كند. هموست كه فرمان نمي‌راند كه نشان مي‌دهد. جستجوگر گاه به كسوت راهبر خلعت مي‌پوشد اما به اين ردا براي يافتن و نشان دادن تن مي‌دهد، كه نه از براي يافته شدن و نه براي نشانه شدن. او گاه پيروي مي‌كند! نه از آنروي كه بياموزد كه براي كشفِ رازِ آموختن.

جستجوگر نه به پير مي‌شود و نه جوان است. او مي‌داند كه به دنبال چيست. و از آنجا مي‌داند كه از پنجره‌ي منزل پيشين مقصد پسين را نظاره كرده است. و در همانحال كه تشنه‌ي راز منزل واپسين است و در ميان راه سخن حكيمان و راهبران را مي‌شنود و نظاره‌ي پيروان را به تماشا مي‌ايستد، هرگز دل در گرو آن سخنان نمي‌بندد و بر آن نظاره‌ها درنمي‌ماند.

او نشانه‌ها را مي‌شناسد. مي‌داند كه نشانه تنها وسيله‌ايست. و مي‌داند كه نشانه‌هايي تنها براي اوست و گاه حتي ديگري را نشايد و نه حتي جستجوگري ديگر را. او بر بال نشانه‌ها به پويش خود شتاب مي‌دهد و هرگز مزد آنان را تقديس نمي‌داند كه مي‌داند كه نشانه‌ها ساخته‌هايي بيش نيستند در معرض فساد و زنگارگرفتگي، پس هر از چندگاه مشتي را رها كرده و مشتي ديگر از ميان راه برمي‌گزيند.

جستجوگر گاه حتي عاشق مي‌شود! و عشق را مي‌شناسد و حتي بازمي‌شناسد و آنرا گرانبها و راستين درمي‌يابد. گاه در اين ميان از گريز معشوق، چون همگان، دلشكسته مي‌شود، ولي چون همگان با عشق پيمان نمي‌شكند. او تنفر را شناخته است و از آن دوري مي‌جويد، چرا كه مي‌داند تنفر توان جستجوي مهر را از او مي‌ربايد و مهر آنستكه راهنمايي براي واپسين منزل در دستان او به عاريت مي‌گذارد. او به گذشت مومن است، چرا كه هرگاه در كشف راه عاجز است مهر بر او به گذشت راه مي‌نماياند. او را از تقسيم آنچه كه يافته با ديگران هراسي نيست كه مي‌داند اين گذشتي است كه از آلام آدميان مي‌كاهد و اين همه سختيِ گاه‌به‌گاهِ راه، همانا از دردمندي آدميان است، همانان كه پيروانند و رهبران، و هماره در ميان كشاكش رنگارنگ كهنه و نو سردرگم و آشفته و هراسان.

جستجوگر گاه به بيراه نيز مي‌رود و همانا آن زماني‌ست كه بزرگترين رنج را مي‌برد، ولي بر ادامه اصرار نمي‌ورزد و سرانجام دست به دامان مهر، به گذشتي، از نو با راه در مي‌آميزد. او مي‌داند كه هر رنجي، رنج بيراه نيست و هم مي‌داند كه هميشه درگاه رنج بردن گشوده است، پس سرودن رنج‌نامه‌هاي حزين را به گوهر شادمانه زيستن، اگرچه گاه به دردمندي، وامي‌نهد. زندگي را سلامي مي‌داند به شكرانه‌ي مهر و افق را همچنان در جستجو و كاوش گوهر زندگي با نگاهي جويا درمي‌نوردد.

و اين را نيز با تو مي‌گويم كه همانا نافذترين كلام نيكوترين راهبران و خوشايندترينشان بر پيرواني نيكوسرشت، آنست كه جستجوگري يافته است.

و دست آخر آنكه جستجوگر در قلب حيات زندگي مي‌كند و نه در امتداد آن!

. . . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . .

. . . . .

. . .

.

تمام اين مدت همينجوري ساكت، جيك نمي‌زدم و فقط تايپ مي‌كردم. يه ماشين تحرير بود از اونا كه عريضه نويساي ميدون ارك دارن. خلاصه پيرمرد كه اين وضع منو ديد، عصاشو بلند كرد و من از خواب پريدم و هر چي خوندم ديدم حاليم نمي‌شه. تنها فايده‌ش اين بود رفتم هرچي ايميل اين مدلي تو اينباكسم مونده بود روونه‌ي آشغالدوني كردم تا بلكه ديگه از اين خوابا نبينم. خلاصه از اونجايي كه مرض مردم آزاري هم دارم گفتم اينا رو بذارم اينجا، بلكه بتونم يه مقدار اذهان عمومي شما رو هم دچار تشويش كنم. ايدون باد!!!

Original Post: Sunday April 22, 2007 - 03:00am IRST

.

فان سيتي

خيلي منتظر بودم تا يه همچين فرصتي پيش بياد. مي‌دونستم اگه بدونه من اونجام به اين راحتيا از سوراخش بيرون نمياد و آفتابي نمي‌شه. چند ساعتي بود كه به همون وضعيت يه گوشه كشيك مي‌كشيدم و بايد جوري رفتار مي‌كردم كه هم كسي رو متوجه خودم نكنم و هم خودم بتونم ديدم رو نسبت به وضعيت رفت و آمد اتاقش حفظ كنم، بخصوص با اون منشي پاچه ورماليده و بد عنقي كه داشت. زنك عين يه تيكه كلوخ بود و از زنونگي فقط يه ظاهر نصفه نيمه رو با خودش يدك مي‌كشيد. كم كم داشتم خسته مي‌شدم و پاهام درد مي‌گرفتن. داشتم به اين فكر مي‌افتادم كه نكنه تو اين فاصله من يه لحظه غافل شده باشم و مرغ از قفس پريده باشه. ولي مي‌دونستم كه من تمام مدت شيشدنگ حواسم به اون اتاق و اطرافش بوده و ممكن نيست بيرون اومده باشه و من نديده باشمش. مي‌دونستم راه خروجي ديگه‌اي هم نداره به جز بالكني كه اونم هيچ راهي به بيرون از ساختمون نداره. تو همين فكرا بودم كه يهو در اطاق باز شد. «بالاخره گيرت آوردم پيرمرد...» به نرمي ولي تا جاي ممكن بسرعت به طرفش حركت كردم و در همون حالي كه بالاسر ميز يكي از كارمندا وايساده و بود و معلوم بود داره غرولند مي‌كنه خودمو بهش رسوندم. سلام كردم. با تعجب منو نگاه كرد و طوريكه معلوم بود غافلگير شده جوابمو داد. سعي مي‌كرد لبخند بزنه و خودش رو خونسرد و آروم نشون بده «خوبين؟ همكارا خوبن؟» «مرسي! قربان شما، بد نيستن؛ سلام دارن. شما چطورين؟ سال نوتونم مبارك!» «سال نوي شمام مبارك، خيلي ممنون!» و اين تعارفات در حال تيكه پاره شدن همينطور ادامه داشت، تا اينكه اومد ليز بخوره و در بره «خوب، خيلي خوشحال شدم ديدمتون» و وانمود مي‌كرد خيلي عاديه كه من اينجام و هيچ جاي سوالي هم نداره كه من چيكار دارم و واسه چي! ولي خوب اين حقه‌ها رو مي‌شناختم «قربانِ شما، منم همينطور؛ راستي آقاي مهندس اين قضيه پرداختي ما حل شد؟» ديگه مجبور بود جواب بده بخصوص كه بعد از گذشتن بيشتر از دو ماه ديگه بهانه‌اي هم براي اينكه بگه داره بررسي ميشه هم نداشت «بله خب، ميدونين...» و شروع كرد به راه افتادن بطرف در خروجي، منم كه با نگاهم منتظر ادامه‌ي بقيه حرفش بودم باهاش راه افتادم «... اين كار اشكال داره واقعاً.» «چه اشكالي آقاي مهندس؟» «عرض مي‌كنم... ببينين اپراتوراي سيستم نمي‌تونن كدينگ و بعضي چيزاي ديگه‌رو تغيير بدن و خوب اينم از قابل استفاده بودن سيستم جلوگيري كرده» من كه داشتم از تعجب شاخ در مي‌آوردم گفتم «يعني انتظار دارين اپراتورا بتونن كار سوپروايزر سيستمو انجام بدن؟ خوب اونوقت سكيوريتي سيستم از بين ميره. ببينين مهندس ما كه از اول گفته بوديم اين سيستم سوپر وايزر مي‌خواد، حالا اگر سيستم آدم مناسبش رو در اختيار نداره ما مقصريم؟ بهرحال هنوزم دير نيست و ميشه...» «نه من اينو نمي‌گم ولي مشكل داره و بهرحال اون وضعيت مطلوب ما رو نداره»... وقتي مي‌دوني طرف فقط مي‌خواد بهانه بياره خيلي مشكله كه بخواي گيرش بندازي. همينطور كه از در بيرون مي‌رفت دنبالش رفتم از پله‌ها به سرعت پايين مي‌رفت و با هر سوال و جواب من به سرعت قدمهاش و كلماتش اضافه مي‌كرد. پشت سرش مي‌رفتم و مي‌رفتم و اعصابم شديداً بهم ريخته بود، احساس مي‌كردم كه راه‌پله‌ها تنگتر و تنگتر مي‌شن. مدت زيادي بي‌حركت مونده بودم و اين تند راه رفتن يه حالت غيرعادي برام داشت؛ انگار دست و پام خواب رفته باشن و حركت كردن سختشون باشه و منو بزور دارن با خودشون مي‌برن. هيچ تصوري از تعداد طبقاتي كه داشتيم پايين مي‌رفتيم نداشتم. كم كم داشت يجور احساس ترس از فرو رفتن زير زمين بهم دست مي‌داد. خيلي پايين رفته بوديم. سرعتمو بي اختيار كمتر كردم. فاصله‌مون زياد شد و همينطور كه حرف مي‌زد سر يكي از پيچهاي راه پله ديگه نتونستم ببينمش و فقط صداش رو مي‌شنيدم كه با سرعت زيادي كلماتي رو در فضا پخش مي‌كرد كه در مجموع بي معني و گنگ بودن، همينطور كه دور مي‌شد، فقط يه آهنگ ناموزون و ناخوشايند رو ايجاد مي‌كرد كه به سنگيني هواي اطراف اضافه مي‌شد. وايسادم. ديگه فايده‌اي نداشت. تصميم گرفتم برگردم. بتدريج متوجه مي‌شدم كه كلاً اين عمارت يه ساختمون معمولي نيست. معماري عجيب و غريب و پيچيده‌اي داشت. درست طوري طرحي شده بود كه فقط عده‌ي خاصي كه توش مدت زيادي حضور داشته باشن مي‌تونستن پيچ و خمش رو ياد بگيرن. توي هر پاگردِ راه پله، دو يا سه در بود كه مشخص نبود به كجا باز مي‌شه و توي بعضي نقاط ديگه هم راه‌پله انشعاب داشت كه بعضي به طرف بالا و بعضي هم به طرف پايين مي‌رفتن. هيچ حس خوبي نداشتم؛ كم كم بنظرم مي‌رسيد كه يجورايي گم شدم. خواستم برگردم به طرف پايين دنبالش، ولي از تصور پايين‌تر رفتن و اينكه ممكنه احتمال پيدا كردن راه خروج رو بيشتر از دست بدم، حالت خفگي بيشتري بهم دست مي‌داد.

رفتم جلوي يكي از خروجي‌هاي توي يكي از پاگردها وايسادم و سعي كردم افكارم رو متمركز كنم. يادم افتاد كه بعضي از طبقات زيرزمين به مسير ماشين روي زير ساختمون راه داره، پس تصميم گرفتم توي هر پاگرد همه‌ي خروجي‌ها رو كنترل كنم تا ببينم كدوم يكي به يه راهروي بدون پله‌ي شيبدار منتهي مي‌شه. حدسم درست بود. بلافاصله توي يكي از خروجي‌هاي پاگرد بالايي پيداش كردم. راه ماشين‌روي زير ساختمون همونجا بود... لامپاي مهتابي كه چندتا در ميون روشن بودن تا حدودي كمك مي‌كردن كه جلوي پام رو ببينم. شروع كردم به سمت شيب به طرف بالاي مسير حركت كردن و در همون لحظه صداي نزديك شدن يه ماشين رو از پشت سر شنيدم و وايسادم. نور ماشين كم كم پيدا مي‌شد و من صبر مي‌كردم تا برسه و ازش بخوام منو به بيرون از ساختمون ببره. وقتي كاملا نزديك شد ديدمش. خودش بود با راننده‌ش. دست تكون دادم. طوري وانمود كرد كه چيزي نديده. هميشه از اينكه ناديده گرفته بشم بيزار بودم و حالا توسط يه همچين موجودي ناديده گرفته مي‌شدم. يه پيرمرد كچل بدتركيب هاف هافو كه با كلاهبرداري و پدرسوختگي خودشو به يه جايي رسونده بود. مي‌بايست اهميت نمي‌دادم. بعد از كمي مكث به راهم ادامه دادم و همينطور كه جلو مي‌رفتم متوجه مي‌شدم كه برخلاف راه‌پله اين مسير ماشين رو هيچ انشعابي نداره. چند دقيقه‌اي كه رفتم متوجه جريان هواي آزاد و نور كم سوي غروب كه از ورودي مسير به داخل ميومد، شدم. بالاخره خلاص شده بودم.

از زير ساختمون كه خارج شدم خيابون مجاور و همه چيز غير آشنا و غريب بود. اين ضلع شمالي ساختمون بود كه هيچوقت از اين سمت به اين ساختمون وارد نشده بودم. يعني غير از مسير ماشين رو كه هيچ حفاظي نداشت امكان ورود ديگه‌اي هم نبود. يادم بود كه اين مسير از جنوب به خيابون اصلي سرسبز و شيكي منتهي مي‌شه ولي هركار كردم ديدم حاضر نيستم يه بار ديگه اين مسيرو برگردم، بخصوص كه اصلاً تصوري از اينكه چقدر ممكنه طولاني باشه نداشتم. همه چيز‌هايي كه قبلاً راجع به اينجا از ديگران شنيده بودم و بي اهميت از كنارشون گذشته بودم داشت يكي يكي يادم ميومد. اينكه چقدر وسيع و چقدر عجيبه، اينكه اينجا براي استفاده‌هاي خيلي عجيب و غريب پيش‌بيني شده. ولي اصلا دلم نمي‌خواست اين حرفا رو به ذهنم راه بدم. تنها چيزي كه مي‌خواستم روش تمركز كنم اين بود كه خودمو زودتر برسونم خونه و يه فكر اساسي براي گرفتن طلب شركت از اين مار هفت خط بكنم. شمال خيابون سرتاسر ديواره‌اي براي جلوگيري از ريزش دامنه بريده شده‌ي كوه با سنگهاي سبز قرار گرفته بود و سمت جنوب به طرف غرب يه ديوار طولاني و به ظاهر بي انتها و بلند بدون هيچ در و پنجره‌اي كشيده شده بود بطوريكه وقتي نگاهش مي‌كردم احساس نااميدي شديدي بهم دست مي‌داد ولي در عوض در سمت شرق خونه‌هاي قد و نيمقد بدون نما با آجراي بيرون اومده و پنجره‌هاي زنگ زده و بعضي از جا در اومده كه به حالت پس و پيش كنار هم در نهايت بي‌سليقگي كشيده شده بودن، ديده مي‌شد. با اينكه از ديدن اين منظره به شدت حالت انزجار بهم دست مي‌داد، سعي مي‌كردم به خودم مسلط بشم و به همين سمت مسيرم رو ادامه بدم. بالاخره راه افتادم. همينطور كه جلو مي‌رفتم هوا هم تاريكتر مي‌شد و از پنجره‌ي بعضي از خونه‌ها كورسوي روشنايي خفيف بيرون مي‌زد.

حدود يك ربع مي‌شد كه با قدمهاي تند حركت مي‌كردم ولي هيچ كوچه يا خيابون فرعي كه دسترسي به سمت جنوب داشته باشه نمي‌ديدم. داشتم كلافه مي‌شدم. برام بي معني بود كه اينجا اينقدر مسخره باشه. چند دقيقه‌ي ديگه هم به همين وضع گذشت. بالاخره به يه كوچه‌ي باريك رسيدم. اونقدر تاريك بود كه تهش رو نمي‌تونستم تشخيص بدم. واردش شدم. حدود سي چهل متر كه جلو رفتم. تابلوي رنگ و رو رفته‌اي نظرم رو جلب كرد. جلوتر رفتم، روش نوشته بود: «بطرف خيابان اصلي» و فلشي سبز رنگ به يك راه پله‌ي اضطراري كه به يكي از ساختمونها چسبيده بود اشاره مي‌كرد. با خودم فكر كردم كه بهرحال اين يه علامت مشخصه و هر چي كه هست قابل اطمينان‌تر از اين مسيريه كه نمي‌دونم به كجا مي‌ره و حتي به احتمال زياد مي‌تونه بن بست باشه. از طرف ديگه اينكه راه خيابون اصلي از طريق يه راه پله‌ي فرار اضطراري باشه خيلي احمقانه و اعصاب خورد كن بود. ولي چاره‌اي نبود. بايد مي‌رفتم به اندازه‌ي كافي سردرگم مونده بودم. شروع كردم از پله‌ها بالا رفتن. تماماً آهني و اكثراً زنگ زده! خيلي سست و بي‌اعتبار به نظر مي‌اومد. چهار طبقه بالا رفته بودم و اونجور كه به نظر ميرسيد چهار طبقه‌ي ديگه هم بايد مي‌رفتم تا به انتهاش برسم. تمام درهاي ورودي به راه پله با قفلهاي فلزي بزرگ بسته شده بود. ساختمون بنظر متروكه مي‌رسيد و ظاهراً كاربردي جز اين هم نداشت. بالاخره به پشت‌بوم رسيدم. به آهستگي پامو رو آسفالتش گذاشتم تا مطمئن بشم اونقدر فرسوده نيست كه تحمل وزنم رو نداشته باشه. يه مقدار كه جلوتر رفتم دقت كردم كه بتونم راه پايين اومدن رو پيدا كنم ولي باز به تابلو و يه فلش ديگه كه كنارش نوشته بود «بطرف خيابان اصلي». بي اختيار گفتم «بر قبر پدرتون لعنت» وقتي ديدم فلش داره به ساختمون همسايه اشاره مي‌كنه، ديگه اعصابم داشت متشنج مي‌شد. فكر مي‌كردم كه خدايا اينجا ديگه چه جور طويله‌ايه. ساختمون همسايه يه ساختمون بود با ارتفاع حدود نيم متر بلندترو وقتي از ديوارش بالا رفتم ديدم يه تابلوي نثون غول پيكر ولي خاموش و فرسوده و قديمي سمت منتهي اليه غربيش كار گذاشته شده. مطمئن شدم كه ضلع غربي بايد مجاور به يه خيابون اصلي باشه. وقتي به پايه تابلو رسيدم ديدميه دونه از همون تابلوهاي كوچيك با فلش سبز رنگ بهش آويزونه كه به سمت غرب اشاره مي‌كنه و روش هم باز نوشته «بطرف خيابان اصلي». وقتي نگاه كردم نفسم بريد. با ارتفاع دو متر و نيم پايين تر يك ساختمون ديگه مجاور به اين ساختمون بود و بايد از داربست اتصال تابلوي نئون استفاده مي‌كردم تا بتونم بدون پريدن از ديوار خودمو به ساختمون مجاور برسونم. واقعاً حوصله‌م سر رفته بود. بسرعت روي داربست رفتم و خودمو به با پايين‌ترين قسمتش رسوندم و پريدم پايين. يه مقدار جلو رفتم و ديدم هيچ ساختمون ديگه‌اي در همسايگي نيست و وقتي به انتهاي غربي پشت‌بومش رسيدم تنها چيزي كه ديده‌ مي‌شد يه تابلو با فلش سبز رنگ بود كه به يك نردبون فلزي زنگ زده كه با ارتفاع هفت طبقه به يه كوچه‌ي باريك ديگه منتهي مي‌شد اشاره مي‌كرد. حالم بد شد. مطمئن بودم كه نردبون وزن منو تحمل نمي‌كنه و يا مي‌شكنه يا از ديوار جدا مي‌شه. در همين حال بودم كه ديدم در خرپشته‌ي ساختمون باز شد و يه نفر با ظاهر كارگر ساختمون روي پشت‌بوم اومد. خوشحال شدم و تا اومدم به طرفش برم آب قابلمه‌اي كه توي دستش بود رو روي آسفالت پشت بوم خالي كرد و به طرف در خرپشته برگشت. به سرعت رفتم طرفش «آقا ببخشيد، ميشه من از اين راه پله برم پايين؟» «نخير!» در خرپشته رو به شدت بهم كوبيد و قفلش رو بست. «آقا خواهش مي‌كنم! من اينجا...» متوجه شدم كه رفته و اصرارم ديگه فايده‌اي نداره. «پدر سگ» تنها چيزي بود كه تونستم بگم و رفتم ببينم امكان ديگه‌اي براي پايين رفتن هست يا نه. سرم رو كه گردوندم متوجه تابلوي نئون شدم: روش يه دلقك بزرگ كار شده بود و زيرش به فارسي و لاتين نوشته بود «كارخانه‌ي اسباب بازي فان سيتي». سرم گيج ميرفت و حالت نفرت‌انگيزي داشتم. دوباره بطرف ديوار غربي برگشتم. هيچ راهي نبود. با يه فرياد خفيف ولي از ته دل از خواب پريدم. ساعت تلفنم رو نگاه كردم، پنچ صبح بود. چراغ اطاق و كامپيوتر روشن بودن و شروع كردم به تايپ كردن خوابم، قبل از اينكه يادم بره. به اواسطش كه رسيدم، مطمئن شدم ديگه‌يادم نمي‌ره. تصميم گرفتم بخوابم و بقيه‌ش رو بعداً بنويسم. صبح كه پاشدم. بايد ميرفتم دنبال كارام. همينجور كه داشتم چاييمو مي‌خوردم، يادداشتم رو نگاه كردم كه روش نوشته بود «پيگيري طلب شركت از مهندس شعاردوست - فان سيتي».

Original Post: Sunday April 8, 2007 - 12:51am IRST

.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

حال خوش

* اَه

- چته؟

* نميدونم

- مي‌خواي بريم بيرون يه هوايي بخوريم؟

* نه الان حالشو ندارم

- خوب

* ...

- مي‌خواي زنگ بزنم بروبچه‌ها بيان؟

* ؟؟ نه بابا توام كي بياد؟

- ...

* ...

- مي‌گم پاشو اين كاراي عقب مونده‌تو تموم كن راحت شي يه خورده

* تو رو خدا الان گير نده. اصلا حوصله ندارم

- خب آخه چته بابا جون؟ اين كه كار نشد يه گوشه بشيني غمبرك بزني

* ...

- بيا بريم تو خيابون يه چرخي بزنيم. بالاخره درست ميشه. مطمئنم

* خودم مي‌دونم درست ميشه الان حالشو ندارم

- خيله خب، پس من كه مي‌خوام بخوابم

* ؟؟ بخوابي؟ الان چه وقت خوابه؟

- چرا كه نه خوب؟

* اه!

- ...

* ...

- ...

* ! آهان فهميدم!

- هان؟ چي؟ چي رو؟

* يه كار اساسي!

- ؟ چه خوب!

* بذار الان مي‌بيني خيلي سرحال ميايم. خيليم خوبه.

- ؟؟

* ..................

- !..............

* ...........

- ......

* ...

- ......

* ...

- ......

* ...

- ..

* .

- .

* هوممم

- اوهوم

* :)

- :)

* ببين من چه فكراي خوبي مي‌كنم

- آره واقعاً هيچي الان نمي‌تونست مثل شستن ظرفا سرحالمون بياره!!

* :)

- :)

نتيجه‌گيري اخلاقي 1: گاهي براي خوش بودن ميشه كاراي اساسي كرد.

نتيجه‌گيري اخلاقي 2: كاراي اساسي خيلي وقتا كاراي ساده‌اي هستن.

نتيجه‌گيري اخلاقي 3: هميشه تا آخرِ آخرش صبر كنين بعد قضاوت كنين.

نتيجه‌گيري اخلاقي 4: چه مي‌دونم!





Original Post: Friday April 13, 2007 - 04:54pm IRST

مجسمه


«شده تا بحال يه حرف خيلي گنده تو دلت باشه كه نتوني به كسي بگي؟

حتي اينم نتوني بگي كه يه حرف خيلي گنده تو دلت هست كه نمي‌توني بگيش؟

تازه از اون بدتر اينه كه بخواي از همه‌م قايمش كني كه خودشون يه وقت حدس نزنن كه چته؟

اين همون وقتيه كه احساس مي‌كني داري منجمد مي‌شي: تمام نيروت تحليل مي‌ره و قدرت هر حركتي رو از دست مي‌دي. اينجاست كه كه كم كم از نظر آدماي دور و برت ديگه خيلي دلچسب و خوشايند به نظر نمي‌رسي. پس شروع مي‌كني به عقب رفتن و پسپسكي تلو تلو خوردن، بدون اينكه زبونت باز بشه به كلمه‌يي گفتن... و همينطور به عقب مي‌ري و مي‌ري و كند و كندتر مي‌شي تا...

تا جاييكه ديگه اوني كه قبلاً بودي نيستي: مضمحل مي‌شي و شروع مي‌كني به تغيير شكل دادن.

ممكنه به يه گوشه‌نشين افسرده تبديل بشي و ممكنم هست بشي يه آدم سركش و ياغي يا حتي يه موجود بدون تعادل كه بين اين دوتا حال در نوسانه.

پس حرف بزن! هر جور كه مي‌توني حرف بزن.

بگو كه نميشه گفت و بگو كه اگر نگي چي ميشه، ولي مي‌توني نگي كه اگر بگي چه اتفاقي ميفته. ولي بالاخره بگو...



مثلاً بگو كه اونشب از سرما آب فواره‌ها و حوض غليظ شده بودن... نه اينكه يخ زده باشن! نه!... غليظ شده بودن، اونقدر كه به كندي يه ماده ژلاتيني و چسبناك تغيير شكل مي‌دادن. ولي مي‌توني اينو نگي كه زمان داشت وامي‌ستاد. چون اگه اينو بگي همه ممكنه به عقلت شك كنن.

بگو كه اونشب، تو فقط داشتي از اونجا رد مي‌شدي كه آقاهه از اون آب مُرده به صورت برنجيش زد و وقتي اينكارو كرد، ديگه تكون نخورد... ولي نگو كه زمان كاملاً متوقف شده بود. چون اينجوري ديگه حتماً مي‌برنت ديوونه‌خونه...

ولي اگه يه وقت گفتي اصلاً جا نزنا، چون بعضي وقتا وقتي خيلي محكم رو حرفت وايسي ديگه نمي‌شنون كه چي مي‌گي، از چشات مي‌خونن كه راست مي‌گي.

پس بگو. عيبي نداره... ولي از ته دلت بگو...»

....

مجسمه تا نزديكاي نيمه‌شب با من اين حرفا رو مي‌زد و بعد يهو با صداي زنگ تلفنم ساكت شد.

.

تلألو

نمي‌فهمم چي مي‌گه. صداش گنگ و مبهمه. بهش نگاه مي‌كنم. سرشو انداخته پايين و داره به كفشاش نگا مي‌كنه. دقيق‌تر گوش مي‌دم. انگار كه يه زبون خارجي رو با لهجه‌ي فارسي صحبت كنه. تصميم مي‌گيرم همينطور صبر كنم تا ببينم بالاخره چيكار داره و چي مي‌خواد. سعي مي‌كنم تو صورتش دقيق‌تر نگاه كنم... دماغ كوچيكي داره لب بالاش نسبتاً از لب پايينش كلفت‌تره و چشمايي كه اونقدر پايين رو نگاه مي‌كنن كه ديده نمي‌شن و گونه‌هاي برجسته كه درست پايين يكيش جاي يه زخم رو مي‌شه تشخيص داد. كلماتش هنوز برام مفهوم نيست. لاغره. كم كم احساس مي‌كنم كلماتش ريتم و آهنگ بخصوصي داره شبيه يه ورد كه بعضي كلمات يا صداها توش تكرار مي‌شه ولي با فاصله‌هاي نسبتاً طولاني. سعي مي‌كنم ازش فاصله بگيرم، نمي‌تونم، يه چيزي منو محكم سر جام ميخكوب كرده. تنم يخ كرده. مي‌فهمم كه به آهستگي به من نزديك مي‌شه ولي قدم برداشتنش رو نمي‌بينم. احساس سرگيجه‌ي ملايمي دارم كه منو ياد بچگي‌م مي‌ندازه ولي خاطره‌اي رو به يادم نمياره. صداش بدون اينكه كلماتش برام قابل تشخيص باشه معني‌داره. ولي معني‌اي كه قدرت تحليلش رو ندارم. مي‌بينم كه باهاش بيشتر از يه وجب فاصله ندارم. احساس غريبي دارم تنم مورمور ميشه گرما و سرما، هر دو رو توي تنم حس مي‌كنم. پلكام سنگين شده ديگه صداش رو واضح مي‌شنوم و كلماتش رو تشخيص مي‌دم...


***
ـ«مستقيم»...... «مستقيم».... «ته اتوبان» ........ «مستقيم» ..... «.....» ...... «مستقيم»..................................... «دربست».. «سلام، مي‌خوام برم ...» «نه عزيز، جايي نمي‌رم...» «ببخشيد!»...


هوا خيلي سرده ولي ظاهراً چاره‌اي ندارم؛ بايد پياده گز كنم. چقدر اينجا خلوته! مسخره‌است، سه چار سال پيش هيچوقت حاضر نمي‌شدم حتي يه لحظه‌م تو همچين شرايطي باشم. ولي الان اصلاً مشكلي ندارم؛ حتي يجورايي دارم حال مي‌كنم. فكراي جورواجور تو سرم دور مي‌زنن، صورتا و چهره‌هاي مختلف ميان و ميرن و من فقط ناظرم هيچ كار خاصي براي اينكه چيزي رو توذهنم مرتب كنم انجام نمي‌دم. يه رخوت و آرومي عجيبي ذهنم رو منفعل كرده و تمام حركتهام ناخودآگاه شده. انگار يكي منو داره با خودش مي‌كشونه و مي‌بره ولي نمي‌دونم و حتي نمي‌خوام بدونم كه كجا! دارم از روي پل رد مي‌شم. چقدر سريع همه‌چيز در حركته و من چقدر آرومم. اونقدر آروم كه ديگه راه نمي‌رم... نگاه مي‌كنم و مي‌بينم كه همه چيز متوقف شده، ديگه هيچ حركتي نيست.... هيچ حركتي ....


***
صداي زبر و خشن و نور تند زننده نفسم رو تنگ مي‌كنه «تو اينجا دنبال چي مي‌گردي؟» «هيچي! به حضرت عباس نمي‌دونم!» يكي ديگه! با يه صداي زنونه شكاك كه مي‌خواد مو رو از ماست بيرون بكشه «تو كه گفتي يه چيزي گم كردي!!» «من گفتم؟ من اصلاً حرف زدم؟؟» پوزخندي مي‌زنه و به اون يكي مي‌گه «هميشه همينطوريه. اعصاب خورد كن و دروغگو و كثيف!..»... ديگه تحمل ندارم؛ گريه‌م گرفته. مي‌خوام برم ولي دوره‌م كردن. «فوراً هم مي‌خواد با موش مردگي خودشو خلاص كنه» حس تنفرم رو فرو مي‌دم و خودمو كنترل مي‌كنم. «آره؟!! همينطوري بيخودي اينجايي؟!» التماس مي‌كنم «خواهش مي‌كنم، ولم كنين! بسه ديگه... بسه!» چيز نوك تيزي توي دستم فرو مي‌ره «راست بگو! راست بگو! چيكار داري؟؟» «هيچي پدرسگا!! هيچي بي‌شرفا!! هيچي بدبختا!!! هيچي‌ي‌ي‌ي!!!! اي خداااااا!» همه‌شون ترسيدن! از من؟ نه از من نه! نمي‌دونم از چي ولي اينش مهم نيست. يه راه اونطرف‌تر باز شده.... مي‌دوم و مي‌دوم و مي‌دوم..... مي‌دوم.......


***
عرق كردم! تمام تنم خيس شده ولي نمي‌دونم گرممه يا نه. سردمه؟ نه! نمي‌دونم... «يك... دو... سه! مياي خل‌خلي بزنيم سر زندگيمون...» نگاش مي‌كنم نوراي عبوري سايه روشناي روي صورتش رو عوض مي‌كنن «فقط وقتي بياي سر زندگي خل‌خلي بزني مي‌توني يكي از اونا نباشي. ديواراي دورت مي‌ريزن... رودخونه‌هاي سر رات خاك مي‌شن» نمي‌تونم قيافه‌شو تشخيص بدم، ولي چقدر كلماتش واضحن! از تعجب چشام گرد شده. «خيابونا رودخونه مي‌شن سنگفرشا قايقت...» شل مي‌شم. «مي‌توني بازيگوشي كني يا كه جدي باشي بي‌اونكه عجيب باشي...» حس سنگينيمو از دست مي‌دم. «اونايي رو مي‌بيني كه دوس دارن باهات بازي كنن، پيداشون مي‌كني، پيدات مي‌كنن...».... سبك و سبك و سبكتر... «توي بازي رات مي‌دن، دوسشون داري، دوسِت دارن...» بغض دارم. چشامو مي‌بندم.


***
شب بود! يه استخر با آب خيلي زلال و خنك... شعاعاي باريك و پهن نور از روزنه‌هاي نامشخصي تو آب مي‌تابيدن و غوطه‌ور مي‌شدن؛ به رنگ آبي لاجوردي و كمي هم ارغواني و كمتر از اون سرخ... اونجا بودم، دور از سايه‌ها. زير آب پر از زندگي بود، و امنيت، و آرامش كامل. كاملاً بي‌وزن و معلق بودم و خيلي نرم جابجا مي‌شدم. درحاليكه بهش تكيه كرده بودم، وجودش و گرمايي رو كه تراوش مي‌كرد حس مي‌كردم... و هم نگاه مهربون و امني رو كه نظاره مي‌كرد... و تقدس و مهر و بخششي كه همه جا رو پركرده بود.....

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

قضيه آگهي حراجي

. . . چندي قبل . . .



يك آگهي مندرج در يك تابلوي اعلانات:


فوري فروشي

زيرسيگاري برنجي فوق منسوب به شاوزوزك اول. بسيار غلط‌انداز با طرحهاي اجق وجق متعلق به دوران پارينه سنگي (موقعي كه انسان نئاندرتال تازه داشت عقل‌رس مي‌شد). جفت اين زيرسيگاري زماني در دست يكي از نوادگان قابيل قرار داشته كه آنرا ذوب كرده و با آن اولين سكه‌هاي برنجي را توليد كرده است. بسيار با دوام ... زنگ نمي‌زند. به نصف قيمت به اولين پيشنهاد فروخته و با ششدانگ سرقفلي كلاً واگذار مي‌شود.

ضمناً فروشنده كمي متوهم مي‌باشد و تصور مي‌كند كه برنجي نيست و طلاست ولي چون برايش شگون نداشته حاضر شده به نصف قيمت زيرسيگاري برنجي آنرا بفروشد. وي معتقد است تمام بدبختي‌هايش از سر اين شيئ عتيقه بلند مي‌شود و مي‌گويد ذله شده بسكه هر كس از راه رسيده سيگارش را توي آن خاموش كرده و غيبش زده است. (بدرستي خداوند ايشان و بستگان بيمار همه را شفا دهد انشاا...)

از تمام كساني ‌كه بنظرشان اين زباله يك اكازيون است دعوت مي‌شود بروند چرخي در خيابان بزنند تا هوايي به سرشان بخورد شايد تجديد نظر كنند، چون فروشنده مصر است كه بعد از فروش متواري شود و لذا اين جنس بنجل قابل عودت نمي‌باشد. (از ما گفتن)

ارادتمند مباشر فروشنده




توضيحِ شخص فروشنده يك ربع ساعت پس از درج آگهي فوق (همانجا):

مباشر فوق غلط كرد!! شيئ فوق طلاست. فروشي هم نيست، خيليم خوش يمنه، تصميمم هم عوض شد همين الان، جايي هم نمي‌رم.

آهاي ملت! نخود نخود ... بيخودم اينجا واي نستين بيزحمت!


درخواست مباشر (سنگ روي يخ) فوق در هامش آگهي فوق 3 دقيقه بعد از رويت توضيح فوق:

اينجانب بدينوسيله استعفاي خود را به فروشنده‌ي روان‌پاك فوق تقديم مي‌دارم. ضمناً جناب مستجاب‌الدعوه را هم زنگ زدم بلكه برايتان دعايي بخوانند كه اجابت شود، جواب كردند.


جوابيه فروشنده‌ي فوق بلافاصله پس از درخواست مباشر:

با استعفاي جنابعالي موافقت نمي‌گردد. غلط كن. بمير. همينه كه هست. مستجاب‌الدعوه هم گه خورد با تو.


مويه مباشر فوق:

بابا تو رو خدا ولم كن ديوونه.


نعره فروشنده‌ي فوق:

خفه شو پدرسگ.

.



Original Post: Sunday January 21, 2007 - 08:48pm IRST

ترس

1- ما كلا يه چيزي رو فراموش كرديم: «خود» بودن.

2- «خود» بودن به معني «نرمال» بودن نيست.

3- خود بودن يعني تظاهر نكردن به چيزي غير از اونچه كه هستيم.

4- علت تظاهر كردن ترسه، ترس از اونچه كه قضاوتمون مي‌كنن.

5- قضاوت ترسناكه چون ملاك‌ها رو پايه‌گذاري مي‌كنه، ملاك‌هايي كه بر مبناي اون مي‌پذيريم يا پذيرفته مي‌شيم.

6- پذيرفته‌شدن مبناي ارتباط داشتنه و اين موضوع در كل بشريت برقراره.

7- ما شديداً به ارتباط داشتن محتاجيم و اينم امري شديداً طبيعيه.

8- بعضيا علاقه به ايجاد ارتباط با ديگران نشون نمي‌دن به اين دليل كه واكنششون به ترس از قضاوت شدن، انفعاليه.

9- بعضيا ارتباط افراد با همديگه رو مسخره مي‌كنن، چون نوع واكنششون به ترس از قضاوت شدن، تهاجميه.

10- بعضيام براي ايجاد ارتباط هويتشون رو واگذار مي‌كنن؛ يعني از خودشون فاصله مي‌گيرن و تبديل به يه چيز ديگه غير از خودشون مي‌شن، چونكه تسليم ترس از قضاوت شدن هستن.

11- يه عده‌م به اقتضاي شرايط و با رجوع به احساسات ناخودآگاهشون ميون فرماي انفعالي، تهاجمي و تسليمي در حال جابجا شدنن.

12- ريشه ترس از قضاوت شدن توي باوراي عميق و ناخودآگاه شديداً سنتي و تظاهرگرايانه‌مونه (حتي اونايي كه به‌نظر خودشون خيلي امروزي هستن، يا اينطور وانمود مي‌كنن).

13- اين يعني اينكه راه خروج از ترس تغيير باورامونه.

14- ولي متاسفانه براي تغيير باورا اغلب مي‌افتيم به دام بي‌باوري.

15- و البته افراد بي‌باور دچار ترس شديدتري مي‌شن! نه از قضاوت ديگران، بلكه از بي‌معني و خالي شدن زندگي از هدف.

16- علاوه بر اين، موندگاري باورا هم توي ظرفا و فرما (مثل آب يه جا مونده) باعث گنديدگيشون مي‌شه.

17- اينا يعني اينكه ما براي خروج از گنديدگي يا نيفتادن به منجلاب بي‌باوري به پيدا كردن باوراي زنده و ديناميك احتياج داريم.

18- باوراي زنده از متن ساده و زنده خود آدم بطور دائم در ميان ولي بايد پيداشون كرد.

19- براي اينكه اين نوع از باورا رو پيدا كنيم بايد بتونيم هر لحظه به دروني‌ترين خواسته‌ها و آرزوهامون مراجعه كنيم.

20- ولي بازم از طرفي براي رسيدن به اين خواسته‌هاي دروني بايد قبل از فهميدنشون، به درستي اونها ايمان داشته باشيم.

21- ايمان داشتن يعني اينكه بجاي اينكه «تصور كنيم»، «بدونيم».

22- يه مثال عملي اين حرفام مي‌تونه اين باشه كه مهم نيست كه تعداد آيتماي مهملاتي كه اينجا سرهمشون كردم، 22 باشه و يا مثلا 20 يا 25 يا 30 نباشه، بلكه مهم اينه كه درست اونطور كه من بنظرم لازم بوده، نوشته شده باشن!


نتيجه:

نرمال بودن «اصلا» مهم نيست، مهم اونه كه اجازه بديم تا براحتي «از كوزه همان برون تراود كه در اوست».


تبصره:

راستي معني اينايي كه گفتم يلخي بودن و بي‌قيدي و بي‌خيالي نيست. چون بي‌قيدي و بي خيالي خودش نشونه‌ي يه عكس‌العمل تهاجمي و بي‌نتيجه به يه ترس مسلطه.

گارانتي:

اگر خودمون باشيم هيچوقت تو ايجاد يا پيدا كردن ارتباط با كساييكه از سنخ ما هستن مشكل پيدا نمي‌كنيم.


تصوير گنده‌ي ماجرا:

مهم نيست خيليا راجع به من چي فكر مي‌كنن تا وقتي كه خودم «مي‌دونم» كه «خود»مم يا به عبارت ديگه «تا وقتي كه خودم مي‌دونم چي هستم».

والسلام



Original Post: Sunday January 14, 2007 - 02:04am IRST

زماني براي نمردن

وقتي نوشته‌ها مي‌رقصند و وقتي همه بازيگران اين صحنه خاموشند و وقتي تلاش توست كه نفس را به كالبدي بي جان مي‌دمد، آن زمان زماني براي من است؛ زماني براي نمردن.

وقتي مغازله الفاظ بي انتهاست، دست تو بر پيكر تبدار يك شب زده، مسيحايي ديگر است و آن زمان، زماني است شايسته‌ي زندگي كردن.

دوست ازلي من ...

چپ چپ نگا نكنين! مگه چيه؟ منم بلدم از اين حرفا خب!

Original Post: Saturday January 6, 2007 - 03:12am IRST

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

گزارش

- آه‌ه‌ه‌ه، چقدر خوب كه شما امروز اينقدر سرحالين!

- ؟؟؟!!!؟؟!!!؟؟!!!؟؟؟؟؟!!!!!

- اِم‌م‌م .... منظورم اينه كه ... خوبين؟

- مرسي!

- . . . . . . .

- . . . . .

- راستي چه خبرا؟

- سلامتي.

- . . . . . . .

- . . . . .

- چه هواي خوبي شده امروز!

- ريه‌هام چرك كرد.

- آه‌ه! بله خوب، آلوده است.

- . . . . .

- آه واقعاً؟؟... الهي!! نرفتين دكتر؟؟

- دكتر؟

- آره، براي ريه‌هاتون!

- نه!؟

- خوب من يه دكتر خوب سراغ دارم، مي‌خواين برين؟

- براي چي؟!

- خوب ....! براي ريه‌هاتون ديگه!؟

- ريه‌هام؟!

- آخه گفتين چرك كرده!!؟!

- . . . . . . .

- . . . . .؟!

- . . . . . . .

- خوبه امروز زود تعطيل مي‌شيم!

- خيلي كارامون عقب افتاده.

- بله! ولي واقعاً چرا اينقدر كار مي‌كنين؟

- ؟؟؟!!!؟؟!!!!؟!!!؟؟؟؟!!!!!

- يعني خسته مي‌شين آخه!

- . . . . . .

- آهان! راستي من مي‌خواستم اين گزارشه رو كه نوشتم، شمام نظرتون رو روش بدين!

- بذاريد رو ميزم.

- آخه بايد خودمم باشم يه جاهاييش رو توضيح بدم.

- . . . . . .

- اشكالي نداره؟

- چي اشكالي نداره؟

- خودم توضيحش بدم؟

- توضيح بدين؟

- گزارشمو!

- مگه ننوشتين؟

- چرا آخه يه مقدار در هم و بر هم شده.

- . . . . . .

- . . . . . . . .

- . . . . . .

- ديروز صحبت شما بود با بچه‌ها!

- ؟؟

- همه مي‌گفتن شما خيلي غيرقابل تحملين.

- ؟؟!؟!

- البته من گفتم شما خيلي آدم خوبي هستين.

- . . . . . .

- تعطيلات كجا مي‌رين؟ قصد مسافرت ندارين؟

- ...؟ ميرم كارخونه.

- نه منظورم تفريحيه! چه ميدونم شمالي، تركيه‌اي اروپايي! ...؟؟

- . . . . . .

- البته مي‌دونم چقد گرفتارين خوب! مسئوليتتونم خيلي زياده.

- بفرمايين.

- اوا رسيديم!! من از بس كه شما خوش صحبتين متوجه نشدم. مرسي!

- . . . . . .

- الان گزارشو براتون ميارم!

- . . . . . .

..

...

....

.....

* خاك بر سر عوضي! معلوم نيست چه مرگشه!

* چي شد مگه؟

* عين سنگ مي‌مونه.

* منكه گفتم! ... خودتو ضايع كردي؟

* اي يه كمي! بذار اين گزارشم ببرم ببينم چي مي‌گه!

* اي مارمولك!

* برو بابا... اصلا حاليش نيست. دارم رواني ميشم!

* راستي بند كفشام قشنگه؟ تازه عوضشون كردم!

* ....!! آره، خيلي! اينا كهنه‌هاشه؟

* آره!

* يكيشو قرض ميدي؟

* البته!!

..

...

....

.....

- سلام!

- سلام.

- . . . . . .

- . . . . . . . .

- آوردم!

- . . . . . . . .

- گزارشو مي‌گم. آوردم براتون!

- گزارش؟

- بله همون كه تو آسانسور گفتم!

- . . . . . .

- مي‌شه ببينينش؟

- بله. بذاريد همينجا.

- آخه... بايد توضيح بدم.

- . . . . . .

- !!!!

- . . . . . .

- مي‌خوام توضيح بدم!

- بديد.

- ! . . . . . . . .

- . . . . . . ؟

- بله حتماً. فقط اجازه مي‌دين... يه لحظه!

- ؟؟!!!؟!!!!؟؟؟!!!!؟؟؟ خخخخخففف!!! خخخخخخخا!!؟؟ خخخخ ؟؟؟!!!!!؟؟؟؟!! ! ...........

- . . . . . . . .

-

- ديوونه‌م كردي پدرسگ....

-

- آخيششش ديگه خفه شدي واسه هميشه ...

-

نتيجه گيري اخلاقي:

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخـ

Original Post: Wednesday December 27, 2006 - 09:37pm IRST