۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

دنياي مردانه‌ي مردانه‌ي مردانه

Image

يك - جنگ!

خيلي در باره‌ي جنگ شنيديم و از ديدن صحنه‌هاش دچار احساسات مختلف شديم. احساساتي مثل ترس، هيجان، اندوه، نفرت، كينه و گاهي حتي شايد «وجد» و يا «افتخار»!

حالا واقعاً اين جنگ چيه؟ ريشه‌هاش كجاست؟ بشر چرا مي‌جنگه و اين جنگيدنش چه فرقايي با جنگيدن حيوونات داره؟ چند جور جنگ داريم؟ سير تغييراتِ شيوه و دلايلِ بروز جنگها از اول تا به الان چي بوده؟ اينا همه سوالاي خيلي مهمي هستن براي اينكه بتونيم بدونيم واقعاً اين «جنگ» چقدر و چطور در سرنوشت بشر امروز موثر بوده. البته تو يه همچين مجالي نوشتن و شرح و بسط راجع به تك‌تك اين سوالا خيلي كار ممكني نيست ولي فكر كنم هر كسي با مقدار مناسبي بررسي دقيق بتونه به يه نتايج روشني برسه، ولي با اينهمه سعي مي‌كنم، چندتا از چيزايي رو كه مهمترين نكات مي‌دونمشون، اينجا باز كنم. اجازه بدين از نظر بعضي آدمهاي برجسته در اين مورد كمك بگيريم. فكر نمي‌كنم جايي بهتر و روشن‌تر و موجزتر از شاهكار ژاكوب برونوسكي (Jacob Bronowski)، «Ascent of Man» (1973) كه توي ايران به «عروج انسان» ترجمه شد بشه يك ريشه يابي مناسب از جنگ رو پيدا كرد، برونوسكي در فصل «دروي فصول» از اين مجموعه مي‌گه:

«چنگيزخان، يك بيابانگرد و مخترع يك دستگاه قدرتمند جنگي بود - و اين عبارت چيزي مهم درباره‌ي مبادي جنگ در تاريخ بشر به ما مي‌گويد. البته خيلي وسوسه‌انگيز است كه چشم خود را بروي تاريخ ببنديم و بجاي آن ريشه‌هاي جنگ را در نوعي غريزه‌ي حيواني انگار كنيم: مثلاً، مثل ببر كه بايد بكشد يا بميرد، يا مثل سينه سرخ براي دفاع از قلمرو آشيانه.

ولي جنگ، جنگ سازمان يافته، يك غريزه‌ي انساني نيست، يك عمل بغايت طرح‌ريزي شده و سازماندهي شده‌ي دزدي است، و اين نوع از دزدي 10.000 سال پيش آغاز شد، زماني كه دروكننده‌گان گندم مازادي را انباشته بودند و بيابانگردان براي غارت آنچه خود نمي‌توانستند فراهم كنند از بيابانها سربرآوردند. [...]

چنگيزخان و خاندان وي، آن شيوه‌ي دزدانه‌ي زندگي را به هزاره ما [دوم] وارد كردند. آنها از 1200 تا 1300 [ب.م]، تقريباً آخرين تلاش را براي استقرار جايگاه برتر سارق صورت دادند....»

خوب، بنظر من كه ديد جالبيه و پيشنهاد مي‌كنم براي اينكه از چند و چون ماخذ اين حرفها مطمئن بشين، يه سري به لينكهايي كه در مورد برونوسكي و عروج انسان دادم بزنين. ولي با توجه به حرفايي كه تا الان مطرح شده چه چيزي رو ميشه از اين مطالب برداشت كرد؟ آيا اين نيست كه ما با يه سلسله‌ي كهنسال از جنگ و همينطور مبارزه(يا همون جنگ توجيه شده تحت پوشش آرمان) طرفيم؟ و اينكه مبداء پيدايش اين آموزه‌ي جنگ و مبارزه كاملاً به دور از غرايز معتبر بشري و انسانيه و نهايتاً در هر شكل و به هر لباسي كه در بياد منشاء اون در پديده‌اي خلاصه ميشه با عنوان دزدي سازمان يافته و با ابزار خشونت؟ حالا اين دزدي مي‌تونه به معني گرفتن بزور مال يا حق شخص ديگه باشه يا تسخير و يا مصادره‌ي اعتبار معنوي يه عقيده و فكر و لجن‌مال كردن اون (و نه اثبات واقعي غلط يا درست بودنش) به منظور ايجاد اعتبار معنوي براي فكر و عقيده‌ي ديگه. نكته‌ي اساسي و خيلي مهم‌تر اين روايت از جنگ «سازمان يافته» بودنشه. يعني براي اينكه اين فعل صورت بگيره، نياز به فكر منسجم و برنامه‌ريزي و سازمان‌دهي وجود داره. ولي اين فكر منسجم و سازمان يافته خصلت و ويژگي متمايز كننده‌ي كدوم بخش از بشريته؟ جوابش خيلي دور نيست: جنس مذكر يا مَرد!

دو - نفوذ مردانه، موازنه در جهت عدم تعادل!

حتماً اكثراً «ماتريكس»، سه‌گانه‌ي فوق‌العاده‌ي زيبا و عميق برادران واچووسكي رو ديدين و البته نمي‌دونم چقدر به نمادشناسي اين اثر توجه كردين. براي همين خيلي كوتاه به دو شخصيت نسبتاً كم حضور ولي خيلي كليدي داستان اشاره مي‌كنم. يكي آركيتكت (يا همون آرشيتكت خودمون) كه در واقع نماد و مظهر تفكر و روح مردانه‌ي سازمان‌دهنده‌ي ماتريكسه و شخص ديگه اوركل (يا همون اوراكل خودمون) نماد و مظهر روح زنانه‌ي حاضر در ماتريكس. بذارين با هم دو تا ديالوگ كليدي فيلم رو مرور كنيم. بذارين توضيح بدم و عذرخواهي كنم كه با تمام سعيي كه كردم ولي اين دوتا ديالوگ رو بدليل حساسيت معنايي خيلي زيادي كه داشتن و اينكه معادل مناسب براي بعضي كلمات كه هم وجه استعاري داشتن و هم وجه فني انفورماتيكي و اينكه معادل‌هاي فارسي كه من در ذهنم ميومد قابليت رسوندن مفهوم رو بطور مناسب نداشتن، ترجمه نكردم.

"Architect: The first matrix I designed was quite naturally perfect. It was a work of art. Flawless, Sublime. A Triumph equaled only by its monumental failure. The inevitability of its doom is apparent to me now as a consequence of the imperfection, inherent in every human being. Thus I redesigned it based on your history. To more accurately reflect the varying grotesqueries of your nature. However, I was again frustrated by failure. I have since come to understand that the answer eluded me because it required a lesser mind or perhaps a mind, less bound by the parameters of perfection. Thus the answer was stumbled upon by another. An intuitive program initially created to investigate certain aspects of human psyche. If I am the father of the matrix, she would undoubtedly be its mother.

Neo: The Oracle!"

Quotes from The Matrix Reloaded

"Neo: The Architect told me that if I didn't return to the source, Zion would be destroyed by midnight tonight.

Oracle: Please!... You and I may not be able to see beyond our own choices, but that man can't see past any choice.

Neo: Why not?

Oracle: He doesn't understand them; he can't. To him they are variables in an equation. One at a time each variable must be solved, then countered. That's his purpose: To balance the equation.

Neo: And what's your purpose?

Oracle: To unbalance it."

Quotes from The Matrix Revolutions

واقعا كمتر جايي تعبير به اين زيبايي از تفاوت روحاني زن و مرد ديدم. نكته‌ي جالب و نهفته توي هر دوتا ديالوگ اينه كه كاركرد ذهنيت مردونه، فكر سيستماتيك در چارچوب منطق، براي رسيدن به اون چيزي كه از نظر خودش متكامل مي‌دونه‌ست و كاركرد ذهنيت زنونه، درك و رسيدن به مطلوب، از طريق احساسات و شهودش. مرد در جهت ايجاد موازنه و تثبيت حركت مي‌كنه و زن در جهت بهم زدن موازنه مي‌ايسته و مسبب تغيير مي‌شه، در حين اينكه روح مردانه ذاتاً فعال و متحركه و روح زنانه ذاتاً منفعل و پايدار (ضمن اينكه هر كدوم بخش حداقلي از مشخصه‌ي طرف مقابل رو براي امكان ايجاد مفاهمه و تكامل، در جهت ايجاد سازگاري، در عين تضاد، در خودشون دارن). اين همون چيزيه كه در حكمت شرق و تائوئيسم هم اومده، ولي اينكه در عمل، چه در شرق و چه در غرب، چقدر از عمق اين حكمت و يا مشابهات اون بهره گرفته شده بحث ديگه‌ايه.

اگر نگيم بزرگترين ولي يكي از بزرگترين سندروم‌هايي كه بشريت رو به اين مرحله از بحران و مشكل رسونده تسلط پيدا كردن (و بهتره بگيم تسلط پيدا كردن خيلي خيلي زياد) ذهنيت مردونه بر كل بشريته به نوعي كه براي رسيدن دائم به توازن منطقي، توازن طبيعي بهم خورده و زنانگي و زن بودن اونقدر در ذهن‌هاي مردونه (آگاهانه يا ناآگاهانه) مورد تحقير و تمسخره كه خود زنها هم به اين باور رسيدن كه براي احراز هويت و موجوديت بايد يا از طريق فريبندگي، در هيئت ظاهري خودشون اغراق كنن تا بتونن طفيلي خوشايندتري باشن، يا در جهت معكوس در قالب مردونه از اصل و ماهيت اونچه كه هستن فاصله بگيرن و اينطوري ماهيت و استقلالشون رو بدست بيارن. به عبارت ديگه يا در قضاوت ذهن مردونه مقبول باشن يا با كسب و احراز صلاحيت مردونه با مردها رقابت كنن. البته همواره مثل هرجاي ديگه در اين مورد هم استثنائاتي وجود داره (كه البته خيلي هم در اين مقطع جايگاه ويژه‌اي دارن) ولي در كل اكثريت جامعه‌ي زنهاي دنياي امروز رو ميشه به دو دسته‌ي كلي تقسيم كرد: زن‌هاي عروسكي يا زن‌هاي مردنما! در حالت دومه كه مي‌بينيم عجيبترين ساختار مبارزاتي بشريت شكل مي‌گيره: فمينيسم: شترگاوپلنگ جهان معاصر! مبارزه‌ي سيستماتيك يك زن براي مرد شدن! مبارزه سيستماتيك: چيزي كه خودش ذاتاً به دلايلي كه قبلاً گفتم ناشي از افراط ناآگاهانه و افسارگسيخته در ذهنيت مردونه بوجود اومده، و يك زن از اين طريق مي‌خواد براي اينكه جنسيتش رو به در دنياي مردونه‌ي مردونه‌ي مردونه به رسميت بشناسن از اصل خودش بيشترين فاصله رو بگيره. البته اين هم مثل همه‌ي اينايي كه تابحال گفتم منحصر به امروز نيست. عباراتي مثل «فلاني واسه خودش يه پا مرده!» يا «دست هفت‌تا مردو از پشت بسته» از خيلي قديم در مدح يه زن با ويژگيهاي مردونه گفته مي‌شده و ناخودآگاه اين رو تبليغ مي‌كرده كه مرد بودن خيلي بهتر از زن بودنه. اين ظلمي نيست كه فقط به زنها شده باشه. اين ظلم به كل بشريت بوده. اينكه چرا چيزي مثل عشق اينقدر بي‌دووم و ناپايدار ميشه، از همينجاست. جايي كه مرد بايد استقلال و هويت زن رو به رسميت بشناسه و عشق اين فرصت رو بهش داده كه بتونه چنين تغييري رو در خودش ايجاد كنه، ولي بدليل بزرگي فشاري كه از طرف فكر غالب و حاكم اجتماع مردونه‌ي اطرافش بهش وارد ميشه اين ترديد رو درش ايجاد مي‌كنه كه زن بايد تو يا تو قالب مطيع و فرمانبردار محض باشه يا تو قالب يه موجود مردصفت نخراشيده كه در هر دو حالت باعث دلزدگيش ميشه و اگرم زن در مقابل اين توقعات مقاوم باشه و روي زن بودن خودش به عنوان يه موجود مستقل پافشاري كنه مورد سرزنش و عتاب قرار مي‌گيره و كار از جهت ديگه بيخ پيدا مي‌كنه.

اين عدم تعادل عواقب خيلي زيادي داره، بحث در اين مورد خيلي زياده ولي من فقط محض نمونه يكش رو باز مي‌كنم: براي مثال زن اگرچه براي ايجاد ارتباط بيشتر از مرد گفت و شنود داره ولي نحوه‌ي استفاده‌ش از اين ابزار كاملاً با مرد متفاوته. آواها، لحن‌ها و حتي فراتر از اينها موقعيت ابراز كلمات هستن كه براي زن ايجاد معني و حس مي‌كنن، بر خلاف مرد كه منطق حاكم بر گفتگو و تعاريف دقيق واژه‌ها و عالم سخنه كه تبديل به بار معنايي براي ذهنش ميشه. در كلام خلاصه: مرد بيشتر مي‌فهمه و زن بيشتر حس مي‌كنه. طبيعيه كه توي اين دنياي مردونه اين «حس كردن» (به دليل درك حسي ضعيفتر مرد) به رسميت شناخته نمي‌شه و اين البته نتايجي داره. مثلاً همه فكر مي‌كنن خاله زنكي يك مفهوم و خصيصه‌ي زنونه است. در حالي كه اين كاملاً تصور باطليه. اين مفهوم مولود حبس خصيصه‌ي زنونگي در زندون منطق مردونه است. زندوني كه زن حق داره در اون فقط با معيارها و پارامترهاي مردونه قضاوت كنه و اگه حسي (بد يا خوب) نسبت به كسي يا عملي داره اين كافي نباشه كه بگه من فلان حس رو دارم (چون چنين مفهومي مسموع نيست و كمتر زني رو شنيدم كه جرئت ابراز چنين حسي رو داشته باشه، و دليلش هم اينه كه حسگرهاي مردها (كه از اول هم ضعيف‌تر بوده)، در اثر فشار مداوم منطق و استدلال، بيشتر از هميشه بسته شده و براي همين قدرت اعتبارسنجي اين احساسات رو هم از دست داده و نمي‌تونه از طريق حسش اين ابراز احساسات ارزيابي كنه)، پس در چنين اوضاعي زن مجبوره دلايل منطقي و محكمه (ي مردونه) پسندي ارائه بده و اين ميشه كه حرف و حديث و گفتگويي بي‌پشتوانه، كه به شكل خاله زنكي بروز مي‌كنه. (و هيهات از چندشي كه وقتي مردها براي همراهي و همدردي و تسكين زنهاي محبوس، در بحثهاي خاله‌زنكي باهاشون همراه مي‌شن).

فضيلت زن در بهم زدن موازنه ساختاري و ايجاد حركت در جهت تغييره و من به عنوان مردي كه هرچقدر هم تلاش كنم باز در چارچوب ساختاري خودم اسيرم، فقط در اين حد مي‌تونم اظهارنظر كنم كه اين راهش يه مبارزه‌ي مردونه نيست و شايد براي اينكه بيشترين اثر رو تو اين مقطع براي بهم زدن موازنه‌هاي مردونه بتونه داشته باشه، زن بودن و زن موندنش، به روش يك «زن» باشه.

سه - خلاصه‌اي از تاريخ و فلسفه و علم مردانه!

جايي خوندم كه تاريخ رو فاتحين مي‌نويسن. ولي درستش اينه كه تاريخ رو «مرداني» مي‌نويسن كه فاتح (بخونيد برنده بازي) شدن. و بعد همين تاريخ نگاري مردونه‌ست كه فلاسفه ازش ملهم مي‌شن و فلسفيدن رو باز به سبك مردونه شروع مي‌كنن. و باز از اين فلسفه به علم و بعد تكنولوژي و همه‌ي ابعاد ديگه‌ي زندگي بشري و مناسبات مبتلابه اونها مي‌رسيم و اين مارپيچ داره دائم بيشتر و بيشتر توي خودش فرو مي‌ره. از طرف ديگه نگاه بشر و به عبارت دقيق‌تر روح مردانه‌ي حاكم بر بشريت نگاهي مغلوب نسبت به تاريخ داره و در واقع در جهاني كه «تغيير» اصيل‌ترين و همواره‌ترين عنصر شكل دهنده‌ست، اصالتي مقدس براي تاريخ خودساخته‌شون قائل مي‌شن. تا اونجا كه هر چيزي رو در قياس با تاريخ معنا مي‌كنن و اونرو ملاك برحق بودن استدلالها و نتيجه‌گيريهاشون قرار مي‌دن.

كارل پوپر در فصل دوم كتاب «جامعه‌ي باز و دشمنان آن» (ترجمه‌ي عزت‌الله فولادوند، نشر خوارزمي، ص38) اينطور ميگه:

«... اينگونه اصالت تاريخيان از تغيير مي‌ترسند و نمي‌توانند بدون كشمكش‌هاي دروني دشوار، تصور دگرگوني را بپذيرند. غالباً چنين مي‌نمايد كه اينگونه افراد با چسبيدن به اين نظر كه قانوني لايتغير حاكم بر تغيير است،‌ مي‌كوشند خود را به خاطر از دست دادن جهاني باثبات و پايدار تسلي دهند. (در پارمنديس و افلاطون حتي به اين نظريه برمي‌خوريم كه جهان متغيري كه در آن زندگي مي‌كنيم توهم و پندار است و دنياي حقيقي‌تري وجود دارد كه تغيير نمي‌كند.)»

بعبارت ديگه اونچنان جزميت در اعماق تفكر اونها ريشه داره كه حتي با ديدن تغييراتِ ناگزير، خودشون رو به وجود اتوپيايي ثابت و بدون تغيير دلخوش مي‌كنن. خوب طبيعيه كه چنين ذهنيتي بطور خودآگاه و ناخودآگاه با اونچه كه عامل تغيير و عدم ثبات ببينه، در مقام مبارزه و تقابل بر‌مياد. خصوصاً كه اگر اين تغيير خيلي بنيادي و در جهت زير و رو كردن تمام ساختار مردانه‌اي باشه كه اون براي خودش در قصر آرزوهاش فرم متكامل و لايتغير اونرو جستجو مي‌كنه. اينجاست كه مي‌بينيم، تلقي بشر از خيلي چيزها كاملا در خلاف اون جهتيه كه ذاتاً براي تعادل وجود خودش لازمه و اين باز خبر از يه بيماري داره.

چيزهايي رو كه اين بيماري باعث ناديده‌گرفته شدن و حتي انكار شدنشون بطور مطلق شده، كم نيستن ولي براي مثال ميشه از حس كردن (در مقابل فكر كردن)، مهرباني (در مقابل قاطعيت)، معنويت (در مقابل ماديت)، متافيزيك (در مقابل فيزيك) و نظاير اون اسم برد. از اونجاييكه اين مفاهيم ريشه در ذات انسان دارن و نيازمند ابراز شدن هستن، اين بيماري باعث شده تا به جاي هر كدوم از اونها جايگزين‌هاي معلولي (به ترتيب) مثل توهم، ستم‌پذيري، تعصب و خرافات پا به عرصه‌ي وجود و ظهور بذارن و دستمايه‌اي بشن براي برداشت‌هاي وارونه و گريز بيشتر از علاج و در نتيجه عدم تعادل و تشديد بيماري (كه البته اين خودش بحث مفصل جداگونه‌اي رو مي‌طلبه و از حوصله‌ي اينجا خارجه).

جمعبندي - عدم تعادل و بيماري

بر اساس اين صحبتها، اونچه كه ديده ميشه، اينه كه دنياي بشري بيماره (حالا اين بيماري بعضي جاها مثل كشورهاي جهان سوم و استبدادزده، بيشتر عوارض خودش رو بروز مي‌ده و بعضي جاها مثل ممالك پيشرفته كمتر). اتفاقي كه تا بحال افتاده اين بوده كه جهان به عنوان يه كليت بيماري خودش رو به رسميت نشناخته و با تصور تسكين موضعي بيماري در بعضي مناطق جغرافيايي، صورت مسئله رو ناديده گرفته و باز مي‌بينيم بدليل طبيعت وجود بيماري در اين «كُل»، هر از گاهي، اثرات مخربي از سمت و سوي ساير قسمتها به طرف قسمتهاي تسكين پيدا كرده سرازير ميشه. مقوله‌اي مثل تروريسم در دنياي امروز ناشي از همين ناديده گرفتن و انباشته شدن بيماري در نقاطي از دنياست كه باز به غلط براي رفع و حل اون به همون شيوه‌هاي بيماري‌زا و سنتهاي غلط تاريخي متوسل مي‌شيم. يعني «مبارزه» و بازسازي پروسه‌ي دشمني و مقابله.

از طرفي هر بيماري نشونه‌ي يه عدم تعادله و براي اينكه تعادل بدست بياد بايد چيزهايي تغيير كنه. اين حرف به اين معني نيست كه در حال حاضر تغييري رخ نمي‌ده (برعكس تغيير همواره در جريانه)، بلكه به اين معنيه كه سمت و سوي تغيير اگر در جهت كاهش تعادل نباشه در جهت برقراري اون هم نيست.

سوالي كه اينجا مطرح ميشه اينه كه چطور بايد به اين تعادل نزديك شد؟ جواب دادن به اين سوال كار ساده‌اي نيست و قطعاً از عهده‌ي يك فكر و چند فكر خارجه. جواب دادن به اين سوال، در درجه اول، قبول مشكل و درد رو از طرف بخش روشن بين جامعه طلب مي‌كنه، تا بعد بتونه به بخشهاي با ديد محدودتر، رسوخ و نفوذ كنه و بعد از اونه كه ميشه اميدوار بود بتدريج به سمت تعادل حركت كنيم.

ممكنه در اين مقطع اين بحث مطرح بشه كه «با فرض پذيرش اين حرفها توسط عده‌اي، چطور ميشه اميدوار به گسترش نفوذ اين تلقي در بين ديگران بود؟»، كه قبلاً جواب اين سوال رو دادم. ارتباط آدمها با هم خيلي نزديكتر و كم‌واسطه‌تر از اونيه كه در نگاه اول تصور مي‌كنيم. يك تفكر و تاثيراتش اگر خوب فهميده بشه مي‌تونه در تعداد خيلي محدودي قدم به دورترين اشخاص منتقل و در نتيجه همه‌گير بشه، فقط نياز به صرف كمي فكر و توجه داره.

چيزي كه الان بنظر مياد، اينه كه در مجموع دامنه‌ي اين بحث خيلي وسيع‌تر از اونيه كه بشه در اين مجال كم و فرصت محدود بهش پرداخت ولي بهرحال اميدوارم، چيزي كه تو اين دوتا پست آخر مطرح شد رو، بشه مقدمه‌اي فرض كرد كه ديگراني هم راجع بهش فكر كنن.

.
Original Post: Wednesday July 18, 2007 - 07:50pm IRST
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر