به چه ميانديشي؟ به همانها كه من روزي در سر داشتم؟ . . . و همواره دارم؟
چرا مغمومي؟ . . . ميداني چقدر سختتر ميتواند باشد؟
نگاهت سنگين است. ميداني كه زندگي گاه سنگينتر از نگاه من و توست؟ و ميداني آيا، كه گاه، فقط بايد سبك ببينياش تا بتواني بلندش كني؟
ميداني؟ روزهايي ميتواند باشد كه فقط خودت، تنهاي تنها، بايد تمام بار بودنت را و بودنيهاي ناگوار دور و اطراف را طاقت بياوري. ميداني كه به تعداد شماره نفسهايت بايد اميدوار و ناميد شوي تا نرم نرم، زمانهي سخت را خسته كني از خرد نشدنت؟
نگاه كودكانهات غمگين است؛ ميدانم. و ميدانم كه دغدغههايت كودكانه نيست.
بلند شو؛ بايست. وقت حركت است، وقت خروج از سستي، وقت شكستن ديوارهاي شيشهاي، وقت حضور در دنياي نو، دنياي آغشته به رنگهاي شاد زندگي، دنياي باز شدن گلها، روييدن برگها؛ دنيايي كه گاه گرم و گاه سرد ميشود ولي همواره زيبا و ماندنيست، و سرشار است از چگونه نو شدن و پيوسته نو ماندن. دنياي همواره بزرگتر شدن و همچنان كودك ماندن.
لبخندي در عمق نگاهت هست، ميدانم.
.
.
من هم متنشو دوست داشتم هم عکسشو از اونور.خیلی خاص بود
پاسخحذف:-)
کودک من آسوده بخواب که فرشتگان را گفته ام بر بالین تو پرستاری کنند و ستارگان را که راه رویاهات را چراغانی...
پاسخحذف