گفت «آدمها، سختي اينجا خيلي كم بود و شما خيلي خوبيد.
ميخواهم جايي بروم كه هيچكس مثل هيچكس نيست؛
هيچوقت مثل هيچوقت و هيچچيز مثل هيچچيز.
من اينجا ايستادهام كه دايره را بشكنم تا نشان دهم كه هيچجا شبيه هيچجا نيست.»
كودكي كه در زهدان مادر همين را به فرشتهها گفتهبود، فرياد زد «با اينكار فقط به يك دايرهي بزرگتر ميرسي!»
كودك را با مهرباني نگاه كرد، از جا برخاست كه برود. مكثي كرد و ديگربار به كودكِ مغموم نگاه كرد و نزديك شد و آهسته گفت:
«مسير زندگي با همهي آن فراز و نشيب، در راستاي يك خط هموار و بيانتهاست.
آدمها با ترسهايشان گاه تابي به آن ميدهند، با تكرارها از آن مارپيچي ميسازند سپس با رجوع مكرر به گذشته و ترس از تكرارها و يا ماندن در آرزوي آنها، آن را به دايرهاي، به اندازهي وسعت ذهنشان بدل ميكنند؛ كه در آخر، تا بدان حد در آن دور زدهاند كه خسته در گوشهاي، گاه در اوج و گاه در حضيض، در انتظار پايان مينشينند. و اين همانجاست كه در وصف آن دايرهي مبتذل و يا دردناك از زندگي، فخرنامه و يا رنجنامه ميسرايند. حال آنكه هرگز زندگي نكردهاند، كه چون نقالان متن قصهاي را بازگفتهاند كه دوستتر ميداشتهاند.»
پس به آدمها كه مبهوت به تماشا ايستاده بودند، نگاه كرد و با صداي بلند گفت:
«من آموختم...
كه در اعماق يك بار طپشِ قلبِ زندگي تا ابد پيش رفتن، همانا جاودانگيست.
و هم آموختم...
در حلقهي تكرار ناگزيريم از دروغ گفتن و شنيدن؛
كه در دايره، تمناي بيسرانجاميست حقيقت جويي.»
...
آدمها با چشمهاي گشاد همچنان مبهوت نگاه ميكردند. پس باز نرمتر با كودك كه به افق خيره شده بود، نجوا كرد:
«وقتي سال رفته با آنكه نو ميشود باز نيايد، وقتي قلب با اينكه از طپش بازنميايستد، هر بار آهنگي يگانه ساز كند و وقتي هيچ شب بسان ديشبي صبح نشود، به دروغي در نميآويزي؛
دروغي كه با زايشي هرباره، حلقهاي را تنگتر ميكند: دروغي براي دوري از باز آمدن درد، يا رسيدن به آرامشي سهل، يا فرار از سرانجام پيشگفتهي يك گناهِ چنانخوانده -آنچه كه گناهكارترينان به بيشترين، گناهش مينامند.
و اين، همآنگاه است كه در اعماق يك طپش، يا شب و صبح، تو نيز از آن اسيران گرفتار، راستگويي را طلب نخواهي كرد.
. . .
وقتي سال رفته باز نيايد، وقتي قلب يك بار بطپد، وقتي شب صبح و صبح شب نشود، منتظر دويي نخواهي ماند كه شايد سه نشود و در «يك»ِ ابدي و ازليَت، تا بينهايت پيش خواهي رفت.
و سال رفته كه باز نيايد، طپش قلب كه «دو» نشود و آنگاه كه شب صبح نشود، آنگاه تو جاودانه خواهي زيست.
ولي چگونه خواهد بود «يك»ي را «دو» نشدن؟
آيا پاسخ در مرگيست؟ . . .
مرگ تنها ناتمامي و ناكاميِ «يك»يست و سايههاي مكرري از آن، در «دو»يي و «سه»يي و شمارندگاني متناهي، در انتهايي خودخواسته.
و آيا در تنهاييست؟ . . .
كه تنهايي بسان نطفهايست كه بزرگ ميشود و ميآفريند، ولي هرگز مهر نميورزد و كجاست بي مهر تا بينهايت رسيدن؟
حال اگر كه به تنهايي بايد، پس به تنهايي در نادايرهي بيتكرارم خواهم رفت، تا همواره به جايي برسم كه همواره نميدانم كجاست.
و اگر نه، دست در دست، از جايي كه نميدانيم كجاست، همواره، تا آنگاه كه نميدانيم چهگاهيست و بدانسان كه نميدانيم به چه سان است، در درازناي مهر گامي بينهايت خواهيم زد.
پس به رهايي پاسخي ناب آغاز كن!
تو ميداني! نيك ميداني قصهي دايره، قصهايست دردآور، از قصهگويي كاهل و سست، نشسته در بطن من و تو.
پس رها كن؛ قصه و قصهگو، هر دو را رها كن كه در مسير مهر، قصه و حلقه و دايرهاي در كار نيست.
. . »
وآنگاه در دل با خود زمزمه كرد:
«و از جايي نهان شنيدم، كه گفت و هنوز نياموختم ...
و او كلام را آفريد تا راز سكوت فاش نشود.
و بر همهگان بي كلام سخن گفت، تا اسيراني، بند اسارت بگسلند و اسيراني ديگر دستنيابند به آنچه درنمييابند.
و آنگاه سِرّ كلام را در سكوت نهاد، تا بيازمايد چيرهدستاني را كه بازگويش ميخواهند كرد.»
.
كودك را در آغوش گرفت و بوسيد، لبخندي زد و گفت: «نشاني من، همآنجاست - پشت اين دايره، هرگاه دانستي كه چگونه رهايش كني، همانجا خواهم بود».
. . . .
.
Original Posts
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر