۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

فيلتوس


گاهي وقتها نگاه كه مي‌كنم، مي‌بينم وضعم از آنچه كه قاعدتاً بايد باشد يا بايد مي‌شد، خيلي بهتر است، خيلي بيشتر از آنچه كه حتي بشود فكرش را كرد. شايد اگر كسي به قضا و قدر اعتقاد داشته باشد، بشود گفت «مقدر بوده كه اينطور باشد». حالا اين «اينطور» چيست و «آنچه بايد مي‌شد يا بايد باشد» كدامست، بماند.
راستي، اين متن طولاني است آنرا نخوانيد.
امروز براي اولين بار از خواب كه بلند شدم احساس كردم يك شاخ درست وسط سرم روييده به قاعده‌ي يك در خودكار بيك و به بلندي يك انگشدانه. دست كشيدم روي سرم و ديدم كه خودش است يك شاخ نرم و غضروفيِ تازه. رفتم  جلوي آينه با همان چشمهاي پف كرده‌ام كه به زحمت باز مي‌شد نگاه كردم ديدم شاخي در كار نيست و باز دست كشيدم و ديدم كه درست است، چيزي نيست. دست و صورتم را شستم و رفتم كه صبحانه بخورم.
تازگيها گاهي احساس مي‌كنم كه چيزي گم كرده‌ام. توي خانه دنبالش مي‌گردم؛ توي اينترنت دنبالش مي‌گردم؛ حتي توي خيابان. نه اينكه فكر كنيد قبل از گشتن براي اين كار برنامه‌ريزي مي‌كنم، نه؛ در هرجا كه هستم -و فكر مي‌كنم كه همينطوري بيخودي يا الكي فقط هستم كه باشم- و سرم گرمِ آنجا بودنست، يكهو به خودم مي‌آيم و مي‌بينم كه دارم با دقت هرچه تمامتر مي‌گردم. همين پريروز بود رفته بودم براي خودم از مغازه بيسكوييت بخرم. تا صاحب مغازه برود بيسكوييت را از قفسه بردارد و بياورد، داشتم توي يخچال مغازه را وجب به وجب مي‌گشتم و بعد از اينكه صداي «بفرماييد»ش را شنيدم. متوجه شدم كه اصولاً قرار نيست كه توي آن يخچال چيزي گم كرده باشم.
شب خواب ديدم دو كايوت دارند كنار هم راه مي‌روند. هر كدام يك صاحب دارند كه آنها هم هر كدام قلاده‌اي به گردن كايوتهايشان انداخته‌اند و دارند آنها را با خود مي‌برند. اگر نمي‌دانيد كايوت چيست برويد پيدا كنيد، يك چيزيست بين گرگ و سگ و روباه. من اين حيوان را خيلي وقت است مي‌شناسم. دقيقاً نمي‌دانم از كي وكجا ولي مي‌دانم كه خيلي وقت است. البته اين اطراف پيدا نمي‌شود ولي به هر حال حتماً جايي از نزديك آنرا ديده‌ام، چون خيلي دقيق و با جزئيات كامل مي‌توانم آنرا مجسم كنم و حتي طرز رفتار و اخلاقش را هم خيلي خوب مي‌دانم. اصولاٌ قيافه‌اش هيچ ربطي به آنچه توي كارتون «رُد رانر» نشان مي‌دادند ندارد. من اين را از همان بچگي مي‌دانستم.
خانه‌ي ما (يعني خانه‌اي كه من سنين نوجواني‌ام را در آنجا گذراندم) در خيابان اميرآباد است. البته اين چيزي نيست كه من بخواهم الان درباره‌اش چيز زيادي بگويم. در خانه‌ي ما، ولي، -مثل خيلي خانه‌هاي ديگر- گياهان آپارتماني مختلفي وجود داشت. البته حياط هم داشتيم، ولي اين «حياط داشتن»، براي مادرم كه عاشق طبيعت و گل و گياه بود، كافي نبود. يكي از اين گياههاي آپارتماني ما يك گلدان فيلتوس بود. مادرم خيلي آنرا دوست داشت و من از آن متنفر بودم. نمي‌دانم چرا. شايد چون بنظرم خيلي قناس و بدقواره مي‌آمد. اين فيلتوس توي اطاق من بود و از صبح تا شب جلوي چشم من.ـ
من از بچگي و از وقتي يادم مي‌آيد، داشته‌ام در يك تظاهراتي شركت مي‌كرده‌ام، آنقدر كه هنوز كه هنوز است گاهي خواب تظاهرات مي‌بينم، از وقتي كه حدود 10 سالم بود؛ كلاس چهارم دبستان بودم. اولين تظاهراتي كه رفتم روز عاشوراي سال 1357 بود كه به حساب اين تقويمي كه توي اينترنت هست، مي‌شود دوشنبه بيستم آذرماه. و بعد از آن هم 12 بهمن و 21 بهمن و بعدش هم 22 بهمن بود كه البته تظاهرات نبود ولي ما توي خيابان ول بوديم و بعد از آنجا (يعني توي خيابان) رفتيم به خانه‌ي دايي من كه آنموقع درست روبروي پل سيدخندان بود. يك عده مي‌گفتند مردم دارند راديوتلويزيون را مي‌گيرند. پل سيدخندان را تقريباً تازه ساخته بودند و براي همين آنتن تلويزيون خانه‌ي آنها تقريباً كور شده بود و درست كار نمي‌كرد و براي همين براي آنكه بتوانيم ببينيم چه اتفاقي افتاده، به اتفاق خانواده‌ي دايي‌ام، رفتيم به خانه‌ي عمه‌ام كه خانه‌ي آنها هم همان نزديكي در خيابان خشايارشا بود (كه شد ابوذر غفاري). همه با هم نشسته بوديم جلوي تلويزيون كه داشت تصوير و بوق تست را پخش مي‌كرد و ناگهان تصويرِ گوينده‌اي كه الان نامش يادم نيست روي صفحه ظاهر شد و با قيافه عرق كرده‌ي بدون گريم، شروع كرد با خوشحالي خبر از اين دادن كه تلويزيون و خيلي جاهاي ديگر به دست نيروهاي مردمي افتاده و ناگهان همه حاضرين خوشحال و پيروزمندانه شادي كردند، يكي دو نفر اشك شوق در چشمانشان حلقه زد و حتي جاري شد، يكي دونفر دستشان را به نشانه‌ي همبستگي در بالاي سرشان در هم گره كردند و فشار دادند و بعد همديگر را در آغوش كشيدند و پدرم گوشه‌اي روي مبل راحتي با لبخند بقيه را تماشا مي‌كرد، ولي آنچه در ذهن من مي‌گذشت اين بود كه ديگر نمي‌توانستم بفهمم گوينده عرق كرده‌ي تلويزيون چه مي‌گويد. و بعد هم ديگر يادم نيست چه كار كرديم.
صبح‌ها هميشه يك ساعت قبل از ساعتي كه بايد سر كار حاضر باشم از خواب بيدار مي‌شوم. چون هر جور كه حساب مي‌كنم، يك ساعت زماني كافي است براي اينكه بيدار شوي، صبحانه بخوري، اينترنت را چند دقيقه‌اي چك كني و يك مسير بيست و سه‌چهار دقيقه‌اي تا محل كار را طي كني. ولي با اين حال، به دلايلي كاملاً پيش‌بيني نشده، هميشه يك ربع تا نيم ساعت دير مي‌رسم. امروز بعد از اينكه از دستشويي بيرون آمدم، بلافاصله رفتم براي خوردن صبحانه كه ديرم نشود.
مادرم دست به حرص خوردنش حرف نداشت. او هميشه نگران ما بود، نگران درس خواندنمان، نگران اينكه معتاد نشويم، نگران اينكه با آدمهاي ناجوري دم‌خور و در اثر آن خلاف نشويم، نگران اينكه دخترها بي‌شوهر نمانند، نگران اينكه نكند من پروفسور نشوم، نگران اينكه اتفاق بدي برايمان نيفتد، و هزار نگراني ديگر و البته هنوز هم نگران همينهاست. بين سه تا بچه‌اي كه در خانه بوديم، فكر مي‌كنم من بيشتر از بقيه مادرم را حرص مي‌دادم، بس كه حرفْ حرفِ خودم بود، و به هيچكدام از نگرانيهايش اهميتي نمي‌دادم، باز دخترها كمي ملاحظه‌اش را مي‌كردند.
در بهار سال پنجاه و هشت كه اوج ميتينگ‌هاي خياباني بود، پدرم را زور كردم مرا ببرد به يكي از اين ميتينگ‌ها؛ در ميدان آزادي. آنجا آدم خيلي زياد بود و يك نفر در جايي كه از فرط انباشتگي جمعيت نمي‌توانستي تشخيص دهي كجاست، با فرياد سخنراني مي‌كرد و سخنرانيش از بلندگوهاي درازِ سر ميله‌ها پخش مي‌شد و من هم با حالت آدمهايي كه تشنه‌ي دريافت يك نداي بخصوص و اعجازآور و رهايي بخش بشريت هستند -يعني مثل اكثر آدمهايي كه آنجا ايستاده بودند-، به دقت گوش مي‌دادم ولي شايد بيشتر از 5 كلمه‌اش را در هر 5 دقيقه نمي‌شنيدم يا نمي‌فهميدم ولي باز هم احساس مي‌كردم چقدر دارم از بشريت و آزادي و افتخار لبريز مي‌شوم -درست مثل همه آدمهايي كه آنجا بودند. در آخرهاي كار، همزمان با بلندگوها، جمعيت سرود انترناسيونال به زبان فارسي را مي‌خواندند، و يك عده هم با چوب و چماق مشغول كتك زدن هر كسي بودند كه دم دستشان مي‌رسيد.
صبحانه‌ي من معمولاً چند عنصر ثابت دارد. نان بربريِ داغ، كره، پنير، عسل و چاي شيرين. به روش خودم معمولاً آماده شدن كل اين تشكيلات و خوردن آن، بيشتر از يك ربع زمان نمي‌گيرد. ولي مهمترين قسمت غذا خوردنم در شبانه‌روز، همان يك ربع است. اگر روزي صبحانه نخورده باشم حالت مرده‌ها را دارم؛ درست مثل اينكه از توي قبر بخواهم يكراست بروم سر كار. بعدش هم يك‌جور حالت گريپ و سرماخوردگي كاذب پيدا مي‌كنم. تقريباً حالتي مثل اين حساسيتهاي فصلي كه معمولاً در بهار، بعضي‌ها دچارش مي‌شوند. من خودم هم مدتي يعني حدود 12 سال، اين مشكل را داشتم و بعداً‌ پي بردم (البته براساس يك سري تحقيقات شخصي و انجام خوددرماني -من اصولاً به خوددرماني اعتقاد زيادي دارم) بيشتر از اينكه به فصل بهار ربط داشه باشد، مثل خيلي مرضهاي ديگر به اعصاب و روان ربط دارد و اينطور شد كه حل شد. البته نه اينكه به بهار بي‌ربط باشد ولي چيزي كه بود، اين بود كه بهار عامل تشديد بود نه چيز ديگر.
معمولاً سزاي سرپيچي‌ها و لجبازي‌هاي من در مقابل مادرم، حبس شدن در حياط بود. يعني نه اينكه كلاً اين يك روش مشخص و از پيش تعيين شده‌اي باشد، نه، بيشتر طوري مي‌شد كه كار بعد از لجبازي به بگومگو، و بعد به لنگه‌دمپايي و بعد از آن به گرگم‌به‌هوا و وسطي مي‌كشيد و چون من احساس مي‌كردم جاي اين كارها داخل خانه نيست به طرف حياط مي‌دويدم و مادرم هم تا جايي كه حوصله داشت دور حياط دنبالم مي‌دويد و بعد برمي‌گشت داخل خانه و در را از داخل مي‌بست و من غير از يكي‌دو بار اول -كه آنهم اصلاً يادم نيست كي بود-، بقيه مواقع از روي نرده‌هاي روي ديوار حياط به خرابه‌اي كه كنار خانه بود مي‌پريدم و از آنجا به كوچه و بعد هم با كمك نيروهاي نفوذي كه داخل خانه داشتم، لباسهاي بيرونم را مي‌گرفتم و توي پاركينگ مي‌پوشيدم و مي‌رفتم پي دوستان و گردش. البته يكي‌دو بار هم شد كه حين عمليات لو رفتم و مادرم تا توي كوچه هم دنبالم دويد، يكبارش را به پايين كوچه دويدم و موفقيت آميز بود و يك بار ديگر به سمت پاركي كه چسبيده به ديوار خانه‌مان بود رفتم ولي اشكالش اين بود كه چون ورودي پارك تنها بصورتِ جاي خاليِ يك نرده بود (كه از ميان نرده‌هاي پارك كنده شده بود)، خروج من با وقفه روبرو شد و راه جاخالي دادن هم بين دو نرده نبود.
پدرم از اول تا آخر ميتينگ‌هايي كه ناچار مي‌شد من را همراهي كند، تركيب سه حالت را همزمان با خودش همراه داشت: يك لبخند روي لبش بود، بي‌حوصله بود و نگران. و من مي‌فهميدم كه در خلال تمام اين مدت دارد من را زيرچشمي مي‌پايد، و ضمن اينكه برايش عكس‌العملهاي من جالب و بامزه است، احساس مي‌كند عجب گرفتاري شده‌است. در يكي از اين ميتينگها بود كه موقع خروج و رفتن به سمت ماشين، بلندگوهايي كه مي‌خواندند «انتـــرنـاسيونـــــال است نجـــات انـسانـهـــــــا» در حال پرواز از بالاي سر ما به اطراف بودند و ما همزمان انسانها را مي‌ديديم كه خود را نجات مي‌دادند. پدرم ماشين را در پاركينگي كه دقيقاً اول جاده طرشت (كه شد بزرگراه جناح) بود پارك كرده بود. در راه برگشت با پدرم بحث مي‌كردم كه بايد كاري كرد و نبايد اجازه داد و كلي حرفهاي ديگر و او فقط لبخند مي‌زد و من احتمالاً حرص مي‌خوردم.
اين يك عدد ميله‌ي نرده را از زماني كه اين پارك احداث شده بود هي مي‌كندند و بعد دوباره نصب مي‌كردند. نه اينكه يك نفر بيخودي همچين كار بيهوده‌اي را تكرار كند، نه، بلكه كاملاً طبق يك روال مشخص و معين اتفاق مي‌افتاد، يعني اول اهالي كوچه براي تردد نرده را مي‌كندند و بعد مسئولين مربوطه دوباره نصب مي‌كردند و همينطور الي آخر و البته اين مناقشه همچنان ادامه داشت تا زماني كه شهرداري كلاً تشخيص داد پاركها در و حفاظ لازم ندارند. زماني كه اين پارك هنوز بصورت يك زندان متروكه بود ما به اين خانه آمديم كه مربوط مي‌شود به تابستان سال 1356 و تا حدود چندسال بعد از انقلاب هم به همان صورت باقي مانده بود، تا اينكه بالاخره پارك شد. در اسفند ماه بعد از انقلاب با يك تيركمان سنگي -كه فكر مي‌كنم از پسرخاله‌ام گرفته بودم- پشت سنگري كه با گوني‌هاي شن درست در مجاورت محل كنده شدن ميله نرده درست كرده بودند (و آنموقع البته بجاي نرده، سيم‌خاردار پاره‌پوره‌اي قرار بود از زندان كهنه‌ي قزل‌قلعه -كه مي‌گفتند خيلي‌ها را زماني در خود جا داده- حفاظت كند) از حمله‌ي دشمن فرضي و به يغما بردن دستاوردهاي انقلاب در كوچه‌مان محافظت مي‌كردم. يك همسايه هم داشتيم كه فكر مي‌كنم بعداً اعدام شد و هر وقت مرا سر پست نگهباني‌ام مي‌ديد با لبخندي به پهناي صورتش، به نشانه‌ي همبستگي دستهايش را در بالاي سرش در هم گره مي‌كرد و فشار مي‌داد و مي‌گفت «خسته نباشي چريك». اين حركتش خيلي بنظرم مسخره مي‌آمد ولي اين كلمه‌ي «چريك» را كه مي‌شنيدم كلي ذوق مي‌كردم.
كلمه‌ي مناقشه هم از آن كلماتيست كه خيلي زود مجبور شدم معني‌اش را بفهمم. البته در دوران كودكي فكر مي‌كردم يك چيزيست توي مايه‌هاي «توافق» و خيلي زود فهميدم كه اينطور نيست و مثلاٌ وقتي مي‌گويند «محل مناقشه است» با اين كه «محل توافق است» خيلي فرق دارد و حتي دو معني متضاد دارند. شايد علتش اين بود كه اول معني كلمه‌ي توافق را ياد گرفته بودم و بعد مناقشه را و دلم مي‌خواست همه‌ي كلمات سخت يك معني بدهند. ولي در طرف مقابل وقتي كه شروع كردم به انگليسي خواندن اول «كانفليكت» را ياد گرفتم و خيلي بعدتر «كامپرومايز» را يعني كلاً هركاري مي‌كردم معني اين «كامپرومايز» توي مغزم باقي نمي‌ماند و هرجا با آن برخورد مي‌كردم به ندانستن خودم پي مي‌بردم، ولي ديگر هم معني با كانفليكت يا چيز ديگر فرضش نمي‌كردم. اصولاً تنها چيزي كه كه تجربه‌ي معكوس يادگيري اين دو لغت در زبان فارسي برايم ايجاد كرد اين بود كه اگر كلمه‌اي سخت است بهتر است معني‌اش را ندانم تا اينكه از خودم برايش معني جعل كنم.
بحث، بحث، بحث، بحث، تا مدتها يكي از علايق و دلمشغولي‌هايم اين بود كه در بحثها شركت كنم، تشنه‌ي اين بودم كه جايي بحث سياسي باشد و من گوش كنم و نظر بدهم، وسط آدمهاي بيست بيست و پنج ساله تا آدمهاي شصت هفتاد ساله هرچه داغتر و تندتر هيجان‌انگيزتر، با بچه‌هاي خاله و دايي و عمو و عمه، بعد با همانها در جلساتي كه در دانشكده‌ها و يا دوره‌هايشان برگزار مي‌شد، بدون توجه به اينكه هر كدام از آن چماقهايي كه معمولاً در پايان اين جلسات روي هوا مي‌چرخيد مي‌تواند باعث شود اخرين باري باشد كه مي‌تواني در يك بحث شركت كني. بحثهايي كه هميشه به آرامي شروع مي‌شد  و با «تو برو يه كم مطالعه كن» (در بهترين حالت) و با «تو شعورت نمي‌رسه» (در حالت نرمال) و با كتك‌كاري (در حالتهاي شديد) به پايان مي‌رسيد. در بحثهاي سياسي خانوادگي نظر پدرم برايم مهم بود ولي او هميشه حرفهايي را كه من خوشم مي‌آمد نمي‌زد. و براي همين بعد از اين بحثها با او بحث مي‌كردم و او با لبخند جوابم را مي‌داد و در آخر هم معمولاً ناراضي مي‌ماندم.  تا مدتها پدرم را سرزنش مي‌كردم كه چرا نمي‌فهمد چقدر افكار من مهم است و او تا مدتها لبخند مي‌زد.
انستيتو سيمين در بلوار كشاورز نبش كوچه‌ي ورنوس بود. احتمالاً هنوز هم همانجاست. آنموقع درست پانزده سالم بود. شوق عجيبي به ياد گرفتن انگليسي پيدا كرده بودم اين شوق از چند جا نشأت مي‌گرفت: يكي اينكه خيلي دوست داشتم معني شعرهاي انگليسي كه آهنگهاي آنها را دوست داشتم بدانم و يكي فيلمهاي خوبي بود كه بتدريج ديگر با ور افتادن دوبله‌ي فارسي براي آنها لازم بود انگليسي را به اندازه‌ي كافي بلد باشي تا بفهميشان؛ در همين حال مثل خيلي بچه‌هاي ديگر عطش بخصوصي براي رفتن به آمريكا داشتم. همه‌ي اينها مرا هل مي‌داد كه بعد از ظهر سه روز از هفته، از چهارراه كالج خودم را به موقع به كوچه‌ي ورنوس برسانم و تا 8 شب آنجا بمانم. ولي با اين همه بلوار كشاورز هميشه برايم يك جاي حزن‌انگيزو دلگير بود. شايد چون ساعت كلاسها طوري بود كه به تاريكي هوا برخورد مي‌كرد و من معمولاً بعد از وقت درس و وقتي تنها از در كلاس در مي‌آمدم شروع مي‌كردم به ولگردي تو آن. يكي از جاهايي كه توي اين ولگردي شبانه توجه من را بخودش جلب مي‌كرد مغازه‌ي متروكه‌اي بود كه درست زير انستيتو سيمين بود و هر وقت توي آن را نگاه مي‌كردم به نوستالژي عجيبي دچار مي‌شدم. همان روزها بود كه از بچه‌هاي كوچه كه از من بزرگتر بودند و آنها هم احتمالاً به دلايل مشابهي دچار عشق انستيتو سيمين شده بودند شنيدم كه اين مغازه در اصل قبلاً «ديسكو لابيرنت» بوده كه پاتوق بچه‌هاي دوره‌هاي قديمتر سيمين بوده كه بعد از كلاس‌ها (كه البته آن موقع مختلط بوده) به اين ديسكو لابيرنت سرازير مي‌شده‌اند و خوش و خرم به رقص و معاشرت مشغول.
ديشب خواب دو كايوت را ديدم كه كنار هم و در حاليكه هر دو قلاده به گردن داشتند راه مي‌رفتند. هر دو خيلي معصوم و مهربان با هم بازي مي‌كردند. خيلي با هم خوب بودند. تا اينكه انگار صاحبهايشان كه با هم راه مي‌رفتند و گاه و بيگاه به دليلي -كه من توي خواب نمي‌فهميدم چيست- مي‌خواستند از هم فاصله بگيرند و براي همين كايوتها شروع مي‌كردند مظلومانه و با التماس به هم و به صاحبهايشان نگاه كردن. و باز صاحبانشان دلشان به رحم مي‌آمد و از خر شيطان پياده مي‌شدند و مي‌گذاشتند آنها با هم بازي كنند. نمي‌دانم بعدش چه شد، چون از خواب بيدار شدم ولي تا آخرين لحظه همچنان با هم بازي مي‌كردند.
فيلتوس يا فيكوس الاستيكا گياهي است با برگهاي پهن كه بسته به نژادش و قوت خاك و ميزان نور و غيره مي‌تواند برگهاي زياد يا كمي داشته باشد ولي معمولاً يك ساقه‌ي صاف دارد كه انگار برگها را همينجوري به آن فرو كرده‌اند از پايين تا بالا، و در نوك آن برگهاي تازه و جوان  توي هم بصورت حلقوي مثل پوست پياز لوله شده‌اند و كم كم با قد كشيدن گياه باز مي‌شوند و عمود بر ساقه متصل مي‌مانند. از فيلتوس هنوز هم بدم مي‌آيد شايد بدليل يك حس نستالژيك، شايد چون براي من نمادي از تكرار‌هاي بدون همپوشاني و نامعين است، شايد چون زماني حساسيت بهاره‌ام را تقصير آن مي‌دانستم. شايد چون آن فيلتوسي كه در خانه‌ي ما بود خيلي قناس و بدتركيب بنظرم مي‌رسيد نمي‌دانم.ـ
ديشب كه انقلاب مصر را تماشا مي‌كردم احساس كردم تاج سرم يك حالت برآمدگي خاصي پيدا كرده. امروز بعد از صبحانه به دستشويي برگشتم تا خودم را بار ديگر توي آينه نگاه كنم. ديدم روي سرم يك ساقه‌ي جوان فيلتوس سبز شده با يك برگ تازه كه عمود بر آن روييده و نوك آن آبستن برگهاي ديگرش. رفتم قيچي و نخ و سوزن و فندك و پنبه و الكل را آوردم و به محل كارم زنگ زدم و گفتم كه امروز ديرتر مي‌رسم، اصلاً نگران نباشيد.

۴ نظر:

  1. فقط مال شما بی ریخت و اضافه نبود... اون موقعی که فیلتوس داشتن مد بود (و این مد البته ور نیفتاد چون موجود زنده ست و حالا حالا ها مهمون)، ما کلی از اینها داشتیم که رنگشون و بودنشون و بیشتر شاید وظیفه ی آب دادنشون رو اعصاب بود و خلاصه گمونم برا همینه که تو حلقم و گوشم شاخه های فیلتوس گیر کردن، این پستو هروقت می خونم مزه ی شاخه ها میاد زیر زبونم.

    پاسخحذف
  2. البته بامبو هم بعدتر اومد که اون نور علی نور بود چون به سرعت شگفت آوری تقسیم سلولی می کرد و تکثیر می شد و هر شاخه شکستنی معنی ش اضافه شدن یه گلدون دیگه بود.

    پاسخحذف
  3. خوشبختانه ما هيچوقت بامبو نداشتيم ولي همون فيلتوس برا هف پشتمون بس بود/هست
    :)

    پاسخحذف
  4. فیکوست خیلی بی حاله روزبه، مثل خودت میمونه .نیگاه کن بنده خدا چه ریختی شده.
    من صبح ها که پا میشم اول میرم سروقته گلدونام(کاکتوس هام) بعد تازه میرم دست و رو میشورم ،آخرش هم صبونه بعدش هم سر کار.

    در مورد اون فیکوس توی سرت هم فکر کنم عوارض هالوسیژن شدیده بعد از این همه سال فیکوس پرورش دادنه.

    ولی قبول داری این پاییزشبیه اون پاییزی بود که تازه 360 اومده بود و یه حال و هوای عجیبی داره.


    مراقبت کن :)
    مخلصیم

    پاسخحذف