۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

قضیهٔ استخون

یه مریضی بود تو یه آسایشگاهی که فکر می‌کرد استخونه و بقیه هم باهاش مثل استخون رفتار می‌کردن. رئیس آسایشگاه که عوض شد، خیلی آوانگارد پروندهٔ مریضا رو یکی یکی خواست و شروع کرد به بررسی کردن هر کدوم. به مال این که رسید تعجب کرد، گفت یعنی چه؟ بیاریدش من باهاش صحبت کنم. گفت بهش تو استخونی مگه؟ گفت بله. گفت ببین عزیزم، تو گوش داری، چشم داری، خودت حرکت می‌کنی، داری با من حرف می‌زنی،‌ استخون که اینطوری نیست. فهمیدی؟ مریضه یه کم فکر کرد و راضی نشد. چند جلسه دیگه هی اومد و رفت تا اینکه رئیس به منشیش دستور داد گفت یه کاغذ دراز بیاره و داد توش تمام دلایلی رو که چرا استخون نیست‌، براش نوشت و دادش دست یارو. چند روز بعد مریضه اومد به رئیس آسایشگاه گفت آقای رئیس قبول! دیگه استخون نیستم! رئیسه‌ام گفت باریکلا، آفرین! مطمئنی دیگه استخون نیستی؟ گفت آره صد در صد؛ ببین من حرف می‌زنم، گوش دارم، پلک می‌زنم، را می‌رم، فکر می‌کنم ... رئیسم حرفشو قطع کرد گفت خیله خب خیله خب آفرین، باشه پس مرخصی! همه حضار تشویق کردن و احسنت و باریکلا گفتن و مریضه هم که دیگه فهمیده بود استخون نیست جل و پلاسشو جم کرد رفت. یه کم که گذشت، دیدن برگشت! رئیس پرسید چی شدش په؟ گفت والا مث که هنوز یه مقدار استخونم! گفت ئه؟ عَیزم اینهمه توضیح دادم بت، کاغذ دراز دادم نوشت برات، الان دوباره برگشتی که من فلان؟ گفت عاره! یعنی من می‌دونم استخون نیسسما، ولی این سگه که دم دره که نمی‌دونه.

۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

تایتل: ری‌استارت



چند وقتیه هیچ‌چی برام جالب نیست، یعنی شاید در لحظه جالب باشه ها، ولی فقط در همون لحظه. حالا دارم تمرین می‌کنم ببینم می‌تونم برگردم به دورانی که هی یه چیزایی برام جالب بودن یا نه. البته من همیشه از برگشتن به یه دورانی (حالا هر دورانی) فراری بوده‌م. ولی اشکال الآن اینه که خود این فراری بودنه م برام جالب نیست. نه اینکه برگشتنه جالب باشه ها، نه! یعنی از سر جالب نبودنِ هیچ‌چيز، آدم فکر می‌کنه ولش کن بذار این دفعه رو برگردیم استثنائاً، ببینیم بلکه‌م جالب شد.
حالا اینا به کنار! فکر می‌کنین قضیه به همین راحتیاس؟ نع! من الآن یه ربعه سر کاسهٔ فرنگی نشستم با موبایل دارم اینا رو یواشکی می‌نویسم که اون نسخهٔ خودمو که جلو کامپیوتره بپیچونم. یعنی اگه هر چی داشتم و بود، اینجا تونستم بریزم بیرون که تونستم، اگه نه، برم بشینم جلو اون کوفتی، همه‌ش خشک می‌شه و بند میاد. یعنی اصن این حرفا که «هیچی برام جالب نیست» و اینا، مال همین چن دیقه فراغت مستراحیه، وگرنه اون یارو جلو مونیتوریه با سی‌تا تب‌شیت باز فکر می‌کنه اوه چقدر چیز بالقوه جالب مونده که باید بهشون رسیدگی کنم؛ وقت کم نیارم يه وخ! بعد اون سی‌تا رو که رسیدگی می‌کنه، می‌بینه رفته تو پاچه‌ش و عوضش سی‌وشیش‌تا جالبِ بالقوهٔ دیگه درست شده. بعد هی این تکرار می‌شه تا مجبور می‌شه در اثر فشار اعمال حیاتی پاشه بیاد اینجا و یادش بیفته که اوه اینطوریه پس؟ جالب نيست هيچی انگار.
حالا ایندفعه شانسكی-اتفاقی وقتی بعد از کشف چندبارۀ تئوری ناجالبیتِ خصوصی روی كاسۀ مستراح، موبایلمَم همراهم بود، اینطوری شد که اینا خیلی سرّی و یواشی و یه انگشت شستی تایپ شد. تمرينی بود بالاخره. جالب بود.

پ.ن.
همه‌ش مزخرف بود، الآن وقت ندارم توضیح بدم چرا، خلاصه‌ش مستراح‌گرفتگی. بذار ببینم اینا چیه اینجا گذاشتن ملت. یحتمل خیلی جالب باشه.

۱۳۹۵ آبان ۲, یکشنبه

آنچه نمي‌شود گفت، آنچه نمي‌شود شنيد

فرض بگیر كه زمانی هم اینطور بوده؛ یعنی آدمها را لای جرز می‌گذاشته‌اند؛ بی‌رحمی بوده یا هرچه. ولی در عوض قصه‌ای درست می‌شده كه سالها بعد توی جاده‌ی قزوین - زنجان وقتی مادرت برایت تعریف می‌كرده كه این قصر فلانی همانی است كه ملاتش از سفیده‌ی تخم‌مرغ رعیتهایی بوده كه اربابشان آدمهای متمرد را لای جرزش می‌گذاشته بسكه بی‌رحم بوده، و تو تمام لحظاتی را كه سر تپه‌های سرسبز و بادخیز ته یك جاده‌ی فرعی منشعب از جاده‌ی ابهر-زنجان، توی یك عمارت بغایت مدرن و رویایی با دیوارهای سنگ سفید و پنجره‌های بزرگ رو به دره‌ی مه گرفته با باد و هوای بی‌نظیر باید لذتش را ببری، همه‌اش در فكر آن آدمهای لای جرز و دیوارِی كه مخلوط شده‌اند با سفیده‌ی تخم‌مرغ‌ها. و این قاطی اسم شامی‌شاپ، یكجوری تا ابد در ذهنت می‌ماند، كه از آن به بعد عمق هر نوستالژی زندگی‌ات را با آن می‌سنجی. این حس كور و دور را می‌گویم؛ این هیاهوی بی‌برگشت رنج‌آلود را. رهایش كن، تو هرگز نخواهی دانست، پس سوال هم نكن! تنها بخوان و بی‌هیچ هم‌دردی بدان كه بعضی چیزها فقط مال خود آدم است، فقط مال خودِ خود آدم. مثل خاطره‌ی آدمهای رنج‌برده‌ی لای جرزی كه هرگز ندیدیشان، روی یك تپه بادخیز مرتفع حوالی جاده‌ی زنجان در یك عمارت سوپرمدرن سفید با آسمان آبی مشرف به یك دره‌ی مه‌گرفته و همراه با بوی شامی‌های شامی‌شاپی كه در سی و چند سال پیش خورده‌ای. تنها بخوان و فراموشش كن، بی هیچ همدردی.
همین

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

در باب همزیستی حق و باطل

آیا باطل‌تر از «کیمیاگری» سراغ دارید؟ که از ابندای تاریخ علم تا همین چند قرن پیش، مشغولیت عوام و خواص بسیار بوده‌ و قصد آن این که فرضاً فلزی چون مس را مبدل کند به طلا! (و البته این بطالت اکنون محرز ‌است، چون به ساختار عناصر و نحوهٔ ترکیب ایشان آشناییم). و در همان حال، آیا عاملی موثرتر از اشتغال افراد به این امر در طی قرون، در رسیدن به بزرگترین پیشرفتهای بشری از شیمی گرفته تا مشتقات و مابعد آن، می‌شناسید؟
حال فرض کنید کسی یا کسانی که به واسطهٔ نوعی از آگاهی یا صرفاً برحسب شهود یا حتی موضع‌گیری عقیدتی یا کتره‌ای، طی آن دوران، بر بطالت این پیشه اصرار داشته و عاملین به آن را تکفیر و تنبیه می‌کردند (که داشته و می‌کردند) و با موفقیت مانع از تجربهٔ اشخاص در کیمیاگری می‌شدند. آیا ایشان علیرغم حقانیتشان در عقیده به باطل بودن ذاتی این تفکر و پیشه، برای بشر و دانش بشری سودمندتر بودند یا همانان که به این حرفهٔ باطل اشتغال داشتند؟

همین را بسط دهید به هرآن عقیده یا روشی که باطل می‌دانید و قصد ریشه‌کن کردن آن را دارید: آيا حقانیت احتمالی ما در عقیده‌ای، که به واسطهٔ آن عقیده یا روش دیگر را باطل می‌شماریم، حقانیتی برای برچیدن آن عقیده یا روش نیز را موجب می‌شود‌؟ آیا تکثر و پذیرش دیگری (ولو کسی که بر طریق خطاست)، بسیار سودمندتر از حاکمیت هر نوع «حق و حقیقت مطلق» (به فرض وجود) نیست؟
به عبارت ساده‌تر: آیا اصولاً به فرض تمیز دقیق حق و باطل، باید بر پیروزی «حق» بر «باطل» اصرار داشت؟
پ.ن. ۱
بطالت با «جهالت» یکی نیست. جهل اصرار بر ندانستن است، ولی باطل طریقتی در دانستن‌ که خطاست. جهالت جایی در تکثر ندارد، چون عاری از هر نوع گرایش به «دانستن» است. بطالت ولی، حتی می‌تواند اکثریت جمع متکثر را شامل شود.
پ.ن. ۲
بدیهی است که منظور از تکثر، مجاز دانستن ‌تفکری که به موجب آن ویرانی محیط و قتل و نابودی انسان تبلیغ می‌شود نیست (چه این خود معمولاً از نتایج عدم باور به تکثر و اصرار در حقانیت مطلق بودن آن عقیده است)
از رشته تقریرات حین مشاهدات سلسله جنگهای روزمرهٔ حق و باطل
..

۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

گزارش یک سوگواری


مرا ببخشید. احساسات من تاخیر دارد؛ یعنی بروز احساساتم، لابد فهم و درکم از ایشان، اینکه بفهمم اصلاً وجود دارند؛ شاید هرچقدر جدی‌تر، تاخیر در ظهورشان هم طولانی‌تر. شادیها را، فکر می‌کنم، لابد نمی‌خواهم زودباور کنم، ولی ناراحتی را می‌دانم، که اغلب یک‌نفر آن ته‌توها می‌خواهد پنهانش کند؛ یک‌جور واکنش دفاعی باید باشد، لابد.
پدرم که فوت کرد، گمانم همین بود. برای اولین بار با جنازهٔ انسان مواجه می‌شدم. بالای سرش بودم که تمام کرد. خانه پر بود از شیون. من صدا هارا می‌شنیدم، ولی انگار که کر باشم. عکس‌العمل نداشتم. یعنی مهم نبود که شیون می‌کنند. حتی نمی‌فهمیدم چرا. خب یک نفر مرده. یعنی دیگر در کالبدش حیات نمی‌جوشد. مثل همان تختی که رویش خوابیده. یک نفر که در دوران زندگی پدرم بوده و اتفاقاً پدر مهربان و دوست‌داشتنی‌ای بوده. دیگر نیست. صدای اضافه و فریاد چه لزومی دارد؟ نه اینکه حسی نبوده باشد ولی آنی که بروز داده می‌شد نبود. برای من نبود. مرده بود. تمام. مثل همین دختری که الان روی سنگفرش مجتمع درازکش خوابیده. خودش را از طبقه سوم پایین انداخته و در جا تمام کرده. الآن آمبولانس رسیده و آنها هم تایید می‌کنند. خون از پشت سرش تا نزدیک جدول روی زمین پهن شده. پلیس دستور تفرق می‌دهد. آدمها گیج و مات نگاه می‌کنند و مادرش سینه‌کوبان به پلیس و دو دختر دیگر و زمین و زمان پرخاش می‌کند. خب درد دارد. او را می‌فهمم که چرا درد دارد. چون غم دارد. دختر جوانش را ناگهان از دست داده.
-------------------------------------------------------------------------------------
تیتر را می‌خوانم. راجع به آن فکر نمی‌کنم؛ دلیلی ندارد. مگر نه اینکه همه بالاخره قرار است وقتی بمیرند؟ این و آن فرقی ندارد؛ دارد؟ می‌روم بخوابم. خوابم نمی‌آید؛ طبق معمول. تفننی می‌گردم. همه نوشته‌اند. به لاتین هم جستجو می‌کنم. گاردین نوشته، بی‌بی‌سی نوشته، دیگران هم نوشته‌اند؛ چندتای دیگر. یکی را باز می‌کنم.
ظهر روز بعد با یک دوست قدیمی گپ می‌زنم؛ تلفنی. از این طرف و آنطرف می‌گوییم. مثل همیشه که با هم گپ می‌زنیم، غیبتها تمام می‌شود، می‌رسیم به اخبار روز. نرم نرمک بغض توی صدایش را حس می‌کنم. صحبت‌ها از جنس یتیم شدن آدم است. از جنس بی‌کسی، از اینکه رفته‌ها جایگزین نمی‌شوند. غصه دارد طفلک. دلداری‌ش می‌دهم. برایش تعریف می‌کنم که دیشب نشستم طعم گیلاس را دیدم، گفتم این تمام کاری بود که کردم. توی همان بغض خندید. نگفتم از گزارش گاردین رسیدم به آن. فرقی می‌کرد مگر از کجا رسیده باشم. و حتی نگفتم وسط دیدنش متوجه شدم فقط خود فیلم نیست که دارم می‌بینم؛ این هم هست که اولین بار چطور و کدام سینما بود، اینکه مردم بعد دیدن فیلم ایستادند و کف زدند، که آنموقع بنظرم خیلی کار بی‌مزه‌ای آمد این کف زدن. بعداً فهمیدم که خودش هم در آن اکران حضور داشته. بعدترها فکر کرده بودم که اگر خودش حضور هم نداشت، کف زدن می‌شد کار بی‌مزه‌ای نباشد. همینطور که ماشین یارو توی جاده خاکی می‌پیچید، فکرهایی که بار اول به سراغم آمده بود را مرور می‌کردم. برایم جالب بود که همزمان فکر الآنم را با فکر آنموقع مقایسه کنم: هیچ حس بدی در کار نیست. خیلی تازه، مثل مقایسه تجربهٔ هر بار بعد، با بار اول.
یادم آمد پایانبندی‌اش بار اول به دلم ننشسته بود و هم آن موقع فکر می‌کردم که چرا و هم الآن.
غروب روز بعدش می‌روم موزه سینما. بغض دارم. شاید اصلاً می‌روم که بغض کنم. اصلاً گمان می‌کنم آدمها به مراسم یادبود و سوگواری می‌روند که برای خودشان بغض کنند. بغضی که الزاماً ربطی به متوفی ندارد. یعنی حتماً دارد ولی فقط آن نیست. بغض لاکردار اینجوری است که تجمیع می‌شود از همان اولی تا همان که بهانه‌اش کرده‌ای.
-------------------------------------------------------------------------------------
نیمه‌شب گذشته، و از بیرون صدای جیغ و فریاد می‌آید. کولر روشن است و بخاطر یاتاقان گشاد شده‌اش قل‌قل صدا می‌دهد. مشغول ور رفتن با یک عکسم. صدای فریاد همراه گریه به شکل مبهمی ادامه دارد. فکر می‌کنم لابد زنی و شوهری دعوایشان شده. پیش می‌آید. معمولاً سرک کشیدن در این مواقع قشنگ نیست، حتی آتش معرکه را داغ‌تر می‌کند. ولی نمی‌شود، دارم فکر می‌کنم این آخرین ادیت را هم که کردم اگر صدا بند نیامده بود بروم پای پنجره. از پشت توری چیزی معلوم نیست. توری را چفت کرده‌ام که گربه‌ها باز نکنند. محوطه مجتمع تاریک است. صدای فریاد بیش از یک زن است. یکی به دیگری فحش می‌دهد و دیگری جیغ می‌زند. گیج‌تر می‌شوم. دعوای زنانه است؟ دقیق‌تر نگاه می‌کنم. تک و توک ایستاده‌اند و از دورتر نظاره می‌کنند. طاقت نمی‌آورم. لباس می‌پوشم و پایین می‌روم. آسانسور طبقه هشتم است. از راه پله به دو می‌روم. از پله‌های محوطه بالا می‌آیم غلغله جمعیت است. چراغ خطر ماشین پلیس با رسیدن من محوطه را رنگ به رنگ می‌کند. لابلای زمزمه‌ها می‌فهمم جماعت انتظار آمبولانس داشتند. زن بین دو دختر حبس شده، بر سینه می‌کوبد و شیون می‌کند.
-------------------------------------------------------------------------------------
تازگی هر چه بیشتر می‌گذرد به سکوت نزدیکتر می‌شوم و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که هرچه کمتر بگویی، انگار کمتر دورویی؛ کمتر حالت از خودت بهم می‌خورد، کمتر شکل جماعتی می‌شوی که دائم در مسابقه «کی بهتر است» می‌خواهند سر دیگران را در گریبانشان فروتر کنند تا خودشان قدبلندترین کوتوله بشوند. مطمئنم خیلی‌های دیگر هم به همین نتیجه رسیده‌اند یا در حال رسیدنند و این ترسناک است. چون این یعنی یک جور پایان.
شاید تنها راهش، شرکت نکردن در مسابقه باشد: گفتن و ساختنی حتی بی‌ثمر، با فاصله بعیدی از رقابت. رقابتی که محصول آن در هر دور، سفلگی بیشتر رقبا است. حد نصابش مرتب در نزول است و عاقبتش سقوط دسته‌جمعی به کف رذیلت.

شاید برای همین است، که دیگر مردن بعضی آدمها غم‌انگیز نیست؛ ترسناک است! و از فرط این ترسناکی است که استیصال‌آور می‌شود، که صدای اندوه را کر می‌کند، که آدم را گیج و مات می‌کند. چون مهم نیست ما چقدر عاشق خودشان یا کارشان بوده‌ایم، یک پای امنیت روان است که در جایی از آدم لنگ شده؛ یکی که در مسابقه «کی بهتر است» شرکت نمی‌کرده از میان رفته، کسی که عوضش دغدغهٔ «خوب بودن» داشته و کسی یا چیزی را جایی «بهتر» می‌کرده: یک جور «شاخص اتصال به واقعیتِ کمرنگ شدهٔ انسانی»؛ چنین چیزی از کل دنیا کم شده.
ولی بعد از آن، شاید هم خیلی بعد از آن، با تاخیر، تازه بغض می‌آید. غم‌انگیز بودن یک چیزهایی تازه بیرون می‌زند. مثل آدمهای مهجوری که گوشه کنار بیشتر ساکتند و مهجورتر شدن آنهایی است که منبعد سکوت را بیشتر و زودتر برمی‌گزینند. و من دلم نمی‌خواهد یکی از آنها باشم، احساساتم تاخیر دارد که داشته باشد، همین که نمرده کافی است.
.


۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

بخوان

آنکه رفته که رفته، به تویی که روزی خواهی خواست جان خود را بگیری می‌گویم، به تویی که نمی‌دانم کدامی، کجایی و حتی که هستی: نکن! مرگ همیشه آنجا است؛ فرار نمی‌کند و چیزی/کسی هم نمی‌تواند دریغت کند؛ هر چقدر هم که جان‌سخت باشی، هر قدر هم دلسوز داشته باشی. خواهی نخواهی، جایی از زندگی خِرت را می‌گیرد و خودش را به زور هم که شده به تو حقنه می‌کند. می‌دانم زندگی آنقدر که خواسته بودی و شایسته‌ات می‌دانستی (و بود) زیبا نیست؛ باور کن قرار نبوده که باشد. همین است! تلخیهایش همیشه  بیشتر و بزرگتر (و گاهی خیلی بیشتر و بزرگتر) از شیرینی‌هایش است. جان خودت را می‌گیری، شاید، که دل دیگری/دیگران را بسوزانی یا تنبیهشان کنی. پس بپرس اگر ککشان می‌گزید، از ابتدا می‌کردند کاری که چنین بخواهی؟ فوقش برای حفظ ظاهر دو روز شیون می‌کنند و تمام. جانت را می‌گیری چون دلیلی برای بودن نداری؟ خب برای مردن هم نداری. باور کن آنقدر که آدم در روزگار سخت دلیل برای مردن می‌تراشد، اگر برای زندگی بتراشد عمر نوح هم کمش می‌آید. نکن برادر من، خواهر من نکن، دوست من غریبهٔ من. باور کن نبودن همیشه فرصت دارد، بودن ندارد. عوضش، بودن فرصت می‌دهد؛ کمترینش اینکه آدم برای خودش در انزوا و بی‌کسی زندگی کند و تمام آن دیگرانی که نگذاشتند/ نتوانستند بگذارند به آنچه شایسته او است برسد را در ظلمات بی‌چیزی و بی‌کسی بخاطر جهالت یا رذالتشان دست بیاندازد (باور کن ارزشش را دارد). شاید هم روزی، جایی، کسی، طوری بود که شد که بشود، تو هم رضا دادی و از تاریکی بیرون جستی؛ نشد هم به جهنم! هیچ کس تا ابد باقی نمانده؛ این مرگ لاکردار خودش سر موقع می‌آید و طلبش را تا قطره آخر وصول می‌کند. آوازت را بخوان عزیز، حتی اگر کسی تا قبل از مردنت گوشش نمی‌دهد.



https://www.youtube.com/watch?v=KfDvHi0iIXs

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

بی‌نهایتِ کرهٔ ریمان

تصور غالب این است که شاید گریز ناپذیری و قطعیت مرگ همان چیزی باشد که همه را می‌ترساند. ولی تصور من چیز دیگری است. من فکر می‌کنم مرگ برای این تلخ و هراسناک است که هیچ قصه‌ای ندارد؛ همانی است که هست، بی هیچ ابهامی، بی هیچ اما و اگری، خیلی بسیط، خیلی مشخص!
و مرگ که این باشد، مابقی هر چه هست قصه است. قصه‌ها نسخه‌های دیگر واقعیتِ زیستن‌اند، به شمار آدمهای متصل به هر واقعیتِ زیسته. 
پس قصه‌ها واقعیت جعل شده‌اند. واقعیت را جعل می‌کنیم تا ما هم آفریننده باشیم؛ آفرینشی که از ابتدا دریغ شده است. خود واقعیت ولی، آفرینشی است که حادث شده، همان است که هست، که ما در آن دخالتی نداشته‌ایم و نمی‌توانسته‌ایم داشته باشیم. آنچه ما در آن دخیلیم جعل واقعیت است، قصه‌گویی است، در صادقانه‌ترین حالت آن بزک کردن امر واقع و در مراتب بعد، قلب آن به گونه‌ای خوشایند.
مرگ فقط و فقط یک روایت دارد؛ قصه‌ای ندارد: عدم است؛ محو و پاک شدگی است؛ سکوت است و نیستی؛ سالب آفرینش مجعول من و ما. برای همه یکی است. چگونه به مرگ رسیدن ولی، همچنان روایت دارد، مرگ نه!  
شاید برای همین باشد که ذهن‌های منطقی و قطعیت‌طلب با مرگ کمتر ناآرامند. شاید همین است که وقتی حس می‌کنند توان قصه‌گویی از میان رفته، مرگ را پسندیده‌تر می‌انگارند. مرگ برای آنها ترسناک نیست بلکه اوج است. همگرایی همه قصه‌های ممکن است به قطعیت متقن.

پ.ن. این متن سوئیسایدال نیست.

۱۳۹۵ فروردین ۱۸, چهارشنبه

گوش‌واژه

این سوت خیلی زیر هست که هر از گاهی یکهو توی گوشت می‌کشد و کم کم محو می‌شود؛ خب؟ یکی می‌گفت، یا جایی نوشته بود نمی‌دانم، به هر حال راست و دروغش پای گوینده، که این آخرین بار است که می‌شنوی‌اش؛ یعنی سوت بعدی که دفعه بعد می‌شنوی دیگر این نیست، کمی بم‌تر است. خلاصه که این فرکانس را یک بار و برای آخرین باردر عالم خیال، شنوایی‌ات شبیه‌سازی می‌کند و بعد از آن دیگر نه در خیال و نه در واقع نمی‌شنوی‌اش و همینطوری است که رفته‌رفته با زیاد شدن سالهای عمرت وسعت شنوایی‌ات کمنر و کمتر می‌شود. البته این جمله آخری حتماً درست است. چه شد که اینها را گفتم؟ نمی‌دانم. یعنی یادم رفت. بگذار امروز بعد ازظهر را برایت تعریف کنم.
ظهر را که برایت گفتم رفته بودم پیش علی آقا؟ علی آقا مکانیک! نگفتم؟ خب بگذار ازقبلِ ظهر برایت بگویم پس. نه اصلاً از دیشب بگویم که ماجرا را درست متوجه بشوی. دیشب که رفتم پیتزایی توی بازارچه؟ نه! اینطوری فایده ندارد، چون بازارچه رفتن که وسیله نمی‌خواهد. باید برگشت به عقب؛ خیلی عقب‌تر! راستی من مدتی فکر می‌کردم این که صدای آهنگهایی که به واسطهٔ فایل‌های ام‌پی‌تری یا حتی سی‌دی‌های موسیقی، پخش می‌شود، به اندازهٔ صفحه‌های وینیل -با همهٔ خش‌خش گاه و بیگاهش- خوش کیفیت نیست، احتمالاً به این دلیل باشد که حین فشرده‌سازی یا رقومی شدن، بعضی فرکانس‌ها، خصوصاً صداهای خیلی زیر حذف می‌شوند، نه که الان بگویم ممکن است در واقع اینطور نباشد؛ نه! منظورم این است که این دغدغه‌ها شاید مال سنی است که می‌دانی همهٔ صداها را می‌شنوی یا لااقل قرار است بشنوی و هنوز برای بار صدم توی گوشت یک فرکانس رو به موت، نفیر کشان به فنا نرفته و دست کم چهار نفر را از نزدیک می‌شناسی که هنوز گاهی موسیقی را از روی صفحه وینیل گوش می‌دهند. بگذریم! داشتم می‌گفتم؛ چه می‌گفتم اصلاً؟ ولش کن.

۱۳۹۴ بهمن ۲۴, شنبه

خلاصه‌ای در باب دینامیک صندوق پلاستیکی


صفر- مدخل
وقتی صحبت از انتخابات به میان می آید، بیشترین بحثها و استدلالها حول ساختار آن، به عنوان یک رویداد و میزان اثرگذاری آن، به لحاظ منطقی/قانونی در معادلات قدرت است:
از توازن و آرایش قوا در جناح‌های شرکت کننده گرفته تا میزان اختیارات نهادهای نظارتی در تحدید انتخاب‌شوندگان، از میزان اطمینان از سلامت برگزاری تا میزان اختیارات منتخبین در چارچوب‌ قانون، تا معانی ضمنی مشارکت یا عدم مشارکت، درتایید یا رد عملکرد سیستم حاکم.
بحثهایی که معمولاً به همگرایی در تصمیم سازی منطقی-جمعی میل نمی کند، و دست آخر باید منتظر آن بود که به چه میزان توده مردم با هر استدلال احساس قرابت بیشتری کرده، ویا اصلاً بدون توجه به آنها و صرفاً بر مبنای شم و شهود فردی یا جمعی،  چگونگیِ حضور یا عدم حضور خود را رقم می زنند.
نقطه اشتراک این بحثها آن است که امر انتخابات، به مثابه یک رویداد «ماشینی-منطقی» (مستقل از بستر انسانی آن) و «نقطه‌ای» (بدون اتصال با قبل و بعد از خود) ارزیابی می‌شود، در حالیکه پروسه انتخابات، زنجیره‌ای پیوسته از مجموعه رویدادهای جمعی-اجتماعی در بسترزمان است.

یک - صندوق رای ابزار چانه زنی توده با حاکمیت در خرید کالای سیاست از سیاستمدار است
«کالای سیاست» که سیاستمدار به «ملت» عرضه می‌کند، «وعدهٔ تحولات و خدمات»ی است که بنا است مورد اقبال خریدار آن باشد، یا به عبارت ساده‌تر قرار است منافع ملت را تامین کند. طبیعتاً این منافع بر اساس نوع بینش و مبتنی بر نیازهای خریدار تعریف می‌شود. پس اگر فروشنده الف قائل به «منفعت» بودن آنها برای مشتری نباشد، و از ارائه آنها امتناع کند، کافی است فروشندهٔ ب با هوشمندی بسته‌ای ارائه دهد که میزان بیشتری با خواست خریدار همپوشانی داشته باشد و برنده معامله شود و در طرف مقابل جایگاه برتر خود را در سیستم به دست آورد یا تثبیت کند. بنابراین، وقتی صندوق رای در بستر قانونی سیستم حاکم به عنوان «ابزار انتخاب حاکمان» تعریف شده باشد، در بدترین حالت مفروض، اگر سیستم معادل «حکومت شیاطین بر معصومین» هم باشد، میان «شیاطینِ مفروضِ مدعیِ قدرت» (سیاستمداران) درون سیستم ایجاد «رقابت» می‌کند و یکی یا بعضی از شیاطین که هوشمندی یا انعطاف بیشتری نسبت به سایرین دارند برای کسب کرسی/کرسی‌های قدرت در هر مرحله از گذار از صندوق رای، ناچار از جلب نظر اکثریت «معصومین» (مردم) خواهند بود و به نسبت ظرفیت قانونی و فضای ممکن برای چانه زنی، حداقلی از امتیازات لازم را (به ناچار) به رای‌دهندگان خواهند داد تا برندهٔ میدان رقابت باشند یا بمانند.

دو - فرآیند اثرگذاریِ انتخابات پیوسته است، ولی در قالب رویدادهایی با نمود گسسته
دینامیکی که پروسهٔ چانه زنی برای کسب و ارتقاء منافع در هر مرحله از طریق ایجاد رقابت از سوی مشتریان (ملت) و کسب منافع از طریق پیروزی در رقابت از سوی عرضه کنندگان کالای سیاست (سیاستمداران حاکم)  دارد،  در دراز مدت و در تکرر و توالی، فرآیندی پیش‌برنده است: منافع کسب شده در هر مرحله قابل بازگشت نیستند و هر بار نسبت به مرحله قبل سیاستمداران ناچار از تمکین بیشتر به خواسته‌های روزآمد شدهٔ عمومی برای کسب امتیاز حاکمیت مجدد هستند، «مگر» موقعی که «عدم مشارکت» رخ دهد، که تنها در این صورت می‌توان عقب‌گرد جدی و اساسی و از دست دادن بسیاری از منافع کسب شده را متصور بود (که قطعاً هر کس با اندکی تامل مثالهای چنین وضعیتی را به یاد خواهند آورد)
در عین حال چنین فرآیندی در بلندمدت، همواره این «امکان» را ایجاد و حتی ایجاب می کند که در مقطع زمانی مقتضی یک جریان متفاوت بتواند در چارچوب سیستم بروز و ظهور پیدا کند و از آن طریق شتاب بیشتری به پروسه اصلاح ساختار عرضه و تقاضای سیاست بدهد که در غیر اینصورت (و در شرایط متعارف) بروز و ظهور نمی‌یابد.

سه - نتیجه و تاکید
انتخابات یک «ابزار» است، می‌توان از آن استفاده نکرد ولی نمی‌توان کسانی را که از آن استفاده می‌کنند و اعلام می‌کنند که از آن به عنوان ابزار رسیدن به اهداف استفاده می‌کنند شماتت کرد و آنها را با کسانی که صرفاً به حکم کور وظیفهٔ اخلاقی/ایدئولوژیک در انتخابات شرکت می‌کند، یکی دانست و به آنان تهمت ذوب‌شدگی در قدرت زد.
مهم‌تر از آن، بر خلاف آنچه تصور می‌شود صندوق رای نه ابزار تایید قدرت یا حتی ابزار اعتراض به قدرت (با فرض قدرت سالبه آن) در هر مقطع رای‌گیری، و نه حتی یک ابزار مکانیکی جمع آوری آرا و اعلام نتیجه است، که ابزار فرآیندی است پیوسته به نام «انتخابات»، که در دراز مدت «اهرم» نزدیک سازی (یا حتی تطبیق) خواست حاکمان به خواست جامعه و حتی به بیان صریح تر تحمیل خواست جامعه به حاکمیت است. برای همین قدرت این صندوق پلاستیکی را نباید دست کم گرفت. حتی می‌توان از نقل قول معروف ارشمیدس در وصف توان «اهرم» وام گرفت و گفت «اگر همواره صندوق رای و مشارکتی همگانی فراهم باشد، هر حکومتی قابل انطباق با خواست مردم است».