۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

چاي و شراب

اصلاً خوب چاي خوردن، يك سليقه‌اي مي‌خواهد، يك تربيتي لازم دارد و يك آدابي مي‌طلبد. اينكه يك مقدار آب جوش را توي يك ظرف كدر بريزي و يك كيسه محتوي چاي خشك را توي آن بيندازي تا رنگ پس بدهد و بعد آنرا هورت بكشي به خيال اينكه چاي خورده‌اي، درست مثل اين است كه عرق سگي را تو ليوان كاغذي شمعي با آب انگور آماده مخلوط كني و توي حلقت خالي كني به خيال اينكه شراب خورده‌اي. يك چيزي تو مايه‌هاي جماع به قصد انزال. كلاً كج‌سليقه‌گي‌ست ديگر.
...
حالا بيا و بگو بيشتر آدمها به همين روال خو كرده‌اند، مگر كسي مي‌شنود؟ تازه بشنود هم مي‌گويد اين حرفها مال قديمهاست كه آدم‌ها دل و دماغ داشتند يا مال پول‌دارها و آريستوكرات‌هاي فسيل. جديدي‌هاشان هم الان ديگر حسابشان سوا است، چون مي‌دانند اين روزها وقت كم است، براي همين
بايد زودتر كارت را بكني و بروي پي باقي كارها، تا در مقايسه با بقيه، تو هم حركتي كرده باشي. مگر نمي‌بيني همه‌چيز چه سريع دارد جلو مي‌رود و تا تو بيايي حالش را ببري، كلي دنيا عوض شده و تو عقب مانده‌اي؟
ولي من هيچ وقت نمي‌فهمم اگر بنا باشد آدم حق اجزاي اين زندگي را آنطور كه شايسته‌اش است ادا نكند، كلّ آن را براي چه مي‌خواهد. و البته كه لابد جايي چيزي را از قلم انداخته‌ام و مگر مي‌شود اينهمه آدم ندانند چه‌كار دارند مي‌كنند؟ مع ذالك يك موجود نخاله‌اي آن ته و توي ذهنم مي‌گويد اگر اينطور پيش برود زندگي بيست سي سال بعد، به قياس آنچه كه قبلاً از روي كليدهاي اين كي‌بورد بيرون جهيد، مي‌شود شبيه استمناء با كاندوم، به قصد كاهش دستمال بازي بعدش، يا تزريق وريدي مخلوط الكل طبي و آب مقطر با استشمام همزمان اسانس انگور، يا اينكه ... نه! چاي خوردن از آن كه گفتم بدتر نمي‌شود! ... فوقش خيلي بخواهي بدترش كني بايد آبش را توي مايكروفر جوش بياوري. خب قبول! مي‌تواني تي‌بگت را هم قبلش توي همان آب سرد داخل ظرف كدر و كبودِ قبل مايكروفريده شدن انداخته باشي، خب لابد در عوض در وقت صرفه‌جويي مي‌شود و مي‌تواني كلي هم زندگي‌ات را توسعه بدهي.

...
از مكاشفات تروماتيك يك جت لگ شده‌ي هفت و بيست دقيقه‌ي صبح از خواب پريده

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

تعلیق

وقت‌هایی در زندگی هست که باید تا خرخره توی خودت فرو بروی و صدایت در نیاید.
هر چیزی بر خلاف تو است. حتی آن چیزهایی که تا روزهای قبلش برای تو بهترین‌ها بوده‌اند. و ناگهان بدون آنکه درست بفهمی چرا تو بدترین می‌شوی.
اینطور وقت‌ها همه چیز را رها کن. بگذار طوفان هرچه اطرافت هست را نابود کند و ببرد. خودت را به هیچ چیز وصل نکن. این طوفان مي‌تواند نابودت كند و مي‌تواند آزادت کند؛ از همه‌ی دلبستگی‌هایت و همه‌ی دغدغه‌هایت. اين انتخاب تو است. رها كن؛ تا باز خودت را با خودت روبرو ببینی و باز آزاد زندگی کنی؛ آنطور که سرشت تو است.

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

گم كرده

اگر آدمها باور مي‌كردند كه مي‌توانند به جاي ديوار توي چشم همديگر نگاه كنند و حرف بزنند، بدون اينكه از ارزش حرفشان كم بشود، همه چيز بهتر مي‌شد؛
و همينطور اگر احساسات به اندازه‌ي معقولات رسميت داشت.
باور كن!

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

گاهي آدم‌ها هر چه از هم دورترند به هم نزديكترند

و تو باز از من سيراب مي‌شوي
و تو باز از من اشباع مي‌شوي
و دو روز كافي‌ست براي سيراب شدن
چهل و هشت ساعت براي بي‌حوصله‌گي
 دوهزار و هشتصد و هشتاد دقيقه براي دلزدگي
و چه تاسف‌بار است كه انقدر زود خسته‌ات مي‌كنم
مي‌دانم كه دو هفته گذشت و ديگر تو هيچ دليلي براي جستجو كردن و پيدا كردنم در اينجا يا آنجا نداري.
شايد دوهفته يا بيشتر هم بگذرد و تو آنقدر بيزار شوي كه همه را يادت برود حتي نشاني اين مخروبه را.
اين يك شكايت نيست؛ به هيچ وجه!
اين حرفي است با يك مخاطب فرضي، با كسي كه شايد اگر بنا بود فرضي نباشد، بهتر مي‌بود از همان دورتر ها مرا نگاه مي‌كرد.
الان تو -تويي كه نسخه‌ي فرضيِ دوردستت همچنان تشنه مي‌بود- كه در فاصله‌ دو قدمي من نشسته‌اي، دوازده روز است، شايد هم بيشتر، كه سرت را به سختي به طرف من برمي‌گرداني و به سختي لبخند سردي را از سر ناچاري روانه‌ي چشمهايم مي‌كني؛ چشمهايي كه همچنان منتظرند و سبكي ذهن مشغولت را انتظار مي‌كشند؛ بيهوده.
الان تو در فاصله‌ي دو قدمي من نشسته‌اي و شايد خيال مي‌كني عجب گرفتاري‌اي براي خودت درست كرده‌اي. به راحتي مي‌توانم از دزديدن نگاهت و سكوت شبانه‌روزي‌ات بدانم كه مستاصلي از حضور موجودي كه آنقدر كه فكرش را مي‌كردي لازمش نداري، يا بيشتر از آنچه لازمش داشته‌اي حضور دارد.
و من هيچ اعتراضي ندارم. باور كن. اينها را براي خودم دارم مي‌نويسم. شايد مي‌خواهم جايي مكتوبشان كرده باشم كه تصور نكنم مدتي را در عالم وهم زندگي كرده‌ام.
مي‌داني كه با اين رفتار غريبه نيستم و از تكرار آن دچار اضمحلال شخصيت نمي‌شوم. كم كم ياد گرفته‌ام كه آدمها همينطورند و نبايد توقع ديگري از آنها داشت، هركس كه باشند و هرچقدر نزديك.
باور كن اينها شكايت نيست، چون اصلاً فرضم اين نيست كه تو ممكن است فرصتي داشته باشي/ برايت اهميتي داشته باشد كه اينها را وقتي بخواني. اينها يادآوري‌اي است به خودم؛ يادآوري اينكه واقعيت دارم، حضور دارم و به موجودي نامرئي، نامحسوس يا عاري از حقيقت تغيير نكرده‌ام.
اين را هم فهميده‌ام كه آدمها الزاماً آنطور كه نشان مي‌دهند به واقعيتي كه از تو نسبت به خودشان براي تو ترسيم مي‌كنند، باور ندارند و اگر بخواهي اين عدم تطابق ترسيم و باور را به عرصه‌ي گفتگو با آنها بكشاني، به راحتي احمق جلوه مي‌كني؛ يك احمق نق‌نقوي متوقع و خودخواه! در حاليكه موضوع اصلاً اين نيست و تو صرفاً داري يك ناسازگاري منطقي را نقد مي‌كني كه اتفاقاً موضوع اين ناسازگاري خود تو هستي. ولي هرچقدر هم توضيح دهي بي‌فايده است و به ازاي هر كلمه توضيح بيشتر يك برچسب تازه به برچسب‌هاي خورده‌ات اضافه مي‌شود. پس سكوت همچنان بهترين انتخاب خواهد بود.
دنياي مزخرفي است مي‌دانم و همه در مزخرفتر شدنش نقش خودشان را بازي مي‌كنند.
...
ديگر چرندياتم را همينجا درز مي‌گيرم و مي‌گذارم سپري شدن زمان نقش خودش را بازي كند.
شايد روزي اينها را دوباره بخوانم و خيالم راحت شود از اينكه با همه‌ي مزخرف بودنش گوشه‌اي از زندگي‌ام را آنطور كه تصور مي‌كردم بايد و درست است، دنبال كردم.