۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

يه جور مراسمِ معمولِ غير مرسوم

مي‌رم تو اطاق سرك مي‌كشم. ميام تو آشپزخونه سرك مي‌كشم. بعد ميام پاي كامپيوتر، مي‌رم تو اون‌يكي اطاق كپه‌ي رخت‌چركا رو يه نگاهي مي‌كنم، بر مي‌گردم يه نگاه به سينك مي‌كنم. لاي اثاثيه دنبال چيز ميز بردني و فروشي مي‌گردم.
نه اينجوري فايده نداره.
مي‌رم روان نويسمو از تو جيب كوله‌م در ميارم؛ يه تيكه كاغذ از رو ميز ور مي‌دارم. روش شماره‌ي اون سمساره‌س كه كامپيوترو قيمت داده بود دويست تومن. ياد اين مي‌افتم كه بالاخره بيشتر فروختمش و خوشحال مي‌شم.
مي‌شينم مي‌نويسم:
* شستن لباسها
* شستن ظرفها
* نظافت و مرتب كردن خانه
* جمع كردن وسايل لازم براي بردن (از جمله بعضي كتابها و دي‌وي‌دي‌ها و ...)
* پيش‌بيني وسايل و ابزار براي بسته‌بندي
* منزل مامان براي برداشتن چيزاي ديگه‌م (قابل فروش)
* يادآوري بليط برگشت به تاريخ ديرتر
...
ديگه چيزي بادم نمياد. مي‌دونم بعضياشون بايد جابجا بشن؛ ولي حالا بعداً. دوباره مي‌رم جاهاي مختلف خونه رو وارسي مي‌كنم كه ببينم چيزي بادم مياد يا نه. چمدونه رو از زير كمد در ميارم و توش رو يه وارسي مي‌كنم؛ يه مشت كاغذ ماغذ سفراي قبليه. خيلي داغونه ولي به هر حال كار منو واسه الان را مي‌ندازه.
يه خورده استرس و كلي هيجان دارم. خودمو جمع و جور مي‌كنم و ميام اينا رو مي‌نويسم كه ببينم بعدش مي‌تونم تصميم بگيرم بخوابم يا كار ديگه‌اي بكنم يا نه. ولي هنوز قيلي ويلي رفتن دل خيلي مسلط‌تر از هر چيز ديگه‌س.
برم ببينم چيكار مي‌كنم. بالاخره يه كاريش مي‌كنم.
آها اينام الان يادم اومد
كوتاه كردن موها.
وصول ساير مطالبات
اون پي‌دي‌اِيه رو هم بپرسم ببينم مي‌خرن راستي.
رابط يو‌اس‌بي گوشي‌م هم كه گم شده بايد ببينم پيدا مي‌كنم بخرم يا نه.
اوه اين يارو پسره هم ممكنه بخواد اين وسطا قرار بذاره. پس‌فردا اينا داره مي‌ره...
وه چقدر پرت و پلا شد.
بيخيال اينم يه مدلشه ديگه.
دلم قيلي ويلي مي‌ره هنوز. يه جوري قيلي ويليش چسبيده به يه لبخند دائمي رو صورتم.
برم ديگه... برم ببينم مي‌خوابم، يا چي. نمي‌دونم.
:)

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

خارج از دسترس

اين دو روز يه جوري گذشت.
مي‌شه گفت روزاي سكوت بود؛ روزاي بي‌حوصلگي‌، روزاي نامحرم بودن، روزاي سرد بودن صدا، خالي بودن نگاه...
نمي‌دونم چرا اين روزا اومدن و از كجا، ولي هرچي هست دوست دارم زودتر برن.
مي‌ترسم از تكرار ناخوشيا؛ دلم نمي‌خواد ببينمشون.
 ... 

دلم مي‌خواد استنطاقم كني ولي صدات رو بشنوم، ازم بخواي كه سخت‌ترين كارا رو بكنم ولي خواستنت رو حس كنم، بي‌رحمانه تلخ‌ترين قصه‌هات رو بگي برام ولي دوستت باشم. كلماتت بسوزونن ولي گرماي صدات پايين نياد. نگاهت سرزنش‌بار و طلبكار باشه ولي پر از ديدن باشه. دلم مي‌خواد باشي و باشم، خوب يا بد؛ ولي «بودنمون» كم نشه.
 
 همين
و همين

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

تِم


يه چيزي از همين جنس مثلاً.
 آره همينطوري.

از اون آهنگايي كه بوي دلتنگي مي‌دن، ولي دلتنگيه خيلي همچين تحت‌الشعاع كلّ قصه‌س.
قصه‌شم ممكنه يه روزي، خودش روزي‌روزگاري‌طوري بشه حتي، ولي هنوز وسطشه كاملاً.
همچين‌طور آهنگي منظورمه.


صبح بخير


۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

كنترل ظِد


گاهي آدم يه كابوسايي مي‌بينه كه خيلي واقعيه. يعني همه‌چي‌ش انگار واقعاً داره اتفاق مي‌افته و براي همين بشدت تحت تاثير قرار مي‌گيري و آزارت مي‌ده، تا وقتي كه از خواب بيدار بشي. بعدش كه بيدار مي‌شي، همون جوري كه تازه چشمات باز شده و خيره مونده، يه حس خاصي داري: اولش يه كم گيج و منگي ولي كم كم كه هشيارتر مي‌شي، هنوز ناراحتي و خاطره‌ي كابوسه تو سرته. ولي يه خوشحالي گنده‌اي هم داري از جنس اينكه انگار واقعاً يه تيكه‌ي مزخرف زندگي‌ت رو برگردونده باشي عقب.
صبحونه‌ي اون روزت بيشتر از هر روز ديگه بهت مي‌چسبه. بعدش با همه مهربونتر مي‌شي و هر كار كه مي‌خواي بكني انرژي‌ت از هميشه بيشتره؛ يه جورايي مثلاً انگار تازه به دنيا اومده باشي.
آره، يه همچين چيزي.


پ.ن
عكس: بزرگراه صدر يك شب آذرماه مثل ديشب و پياده‌اي كه مي‌خواهد زودتر به خانه برسد  :)