۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

اصلاحاتچيه!ـ

مغولها كه يكي از آنها پيشاپيش در حركت است، در بيابان، به سمت در آهني كه بر سر راهشان است گام برمي‌دارند، به در كه نزديك مي‌شوند، مي‌ايستند. جلودار قدمي به پيش مي‌گذارد بقيه نيز به تقليد چنين مي‌كنند؛ قدمي ديگر و بقيه هم. تا اينكه جلودار به تنهايي خود را به آستانه‌ي در مي‌رساند. شستي روي قاب را با جديت تمام فشار مي‌دهد و زنگ اخبار گوشخراشي به صدا در مي‌آيد.
بعد از كمي تامل، مرد مغول بر مخاطب غايب آنسوي در بانگ مي‌زند: «اصلاحاتچيه!»...
اينكه پرسش مي‌كند يا خبر مي‌دهد، معلوم نيست؛ خبر از حضور كسي با سمت يا كنيه «اصلاحاتچي» بر آستانه‌ي دروازه‌اي در برهوت، يا پرسشي از اهالي نظر كه به بياباني تبعيد شده‌اند، تا بداند و بياموزد...
واپسين را فرض كرده و در خيال مي‌شنوم كه اهل خانه در پاسخ مي‌گويند:



اصلاحات آنست كه گوشها و چشمها و زبانمان را بشوييم.
آنست كه نو شويم و از نو ببينيم.
كه چند گاهي فراموش كنيم كه «چه كسي اولين خون را ريخت».
آنست كه بتوانيم «بدون خشم» صبر كنيم.
آن كه «بدون تسليم» سكوت كنيم و «بدون پرخاش» استقامت.
آن كه باور كنيم راه «بهتر شدن» از «بهتر بودن» مي‌گذرد.
...
اصلاحات يعني «جوابِ هاي هوي نيست»
اصلاحات يعني «زنده باد مخالف من»
يعني «تحمل و مدارا» يعني «فهميدن حقوق ديگري».
يعني «اگر كسي در جواب حرف من نظر وارونه داد، مترصد اولين فرصت براي تاراندنش يا بخاك ماليدنش نباشم»
اصلاحات يعني «اينكه دوستمان را بخاطر اختلاف عقيده‌هايمان، دعوا نكنيم و از جرگه‌ي دوستانمان بيرون نكنيم».





يعني ...
يعني «اگر نمي‌تواني به آنها كه به تو اعتماد كرده‌اند راستش را بگويي، دروغ نگو، حداكثر سكوت كن، حتي اگر احتمال مي‌دهي به ضررت تمام مي‌شود».

...
يعني «نرمش»، يعني «لبخند».
يعني نگوييم «مرگ بر».
يعني «دشمن خيلي كم است و كمتر از آن خائن هست»، ولي ممكن است عده‌ي زيادي در اين ميان دچار سوء تفاهم شده باشند و كاري دشمنانه كنند،‌
پس «رفع سوء تفاهم كن تا دشمني كم شود».
يعني ضمناً «شايد اصلاً خائني نباشد، اگر هر كس براي خود آغوشي به اندازه‌ي كافي امن و مهربان داشته باشد».
يعني «گفتگو بجاي نبرد».
يعني «باور داشتن جادوي كلمه‌ها».
يعني اينكه بدانيم «جادو هم خوب و بد دارد».
يعني «همواره نو شدن».
يعني «يكجا نماندن».
يعني «باور به كرامت انسان داشتن؛ به اينكه هر كس حرمتي دارد - حتي آدم بد».
يعني «ايمان به آزادي انديشه و بيان، و احترام (و نه تسليم) حتي به آراء كسي كه به آن باور ندارد».
يعني «مخالفش هم حرفش را بزند و خودش را تبليغ كند ولو با خشم، ولي تو بتواني به نرمي جواب بدهي»
اصلاحات چيزي است بس دشوار
و بس آسان.
خيلي دور و خيلي نزديك.
آشنا به اندازه‌ي يك دوست و به اندازه‌ي يك تازه‌وارد غريبه.
مي‌تواند نامهاي زيادي داشته باشد و دوستان زياد و سوءتفاهمات زياد.
اصلاحات زمان مي‌خواهد. اصلاحات كار يك انتخابات نيست.
اصلاحات حاصل يك سخنراني نيست. خروجي و نتيجه‌ي عملكرد يك دولت نيست.
اصلاحات يك حس مشترك است. يك مفاهمه است. يكجور سلام كردن است به همه، چه به اويي كه خوشمان نمي‌آيد و چه به اويي كه عاشقش هستيم.
اصلاحات فهماندن آن است به ديگري كه «قرار نيست اگر من بردم، تو بازنده بشوي». فهماندن اينكه «آنچه من نمي‌خواهم قطعاً «تو» نيستي، بلكه احتمالاً «شيوه»‌ي توست». و اينكه «تو» از همين الان هم، از «من» در اماني.
اصلاحات يعني «آنكه كاري كنيم منبعد همه‌چيز براي همه خوب باشد، نه فقط براي «من»ي كه تا امروز آزار مي‌شدم».
اصلاحات يعني «انتقام نه!»
اصلاحات سخت است! ولي اصلاحات زمخت نيست.
اصلاحات يعني «قبول اينكه هيچ چيز ثابت و ابدي نيست و همه چيز در تغيير است».
يعني «مقاومت در مقابل تغيير فقط دردش را بيشتر مي‌كند».
يعني «ما را از آتيه گريزي نيست، پس كاري كنيم كه به زيبايي بيايد».
يعني «اگر كسي زخمي‌ست، سعي كنيم اول زخمش را خوب كنيم، بعد نصيحتش كنيم».
اصلاحات گاهي درد دارد. براي همين گاهي فراموش مي‌شود، گاهي گم مي‌شود ميان هياهوي كساني كه مي‌خواهند هريك خودشان آنرا توي جيبشان بگذارندش.
گاهي «كلمه‌»اش را مي‌توانند بدزدند و تو جيبشان بگذارند ولي «خود»ش را نه.
اصلاحات مال همه است. مال من، مال تو، حتي مال اوست.
اصلاحات جايي وجود دارد كه سوم شخص هم محترم است.
اصلاحات خيلي كار سختي‌ست، ولي قشنگ است.
مي‌تواند به اندازه‌ي يك تابلو، يك ترانه، يك قصه يا يك فيلم جذاب باشد، مي‌تواند اشك آدم را دربياورد. مي‌تواند بخنداند يا آدمها را روي كاپوت ماشينهايشان حتي برقصاند.
اصلاحات هميشه و همه‌جا به يك شكل ظهور نمي‌كند، شابلون و الگو ندارد، اگر چه لازم بشود با الگو هم كار مي‌كند.
اصلاحات هادي مي‌خواهد. اصلاحات بستر مي‌خواهد. آرامش مي‌خواهد. آدمش را مي‌خواهد. ياد گرفتن مي‌خواهد. پرهيز از تشنج مي‌خواهد. دوري از غوغا و عصبيت و نفرت مي‌خواهد. فهمش و اهلش را مي‌خواهد.
براي آنكه همه‌گير شود بايد كمتر داد زد و شعار داد و بيشتر «گوش داد و نگاه كرد» و بعد «كار كرد» و «كار كرد و كار كرد و كار كرد».
براي آنكه تمرينش كني، بايد از چراغ قرمز سر چهارراه -فارغ از نوع حكومت- رد نشوي، چه پياده باشي و چه سواره. بايد دوبله پارك نكني. بايد شيشه‌ي اتوبوسهايي كه از استاديوم به خانه برمي‌گردانندت نشكني. بايد به محض نشستن پاي بحث گوشهايت را نگيري و دهانت را باز كني.
اصلاحات با چند جمله يا چند اعتراض تعريف نمي‌شود. اصلاحات يك زبان است. يك شيوه‌ي ارتباط با دنياست و ارتباط با آدمهاي توي آن. زبان اصلاحات خشن نيست و گاز نمي‌گيرد. نمي‌زند، تحكم ندارد ولي محكم است. مهربان است در عين حال كه با صلابت است.
يك نوع ديدن است. بايد نگاهش را ياد گرفت.
اصلاحات يعني «نگاه بدون تبعيض و بدون كينه». يعني «به رسميت شناختن حق اقليت، هر كه باشد، ولو اينكه اعلام نشده باشد».
يعني «صداقت همراه با سياست». يعني «نرمخويي همراه با قدرت»، يعني «مهرباني همراه با قاطعيت»، يعني «معنويت در كنار عقلانيت».
يعني «آدمهايي مثل خاتمي، مثل گاندي، يا ماندلا»
كاش زيادتر بودند، كاش زيادتر باشند، كاش زيادتر بشوند.
مي‌شوند، موجي در راه است، ببينيد! مي‌بينيد؟....
مغولها را مي‌بينم كه روي زمين نشسته‌اند و نگاه مي‌كنند به در آهني وسط بيابان و چشمان موربشان پر از مهرباني‌ست و بر لبهاي خشك و ترك خورده‌ي كوچكشان لبخندي آرام و مبهم موج مي‌زند. بعضي‌شان بغض كرده‌اند و برخي اشكشان از گوشه‌ي پلك سرازير است با دستهاي زمخت و پينه بسته پاك مي‌كنند.
در باز مي‌شود.
ديگر مغولها هم غريبه نيستند.
.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

داكيومنت يك

دفه‌ي سي‌امه كه دارم اين چرت‌وپرتايي رو كه نوشته‌م مي‌خونم. هيچ دليل و انگيزه‌اي براي اينكه بخوام بذارم ديگرانم بخوننش ندارم. فك كنم مي‌دونم چرا، ولي نمي‌خوام قبول كنم. نمي‌خوام قبول كنم كه واقعاً هيچ انگيزه‌ي ديگه‌اي براي اين كار ندارم. يكي هي تو مخم مي‌گه «كه چي؟ مي‌خواي كي بخونه؟ مي‌خواي چي بشنفي بعدش؟ اصلاً چرا مهمه برات؟» بعدش كه اينا رو مي‌شنوم (يعني فك مي‌كنم كه شنيده‌م) لجم مي‌گيره، مي‌خوام تمومش كنم. نه براي اينكه حتماً كسي بخونه يا چيزي بگه، بلكه واسه‌ي خودم. كي از خودم مهم‌تر؟ چرا خودمو فراموش كرده‌م؟ يني مدت‌هاست كه فراموش كرده‌مش، با اينكه هر روز باهاشم، هر كار مي‌كنم با اونه. مهمه برام. ولي واقعيت اينه كه فراموشش كرده‌م. حالا اينا هيچي. ولش كن.

چقد خسته و كوفته‌م الان! ناي نشستنم ندارم، چه برسه به چيز نوشتن. واسه چي يه همچين كار بي‌ربطي دارم مي‌كنم حالا؟ خودمم نمي‌دونم. تقريباً يه كار غيرممكنه؛ خب، ولي هر لحظه‌م ممكنه ولش كنم و برم بخوابم. يني يه خوابيه كه الان بدجوري داره قورتم مي‌ده. نمي‌دونم واسه چي دارم مقاومت مي‌كنم. شايد فكر مي‌كنم مثلاً اين‌جوري مفيدترم و دارم يه مقدار از عذاب وجدانِ اين مدتمو كم مي‌كنم. ديگه داره ميون تايپِ هر چن‌تا كلمه چرتم مي‌گيره.

كمك

نمي‌خوام بخوابم. نمي‌دونم چرا. فقط نمي‌خوام. ولي كاريش نمي‌شه كرد. دارم مي‌خوابم، چه بخوام چه نخوام.

خيلي وقتا موقعي كه مي‌خوام شروع كنم يه چيزي نوشتن درست همون وقتيه كه يه چيزاي درهم‌وبرهمي از تو ذهنم دارن مي‌گذرن و من اصلاً‌ نمي‌تونم جم‌وجورشون كنم. بعد انگار اين چيزميزا خودشون ميان پشت هم تو صف وامي‌ستن و همين‌جور كه همديگه رو ورانداز مي‌كنن ميان جلو. و بعد جلو و جلوتر تا اينكه از انگشتام ميان مي‌ريزن رو كي‌بورد و الي آخر. اما واقعاً چرا ميان؟ از كجا؟ مطمئن نيستم. ولي ميان. انگار مي‌خوان خودشونو نشون بدن. اول به من و بعدم به بقيه. مي‌خوان بگن «ما هستيم. ما رو ببينين: ما واقعي هستيم اگرچه ممكنه دروغ يا راست باشيم؛ ما ثابت و خشكيم اگرچه ممكنه بخندونيمتون يا اشكتونو دربياريم؛ ما رو نمي‌تونين قضاوت كنين اگرچه ما همه‌تونو به قضاوت وادار مي‌كنيم ـ‌قضاوت در مورد كسي كه داره ما رو نشونتون مي‌ده و قضاوت درباره‌ي دنيايي كه ما داريم نشونتون مي‌ديم.» من اونا رو باور مي‌كنم. هستن. واقعاً هستن.

خونه، خيابون، شهر، و باز شهر، خيابون، خونه. اين جاييه كه من توشم. ولي گاهي اينا نمي‌تونن منو نگه دارن و من ازشون مي‌ريزم بيرون. سرازير مي‌شم. مي‌رم. حركت مي‌كنم. آدما، آدما، آدما؛ من با اينام!؟ قيافه‌هاشون منو متعجب مي‌كنه. قيافه‌ي منم گاهي اونا رو. اينو از نگاهشون مي‌فهمم. مثلاً‌ اون مَرده رو ببينين كه پالتوي پشمي پوشيده تو اين گرما. خب من نمي‌فهمم چرا. و واسه‌ي ايني‌يم كه بفهمم بايد نگاش كنم و اونم با تعجب «آره آره، صدبار اينو تكرار كن؛ بگو، بگو من عاشق خودم هستم؛ صدبار تكرار كن؛ يالا»!! خب آخه مگه مي‌شه اينو نگاه نكرد؟ داره تو موبايلش وسط خيابون زير پل يه همچين اراجيفي رو بلندبلند داد مي‌زنه. اين يكيو چيكارش كنم واقعا؟ چرا موهاشو از جلو دمبِ نمي‌دونمچيچي كرده؟ «من صددفه بهش گفتم مرتيكه‌ی سنده، اون گاريتو جلوي در بيمارستانِ من پارك نكن!» تيمارستانيه واقعاً. كم‌كم نگران مي‌شم. انگار بايد يه‌كم يه گوشه بشينم و بذارم اين آدما بيان و برن و رد شن و برن پي زندگيشون و بعد من بيام برم به زندگيم برسم، ولي الان اصلاً ‌دلم نمي‌خواد بشينم. پس چيكار كنم؟ خب مي‌تونم با چشم بسته و گوش گرفته را برم يا وايسم، يا نمي‌دونم مثلاً همين‌جا طاقباز روي نيمكت ايستگاه اتوبوس دراز بكشم. اين كارو يه بار كرده‌م، خيلي جواب مي‌ده ولي نمي‌دونم چرا اينجا الان يه جور بديه اين كار. خب پس اول بايد يه جاي خوب پيدا كنم. من آخرين بار كه جايي غير از تختخواب، رختخواب، كاناپه‌ي جلوي تلويزيون، قالي يا كلاً جاهاي نسبتاً نرم دراز كشيدم، روي پله‌هاي فرودگاه بندرعباس بود. البته خيلي‌يم نمناك و برخلاف انتظار سرد بود. پروازي كه به اونجا داشتم با پروازم به مقصد بعدي شيش‌هفت ساعت اختلاف داشت و هتل هم گيرم نيومده بود و درِ سالن ترمينالم بسته بود. البته خوشبختانه قبلاً تجربه‌ي خوابيدن تو فضاي باز رو داشتم: يه بار تو كلاردشت بغل رودخونه، قبل‌تراشم بچگيام، تو پشت‌بوم خونه‌ي خاله‌م. فك كنم اين وسط‌مسطام يه بار تو حياط خونه‌مون يه چرتي زده‌م، چون مامانم تو جيبم سيگار پيدا كرده بود و تو خونه رام نمي‌داد. ولي خب زودي پاشدم و از رو ديوار حياط زدم به چاك. حالا اينا رو ولش كن. هيچي.

الان رو پشت بوم خونه‌ي نوه‌ي پدربزرگمم. خونه‌ش تو يه قايقه. شيكه. هيچ‌وقت دقت نكرده بودم و دارم الان فكر مي‌كنم كه واقعاً آدرسش رو چطوري به كسي مي‌ده. به‌هرحال من دقيقاً الان روي خرپشته‌ش هستم كه سوراخم هست. نه، ولي راستش اين واقعاً يه خرپشته نيست، دراصل يه بادگيره كه من به‌ناچار ازش سُر مي‌خورم مي‌رم پايين كه برسم به پشت‌بوم. كفترا اينجا رو كثافت زده‌ن، گنديه واسه خودش؛ ‌خوبه كه لباسام كثيف نشده‌ن. اينجا يه در هست كه راه داره به طبقه‌ي دوم. بازه. سعي مي‌كنم پشت سرم ببندمش ولي درست بسته نمي‌شه؛ لابد واسه همينم باز مونده. يه تختخوابِ دوطبقه‌ي باحال! مي‌رم پايين ببينم چه خبره. نه، اشتباه شد، اينجا خونه‌ي نوه‌ي پدربزرگ من نيست. چه جالب، يه عالمه آدماي غريبه اينجان. مهمونن. من فقط اين دختره كه لباس نارنجي و سفيد پوشيده كه گردنبند و دسبند چرمي‌يم داره رو انگار مي‌شناسم؛ ولي نه، مطمئنم نيستم. اصلاً ولش كن. حوصله‌ي شر و شلوغي رو ندارم. خونه‌ي مردمه، غريبه‌م هستن. اصلاً چي شد كه فك كردم اين خونه‌ي نوه‌ي پدربزرگمه؟ هيچي. ولش كن بذا برم بيرون تا يه‌وخ كسي نيومده خِفتم كنه اين وسط.

دم در يه تاكسي سوار مي‌شم. بهش مي‌گم بعد از پل. سوار كه مي‌شم مي‌گه «من رو پل مي‌پيچم» «خب اشكالي نداره، من همون‌جا پياده مي‌شم». همون‌جا كه پياده مي‌شم شروع مي‌كنم به قدم‌زدن به‌طرف پله‌ها؛ خيلي آهسته. مي‌رسم پايين پله‌ها ولي باز به قدم‌زدن ادامه مي‌دم. مي‌رسم كافه «چيزه» («زاچه»‌ی سابق). بامزه‌ش اينجاس همه بروبچ جمعن؛ سلام مي‌كنم (البته واقعاً همچين بامزه‌م نيست چون هميشه همينه: جمعن). تك‌وتوك جواب سلامي مي‌دن. خيلي سرحال به‌نظر نميان. مي‌رم بالا، باز اين پسره چارتا فنچو ورداشته با خودش را انداخته اومده اينجا. به من چه اصلاً! برمي‌گردم پايين. به رو خودشم نياورد منو ديده. لابد مي‌ترسه سلام كنه. مي‌رم يه گوشه مي‌شينم. هوشنگ و مسعود طبق معمول دارن بگومگو مي‌كنن؛ صد ساله برنامه‌شون همينه. اشاره مي‌كنم كه سفارش مي‌خوام بدم. هوشنگ زيرچشمي نگام مي‌كنه: يعني «باشه». در باز مي‌شه. يه مرد و يه زن ميان تو. مرد نسبتاً ميون‌ساله و زنْ جوون نشون مي‌ده ولي زير آرايشش معلومه كه خيلي‌يم جوون نيست. پايين جا نيست كه بشينن. ولي ظاهراً مرد اصرار داره كه نرن بالا و مي‌گه همين‌جا الان يه جا خالي مي‌شه. زل مي‌زنه به من. خيلي اهميتي نمي‌دم؛ همچنان منتظرم هوشنگ يا مسعود يكي‌شون بالاخره بيان. خانومه مياد جلو نزديك من مي‌شه و با يه ادااطواري مي‌پرسه «اِ ِ ِ ببخشين قربان، مي‌شه ما تا جا خالي بشه اينجا بشينيم؟» «بله، بله، خواهش مي‌كنم، بفرمايين». چي بگه آدم خب؟ حوصله ندارم تو اين خرتوخري. اينام كه نمي‌خوان وابدن بيان سفارشو بگيرن. آقا و خانوم مي‌شينن. آقا از زير بغلش يه بسته‌ي نخ‌پيچي‌شده رو در مياره مي‌ذاره روي ميز، دستشم مي‌ذاره روش. از زير آستين پالتوش يه قسمت از بسته پيداست. نوشته «زندگي لا...» بعد از «لا» رفته زير آستينش، نمي‌تونم بخونم. همين‌جور دارم تلاش مي‌كنم كه حدس بزنم چي ممكنه باشه و منتظرم كه دستشو يه‌كم جابه‌جا كنه كه يهو بلند مي‌گه «زندگي لاپوشاني» و همزمان دستش رو هم بلند مي‌كنه. يه لحظه بقيه ميزا برمي‌گردن طرف ما. يه‌كم از اينكه انقد حالت فضوليِ تابلويي داشتم احساس شرمندگي بهم دست مي‌ده، ولي حالت دوستانه‌ي يارو باعث مي‌شه زياد تو اين حس نمونم. ادامه مي‌ده «يه داستانه!» دوباره همه‌چي به حالت عادي برمي‌گرده «جدي؟! چه اسم بامزه‌اي!» «آره شايد، ولي وقتي بخونينش مي‌فهمين خيلي‌يم عجيب نيست» «بله خب» لبخند مي‌زنم و تعجب كرده‌م كه چطور فهميد منظورم از «بامزه» «عجيب» بوده و ادامه مي‌دم «ولي خيلي خاصه». زن اين پا و اون پا مي‌كنه و ظاهراً‌ كمي كلافه‌ست؛ حدس مي‌زنم داره پيش‌بيني مي‌كنه كه ممكنه قضيه كش پيدا كنه، سعي مي‌كنه حرفو عوض كنه «واي چقدر شلوغه امروز اينجا!» ولي موفق نمي‌شه «دقيقاً! راستش من خيلي وقته دارم روي اين داستان كار مي‌كنم» زن بالاخره مداخله مي‌كنه «هه، نويد نويسنده‌س! و خب اينم اولين كارشه كه قراره چاپ بشه.» «بشه»ي آخرو نمي‌گه «بشه»؛ يه‌جورايي با يه خنده‌ي تصنعيِ مخلوط با يه عشوه‌ي بي‌حال مي‌كشدش: «بشه‌ـه‌هـه‌هـه». به‌نظرم مي‌خواد اين‌جوري با اين حرفش اطمينان بده مردي كه همراهشه آدم ابلهي نيست و احياناً اتفاقات بعدي رو هم عادي‌تر جلوه بده. من سعي مي‌كنم قبل از اينكه مرد حس بدي بهش دست بده خودمو خيلي هيجان‌زده نشون بدم «جداً؟! چه عالي! منم خيلي به نوشتن علاقه دارم.» اهميتي به اين تيكه‌ي آخر حرفم نمي‌ده «بله! بالاخره بعد از يك سال، امروز چاپ داستانم قطعي شد.» «خب، تبريك مي‌گم!» «دوست دارين يه نگاهي بهش بندازين؟» زن چشم‌غره مي‌ره، ولي اون متوجه نمي‌شه و منم به روي خودم نميارم؛ حتي تا حدودي تعجب كرده‌م كه حاضره همچين كاري بكنه. با دقت بسته رو باز مي‌كنه و نسخه‌ي پرينت‌شده‌اي رو كه با فنر صحافي شده از توش در مياره و مي‌ذاره جلوم. «آخه اينجا خيلي سخته آدم تمركز كنه؛ اسمش يادم مونده؛ حتماً وقتي چاپ شد مي‌خرم، مي‌خونمش.» احساس مي‌كنم يه‌خورده صريح از خوندن قصه‌ش طفره رفتم و داره بهش برمي‌خوره؛ براي همين فوراً كاورشو باز مي‌كنم و شروع مي‌كنم به خوندن.

فصل اول ـ روز تولد

ديروز يك دوست‌دختر سابقم آمد به خانه‌ام.

[اقرار مي‌كنم كه با اين شروع عجيب يكه خورده‌م. آخه تو اين دوروزمونه دوست‌دختر و مميزي و مجوز و اينا اصلاً با هم ‌جور درنمياد؛ به‌هرحال با كنجكاوي بيشتري ادامه مي‌دم...]

آمده بود تا براي روز تولدم كادو بياورد و با هم ناهار بخوريم. بعد از اينكه آمد و با هم كمي حرف زديم و كادوي مرا داد، رفت به دستشوييِ جنب اتاق‌خواب، كه خوب البته قبلاً هم از همان دستشويي استفاده كرده بود. بعد از خوردن ناهار و چايي رفت به...

بالاخره سروكله‌ي هوشنگ پيدا شد. اومده كه سفارشو بگيره. قيافه‌ش نسبت به سابق اون‌قد به‌هم‌ريخته و عوض شده كه اگه اينجا نبودم نمي‌فهميدم اونه. يه چايي سفارش مي‌دم با كيك. خانم و آقا مي‌گن منتظر مي‌مونن، تا جا باز بشه بعد. هوشنگ ازشون مي‌خواد برن طبقه‌ي بالا، چون جاي خالي هست. مسعود با يه حالت مات از پشت كانتر زل زده به هوشنگ.

[بازم دستشويي!]

... دستشوييِ كنارِ در ورودي. (كه البته بوي تندي هم مي‌داد نمي‌دانم چرا، لابد از بس استفاده نشده بود!) و بعد از اينكه باز كمي صحبت كرديم و قانعش كردم كه واقعاً از تمام‌شدن شكل قبليِ دوستي‌مان ناراحت نيستم و او هم به من همين را فهماند و هردو مطمئن و خوشحال شديم و او رفت به خانه‌شان و من رفتم به دستشوييِ جنبِ اتاق‌خواب...، ناگهان با صحنه‌ي عجيبي مواجه شدم!

نويد توضيح مي‌ده كه نمي‌خوان برن بالا. هوشنگ برمي‌گرده پشت كانتر؛ متوجه مي‌شم داره از دور به من اشاره مي‌كنه. مي‌خواد يه چيزي بپرسه. ولي من اصلاً نمي‌فهمم.

البته اين صحنه براي من چندان عجيب نبود، ولي تصور اينكه براي دوست‌دختر سابقم چقدر ممكن است عجيب بوده باشد مرا به تعجب وادار كرد. كله‌ي نوك‌تيز و محزون [...] قهوه‌ايِ سير و كلفتي را كه در تهِ گلويي توالت‌فرنگي گير كرده بود و كلي هم در اثر تعليق و گذشت زمان براثر خاصيت اُسمُزي به اطراف خود رنگ‌پراكني كرده بود و البته متعلق به كسي غير از خودم هم نمي‌توانست باشد ‌ديدم (كه دراصل اين اتفاق ـ‌يعني همان بروز [...] مذكورـ مربوط به صبح مي‌شد، كه البته با كمي چالش هم همراه بود). اول كمي ناراحت شدم كه چرا بايد دوست‌دختر سابقم حالا كه بعد از مدت‌ها براي تبريك روز تولدم پيشم آمده با همچين صحنه‌ي عجيبي روبرو شده باشد.

[چه عجيب! منم همين فكرو مي‌كردم و از اون بيشتر از اين تعجب مي‌كنم كه چرا اين يارو اينا رو ورداشته نوشته]

نمي‌فهمم اين هوشنگ چي مي‌گه. بهش با چشم و ابرو اشاره مي‌كنم كه حالا فعلاً ولش كنه. مسعود هوشنگو مي‌كِشه كنار و زير گوشش يه چيزي پچ‌پچ مي‌كنه. زن مي‌گه «خواهش مي‌كنم نويد» نويد يهو از جاش بلند مي‌شه. زن دستشو مي‌گيره و با حالت التماس مي‌گه «ولش كن».

به اين فكر كردم كه او پيش خودش چه فكري كرده بعد از ديدن آن، ولي به‌سرعت فهميدم كه هرگز نمي‌خواهم و نمي‌توانم در اين مورد به نتيجه‌اي برسم. براي همين ديگر به اين موضوع فكر نكردم. پس شير آب را با فشار باز كردم و روي دهانه‌ي گلوييِ توالت‌فرنگي گرفتم و همزمان سيفون را هم كشيدم تا با فشار مضاعف، [...] مزبور را از اين قسمت عبور دهم و به قعر فاضلاب بفرستم. وقتي سيفون كاملاً تخليه شد شير آب را هم بستم و براي ديدن نتيجه به گلويي دقت كردم. لكه‌اي قهوه‌اي همچنان در كف گلويي ماسيده بود، كه پيش خود گفتم با فشار آب بعدي شسته خواهد شد، ولي همچنان در همين فكر غوطه‌ور بودم كه ديدم [...] موردنظر، به‌تدريج و به‌نرمي، از سمت شترگلو به سمت كفِ گلويي، با لغزش آرامي شروع به پايين‌آمدن كرد. خيلي حالت افسردگي خاصي پيدا كردم از اينكه چرا يك [...] ممكن است اين‌قدر سمج باشد.

از لاي دندون‌قروچه‌ش مي‌گه: «بيا اينجا پدرسگ!» زن همچنان ازش مي‌خواد كه بي‌خيال بشه. نويد كه دستاش حسابي مي‌لرزه خون توي سروصورتش جمع شده و هر لحظه احساس مي‌كنم الانه كه رگ‌هاي شقيقه‌ش بتركه. هيچ‌كس متوجه ميز ما نيست و اين برام خيلي جالبه.

بعد، كمي به خودم آمدم و به اين نتيجه رسيدم كه اين قاعدتاً ربطي به سماجت ندارد بلكه بيشتر مربوط مي‌شود به مقوله‌ي قطر. يك بار ديگر سعي كردم ولي دوباره همان اتفاق افتاد، منتها اين‌بار [...] با طمأنينه‌‌ي بيشتري به پايين برگشت. كمي نگاهش كردم. نوكِ تيزي داشت و رنگش همچنان يك قهوه‌ايِ خوشرنگي بود كه در زير آب تلألؤ و درخشش خاصي هم پيدا كرده بود. انگار مي‌خواست چيزي بگويد. سرم را جلوتر بردم و البته چون در زير آب غوطه‌ور بود نمي‌توانست بوي بدي هم متصاعد كند. نگاهش كردم. حالتش غمگين بود. متوجه هستيد كه، «[...]م غمگين بود». خيلي حالت بدي داشت.

هوشنگ كه رنگش پريده بود به‌سرعت چايي‌مو گذاشت جلوم و كيك شكلاتي رو هم پشتش، جوري كه به‌نظر ميومد كيك تو چاييه. زن در گوش نويد پچ‌پچ مي‌كنه «حالا ديدي؟» الان احساس مي‌كنم كه سه‌تايي به هم يه نگاهي ردوبدل كردن. يه لبخندي روي لبشون نقش بسته. به هوشنگ نگاه مي‌كنم. چشاشو ازم مي‌دزده، ولي يه ته‌لبخند مريضي گوشه‌ي لبش نقش بسته.

از اينكه بلاتكليف در پيچ يك شترگلو مانده و نمي‌داند چه كاري بايد بكند، از اينكه چرا بايد اين‌قدر كلفت باشد كه از اين پيچ (كه قاعدتاً استاندارد هم هست) رد نشود.

[دلم آشوب شد]

از اينكه چرا مهندسان توالت‌ساز پيش‌بيني‌اش را نكرده بودند. همه‌ي اينها را در همان يك لحظه كه ديدمش فهميدم. دلم مي‌خواست دلداري‌اش بدهم. دلم مي‌خواست بداند كه بالاخره روزي خيس خواهد خورد و از آن پيچ عبور خواهد كرد، مانند ميلياردها ميليارد [...] ديگر.

چشمام به‌سرعت از روي كلمات عبور مي‌كنن و ديگه حاضر نيستم به معني‌شون فكر كنم. فقط مي‌خوام زودتر به يه نقطه‌اي برسم كه بتونم ادعا كنم مقدار قابل‌قبوليش رو خونده‌م و احياناً (اگرچه بعيد به‌نظر مي‌رسه، ولي) بگم خوشم اومده. فصل اولش رو همين‌جوري بدون توجه به معني بقيه‌ي نوشته‌ها تموم مي‌كنم. چايي و كيكو كه نمي‌خورم هيچي، پولشم مي‌ذارم كنارش و مي‌رم بيرون از كافه.

از تجربيات خودم برايش گفتم. از تمام سختي‌هايي كه در طول مسير زندگي بر خودم هموار كرده بودم و حتي اينكه هميشه در زندگي زخم‌هايي هست كه مثل خوره روح انسان را آهسته در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشد. ولي هيچ‌كدام از اين حرف‌ها تأثيري در حالش نداشتند. حالش خيلي بد بود و باز داشت با تراوشات اُسمزي‌اش اطرافش را به قهوه‌ايِ كارامليِ لطيفي متمايل مي‌كرد. با خودم گفتم بگذار كمي خيس بخورد، خودش تكه‌تكه جدا مي‌شود و بعد از خردشدن با يك سيفون پايين مي‌رود.

«مستقيم!» «تا سر اون لبه‌ي پل مي‌رم» سوار مي‌شم. «باشه... دست شما درد نكنه» «از عمه ‌جان اينا چه خبر؟» «جان؟؟!» نمي‌تونم قيافه‌شو از پشت سر تشخيص بدم.

براي همين به‌آرامي بلند شدم و از دستشويي خارج شدم. ياد نوجواني‌ام افتادم و ديالوگ‌هاي جدي و طولاني كه با يك پسرعمه‌اي كه الآن در خارج از كشور زندگي مي‌كند. (پاورقي: بعدها فهميدم كه همان ديالوگ‌ها در زمان خود اكثراً نمونه‌هاي بارزي از هنر مفهومي محسوب مي‌شدند و حتي الآن هم مي‌شوند.) معمولاً اين ديالوگ‌ها در زمان بروز درگيري‌ها بين من و پسرعمه‌ام پديد مي‌آمد و همواره با وارياسيون‌هاي متنوعي از تركيبات رنگيِ قهوه‌اي و زرد همراه بود، به‌نحوي كه اكثراً با خنده‌ي هيستريكِ توأم با شماتتِ پدر و مادرهايمان قطع مي‌شد. كم‌كم متوجه لبخند ملايمي كه گوشه‌ي لبم نقش بسته بود مي‌شدم و اينكه چقدر تازگي‌ها خوشحالم.

«بابا منم يوسف!» «اِ يوسف! چطوري تو؟» «آقا تو كجا، اينجا كجا؟» «همين‌جوري يه كاري داشتم اين طرفا. نشناختمت بابا!»

بله، من تازگي‌ها خيلي خوشحالم. خوشحالم كه ياد گرفته‌ام چطور ناراحت نباشم. اين خيلي تكنولوژي مهمي ا‌ست. باور كنيد نمي‌خواهم مزخرف بگويم. اين نحوه‌ي خوشحال‌بودن دقيقاً يك تكنولوژي‌اي دارد براي خودش. البته الآن قصدم تشريح و توضيح آن نيست، ولي بعداً ‌اگر فرصت و حوصله‌اي بود آن را توضيح خواهم داد. به‌هرحال بهتر است از موضوع اصلي دور نشويم. بعد از اينكه متوجه خوشحالي‌ام شدم به‌سرعت به‌سمت توالت برگشتم...

«معلومه ديگه! نبايدم بشناسي؛ ديگه با ازمابهترون مي‌پري ديگه!» صداشو آخر جمله‌هاش يه جورِ حرص‌درآري مي‌كشه. مثلاً نمي‌گه: «نبايدم بشناسي!» مي‌گه: «نبايدم بشناسييييييي» يا «با ازمابهترون مي‌پري ديگه‌ـه‌ـه‌ـه‌ـه‌ـه» مي‌گم «ازمابهترون كيه ديگه يوسف؟» «آقا رووووووو! همون نويد و اون زنه ديگه‌ـه‌ـه‌ـه‌ـه‌ـه» «آقا پياده مي‌شم!» «حالا كه نرسيدييييييمممم» «نگه دار پدرسگ!!» نگه نمي‌داره، مي‌زنم تو سرش. سرش مي‌خوره تو شيشه. شيشه ترك مي‌خوره. يه چيكه از شقيقه‌ش خون مياد. ماشين واي‌مي‌سته. با وحشت و تعجب منو نگا مي‌كنه. پياده مي‌شم. رسيده‌م لبه‌ي اون‌وريِ پل.

ولي ناگهان در داخل توالت وحشت‌زده بر جايم ميخكوب شدم. يادم رفته بود كه به [...] قول داده بودم كه زود پيشش برگردم. مي‌دانيد، نكته‌ي مهم در مواجهه‌ی طولاني با يك سنده آن است كه حتماً تمامي قسمت‌هاي آن زير آب باشد، وگرنه مي‌تواند كاملا شرايط آزاردهنده‌اي را فراهم كند. بوي بد، بوي خيلي بد! تقريباً آدم را فلج مي‌كند. اينكه من وقتي سراسيمه به توالت برگشتم ناگهان وحشت‌زده بر جايم ميخكوب شدم درواقع دليلش اين بود كه فهميدم دارد الساعه احساس خفگي شديدي بروز مي‌كند كه باعث شد سريعاً مشغول به عمليات [...]نشاني شوم. (پاورقي: [...]‌نشاني درواقع مجموعه‌ي مهارت‌ها و روش‌هايي ا‌ست كه از طريق آن مي‌توان [...] بسيار كلفت، سنگين و يا چگال را از شترگلو ـ‌يا همان سيفون مزبورـ عبور داد، قبل از آنكه باعث ايجاد بيهوشي، ناخوشي ويا كسالت بيش‌ازحد شود.)

فصل دوم ـ [...] ِخوشبخت...

به اينجاي دست‌نوشته كه رسيدم اونو بستم و دادمش به مرد نويسنده. با ذوق‌مرگي به من نگاه مي‌كرد. «تا اولِ [...] خوشبخت خونديش، نه؟» و من باز كاري نمي‌تونستم بكنم جز اينكه با چشماي گرد بپرسم «از كجا فهميدي؟» با بي‌حوصلگي و كمي اكراه جواب داد «خب، براي اينكه هيچ‌كس نمي‌خواد خوشبختي يه [...] رو ببينه.» توي نی‌نی چشاش زل زدم. هيچي نبود؛ خالي بود؛ يه رودخونه‌ی باريك بود كه توش يه قايق تفريحيِ دوطبقه شناور بود و هي به در و ديوار رودخونه، يعني همون ديواره‌ي رودخونه، مي‌خورد و كج و راست مي‌شد، بدون اينكه حركت كنه. «حالا واقعاً اينايي كه نوشتين اتفاق افتاده بوده؟» چشماشو بست و دهنشو باز كرد. زن دستشو گرفت. «نويد ولش كن.» فهميدم كه بايد برم. صداش زنگ و طنين عجيبي داشت. توي مغزم مي‌پيچيد و احساس مي‌كردم با هر كلمه‌ش دندونام به هم قفل مي‌شن. رفتم و رفتم و رفتم، تا اينكه رسيدم به اون‌ورِ زير پل هوايي. معلوم بود دارن از روي پل ماشيناي سنگين حركت مي‌كنن، چون صداي گرومب‌گرومبشون وقتي كه از روي بامپرا يا همون دست‌اندازاي ساندويچيِ خودمون، به‌سرعت رد مي‌شدن، تمام بدن منو به ارتعاش درمي‌آورد. خب انگار الان يكي‌شون روي پل پيچيد، افتاد پايين پل. داره از زير پل مياد؛ واي چه بامزه‌س، خيلي غوله! تقريباً راننده‌ش اون‌قدر در مقابلش ريزه كه انگار يه گربه داره يه تريلي هيجده‌چرخو مي‌رونه. من باز نگرانم. چپ‌چپ به اين ماشين سنگين ـ‌كه دقيقاً نمي‌دونم چيه ولي بيشتر از هر چيزي شبيه ماشين حمل زباله‌س‌ـ دارم خيره نگاه مي‌كنم. راننده‌ش متوجه من شده و داره برام دست تكون مي‌ده. خوشحالم كه اونم منو ديده. البته دستشو خيلي دوستانه تكون نمي‌ده؛ به‌نظرم منظورش بيشتر اينه كه «چته زل زدي؟» منم نمي‌تونم از اين فاصله حالي‌ش كنم كه «چمه!» واسه همين سرمو تكون مي‌دم كه هيچي؛ به زل‌زدن بهش ادامه مي‌دم تا اينكه رد بشه. رد مي‌شه، درست مثل اينه كه يه ساختمون چارطبقه رو كه شكل كاميون ساخته شده، چارتا چرخ زيرش گذاشته باشي و بعد يه آدمي‌يم داره مي‌رونَدش. تازه درِ سمت شاگردش هم كلاً جاش خاليه، يعني يه‌جورايي اُپنه اصلاً. يني اصلاً واسه همينه كه راننده‌شو مي‌شه ديد، وگرنه مگه مي‌شد تو اين تشكيلات به اين عظمت، يه موجودي در قدوقواره‌ي آدميزاد رو تشخيص داد؟ با ديدن اين صحنه احساس شادي مي‌كنم. نمي‌دونم چرا. كلي شاد شدم. ولي جداً چرا؟ ولش كن. شروع مي‌كنم توي همون امتداد زير پل هوايي دويدن. قدمامو همون‌جوري كه تو كلاس «ران لايك هِل» بهم ياد داده‌ن باز مي‌كنم تا سرعتم در حد وحشتناكي زياد بشه (اين كلاس رو تا اونجايي كه من الان مي‌دونم همه مي‌شناسن و همه دارن مي‌رن، واسه همين احتياجي به توضيح نداره؛ حتي نويدم گفت كه تو كلاس ران لايك هل ايده‌ي «زندگي لاپوشاني» به فكرش رسيده). البته اين تكنيكو هنوز بهمون كامل نگفته‌ن؛ فقط مي‌دونم كه اگه به سرعت حد «راسكاري» برسم مي‌تونم اول حدود هر پونزده ‌متر يه قدمِ «البالمس» رو زمين بذارم و بعدش از زمين جدا بشم و براي يه مدت روي هوا معلق بمونم. استادم كه خودش مدعيه يه چيزي حدود نه‌وسه‌دهم ثانيه رو هوا در حال حركت رو به جلو باقي مي‌مونه ولي من الان اين حسو دارم كه اصلاً اين مدته مي‌تونه كاملاً نامحدود باشه. دقيقنم حسم درسته. من ديگه دارم مي‌رم بالا. واقعاً با اين آخرين پايي كه به زمين كوبيدم فهميدم كه مي‌تونم بدون قدم‌زدنم حركت كنم. دارم مي‌رم بالاتر. چه حالي مي‌ده. مي‌خوام برم روي نوك اون خونه‌هه كه هشت‌طبقه‌س فرود بيام. ولي اشتباه كردم، روي خرپشته‌ش فرود اومدم. چون اينجا همون خونه‌هه‌س كه از سوراخ خرپشته كه مي‌خواي بري پايين چلغوز كفترا سر راهت ريخته رو در و ديوار. اِ، نوه‌ي پدربزرگمه! داره زير همين سوراخ سيگار مي‌كشه و هر چي بهش مي‌گم بره كنار اهميتي نمي‌ده. حرص مي‌خورم. «برو كنار بذار من بيام پايين.» بالاخره رد مي‌شم. ميام پايين و اونم همين‌جور داره مي‌خنده. به‌نظرم سيگارش يه مشكلي داره. سيگارشو كه كج‌وكوله و چروك شده براش صاف مي‌كنم. بهش مي‌گم كه سيگارشو مثل من ترك كنه و اين‌جوري خيلي براش بهتره. بازم غش‌غش مي‌خنده. مي‌رم پايين. يه تخت دوطبقه سر راهمه. طبقه‌ي پايين هم هيچ‌كس نيست. مي‌رم رو عرشه. قايق كنار خيابون پارك شده و باد هي كج و راستش مي‌كنه. من مي‌خوام ازش پياده شم. اين يارو نويدم اونجاست، ولي زنه ديگه ننشسته پهلوش، بلكه داره بالاپايين مي‌پره و تمرين راسكاري مي‌كنه. معلومه كه خوشحالن. سعي مي‌كنم استادِ ران لايك هلمو نبينم كه نشسته داره با نويد تخته‌نرد بازي مي‌كنه، ولي متأسفانه مي‌بينم؛ خوشبختانه اون اهميتي نمي‌ده، چون به‌شدت سرگرم بازيه. نويد تو ليوانش شكلات‌گلاسه‌س و قلپ‌قلپ مي‌خوردش و هر بار كه به تيكه‌موزي كه وسط ليوان شناوره مي‌رسه، دوباره همه رو تف مي‌كنه تو ليوان. زنه به من چشمك مي‌زنه. منظورشو نمي‌فهمم. سعي مي‌كنم به روي خودم نيارم و رد شم ولي يهو مي‌بينم گردنمو گرفته. برمي‌گردم نگاش مي‌كنم. مي‌بينم اون نيست؛ يه دختره‌س با لباس سفيد و نارنجي و گردنبند و دستبند چرمي. دستشو مي‌گيرم مي‌ريم تو يه زيرزمين. انگار سرداب يه خونه‌ي قديمي يا يه مسجد يا مغازه‌س. فايده نداره؛ يه چيزي مانعه؛ دوباره؛ بازم؛ ولي بي‌فايده‌س. كلافه مي‌شم. مي‌بينم داره با خودش حرف مي‌زنه. آفتاب از يه ترك باريك تو سقف مي‌خوره تو چشمم. ديگه بايد پاشم. دوباره نزديك ظهره و من بايد زودتر برم بيرون از خونه. بسه هر چي تايپ كرده‌م. بالاخره كلي از اين كلمه‌ها عقده‌هاشون خالي شد. ديده شدن، خونده شدن، ولي براشون مهم نيست كه چقدر كسي باورشون كرد ـ‌مثل هميشه. فك كنم اينام عقايدي دارن برا خودشون. مثلاً مي‌دونم عقيده دارن كه بايد گفت، بايد شنيد، بايد نوشت. منم موافقم، ولي هنوزم نمي‌دونم چرا گاهي همه‌ي اينا انقدر سخت مي‌شن؟ شايد گاهي كلمه‌ها از آدم قهر مي‌كنن! مثل الان كه مدتي بود نبودن. من خيلي وقتا راجع به قهر كلمه‌ها فكر كرده‌م. به اينكه مگه اونام ناراحت مي‌شن؟ چرا يهو تصميم مي‌گيرن كه گم‌وگور بشن؟ آره همينه! اونا قهر نمي‌كنن، گم مي‌شن؛ يعني راهو گم مي‌كنن. اونجايي كه هستن تا اينجايي كه مي‌خوان باشن نمي‌تونن خودشونو برسونن. ولي واقعاً كجاي اين مسير گم مي‌شن و چرا؟ كمتر كسي اينو مي‌دونه. اينو نمي‌شه خيلي راحت راجع بهش حرف زد. خطرناكه؛ مي‌تونه دردسر درست كنه. اينجا ديگه بحث گم‌شدن و قهركردن دركار نيست. بحث يه تنبيهه. تنبيه كلمه‌ها. اونا دوس ندارن كسي خيلي راجع بهشون حرف بزنه يا تصميم بگيره. مثلاً البالمس! اين يكي از همون كلمه‌هاي جعليه، من مي‌دونم. يا اين يكي: شاروادور! اينا چي‌ين؟ هيچي. اصلاً معني‌شونو نمي‌فهمم. خسته‌م شايد! برم يه‌كم بخوابم. نه نمي‌خوام بخوابم، تازه پاشده‌م. نمي‌تونم! فردا بايد اين متنو تموم كنم. برم يه چايي بخورم. گاماندوواج!!... اينا يه‌جور اعتراضن. راسكاري! ـ‌ولي من اهميتي نمي‌دم. خب هيچي، ولش كن؛ حالا بياين راجع به چيزاي ديگه حرف بزنيم. مثلاً راجع به اينكه چي شد كه آدم اولين قصه رو گفت يا يه همچين چيزي. منظورم يه بحث واقعيه راجع به يه قصه‌ي واقعي، نه هر نقل و روايتي از يه چيزي كه اتفاق افتاده يا نيفتاده و يه بابايي‌يم از روي بيكاري واسه‌ي دوروبرياش سرهم كرده و گفته؛ بلكه قصه‌اي كه سروته داشته باشه. يارو خواسته باشه يه قصه بگه كه يه چيزي رو يه جايي بجنبونه. (خب مث اينكه بي‌خيال شدن.)

مي‌خواي چيكاركني حالا؟ چته؟ چايي مي‌خوري؟

آره.

برو بريز بخور، ولي بعدش بيا اينو ادامه بده، البته اگه نمي‌خواي بري سر كار.

نه بذار اول يه زنگ بزنم بگم كه نميام.

خب، كيكم تو يخچال هست. سر رات اونم بيار.

... چايي با كيك شكلاتي!

آره، خوبه خب؛ يه‌جورايي تنوع در ذائقه‌س.

چيز گهي‌يه! شكلات‌‌گلاسه با موز مي‌خوري؟

چي؟؟

ولش كن هيچي!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

فعلاً يه كم سكوت

دلم نمي‌خواد هيچي بنويسم. اصلاً حس نوشتنم نمياد. مهمم نيست زياد. مي‌خوام يه مدت تعطيلش كنم برم دنبال يه كار ديگه. مثلاً ... چه‌ميدونم هرچي! امشب يه پست هوا كرده بودم كه دوباره كشيدمش پايين. وقتي مي‌نوشتمش خيلي بنظرم جذاب بود. وقتي پستش كردم، همچين بنظرم يه هوا وارفت. يه ساعت بعد كه خوندمش گفتم حالا اين يه دفه بذار معمولي باشه. دفه آخري، هرچي فكر كردم نفهميدم چرا همچين چرتي رو اصلاً فك كردم بايد پستش كنم.

خلاصه اين توضيحو ديدم لازمه بدم كه براي اون يه دوستي كه كامنت گذاشته بود،  سوء تفاهم پيش نياد.
به هر حال برم ببينم چمه يخورده. اگه فهميدم ميام مي‌گم.





۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

يك غزل خداحافظي، از نوع سپيد خفن

يك پيراهن سياه مي‌پوشم. پرده را پس مي‌زنم از پشت پنجره‌ي گردوخاك گرفته‌ي باران خورده، به دورترين نقطه‌ي ممكن توي شهر نگاه مي‌كنم. نفوذ كلمات به ذهنم را به بازي مي‌گيرم. هيچ چيز برايم معناي جذابي ندارد. پس خداحافظ

به اينجور آدم مي‌گويند بازنده، افسرده و ناخوش. باشد. به كسي چه مربوط. مهمتر از همه خودم هستم كه با آن مشكلي ندارم. خداحافظ

دلم براي آن پايين تنگ شده است. مي‌خواهمش. حال بد را. درد را. دلتنگي را. رهايم كن. خداحافظ
اين آخرين كلام من بود. فكر مي‌كني چرا؟ مي‌دانم البته، كه تو اصلاً فكر نمي‌كني به هيچ چيز. به جهنم. خداحافظ

دلت خوش است به آن چهار هواخواه و احوالپرسي كه داري. باشد. همه دارند. برو پي آنكه تو را نمي‌خواهد. خداحافظ

گردن كج كرده‌اي، با آن نفسِ بريده و دماغ آويزان؟ به خيال خودت توي حسي، ولي بگذار بگويم كه توي هيچ چيز خاصي نيستي جانم، عزيزم. خداحافظ


چه اهميتي دارد اگر كه يكي از اين چند سطر دچار سوء تفاهم بشود؟ چه اهميتي دارد اگر كسي همه‌ي آن را اشتباهاً به خودش بگيرد؟ و چه اهميتي دارد (واقعاً چه اهميتي دارد) كه چند خُمار بازگويي كهنه‌ها، چه قضاوتِ درِ پيتي راجع به آن بكنند وقتي خودت مي‌داني منظور كيست و علت چيست؟ هنوز اينجا ايستاده‌اي و بر و بر مرا نگاه مي‌كني؟ برو پي زندگيت بابا جان. خداحافظ


اگر قرار بود روزي حرفي را طوري بزنم كه هيچ كس نفهمد منظورم چيست، امروز همان روز است. مواظب باش تا شب نشده جل و پلاست را جمع كني و جلوي در مسجد پهن كني كه اينجا ميكده‌اي بدنام بيش نيست. مي‌فهمي؟ خداحافظ

من نفهميدم خودم هم، كه براي چه اين اراجيف را سر هم كردم راستش امشب. بنظرم، شما هم زياد جدي نگيريدش. برويد بخوابيد. شب بخير. خداحافظ

كلاً فردا روز ديگري است. و شايد حرفهاي بهتري داشته باشيم براي گفتن. به هر حال الان تا حرفها از همين دست است، بگذار بيشتر آنرا كش ندهم.
پس فعلاً، تا ببينيم فردا چطور مي‌شود. خداحافظ


پ.ن.
چرا كسي سالمرگ هيچ عشقي را سياه نمي‌پوشد؟
.

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

ديجيمُرفُسيس*

يه روز ساعت نه و چهاردقيقه وسي و شش ثانيه‌ي صب كه آقاي «شين» از خواب بيدار شد، ديد كه تبديل شده به يه آيكن با يك هايپرلينك دراز كه بهش آويزونه. دقيقاً نمي‌فهميد كه چه خبره و چرا امروز همه‌چيز يه جور ديگه‌س. سعي كرد با خودش فكر كنه و ببينه قبل از اينكه بخوابه كجا بوده. تصاوير مبهمي، مثل كابوسي كه جزئياتش رو فراموش كرده باشه يادش مي‌اومدن. تنها چيزي كه مي‌تونست ازش مطمئن باشه، اين بود كه ساعتِ سه و سه دقيقه رو توي صفحه‌ي مانيتورش ديده بود و سرش رو روي كي‌بورد نوت‌بوكش گذاشته بود تا بفهمه «صداي وزوزي كه مياد از توي نوت‌بوكه يا نه؟» و همينطور يادش اومد كه خيلي خسته بوده، و حدس زد كه احتمالاً از فرط خستگي در همون حال خوابش برده و چيز بيشتري هم ديگه يادش نيومد.
احساس گرسنگي مي‌كرد و در عين حال وقتي منطقي فكر كرد، ديد هيچ دليلي براي اينكه گرسنه باشه وجود نداره و حتي خيلي راحت متوجه شد حداكثر چيزي كه براي ادامه‌ي حيات بهش احتياج داره يه جريان خيلي خفيف الكتريسيته‌ست كه اونم دائم در اطرافش موج مي‌زنه و بطور پيوسته داره تغذيه‌ش مي‌كنه. سعي كرد افكارش رو متمركز كنه تا بتونه درك كنه كه «چطور ممكنه همچين وضعيتي رو بشه توجيه كرد؟».
فرض اولش اين بود كه هنوز خوابه و داره خواب مي‌بينه، ولي اينو خوب يادش بود كه كلاً موقع خواب ديدن هيچ‌وقت شكي به واقعي بودن فضاي خوابش نمي‌كرده -هر چقدر هم كه حالا عجيب و غريب بوده باشه (و ممكن نبوده خوابي ديده باشه كه بتونه در همون حالت، احتمال بده كه اين مي‌تونه يه خواب باشه - احتمالاً اين جمله رو دوباره بايد بخونيدش -- و شايدم بيشتر). پس به همين دليل مطمئن شد كه اين يه خواب نيست. براي همين تعجبش خيلي بيشتر شد ولي سعي كرد ضمن غلبه به اين حس تعجب بي‌فايده، فكر بهتري براي توجيه منطقي وضعيتش بكنه. در همين اوضاع ناگهان متوجه شد كه جريان خفيف الكتريسيته‌اي كه همه‌جا موج مي‌زد در اطراف لينكي كه بهش متصل بود يه لحظه شدت گرفت. خيلي ناخودآگاه و بطور كاملاً شهودي حس كرد كه ممكنه اين به اين دليل باشه كه كسي متوجهشه و داره وراندازش مي‌كنه. سعي كرد واكنشي نشون بده بلكه اين بيننده‌ي احتمالي رو متوجه شرايط خيلي خاصي كه توش گير كرده بكنه و شايد راهي براي خروج از اين اوضاع غيرعادي و غريب پيدا كنه. ولي هر كاري كرد نتونست به اين نتيجه برسه كه اين واكنش چجور چيزي ممكنه باشه اصولاً. وقتي به نتيجه‌اي نرسيد دوباره به فكر كردنش در اين مورد كه بتونه توضيحي براي معني كردن وضعيت جديدش پيدا كنه، ادامه داد. فرض بعدي كه بنظرش مي‌رسيد اين بود كه شايد دچار نوعي بيهوشي توام با يجور توهم ذهني شده و احتمالاً الان عده‌اي در اطراف بدنش، در واقعيتي كه خودش الان نمي‌تونست بهش دسترسي داشته باشه، حلقه زدن و دارن واكنش‌هاي مغزي و عصبي‌ش رو تحليل و مطالعه مي‌كنن بلكه بتونن راه حلي براي خارج كردنش از اين شرايط پيدا كنن. بلافاصله ياد اين مطلب افتاد كه تنها زندگي مي‌كنه و ارتباطش هم با جهان خارج بغير از دو روز هفته كه به كلاس ورزش مي‌ره، سه روز هفته كه كار پاره‌وقتي داره و همينطور پياده‌روي روزانه‌ش، محدود شده به استفاده از اينترنت، و همكاراش هم از اونجايي كه خيلي بدون برنامه و نامرتب در محل كارش حاضر مي‌شه، احتمالاً لزومي براي پيگيري براي دسترسي بهش در اون حدي كه لازم باشه به محل زندگيش مراجعه كنن، نمي‌بينن؛ و بنابرهمه‌ي اينا، اينكه كسي بتونه دسترسي فيزيكي بهش داشته باشه تقريباً غيرممكنه و واسه‌ي همين نگران شد!
نگرانِ اينكه نكنه اونقدر در اين وضعيت باقي بمونه تا زندگيش بطور واقعي در اثر نرسيدن غذا و آب تموم بشه و بعد آشناها و فاميل جسدش رو با يه شورت را‌ه‌راه آبي و قرمز و در حالي كه سرش يك‌وري روي كي‌بورد نوت‌بوكشه پيدا كنن، و با خودش فكر كرد: «واقعاً چه افتضاح شرم‌آوري!» از همه‌چيز بيشتر اين موضوع نگرانش مي‌كرد كه موقع مردن آب دهنش از گوشه‌ي لب و دهنش بيرون اومده باشه و باعث بشه چهره‌ي جنازه‌ش احمق جلوه كنه. اين نگراني از اونجايي ناشي مي‌شد كه چندبار بعد از بيدار شدن از خواب (مخصوصاً خوابهاي بد) متوجه شده بود كه بالشش درست زير دهنش مرطوب شده و احساس مشمئز كننده‌اي بهش دست داده بود، طوري كه بلافاصله روبالشي رو عوض كرده بود. احتمالاً اين حس از اونجايي ناشي مي‌شد كه هميشه از مواجهه با آدمهايي كه آب دهنشون آويزون بود اكراه داشت و هرگز نزديكشون نمي‌شد. ولي بلافاصله يادش افتاد كه بهتره بجاي اين فكرها سعي كنه در «لحظه» حضور داشته باشه، و سعي كرد به سرعت از اين افكار ناراحت كننده فاصله بگيره و خودشو نگران چيزهايي نكنه كه در اين شرايط مانع آرامشش مي‌شن - آرامشي كه بهش احتياج داشت براي اينكه بتونه افكارشو روي چيزاي خيلي مهمتر متمركز كنه. ولي هرطور كه فكر مي‌كرد مي‌ديد بطور احمقانه‌اي مهمتر از اينكه چجوري از اين محيط خارج بشه، اينه كه چجوري وارد اينجا شده! و هرچقدر كه بيشتر فكر مي‌كرد كمتر به نتيجه مي‌رسيد. بنابراين و به همين دليل، تصميم گرفت فكر كردن راجع به همه‌ي اين موضوعات رو بذاره براي يه موقع ديگه و كمي در اطرافش جستجو كنه. به محض اينكه خواست ببينه لينك درازي كه بهش وصله به كجا مي‌رسه، متوجه شد در فاصله‌ي كمتر از يك هزارم ثانيه تو يه صفحه‌ با رنگ زمينه‌ي مورد علاقه‌ش قرار گرفته و يه سري آيكن و لينك ديگه به علاوه‌ي يه مقدار نوشته‌هاي جورواجور دور و برش چيده شدن. رنگبندي‌ها و آيكنها و نوشته‌ها خيلي بنظرش آشنا بودن و طولي نكشيد كه متوجه شد اين صفحه‌ي خودشه. صفحه‌اي كه توي شبكه‌ي مجازي «وانابي‌اكتيويستز نتورك» (Wanna_be_activists Network) براي خودش ساخته بود و هر روز مقدار زيادي از وقتش رو توي اون به ديد و بازديد از صفحه‌ي دوستاش و خوندن مطالب ديگران و نوشتن وبلاگ مي‌گذروند. و البته خيلي هم از اين موضوع راضي و خوشحال بود. يادش افتاد كه ديشب همون موقعي كه داشت با خستگي تموم سرش رو روي كي‌بورد مي‌ذاشت، همين صفحه رو داشت چك مي‌كرد و برقي از سر ذوق و شعف در اطراف آيكنش ويزويز كرد: يعني به اين فكر افتاد كه ببينه وضع بازديد كننده‌هاش چه‌جوريه و اينكه كامنت جديد گرفته يا نه! كه باز در از كسري از ثانيه تمام كامنتاش رو ديد و متوجه شد 3تا كامنت جديد براي پست آخري كه توي بلاگش گذاشته، اومده. اين حس كه اينجا همه چيز چقدر بسرعت اتفاق مي‌افته براش تا حدودي غافلگير كننده بود و كم كم احساس خوبي بهش مي‌داد، چون خودش با اينكه هميشه از طريق يه اشتراك پرسرعت به شبكه وصل بود، براي هر بار ديدن كامنتاش بايد حداقل چيزي حدود سه تا چهار ثانيه وقت صرف مي‌كرد، و اين اصلاً با اين سرعتي كه توي اين حالت بدست آورده بود قابل مقايسه نبود، و براي همين كلي ذوق‌زده شده بود. بعد از همه‌ي نتيجه‌گيرياي ممكن از اين مقايسه‌اي كه انجام داده بود، تصميم گرفت يك تور گردشي بين همه‌ي دوستايي كه توي ليستش بودن براي خودش بذاره و از وضع پروفايلاشون باخبر بشه و هنوز فكرش تموم نشده بود كه تمام صفحات اصلي و بلاگاي همه‌ي دوستاي توي ليستش از جلوي چشمش رد شدن و همه محتواي اونها رو هم ديد و بخاطر سپرد. بلافاصه بعد از اون شروع كرد به چرخيدن توي بقيه‌ي پروفايلا و بلاگاي مختلف شبكه‌ي وانابي‌اكتيويستز و بعدش لينكاي اكسترنالي كه ظاهراً تحت پوشش خود اين شبكه و زير لوگوي اون احضار مي‌شدن. ولي بتدرج متوجه شد كه مي‌تونه اونا رو حتي بدون پوشش اين شبكه هم ببينه و در نتيجه ديگه اينجا تنها جايي نيست كه مي‌تونه صفحاتش رو ببينه و توشون بچرخه، بلكه ديگه كل اينترنت قلمرو گشت و گذارش مي‌شد.
 از اينهمه توانايي كه پيدا كرده بود احساس شادي عجيبي بهش دست داد، طوري كه كلاً مسئله‌ي نگراني راجع به جنازه با شورت راه‌راه و آب‌دهن آويزون رو از ياد برده بود و حتي داشت فراموش مي‌كرد اصلاً مسئله‌ي اصليش چي بوده ولي بلافاصله بخودش مسلط شد و تصميم گرفت كه يه مقدار منطقي‌تر و بدور از هيجان با اين موضوع برخورد كنه. با خودش فكر كرد: «درسته! من همونجايي كه سرمو رو كيبورد گذاشتم، خوابم برد؛  و بعدششش...؟» و سعي كرد به ذهنش فشار بياره كه «چه ربطي بين گذاشتن سر روي كي‌بوردِ نوت‌بوك و تبديل شدن به يه آيكن در شبكه وانابي‌اكتيويستز مي‌تونه وجود داشته باشه؟» كه تصميم گرفت بره توي يك سرچ انجين (search engine) اين موضوع رو جستجو كنه و ببينه كه حالتهاي ممكن چيا ممكنه باشن. فوراً تمام كي‌ورد(keyword)هايي رو كه تركيبشون براي همچين سوالي منطقي بنظر مي‌رسيدن رديف كرد و آدرس سرچ انجين محبوبش رو هم احضار كرد و اون كي‌وردها رو جلوش چيد و چيزي حدود دويست صفحه نتيجه جستجو رو در عرض چندثانيه ورق زد و تنها و تنها يك تاپيك رو ديد كه ممكن بود بهش كمك كنه، كه عنوانش چيزي بود با اين مضمون «چگونه رجيستر‌هاي rx، si و cz هنگاميكه يك پردازندهي هنگ شده‌ي پنترون (Pantron) مرطوب شود، موجب بروز واكنش‌هاي عصبي و ذهني در كاربر سيستم مي‌شوند؟»! چند بار عنوان عجيب اين تاپيك رو مرور كرد - ضمن اينكه از هربار ديدن واژه‌ي «مرطوب» احساس اشمئزازي بهش دست مي‌داد كه سعي مي‌كرد آخرين چيزي باشه كه بهش توجه مي‌كنه. يادش بود سالها پيش كه تصميم گرفته بود برنامه‌نويسي با زبون اسمبلي رو ياد بگيره، تا حدودي راجع به رجيستر‌ها، مطالعه كرده بود و بنابراين خيالش راحت شد كه در اين مورد يه چيزايي مي‌دونه و احتمالاً مي‌تونه اين مقاله رو حداقل از نظر كليات درك كنه. بنابراين وارد لينك شد و ديد يه مقاله‌ي تخصصي پونصد صفحه‌اي كه در واقع پايان نامه‌ي ناموفق دكتراي يك دانشجوي رشته‌ي بايوكامپيوتيكس (Biocomputics) بود (اگرچه اسم چنين رشته‌اي رو تا اون لحظه هرگز به خواب هم نديده و نشنيده بود)، جلوش ظاهر شد. در هر صورت شروع كرد به خوندن. البته چون مقاله‌ي پيچيده و مشكلي بود ديگه نتونست به اون سرعتي كه تصور مي‌كرد تمومش كنه ولي با اينحال با سرعت باورنكردني هيجده دقيقه و سي و هشت ثانيه و شش دهم ثانيه خوندن مقاله رو تموم كرد و بشدت از چيزي كه خونده بود احساس تعجب بهش دست داده بود. و در همين حال متوجه شد از وقتي كه تو اين شرايط واقع شده بيشتر از اينكه خوشحال يا ناراحت بشه داره هي «متعجب» مي‌شه و البته ماجراي اين مقاله از اين قرار بود كه تحقيقات يه نفر به اين نتيجه رسيده بود كه در صورتي كه كسي كامپيوتري با پردازنده‌ي پنترون داشته باشه و موقع هنگ كردن كامپيوتر - بنا به هر دليلي- پردازنده اين كامپيوتر در معرض رطوبت قرار بگيره و استفاده‌كننده در فاصله‌ي كمتر از 1 متري بدنه‌ي پردازنده نشسته باشه، دچار اختلال عصبي سايكوديجي‌داياريا (psychodigidiarrhea) مي‌شه كه اگرچه چنين اختلالي جايي به صراحت جايي تعريف نشده بود، ولي طبق گزارشاي ضمني اثر مشهود فيزيكيش شدت گرفتن ترشح بزاق و اثر عصبي‌ش اين كه شخص براي چند لحظه دچار توهم «ارتباط ذهني شديداً سيال با عالم مجازي ديجيتال» مي‌شه ولي بلافاصله (كمتر از يك ثانيه) به حالت نرمال خودش برمي‌گرده. خوب اين خيلي معني براي آقاي شين داشت؛ اولينش اينكه حدسش درست بوده و با سر لميده روي كي‌بورد خوابش برده و بدترينش (و نه لزوماً آخرينش) اينكه در همون حال خوابيده آب دهنش سرازير شده! خب البته بقيه‌ي ماجرا كه در درجات اهميت پايينتر قرار مي‌گرفت اين بوده كه آب دهنش بعد از نفوذ از لابلاي كليداي كي‌بورد به داخل نوت‌بوك و به پردازنده‌اي كه بخاطر كند شدن و بعد احتمالاً گير كردن كردن فنش (كه اون صداي وزوزي كه شنيده مي‌شده هم به همين دليل بوده) هنگ كرده بوده رسيده و در همين اثنا رجيستر‌هاي rx و si و cs هم اون كاري رو كه نبايد مي‌كردن كردن و از اونجاييكه فاصله‌ي آقاي شين با بدنه تقريباً صفر بوده و آب دهنش دائم ميومده و باعث مرطوب شدن هرچه بيشترِ پردازنده‌ي لعنتي مي‌شده، دچار اين وضعيت حاد شده و اين پروسه هم توي يك حلقه‌ي تكرار بي‌انتها يا بقول خودشون اينفينيت لوپ افتاده و احتمالاً هنوز هم تا تموم شدن همه‌ي ريسورسها (تا خشك شدن كامل آب بدن آقاي شين) ادامه داره.
پس آقاي شين فهميد كه در اين اوضاع با يك شورت راه‌راه آبي و قرمز (كه كم‌كم داشت شك برش مي‌داشت كه ممكنه حتي سوراخم باشه) و آب دهن آويزون روي كي‌بورد، كلاً در حال خشك شدنه. و اين همه درحاليه كه ذهنش در فضاي سايبر مشغول فعاليت بسيار جدي و شديده. تمام اين نتايج رو آقاي شين در زماني در حدود سي‌وشش صدم ثانيه (دقت كنيد: نه سي، و شش صدم ثانيه بلكه سي‌وشش صدم ثانيه) بدست آورد و بشدت بهت زده و نگران شد و فكر آب دهن آويزون به هيچ وجه از ذهنش خارج نمي‌شد. پيش خودش فكر كرد «اين آب‌دهنوفوبيا (abedahanophobia) هم كشت منو! بايد يه فكري براش بكنم» و بعد فكر كرد «البته شايدم بيشتر از اينكه يه فوبيا باشه يه جور وسواس احمقانه باشه...» و اينجوري باز به خودش مسلط شد و تصميم گرفت فكر كردن به اين موضوع رو موكول كنه به يه موقعيت مناسب‌تر.
تو همين حال و هوا بود كه يهو دوباره يه لرزش ملايم از طريق هايپرلينك درازش كه بهش آويزون بود، احساس كرد. اينبار سعي كرد دقت كنه كه اين لرزش منشائش چيه. البته اين همون اولم معلوم بود كه در اثر يه تغيير توي جريان الكتريكي اطرافش داره اتفاق ميفته ولي اصلاً مسئله‌ش اين نبود يعني خيلي علاقه‌اي به دونستن نوع اين تغيير هم نداشت. البته اينكه استاد فيزيك الكتريسيته‌ش تو دانشگاه به هيچ وجه استاد خوبي نبود هم در اين بي‌علاقگي - به فهميدن ماهيت علمي اين پديده - بي‌تاثير نبود (كه حالا مثلاً اين فركانسش بود كه تغيير كرد يا شدت جريانش بود يا ولتاژش يا هر كوفت ديگه‌ش)، ولي در اصل به دليل ديگه‌اي بود كه «مسئله‌ش اصلاً اين نبود»، اونم اينكه مي‌خواست بدونه «كلاً چرا همچين شد؟» يا به عبارت ديگه «كي» يه كاري كرد كه «همچين شد» و كي «دقيقاً چه كاري كرد؟» كه «همچين» شد. بنابراين تصميم گرفت كه ته و توي قضيه رو دربياره و اونقدر صبر كرد تا دوباره «همچين بشه» و اتفاقاً شد! و چون منتظرش بود به سرعت تريس‌بك(trace back)ش كرد و فهميد كه يه نفر با آي‌پي آدرس(ip address) ِ «هشتادوپنج نقطه پونزده نقطه صدوپنجاه نقطه دو» خواسته پروفايلشو ببينه. خيلي خوشحال شد از اين كشفي كه كرده بود. باز دوباره صبر كرد و يه بار ديگه دوباره «همچين» شد ولي اينبار همون آي‌پي مي‌خواست بلاگش رو ببينه و همينجور حدود 1 ساعت صبر كرد و تقريباً تمام حالتهاي مختلف همچين شدن رو فهميد (يا لااقل حالتهاي مهمش رو). و كلاً فهميد كه اين سيگنال‌هاي الكتريسيته هر كدوم مشخصه‌ي يه ايونت(event)ي هستن، مثل ديده شدن پروفايل، اومدن كامنت جديد، مسج جديد و بقيه چيزا. بعد تصميم گرفت از همين جا با همونايي كه دارن اون بيرون همچينش مي‌كنن وارد تعامل و احياناً گفتگو بشه، بلكه بتونه يجوري قانعشون كنه كه تو وضعيت بدي قرار داره و بايد كمكش كنن. يعني اينطور شد كه وقتي يك كامنت براي پست آخر بلاگش اومد، رفت و بسرعت براي فرستنده‌ش يه جواب گذاشت «من اينجام!»، خب در حالت عادي، اين جمله يه شوخي خيلي درِ پيت و احمقانه‌اي توي شبكه محسوب مي‌شه ولي از اونجايي كه آقاي شين كسي نبود كه معمولاً از اين اين شوخيا با كسي بكنه، قاعدتاً انتظار داشت يه عكس‌العمل متعجب و يا استفهام‌آميز ببينه، ولي با كمال تعجب بعد از چندثانيه، يه جواب گرفت «ها ها ها، خب باشه، منم همينجام - چه خبرا؟» كاملاً داشت كنترلش رو از دست مي‌داد از اينكه انقدر كودن فرض شده، ولي در همون حال تلاش كرد نذاره اين گفتگو قطع بشه، و سعي مي‌كرد جوري رفتار كنه ضمن اينكه خودش رو جاي طرف مي‌ذاره - بطوريكه چيزايي رو كه مي‌نويسه احمقانه و شوخي به نظر نيان-، جوري هم نباشه كه حوصله‌ي طرف از دست يه نفر كه اصرار داره بگه «من عملاً و واقعاً تو فضايي گير كردم كه همه‌مون بهش مي‌گيم مجازي» سر بره. پس گفت «خبري نيست ... ببين راستش من تو يه موقعيت خيلي استثنايي و تاحدودي مجازي گير كردم»، خب اين جمله به اندازه‌ي كافي جمله‌ي عجيبي بود براي اينكه يه نفر آدم رو كاملاً كنجكاو كنه و كمي موضوع رو جدي بگيره ولي از اونجايي كه آقاي شين معمولاً شوخياي كج و معوج اين شكلي زياد مي‌كرد تنها جوابي كه عايدش شد اين بود كه «خب اتفاقاً منم خيلي مجازيم الان، حالا خودت چطوري؟» آقاي شين با كمال نااميدي نوشت «بد، بد» و جواب گرفت «خودتي، خودتي، من خوبم!» حالت انزجار خاصي به آقاي شين دست داده بود تقريباً همون حالتي كه از حس رطوبت روي بالش زير لپش موقع بيدار شدن از خواب بد بهش دست مي‌داد. و تصميم گرفت مكالمه رو قطع كنه. حتي درجا تصميم گرفت اين دوست احمق رو از ليست دوستاش حذف كنه و از اونم بالاتر حتي ايگنور(ignore)ش كنه تا احياناً گله‌اي، سوالي و حتي اثري ازش نبينه، ولي يك لحظه بعد، از اين تصميمش برگشت و يادش افتاد اين خودشه كه در وضعيت خيلي خاص و استثنايي‌ايه و اصلاً دليلي نداره كسي كه در مقابلشه، رفتار عاقلانه و درخورتحسيني از خودش نشون بده. براي همين و براي اينكه كمي آروم بشه، شروع كرد به گشت زدن از اين صفحه به اون صفحه، از اين بلاگ به اون بلاگ و از اين شبكه به اون شبكه، به تك تك خبرگزاريا، سايتهاي روزنامه‌ها، سايتهاي پرن، افراد معروف و همينطور سايتاي ادبي و هنري و عكاسي و فيلم و موسيقي سر زد. سر فرصت نشست و چندين كليپ موزيك-ويدئو تماشا كرد، برگشت و براي صدها مطلب و مدياي منتشر شده از دوست و غريبه كامنت گذاشت و همه‌ي اين كارا در كمتر از 1 ساعت بود كه اتفاق مي‌افتاد.
كم كم داشت احساس خاص و خوشايندي مي‌كرد، نوعي احساس تعليق و آزادي همراه با قدرت. بتدريج محدوديت در ديدن و فهميدن و دونستن، ديگه براش معني نداشت. همه‌چيز و همه‌كس در كنارش بودن و در همون حال مي‌تونست اراده كنه كه هرآن از همه‌چيز و همه‌كس به هر اندازه‌اي كه مي‌خواد فاصله داشته باشه. سيال بود و فارغ از هر حس ناخوشايند و تنها مشكلي كه گاه و بيگاه حس مي‌كرد هايپرلينك درازي بود كه بهش متصل بود و بايد با خودش جابجا مي‌كرد. شروع كرد به فكر كردن راجع به همه‌ي اينا، به اينكه الان چه وضعيتي داره و قبلش چه وضعيتي داشت و كم كم باز متعجب شد و مردد. متعجب از اينكه اونقدرها هم ديگه ناراحت نيست و مردد درباره‌ي اينكه «آيا واقعاً مي‌خواد برگرده؟». داستان آب دهن و شرت راه‌راه آبي و قرمز تنها دلايلي بودن كه همچنان براي برگشتن باقي مونده بودن - اگرچه داشتن هي كمرنگ و كمرنگ‌تر مي‌شدن. در همين حال به اين اطمينان هم نرسيده بود كه آيا باور كردن يا نكردن آدمهاي اون بيرون تاثيري به حالش داره يا نه. تصميم گرفت بعد از مدتها تو بلاگش مطالبي بنويسه و نوشت:
« من، آقاي شين، يه آيكن هستم كه با يه لينك http كه بهم وصله زنده‌ام. من از اينجا و با همين لينك مي‌تونم هرجا كه مي‌خوام برم و تو سوراخ هر كسي كه بخوام سرك بكشم و از همه چيز سر در بيارم. بر حسب يه اتفاق كاملاً نادر، من از دنياي آدمهاي اون بيرون جدا شدم. يعني دقيقاً نمي‌دونم چرا و حتي نمي‌دونم اين يه عقوبته يا يه آمرزش. ولي تا اينجاش چيز خيلي وحشتناكي توش نديدم. شايد بعداً شما راهي براي برگردوندن من پيدا كنين ولي ممكن نيست به ميل خودم از اينجا بيام بيرون. اينجا من تا ابد زنده‌م و كسي نمي‌تونه جلومو بگيره. من يه آيكن ديجيتال هستم با يه هايپرلينك دراز، كه تو يه اينفينيت لوپ، به بينهايت وصلم.»
در عرض كمتر از نيم ساعت تعداد زيادي كامنت با اين مضمون كه «به‌به چقدر عالي و فلسفي بود اين پستت» و يا «اوه! آه، واي‌ي‌ي» و حتي اينكه «بگير منو» دريافت كرد. ولي چيزي كه مشخص بود  اين بود كه حتي يك نفر هم اين نوشته رو به اون معني كه آقاي شين مورد نظرش بود، جدي نگرفته بود. البته دور از انتظار هم نبود ولي با اين حال، اين وضعيت حالت توهين‌آميز شديدي براش داشت. و در همون اوايل گرفتن كامنتها كه چيزي حدود نيم ساعت از پست شدن نوشته‌ش مي‌گذشت، ناگهان تصميم عجيبي گرفت چون بهش برخورده بود و مي‌خواست نشون بده كه چرت و پرت نمي‌گه و اصرار داره كه جدي گرفته بشه. بنا براين از اون لحظه به بعد منتظر شد تا هركي براش كامنت مي‌ذاره از طريق شناسايي كردن آي‌پي آدرسش كامپيوترش رو هم شناسايي كنه. همزمان با تهيه‌ي ليست اين آدرسها و ذخيره كردنشون، رفت و سورس چندين‌هزار نرم‌افزار هكينگ و نفوذ رو هم شناسايي كرد و اونا رو ضميمه‌ي خودش كرد و دونه دونه وارد كامپيوتر همه‌ي كسايي شد كه براش كامنت گذاشته بودن و حتي اونايي كه كامنت نذاشته بودن. اين كار رو مي‌كرد تا دلايل واقعي و جدي بودن وضعيت خودش رو به همه‌ي اونا اثبات كنه. خب البته ذاتاً آدم مخرب و مردم آزاري نبود و براي همين بعد از وارد شدن به كامپيوترا، صرفاً چندتا از آيكناي روي صفحه دسكتاپشون رو جابجا مي‌كرد و يا چندتا از برنامه‌هاشون رو باز مي‌كرد و مي‌بست و يا شروع مي‌كرد تايپ كردن اين جمله كه «من واقعاً توي يه اينفينيت لوپ به بي‌نهايت وصلم» ولي خب همه‌ي اين كارا هيچ معنايي براي آدمهايي كه پاي كامپيوترهاشون نشسته بودن نمي‌توست داشته باشه جز اينكه يه نفر هكشون كرده و يا اينكه ويروسي شدن. بعد از گذشتن يكي دو ساعت، اين اتفاقات كم‌كم داشت به يه خبر عمومي تبديل مي‌شد. افراد مسئول از منابع مختلفي در سطح شبكه‌ي وانابي‌اكتيويستز و حتي در سطح كل اينترنت وجود فعاليت مشكوك و غيرعادي رو از طريق سيستمهاي كنترلي خودكار و همينطور چندين گزارش رسيده از كاربرها شناسايي و رديابي كردن. آقاي شين مدام پالسهاي ناراحت كننده‌اي رو در اطراف خودش دريافت مي‌كرد كه مشخص بود افراد و سيستمهاي مختلفي دارن آيكن و هايپرلينكش رو وارسي و دستكاري مي‌كنن. بشدت عصبي شده بود و نمي‌تونست بفهمه الان بايد چكار كنه و براي همين با سرعت شروع كرد به تغيير دادن تنظيمات پروفايلش براي بالاتر بردن امنيت و كم كردن سطح دسترسي افراد به اجزاي پروفايلش. ولي اين كار صرفاً‌ يه عمل مذبوحانه بود چون حتي خودش هم مي‌دونست كه الان ديگه اين سوپرواايزرها هستن كه دارن كنترلش مي‌كنن نه كاربرهاي معمولي.
احساس سردرگمي عجيبي داشت و به خودش مي‌پيچيد. رشته‌ي حروف و جملاتي رو مي‌ديد كه به سرعت از جلوي نظرش عبور مي‌كردن و بهش اخطار مي‌دادن كه هر چه زودتر فعاليتش رو متوقف كنه وگرنه اكانتش رو حذف مي‌كنن، ولي اونقدر عصبي و كلافه بود كه نمي‌تونست هيچ كنترلي روي رفتارش داشته باشه و دائم داشت از خودش به سيستمها و پروفايلهاي ديگه پيامهاي عصبي و تند مي‌فرستاد و بيشتر از همه اين پيام رو كه «من به بي‌نهايت وصلم!».
و ناگهان بعد از چند دقيقه‌ي پركشمكش احساس جديدي رو تجربه مي‌كرد. ديگه هيچ پالس الكتريكي مزاحمش نبود. ول شده بود. هيچ هايپرلينكي رو متصل به خودش احساس نمي‌كرد، سبك‌تر از قبل و ساده ‌تر. مي‌دونست كه هنوز وجود داره ولي ديگه نمي‌تونست تو اين موجوديت جديدش، مثل قبل، درك و لمسي از خودش داشته باشه. اون ديگه به هيچ جا وصل نبود و ول و آزاد توي شبكه غوطه‌ور بود.
*********************
بيرون از شبكه، ساعت 7:30 روز بعد، صبح يه روز زمستوني «پليس بين‌المللي اينترنت» وارد آپارتمان آقاي شين شد. با يه شرت راه راه آبي و قرمز پيداش كردن در حاليكه  سرش روي كي‌بورد نوت‌بوك افتاده بود و آب‌دهن سرازير شده‌ش لابلاي كليدهاي كيبورد ماسيده و خشك شده بود.
روي مانيتور نوتبوكش توي يك صفحه‌ي باز نرم‌افزار «وُرد» اين جمله‌ها، در حاليكه كرسر روي آخرين حرفشون چشمك مي‌زد، خونده مي‌شد:
 «شما اونچه كه از نظر خودتون هويت من بود رو از من گرفتين، خوب، اشكالي نداره، و ديگه حتي برام مهم نيست كه شمايي كه اون بيرونين، واقعيت داشتنِ منو باور مي‌كنين يا نه، بهرحال من مي‌دونم كه كي هستم و حتي بدون اون آيكن و لينك دراز لق‌لقوي مسخره هم وجود دارم، حتي همين الان، پس هنوزم هركاري رو كه دلم بخواد انجام مي‌دم و از همينجا بهتون مي‌گم مطمئن باشين ديگه نمي‌تونين منو حذف كنين، چون من تو يه اينفينيت لوپ واقعي، به بينهايت وصلم!».
.
ديجيمُرفـُسيس : Digimorphosis