۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

در دنیای تو الآن چه سالی است؟

آن وقتها آقای میم هر وقت صحبت از چریك‌های فدایی خلق، حزب توده و كمونیسم یا هر نوع گرایش چپ در ایران می‌شد، با لبخند تلخی رو به بچه‌ها می‌كرد و با لحن متغیر به آنها می‌گفت «شما كه دورۀ پیشه‌وری رو ندیدین! نمی‌دونین چه فجایعی شد! اینها هم مثل همون‌هان، می‌خوان ایران رو دودستی تقدیم شوروی كنن!» ولی بچه‌ها، حداكثر كمی به احترامش سكوت می‌كردند و بعد كه می‌رفت، بقیه صحبتهایشان را ادامه می‌دادند. آقای میم هرگز حسابش با «كمونیسم» صاف نشد و بچه‌ها هم اگر بعدها در ذهنیتشان تغییری ایجاد شد نه به واسطه نصایح و هشدار‌های او، كه به خاطر جبر زمانه و به زیر كشیده شدن اسطوره‌ها و الگوهایشان در گذر روزگار بود. آقای میم سالهاست كه دیگر نیست ولی هنوز به او و حرص خوردنهایش فكر می‌كنم واینكه چرا حرفهایش خریداری نداشت.

آقای ب معتقد بود «این ملت» حقشان همین است، ملتی كه «صبح زنده‌باد مصدق می‌گوید و عصر مرده باد مصدق»، باید تو سرش بخورد. هرچه با او بحث می‌شد كه «آقای ب، "این ملت" یك موجودیت ثابت و واحد نیست كه در طول زمان تمام خطاهایش (به فرض صحت) در كارنامه‌اش درج و ثبت شود و بر اساس آن ملاك قضاوت قرار گیرد و "حق"ش از ازل تا ابد یك مقدار ثابت تعیین شود»، تاثیری در تصویر تاریخی او از «این ملت» نداشت. او هرگز تا واپسین لحظه عمر دست از نظرش برنداشت و همواره با پوزخند نفرت‌آمیزی تلاش نسلهای بعدش را تكفیر كرد. ولی البته او همیشه یك مصدقی دوآتشه ماند،‌ مصدقی كه ملت لیاقتش را نداشت، تا همین ده دوازده سال پیش كه فوت كرد. در تمام دوره‌ای كه جوانترها، امیدوار و پرشور با او تلاقی می‌كردند، او آتش درونش را در همین الفاظ نثار ایشان می‌كرد و آنها با همان امید و شور از دور او پراكنده می‌شدند و می‌رفتند پی كار خودشان.

برای آقایان ف، جیم و كاف، هر سه، مرجع «انقلاب» بود؛ با تلقیاتی متفاوت.
آقای ف معلم دوره دبیرستان ما بود، همواره حرص می‌خورد كه چرا انقلاب نتوانسته آنطور كه باید در نسل جوان اثر بگذارد، خونها داده شده و خون دل‌ها خورده شده تا نهال انقلاب سرانجام بارور شود. او معتقد بود باید سختگیری بیشتری می‌شد تا حكومت به شیوۀ صحیحِ آن متبلور شود و البته جزئیات فراوانی را در این زمینه در ذهن داشت كه هر بار موقعیت مناسبی پیدا می‌كرد آنها را برای بچه‌ها تشریح می‌كرد. بچه‌ها البته، بیشتر به این فكر می‌كردند كه چطور نمره دینی‌شان را از او به میزان لازم و كافی بگیرند.
آقای جیم، ولی، طور دیگری به ماجرا نگاه می‌كرد. از نظر او، انقلاب را از «آنها» دزدیده بودند، همیشه در ته نگاهش حسرتی موج می‌زد كه از آن می‌شد خواند «شما نمی‌دانید چه زجری دارد كه دسترنج تو را بدزدند و به اسم خودشان به تو نمایش دهند».
آقای كاف از همان بعد از انقلاب مهاجرت كرد و به غیر از یكی دو بار برای فروش مال و اموالش دیگر به ایران برنگشت، از نظر اون انقلاب یك رسوایی ابدی برای این كشور و این ملت بود و این انقلاب نبود كه دزدیده شد، بلكه كل مملكت بود كه به یغما رفت.
آقای جیم هنوز زنده است ولی دیگر با كسی در این موارد گفتگو نمی‌كند، بیشتر دنبال امرار معاش و در آوردن خرج همسر و فرزندانش است و هر بار كه جایی بحث سیاسی پیش می‌آید به آرامی خود را كنار می‌كشد و می‌رود سراغ كاری و سرش را گرم می‌كند. از آقای كاف كه در این مدت در اروپا زندگی می‌كرد، چند سالی است بی‌خبرم، ولی تا جایی كه می‌دانم كسی هم از او صحبتی به میان نمی‌آورد و حتی یادی نمی‌كند، انگار كه هرگز وجود نداشته است.

برای خانم دال انقلاب فرهنگی و محرومیتش از تحصیل، یگانه تجربه رنج آلود ممكن برای نوع بشر و در عین حال یگانه امتیاز مبارزاتی و هویت‌بخش او برای خودش محسوب می‌شد. از نظر او بعد از آن اتفاق، دانشگاه رفتن هیچ فایده‌ای ندارد و بیشتر وقت تلف كردن است، با اینكه بچه‌هایش دانشگاه می‌روند ولی همچنان از نظرش تحصیلات آكادمیك در دانشگاههای ایران كاری است بیهوده، چرا كه خودش بدون آن هم مشغول زندگی‌اش است و به قول خودش بد هم نمی‌گذرد. با این حال همچنان به بچه‌هایش اخطار می‌كند وارد «بازیهای سیاسی» نشوند و بیهوده «آینده‌»شان را هدر ندهند. به نظر من البته تكلیف خانم دال با خودش همچنان معلوم نیست، ولی آنچه معلوم است انقلاب فرهنگی بخش مهمی از زندگی او را از كار انداخت، درست مثل خیلی‌های دیگر.
....

در جایی كه انفجار شدید روی داده، یكی از راههای تشخیص زمان دقیق انفجار ساعت‌هایی است كه در آن مكان از حركت ایستاده‌اند.
بیشتر آدمهایی كه شناخته‌ام، مخصوصاً آنهایی كه دغدغۀ باورمندی و زندگی مطابق عقیده و آرمان خاصی را دارند و ایده‌آل‌ها و آرزو‌های معینی را در سر می‌پرورانده‌اند مثل ساعتهایی دقیق كه در دوران پویایی با جدیت حركت می‌كرده‌اند، در بزرگترین اتفاق انفجارگونۀ زندگی‌شان متوقف شده‌اند و از آن لحظه به بعد همه روز و همه سال، همان دوران است كه دائم در زندگی آنان اتفاق می‌افتد؛ از آن پس همه چیز، از زاویه آن رویداد است كه دیده می‌شود و یا بر اساس همان است كه تفسیرمی‌شود. نكته غم‌انگیز در این میان، از دید من، این است كه نسل‌های بعد همواره از روی ایشان گاه به آرامی و با كمال احترام و گاهی به تندی و بی‌صبری عبور می‌كنند. ممكن است این توقف و انجماد برای یكی در دوران اصلاحات، برای دیگری در جنبش سبز و برای آن یكی در ایام بزرگترین تجربۀ عشق/شكست عشقی زندگی‌اش روی داده باشد، ولی آنچه مسلم است چیزی كه من «جبر تغییر» می‌خوانمش، در كمال خونسردی، همۀ این «متوقفین» را به چيزی در حد چند برگ «تقويم» تقليل می‌دهد.

شاید این همه را گفتم كه بگویم: اگر در روزی غیر از امروز، مثلاً «یك روز بهاری سال یكهزار و سیصد و نود و چهار هجری شمسی»، زندگی می‌كنید، بدانید، احتمالاً بدون آنكه خبردار شده باشید، زمان بی‌رحم، با همه هیكلش از روی شما رد شده است. و روزی در آینده‌ای نه چندان دور آدمهایی گرد خود خواهید یافت كه حرفهایی می‌زنند كه از نظر شما با دنیای شما و در واقع با «زمان متوقف شده در دنیای شما» نمی‌خواند و آنگاه كه معترض ایشان بشوید هم، آنها، به درستی تصویر ذهنی متوقف شدۀ شما را مگر چند لحظه‌ای، به تماشا نمی‌ایستند و به عبور خود ادامه می‌دهند. اگر خوش‌شانس باشید، و شما را سخره نکنند، شاید به احترام شما تنها آن چند لحظه را «سكوت» كنند و در بهترین حالت ممکن است شما را به عنوان «عتیقه‌ای باارزش» تقدیر کرده و بعدها از شما مستند بسازند یا در «تحقیق»هایشان از شما استفاده کنند ویا اگر بذله‌گو و خوش‌مشرب باشید،  شما را خشکه‌مغزی «بامزه» و «خوش حافظه» تلقی كنند.
شاید الآن بگویید: امّا چه می‌شود کرد؟ آخر، «آن روزها» «حال و هوای» دیگری داشت، ما «در جنگی نابرابر» «ایثارها» كردیم/دیدیم، «خون»ها دادیم/ریختیم، تلاش‌ها كرديم، «آرمان»هایی داشتیم به چه گندگی! رنجها بردیم بس هولناك! با اینها چه کنیم؟ بریزیمشان دور؟ توی جوب؟ انگار كه نه انگار؟
نمی‌دانم شما چه باید بكنید. ولی برای من جواب شاید این باشد كه بهتر است ساعت از كار افتاده خود را در گنجه، لای بقچه‌پیچ گلدار، با احترام بسته‌بندی كنم و گاهی (و فقط گاهی، آنهم از باب قياس و مطالعه) نگاهش كنم؛ و قبول کنم که هنوز زمان جاری است و ساعت‌های دیگری هستند که زمان را درست نشان می‌دهند.
 .

پ.ن
زیانكارترانی هم هستند كه برای التیام درد توقف در تونل زمان و عبور بولدوزر نسل‌های بعد بر اذهان منجمدشان، نجات را در حركت قهقرایی و تجسد در كالبد ساعت‌های منجمد پیشینیان خود می‌جویند، كه این خود حماقتی است كه فقط در نوع بشر می‌توان سراغ كرد.

 .