۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

گزارش یک سوگواری


مرا ببخشید. احساسات من تاخیر دارد؛ یعنی بروز احساساتم، لابد فهم و درکم از ایشان، اینکه بفهمم اصلاً وجود دارند؛ شاید هرچقدر جدی‌تر، تاخیر در ظهورشان هم طولانی‌تر. شادیها را، فکر می‌کنم، لابد نمی‌خواهم زودباور کنم، ولی ناراحتی را می‌دانم، که اغلب یک‌نفر آن ته‌توها می‌خواهد پنهانش کند؛ یک‌جور واکنش دفاعی باید باشد، لابد.
پدرم که فوت کرد، گمانم همین بود. برای اولین بار با جنازهٔ انسان مواجه می‌شدم. بالای سرش بودم که تمام کرد. خانه پر بود از شیون. من صدا هارا می‌شنیدم، ولی انگار که کر باشم. عکس‌العمل نداشتم. یعنی مهم نبود که شیون می‌کنند. حتی نمی‌فهمیدم چرا. خب یک نفر مرده. یعنی دیگر در کالبدش حیات نمی‌جوشد. مثل همان تختی که رویش خوابیده. یک نفر که در دوران زندگی پدرم بوده و اتفاقاً پدر مهربان و دوست‌داشتنی‌ای بوده. دیگر نیست. صدای اضافه و فریاد چه لزومی دارد؟ نه اینکه حسی نبوده باشد ولی آنی که بروز داده می‌شد نبود. برای من نبود. مرده بود. تمام. مثل همین دختری که الان روی سنگفرش مجتمع درازکش خوابیده. خودش را از طبقه سوم پایین انداخته و در جا تمام کرده. الآن آمبولانس رسیده و آنها هم تایید می‌کنند. خون از پشت سرش تا نزدیک جدول روی زمین پهن شده. پلیس دستور تفرق می‌دهد. آدمها گیج و مات نگاه می‌کنند و مادرش سینه‌کوبان به پلیس و دو دختر دیگر و زمین و زمان پرخاش می‌کند. خب درد دارد. او را می‌فهمم که چرا درد دارد. چون غم دارد. دختر جوانش را ناگهان از دست داده.
-------------------------------------------------------------------------------------
تیتر را می‌خوانم. راجع به آن فکر نمی‌کنم؛ دلیلی ندارد. مگر نه اینکه همه بالاخره قرار است وقتی بمیرند؟ این و آن فرقی ندارد؛ دارد؟ می‌روم بخوابم. خوابم نمی‌آید؛ طبق معمول. تفننی می‌گردم. همه نوشته‌اند. به لاتین هم جستجو می‌کنم. گاردین نوشته، بی‌بی‌سی نوشته، دیگران هم نوشته‌اند؛ چندتای دیگر. یکی را باز می‌کنم.
ظهر روز بعد با یک دوست قدیمی گپ می‌زنم؛ تلفنی. از این طرف و آنطرف می‌گوییم. مثل همیشه که با هم گپ می‌زنیم، غیبتها تمام می‌شود، می‌رسیم به اخبار روز. نرم نرمک بغض توی صدایش را حس می‌کنم. صحبت‌ها از جنس یتیم شدن آدم است. از جنس بی‌کسی، از اینکه رفته‌ها جایگزین نمی‌شوند. غصه دارد طفلک. دلداری‌ش می‌دهم. برایش تعریف می‌کنم که دیشب نشستم طعم گیلاس را دیدم، گفتم این تمام کاری بود که کردم. توی همان بغض خندید. نگفتم از گزارش گاردین رسیدم به آن. فرقی می‌کرد مگر از کجا رسیده باشم. و حتی نگفتم وسط دیدنش متوجه شدم فقط خود فیلم نیست که دارم می‌بینم؛ این هم هست که اولین بار چطور و کدام سینما بود، اینکه مردم بعد دیدن فیلم ایستادند و کف زدند، که آنموقع بنظرم خیلی کار بی‌مزه‌ای آمد این کف زدن. بعداً فهمیدم که خودش هم در آن اکران حضور داشته. بعدترها فکر کرده بودم که اگر خودش حضور هم نداشت، کف زدن می‌شد کار بی‌مزه‌ای نباشد. همینطور که ماشین یارو توی جاده خاکی می‌پیچید، فکرهایی که بار اول به سراغم آمده بود را مرور می‌کردم. برایم جالب بود که همزمان فکر الآنم را با فکر آنموقع مقایسه کنم: هیچ حس بدی در کار نیست. خیلی تازه، مثل مقایسه تجربهٔ هر بار بعد، با بار اول.
یادم آمد پایانبندی‌اش بار اول به دلم ننشسته بود و هم آن موقع فکر می‌کردم که چرا و هم الآن.
غروب روز بعدش می‌روم موزه سینما. بغض دارم. شاید اصلاً می‌روم که بغض کنم. اصلاً گمان می‌کنم آدمها به مراسم یادبود و سوگواری می‌روند که برای خودشان بغض کنند. بغضی که الزاماً ربطی به متوفی ندارد. یعنی حتماً دارد ولی فقط آن نیست. بغض لاکردار اینجوری است که تجمیع می‌شود از همان اولی تا همان که بهانه‌اش کرده‌ای.
-------------------------------------------------------------------------------------
نیمه‌شب گذشته، و از بیرون صدای جیغ و فریاد می‌آید. کولر روشن است و بخاطر یاتاقان گشاد شده‌اش قل‌قل صدا می‌دهد. مشغول ور رفتن با یک عکسم. صدای فریاد همراه گریه به شکل مبهمی ادامه دارد. فکر می‌کنم لابد زنی و شوهری دعوایشان شده. پیش می‌آید. معمولاً سرک کشیدن در این مواقع قشنگ نیست، حتی آتش معرکه را داغ‌تر می‌کند. ولی نمی‌شود، دارم فکر می‌کنم این آخرین ادیت را هم که کردم اگر صدا بند نیامده بود بروم پای پنجره. از پشت توری چیزی معلوم نیست. توری را چفت کرده‌ام که گربه‌ها باز نکنند. محوطه مجتمع تاریک است. صدای فریاد بیش از یک زن است. یکی به دیگری فحش می‌دهد و دیگری جیغ می‌زند. گیج‌تر می‌شوم. دعوای زنانه است؟ دقیق‌تر نگاه می‌کنم. تک و توک ایستاده‌اند و از دورتر نظاره می‌کنند. طاقت نمی‌آورم. لباس می‌پوشم و پایین می‌روم. آسانسور طبقه هشتم است. از راه پله به دو می‌روم. از پله‌های محوطه بالا می‌آیم غلغله جمعیت است. چراغ خطر ماشین پلیس با رسیدن من محوطه را رنگ به رنگ می‌کند. لابلای زمزمه‌ها می‌فهمم جماعت انتظار آمبولانس داشتند. زن بین دو دختر حبس شده، بر سینه می‌کوبد و شیون می‌کند.
-------------------------------------------------------------------------------------
تازگی هر چه بیشتر می‌گذرد به سکوت نزدیکتر می‌شوم و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که هرچه کمتر بگویی، انگار کمتر دورویی؛ کمتر حالت از خودت بهم می‌خورد، کمتر شکل جماعتی می‌شوی که دائم در مسابقه «کی بهتر است» می‌خواهند سر دیگران را در گریبانشان فروتر کنند تا خودشان قدبلندترین کوتوله بشوند. مطمئنم خیلی‌های دیگر هم به همین نتیجه رسیده‌اند یا در حال رسیدنند و این ترسناک است. چون این یعنی یک جور پایان.
شاید تنها راهش، شرکت نکردن در مسابقه باشد: گفتن و ساختنی حتی بی‌ثمر، با فاصله بعیدی از رقابت. رقابتی که محصول آن در هر دور، سفلگی بیشتر رقبا است. حد نصابش مرتب در نزول است و عاقبتش سقوط دسته‌جمعی به کف رذیلت.

شاید برای همین است، که دیگر مردن بعضی آدمها غم‌انگیز نیست؛ ترسناک است! و از فرط این ترسناکی است که استیصال‌آور می‌شود، که صدای اندوه را کر می‌کند، که آدم را گیج و مات می‌کند. چون مهم نیست ما چقدر عاشق خودشان یا کارشان بوده‌ایم، یک پای امنیت روان است که در جایی از آدم لنگ شده؛ یکی که در مسابقه «کی بهتر است» شرکت نمی‌کرده از میان رفته، کسی که عوضش دغدغهٔ «خوب بودن» داشته و کسی یا چیزی را جایی «بهتر» می‌کرده: یک جور «شاخص اتصال به واقعیتِ کمرنگ شدهٔ انسانی»؛ چنین چیزی از کل دنیا کم شده.
ولی بعد از آن، شاید هم خیلی بعد از آن، با تاخیر، تازه بغض می‌آید. غم‌انگیز بودن یک چیزهایی تازه بیرون می‌زند. مثل آدمهای مهجوری که گوشه کنار بیشتر ساکتند و مهجورتر شدن آنهایی است که منبعد سکوت را بیشتر و زودتر برمی‌گزینند. و من دلم نمی‌خواهد یکی از آنها باشم، احساساتم تاخیر دارد که داشته باشد، همین که نمرده کافی است.
.