۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

صبحگاه

صبحِ بهاريِ نمِ بارون زده،
شبِ نخوابيده،
خيال پرواز،
شوقِ ديدنِ دوست،
روياي سرخوشي...

من دارم ميام،
همين شكلي ميام.
پر از همينا ... پر از كلي لبخند ...

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

دل‌خواسته‌گي

مي‌گن وقتي يه چيزي رو خيلي دوست داري نباس بگيش. مي‌ره، مي‌پره، گم مي‌شه. يني نمي‌دونم واقعاً مي‌گن يا نمي‌گن ولي برا من پيش اومده.
يني راستش من از گم كردن مي‌ترسم. نمي‌خوام از دست بدم، منظورم چيزاييه كه خيلي دوست دارم. مخصوصاً آدمايي رو كه خيلي دوست دارم. واسه همين بعد از يه موقعي، كه يه چيزايي برام پيش اومده، ديگه نشد از چيزا و مخصوصاً كسايي كه دوست دارم حرف بزنم. يني نخواستم، يني يجورايي انگار يه جايي يه عصبي تو مغزم مي‌گيره و ول نمي‌كنه. حالا اين گرفتنه و ول نكردنه‌م يه‌طورايي نسبت مستقيم داره با ميزان اون دوست داشتنه. مي‌گيري چي مي‌گم؟ ... آره... يني يه همچين چيزي.
بعد تازگيا دارم راجع‌بش فكر مي‌كنم بيشتر. يني يجورايي خيلي بيشتر. مي‌گم به خودم خب چه ربطي داره آخه؟ بعد بهم مي‌گه مگه نديدي اوندفه چطوري شد؟ مي‌گم بابا جان اون ربطي نداشت. اون اگه نمي‌گفتي‌م همين مي‌شد. خلاصه من بگو اون بگو تا معلوم نيست چند روز و چند ساعت...
دست آخر بهش گفتم ببين، همه چي بالاخره يه روزي از دست ميره، يا حتي تو، خودت! بالاخره يه روزي از دست ميري؛ اين قانونشه، يه چيزي ديرتر يه چيزي زودتر. همه‌ي داشتنا واسه از دست دادنه. اگه اينو بفهمي، اونوقت اينم مي‌فهمي كه واسه داشتنش و از دست ندادنش كاراي احمقانه نكني، مثلاً اينكه بخواي ازش حرف نزني، اينكه نگاش نكني، اينكه بهش دست نزني، اينكه حرفتو بهش نزني، اينكه بوش نكني، اينكه پيشش نباشي... 

همه‌ي اينا رو كه مي‌گم، هيچي نمي‌گه. قبول مي‌كنه حرفمو. لرزون لرزون مياد پاي كي‌بورد و اينا رو مي‌نويسه:

«دلم مي‌خواد همينجا بموني و تكون نخوري. دلم مي‌خواد چشممو تو چشات باز كنم. مي‌خوام نفسم رو با نفس تو بشمرم.
مي‌ترسم از عاشقانه نوشتن. مي‌ترسم باز بياي بگي نه، نميشه، نمي‌تونيم، نمي‌خوام. اونوقت من اينا رو كجا بريزم؟»

مي‌گم خب اينكه بازم «مي‌ترسم» شد!
مي‌گه نه، خودش مي‌فهمه چي گفتم. 
.

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

لحظه‌ي نامتعادل اعتدال

نبايد! از اول نبايد مي‌گذاشتم از گورت خارج شوي. مي‌داني، تو تنها كسي بودي كه اجازه دادم به زندگي برگردد. تو را چال كرده بودم. پيش ده‌ها روياي دست‌نيافته‌ي ديگر. ولي ناگهان آن روز، روزي ميان سال كهنه و نو، ميان شب و روز، ميان سياه و سپيد، ميان سردي و گرمي ناگهان درست در ميان همه‌ي آن ميان‌ها و درست موقعي كه وقت آفريدن روياي تازه مي‌رسد، صدايت را شنيدم و نمي‌دانم بداني يا نه؛ اين لحظه‌هاي اعتدالِ ناب،  تابِ شنيدن چنين صداهايي را ندارند. نبايد، به هيچ وجه نبايد گورت را مي‌شكافتم. چالت كرده بودم با نهايت احترام و اندوه و شكوهي كه در چنين مراسمي مي‌شود به جا آورد و اشتباه كردم كه برگرداندمت.
حالا تو در عوض مي‌خواهي مرا به چيزي از جنس خودت بدل كني؛ يك روياي برزخي و بي‌‌آرام، كه نه دل مُردن دارد و نه قرار زندگي كردن. و من دائم بايد تلاش كنم كه حمله‌ي چنگ و دندانهايت را جاخالي بدهم. و آنچه نگرانم مي‌كند اين است كه تابحال هيچ از گور برگشته‌اي نبوده كه به زندگي سلامت برگردد، و من همچنان -شايد احمقانه- در تلاشم و اميدوارم كه از آن لحظه‌هايي كه به هيبت زند‌ه‌ها درمي‌آيي، هرچند كوتاه، استفاده كنم و با هرچه جادو از زندگي‌ام آموخته‌ام زندگي را بجاي زنده‌بودن در تو ماندگاركنم. اگرچه خودم را استاد انجام كارهاي نشدني مي‌دانستم، ولي حالا، هرچه بيشتر مي‌گذرد، نااميدتر مي‌شوم. و تو خطرناكتر مي‌شوي، چون بازي‌ها و جاخالي‌هاي من را بيشتر ياد مي‌گيري و مقاوم‌تر مي‌شوي.
ولي اين را مي‌دانم، مي‌دانم كه اين چند روز، روزهاي آخر است. يا معجزه‌اي از آسمان مي‌رسد و تو به زندگي برمي‌گردي، يا به گور برمي‌گردانمت يا خودم هم مثل تو مي‌شوم. مي‌شوم مرده‌اي كه زيست مي‌كند. مي‌شوم يك زامبي.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

خواب روز

امروز صبح ساعت ده و نيم از خواب بيدار شدم. حدود سه ربع گذشت و من تو اين فاصله صبحونه‌م رو خوردم و يه كمكي تو اينترنت چرخيدم و بعد دوباره يه نيم ساعتي روي كاناپه دراز كشيدم و چرت زدم. دوباره پاشدم و يه كم جمع و جور كردم و دوباره يه چرخي ميون خبرا و صفه‌هاي مختلف اين و اون زدم و يه كمي‌م وقت تلف كردم و باز ديدم پلكام داره سنگين مي‌شه. نمي‌خواستم بخوابم ولي چون مي‌دونستم خوابالودگيم بخاطر سر رفتن حوصله‌مه از پاي كامپيوتر پاشدم و اومدم رو مبل نشستم و همينجوري سيخ به جلوم زل زدم و شروع كردم به فكر كردن. فكراي جورواجور ولي اكثراً تكراري. همينجوري نشسته خوابم برد. خواب ديدم. نه يكي نه دوتا بارها تو خوابم دوباره خوابيدم و تو اون خوابها هم و باز هي از هر كدوم بيدار مي‌شدم و دوباره مي‌خوابيدم، اونقدر كه تو همون خواب نمي‌دونستم تو كدوم خوابمم. خيلي‌ش رو يادم رفته ولي تو يكيش خيلي واضح مي‌ديدم كه نشستم رو يه مبل و دستام رو گذاشتم رو پاهام و دارم از تو يه پنجره خيلي واضح راهروي پاساژ مانندي رو كه پشت پنجره‌ست مي‌بينم. پنجره نسبتاً كوچيك بود و من فضاي خيلي وسيعي رو نمي‌ديدم، ولي همونقدر بود كه يه ساعت و يه تابلو و ويترين چندتا مغازه‌ رو بتونم تشخيص بدم. رو يكي از ويترينا يه تابلويي بود كه خيلي قديمي بود. روش يه چيزي با از اون خطايي كه سي چهل سال پيش متداول بود براي تابلو نويسي نوشته بودن و من سعي مي‌كردم بخونم. فكر كنم نوشته بود بزازي يا همچين چيزي. ولي ساعت گرد و بزرگي كه كنارش بود طوري بود كه انگار ساعت سالن يك فرودگاهه و البته اونم سالن فرودگاهي كه مال همون زمانه. مي‌دونستم اگه از جام بلند شم يا زياد به خودم حركت بدم از اين خواب در ميام و اين تصوير رو از دست ‌مي‌دم. در واقع اين تصوير به خودي خود تصوير بخصوصي نبود، ولي توش آرامشي داشت كه من نمي‌خواستم از دستش بدم. مي‌خواستم براي خودم نگهش دارم. تا هرچقدر كه بتونم. اما در همون حال مي‌خواستم مقدار بزرگتر و بيشتري از اونچه كه از اون قاب ديده مي‌شد رو ببينم و درك كنم. براي همين كمي سرم رو جابجا مي‌كردم و چشمم رو به اينطرف و اونطرف تصوير توي قاب پنجره مي‌گردوندم تا بلكه كمي بيشتر ببينم. بالاخره بعد از كمي چشم گردوندن و جابجا شدن ديدم چاره‌اي جز بيدار شدن ندارم. با خودم عهد كردم كه وقتي بيدار شدم به سرعت از رو مبل بلند بشم و برم به طرف پشت ديوار جايي كه پنجره رو به اونجا بود. ولي وقتي پاشدم ديدم تو يه راهرو‌يي‌م كه همه‌جاش بسته‌س و يكي دوتا در داره كه من مي‌دونم به هيچ جا باز نميشه. تصميم گرفتم از همه‌ي خوابا بيدار بشم. بيدار شدم. ديدم كه دستهام رو تو همون حال نشسته رو پاهام به هم قلاب كردم و از بس تو همون حالت مونده داره گزگز مي‌كنه. ساعت دوي بعد از ظهر بود وقتي بيدار شدم.
بعد يه حس عجيبي داشتم. حس اين كه چقدر همه‌چي تو اين خواب يا خوابا با اينكه بي‌ربط و در ظاهر آزار دهنده بود، آرامش داشت. بعد فكر كردم چقدر همه چيزاي عجيب و غريبي كه تا چند سال قبل ازشون واهمه داشتم برام به چيزاي نه تنها عادي بلكه جذابي بدل شدن. الان نزديك هفت صبحه و من هنوز بيدارم و الان مي‌خوام برم بخوابم. ساعت رو رو 11 صبح گذاشتم تا زودتر بلند شم به كارام برسم. ولي همش ته دلم مي‌خوام كه باز همون خوابا رو ببينم و بفهمم بالاخره پشت اون پنجره چي بود. شايد اصلاً خواب نبينم ولي تنها اميدي كه دارم همينه كه بخوابم و چيزاي عجيب و غريب ببينم تا از اين فضاي يكنواخت و احمقانۀ اطرافم يه كم دور بشم.