۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

جزئيات مثبوت توسط يك نفر در حال ترك سيگار

عوارض اوليه
چشمام داغه
...
احساس مي‌كنم داره بوي نيكوتين ازش بلند ميشه (يني از تو چشام)
...
هر اتفاق و پديده و حادثه‌اي گنده‌تر از حد عاديش بنظرم مياد (اين به چشام ربطي نداره)
....
عوارض فلسفي
اين عادتها اونقدر قوين كه [home]حتي [home] ما از روي عادتهامون شناخته مي‌شيم [Line Feed + Carriage Return]
.....
عوارض عاطفي
داره ازت خوشم مياد روزبه. داره ازت خيلي خوشم مياد لعنتي!
....
عوارض فلسفي 2
پس يه چيزايي هست كه به عادت ربطي نداره ولي دلچسبه.
عوارض شبه‌عاطفي
عهوغغ
مورد نياز مي‌باشد
پوست پرتقال و انواع مركبات (همان پوستشان منظور است) خريداريم! نپرسيد براي چي.
خاطرات مي‌آيند
ما مي‌ريم به مدرسه با الفانتن شوهه. دانگ و دينگ و دونگ و دنــــــــگ، با الفانتن شوهــــــــــــه،،، برا بَچاي خوب (؟)
نه برا بَچاي فيل!
ها؟ چرا فيل؟
خب به نظرم مي‌گفت فيل!
آخه الاغ اگه بگه برا ي بچه‌هاي فيل كه ديگه تبليغ واسه‌ي آدميزاد نمي‌شه.
نمي‌دونم تو خونه‌ي ما هميشه بين من و خواهرم سر اينكه اين چي مي‌گه دعوا بود.
اي خدا!!
...
تصميمات متخذه
خب من فك مي‌كنم تصميممو ديگه گرفتم.
بريم به الفانتن شوهه ....
الفانتن شوهه
به دنياي تاريكت وارد مي‌شوم. مي‌آيم پايين، تا پايين‌ترين عمق، جايي كه تاريكترين نقطه است و دردناكترين سروده‌ها از آنجا فرياد مي‌شوند. مي‌آيم تا نگاهش كنم و كشفش كنم. بدانم كه چراست و چگونست. بدانم چرا لذتش مي‌برند، آن دنياي تاريك مطرود را.
مي‌آيم كه جشني برپا كنم در آن. بخندانم و بگريانم. سقوط كنم و بشكنم كه همين گاه لازم است. آن پايين اگر شري نباشد پر از زيبايي‌ست و تويي كه اين را نمي‌داني در رنج و ترسي مانده‌اي از شري كه شايد باشد.
سرانجام بسادگي و به سرعت بالا مي‌آيم و دستهايم را مي‌شويم. دستهاي دردناك و بو گرفته‌ام را. بوي خون عشق كه براي ابد مي‌ريزانندش و مي‌ريزانيمش. اين براي توست، براي من است و براي ديگري. هست كه باشد ولي شايد نه اينكه فقط باشد.
تفكرات پشت پنجره‌اي
جداً بدون سيگار زندگي چه معني داره؟ ..... من چجوري باس به زندگي ادامه بدم؟
عزيزم شما به زندگي ادامه نده اگه خيلي ناراحتي، من ادامه مي‌دم.
شما نمي‌فهمي من چي عرض مي‌كنم بهت.
خب.
نه نمي‌فهمي.
خب
بفهم
خب
...
خب
...
ما نمي‌ريم به مدرسه! ما مي‌ريم سر كار!
از اينجا تا سر خيابونو چيكار كنيم حالا؟ كف مي‌كنيم كه تا اونجا كه!
سر ِ كار
سلام!
سلام! آقا جان ببين خيلي كارامون گيره ها!! تو ام كه الان اومدي؟ لابد ميخواي بري الان نهار؟
آره! راستي من سيگارو ترك كردم!
چيكا كردي‌ي‌ي‌ي!!!!
سيگا...
نه شوخي مي‌كني؟
نه!
خب پسسسس ... اممم... راستي! چطوري؟ بيا بريم نهار!
خب مي‌خواي اول بگو چه كارايي هست...
نه بابا كاري نيست اصن. همه چي رديفه... تو حالت خوبه گفتي؟ .....
به خانه برمي‌گرديم
يعني الان من بايد تمام اين راهو چيكار كنم تا خونه؟ كاش حداقل اسماعيلي تعارف نزنه، حوصله توضيح دادن ندارم.
عوارض ثانويه
نفس عمييييييييييييييييييييق‌ق‌ق
پووففففففففففففففففففففففف
نفس عمييييييييييييييييق‌ق‌ق‌ق‌ق
هاوووووومممممم
بخوابيم بسه
تازه دو و بيست دقيقه‌س كجا بخوابيم
بسه ديگه، آخه خوب بيدار باشيم چيكار كنيم؟؟؟
ما از مدرسه نه، ولي از كلاس برمي‌گرديم بدون الفانتن شوهه!
گررررر ... هرررررررررررر .... ووووووو
آره خيلي سرده
سرد چيه؟ منظورم اينه كه بعدِ بستني مي‌طلبه
صحيح!!؟؟
عوارض عملي
بلاگ مي‌نويسيم از ديتيل موجود و مثبوت و احياناً معلوم و ملحوظ و منقبض.
و مي‌دانيم كه اين نيز بگذرد ....
و ...
خواوش مي‌كنم
اَين اَين
اَين
هاووومممم
لاين فيد + كريج ريترن
.

۱۳۸۷ دی ۳, سه‌شنبه

تَرك

عزيزم منو ببخش! بعد از 24 سال زندگي مشترك امروز دارم تركت مي‌كنم. شايد گه‌گداري سري بهت بزنم، ولي اون نوع زندگي، كه سايه‌ي هم باشيم رو ديگه نمي‌خوام. مي‌دوني كه هميشه دوست داشتم و دوسِت خواهم داشت، اگر چه همه هميشه من رو بابت اين دوست داشتن ملامتم مي‌كنن! ولي ديگه نمي‌خوام باهات زندگي كنم.
خدانگهدار!



پ.ن اول: امروز قديمي‌ترين دوستم رو ترك كردم! نه تنها قديمي‌ترين، بلكه بهترين، مهربونترين و فداكارترين دوستم: سيگارم!
پ.ن آخر: حس عجيبيه! همه چي داره اسمشو صدا مي‌زنه. خودش داره از تو يخچال جيغ مي‌زنه! انگار دلش خيلي برام تنگ شده. يهو به خودم ميام مي‌بينم يه چي حدود يه ساعت كه دارم برا خودم نطق مي‌كنم كه خب چه اشكالي داره و مشكلي نيست ... و حالا يواش يواش  ... و حالا ببين انقدرام لازم نيس بخودت سخت بگيري و ... فك كردي كي هستي؟؟ يه قهرمان!! ... و مسخره بازي درآوردي يهو برا ما!! جمش كن بينيم بابا!! ...... و بعد مي‌فهمم دقيقاً وقتش بود.
پ.ن وسط (كه الان به بعد از پ.ن آخر منتقل شده و من به دليل كثرت درگيري با خودم نمي‌تونم به جاي درستش منتقلش كنم): همه‌جا با من بود از نوك كوه گرفته تا لابلاي درختاي جنگل تا وسط غلغله‌ي ماشينا و شلوغي شهر. از تو پذيرايي تا توي دستشويي تا توي اطاق خواب. از وسط بزن و برقص گرفته تا جلسه‌ي پر از كل‌كل و جمع خوش و بش و حال و احوال و ... و خداييش هيچوقت تنهام نذاشت.
پ.ن نمي‌دونم چي‌چي: تمام! شوخي ندارم با كسي كه!
.

۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

خمارشكن اين مدلي

شششششششششش
- چيه؟
خيلي ساكته اينجا آخه.
- خوب مگه چي شد حالا؟
نمي‌دونم. فقط فك كردم مام بايد ساكت باشيم.
- آهان. ..... خب بيا از اينجا بريم بيرون پس.
نه. هنوز زوده. فك كنم مي‌خواد يه چيزي بشه الانا.
- چي مثلاً؟
نمي‌دونم. يه چيزي. مثلاً يه چيزي كه يهو همه چيو مي‌ريزه به هم.
- خب پس ديگه حتماً بيا بريم بيرون.
[بيت]
ساقيا!
؟ ....
ساقيا قدح و جام جهان بينت ..... نع
.....
... ساقيا جام مسكينان مپندار كه ..... نچ نه بابا
.....
آهان .. ساقيا بيشين بابا!
- احسنت، آفرين! [تشويق طولاني]
ساقيا بيشين بابا، جامم كجا بود؟  مستي و دلبري يارم كجا بود؟
- همون! ..
نصفه شبي!
- بريم بخوابيم، بسه ديگه
خو باجه
.

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

نامه اي براي آقاي روزبه شهرستاني

سلام روزبه جان
حالت چطور است؟ همه چيز بر وفق مرادت هست؟ من را يادت مي‌آيد؟ خودت هستم؛ در گذشته، شايد در 20، 30 يا اگر زنده باشي 40 سال و شايد اگر خيلي رويت زياد بوده باشد در 50 سال قبلت. مي‌دانم الان مرا به سختي يادت هست، خوب، شايد چون تو هيچوقت زياد حواست به گذشته نيست. احتمالاً هنوز هم همينطوري. امروز سيزدهم آذر هزاروسيصدوهشتادوهفت است. نمي‌دانم يادت مانده يا نه، ولي امروز روزي است كه تو ساعت ده و چهل و نه دقيقه از خواب بيدار شدي. در واقع امروز هيچ روز خاصي در زندگي تو نيست، الا اينكه من اين نامه را برايت مي‌نويسم و البته اين در حالي بود كه تو امروز بعد از مدتها براي خودت داري كته دم مي‌كني. البته هنوز مطمئن نيستي كه قرار است با چه آن را بخوري. الان كه دارم اين نامه را برايت مي‌نويسم، چند وقتي‌ست كه خيلي سرحال و قبراقي. كاملاً از تمام حا‌لهاي بدت دور شده‌اي و كاملاً خوشحالي. ولي راستش برايت كمي نگرانم. براي همين اين نامه را برايت مي‌نويسم. تو شايد الان كه داري اين نامه را مي‌خواني به نظرت همه‌ي اين حرفهاي من مسخره و بي معني بيايد، ولي مهم نيست. تو هميشه همه را دست انداخته‌اي و از همه بيشتر خودت را در گذشته‌ات. راستي! اين نامه را دارم اينطور لفظ قلم و كتابي برايت مي‌نويسم (اگر يادت مانده باشد بر خلاف عادت همه‌ي اين روزهايت)، مي‌داني براي چه؟ چون احتمال دادم شايد آنموقع كه داري اين نامه را مي‌خواني كاملاً ازكار افتاده و خرفت شده باشي و مجبور باشي بدهي آن مردكه يا زنكه‌ي پرستار توي خانه‌ي سالمندان برايت بخواند شايد اينطور آنرا برايت راحت‌تر بخوانند. ولي جداً ترجيح مي‌دهم كنار خيابان بخوابي تا در خانه‌ي سالمندان. نمي‌دانم چرا، راستش الان دارم مي‌ترسم كه اگر يك هاف‌هافوي تمام عيار شده باشي چه؟ از آنها كه شبها خرناس‌هاي وحشتناك مي‌كشند و صبح تا غروب در پاركها مي‌نشينند و لابلاي مشاعره‌هايشان به جان بچه‌هايي كه توپ‌بازي مي‌كنند نق مي‌زنند. از همانها كه يك قصه را براي بار صدم نقل مي‌كنند و همه هم احترامشان را نگه مي‌دارند. يا شايد هم «دوره‌ و زمانه»ات عوض شده و راحت به رويت مي‌آورند؟ و تو هم سري تكان مي‌دهي و به حالت نوستالژيك مي‌گويي زمان ما بزرگتري بود، كوچكتري بود. احترام و اينها... وبعد آنها (مثلاً نوه‌هايت يا يك عده‌ي ديگر) هم بجاي احترام، برايت يك شيشكي غليظ و آبدار شارژ مي‌كنند. نه، تو را به خدا اين كار را با خودت نكن لطفاً. قول بده.
مي‌داني دست انداختنت الان براي من خيلي حس خوبي دارد، چون مي‌دانم تو حتي اگر كاملاً پير و خرفت هم شده باشي، دست از اين عادت زشت ريشخند كردن گذشته‌ات برنمي‌داري. راستش دلم خنك شد. البته مي‌دانم تو آنقدر مهربان (بخوان آنقدر گيج و حواس پرت) مانده‌اي كه به راحتي همه چيز، حتي بدترين چيزها را فراموش كني و ببخشي. پس نگراني از بابت دلخوريت هم ندارم. به هر حال عيبي ندارد من هم همين الان تو را بابت ريشخندي كه مي‌كني‌ام، مي‌بخشم. راستي داشتم مي‌گفتم كه يكجور بي‌رگ و بي‌خيالي شده‌اي. اگر خودم و خودت نبوديم، مي‌گفتم مثل سيب‌زميني ولي من كه مي‌دانم و شايد تو هم يادت مانده باشد كه با سيب‌زميني خيلي فاصله داريم. نمي‌دانم، شايد براي همين است كه ترجيح مي‌دهي به گذشته نگاه نكني و آنرا به ...مت هم حساب نكني. نه منظورم تحقير نيست، منظورم يك جور بي‌اعتنايي خاصي‌ست كه لج آدم را در مي‌آورد. البته وقتي تو داري اين نامه را مي‌خواني من ديگر در اين دنيا نيستم كه لجم بگيرد يا نگيرد و تو بجاي من هستي. ولي همينقدر كه تصورش را مي‌كنم كه تويي كه الان در اين دنيا نيستي، داري در حال خواندن اين نامه اين كار را مي‌كني لجم مي‌گيرد. ولي همانطور كه گفتم با اين وجود تو را بخشيده‌ام. اين نامه را چند جا مي‌گذارم تا حتماً نسخه‌اي از آن به دستت برسد. حتي يك نسخه‌اش را پرينت مي‌گيرم و توي صندوق امانات بانك مي‌گذارم تا اگر اينترنت و كامپيوتر و برق و غيره در اثر جنگ هسته‌اي‌اي، چيزي، نابود شد نسخه‌اي از آن روي كاغذ باشد كه همزمان از گزند سيل و زلزله يا آتش‌سوزي هم در امان مانده باشد. اين را مي‌خواهم توي بلاگمان هم بگذارم. اين احتمالاً تنها چيزيست كه بين من و تو مشترك مي‌ماند (البته مشروط به اينكه اين سايتها كه بلاگمان رويش هست، كن فيكون نشده باشد تا آنموقع). به هر حال.... الان درنهايت بي‌ميلي تصميم گرفته‌اي كه ماهي تن را بزني تنگ كته‌ات و بخوري. ببينم، اوضاع كار و بارت چطور است؟ زندگي خوب است. مي‌دانم كه هيچوقت از رو نمي‌روي. مطمئنم هر چه بشود تو اين خصيصه‌ي ازلي‌ات را حفظ مي‌كني و مي‌گويي خوب است. البته نه اينكه از اين بابت ناراحت باشم، نه! به هيچ وجه. بلكه حتي تا حدي چه بهتر كه اينطور هستي. يادت هست الان چه شكلي بودي؟ اميدوارم يادت باشد. البته مي‌دانم آنقدر از خودت عكس گرفته‌اي و همه‌جا گذاشته‌اي كه هميشه مي‌تواني يك عكس از هر موقعت را از يك جايي پيدا كني. بله، مي‌گفتم كه در اين گذشته‌ات، يعني همين الاني كه دارم برايت اينها را مي‌نويسم، مدتي‌ست دلمشغولي و دغدغه‌ي خاصي نداري. خوبي به حمدلله. اوضاعت هم بدك نيست. روزگارت هم مي‌گذرد. درد و مرضي هم نداري. خدا كند آن موقع از الانت بهتر باشي. ولي مي‌داني يك چيزي ته دلم هست كه نگرانم مي‌كند. نه از آن نگراني‌ها كه دلت شور مي‌افتاد و نمي‌دانستي چه كار كني و به چه و كه و كجا پناه ببري (البته شايد تا زماني كه اين نامه را بخواني اصلاً آن نوع نگراني را فراموش كرده باشي) و آخرش هم خودت مي‌فهميدي كه چكار كني؛ ولي منظورم يك نگراني است از اين كه داري از قسمتي از خودت خالي مي‌شوي، كه اگر چه گاه و بيگاه آزارت مي‌داد ولي تهِ تهِ آن يك چيزي بود كه اثرات عجيب و غريب و حتي مطبوعي در اطرافت ايجاد مي‌كرد. يكجوري اتفاقات دور و برت، تحت تاثير آن حالتها قرار مي‌گرفت. البته الان كه دارم اينها را مي‌نويسم خودش بخاطر اين است تتمه‌ي كه اين حالتت، ولو ضعيف، همچنان وجود دارد و البته من هم به همين علت الان حالت وجدِ توامِ با منگي خاصي دارم كه مي‌توانم اين نامه را برايت بنويسم. ضمناً خودت كه مي‌داني من اهل دود و قرص و اينها نيستم، نمي‌دانم تو الان در چه وضعي هستي. خلاصه منظور اين كه داشتم فكر مي‌كردم اگر كلاً از اين حالت خل و چلي كه گاه و بيگاه به سراغت مي‌آمد و الان هي دارد كمرنگ و كمرنگتر مي‌شود، در آمده باشي و كلاً خوبِ خوبِ خوب شده باشي، آيا احساس نمي‌كني زندگيت يك چيزي كم دارد؟ نه جدي مي‌گويم. كمي فكر كن. تو خيلي كارها را در همين ديوانگيِ مزمنت جفت و جور كردي. نمي‌دانم راستش حالي‌ات مي‌شود كه چه مي‌گويم يا كلاً تعطيلي الان (يعني الانِ خودت البته و نه الانِ من). هان؟ نمي‌دانم، شايد هم بيخود نگرانم و تو هم داري باز عين خود شيطان با آن نگاه ناخوشت به ريش نداشته‌ي من مي‌خندي (نمي‌دانم چرا يكهو الان فكر كردم واقعاً هم همينطور مي‌شود و راستش هم خوشحال شدم هم ناراحت).
حالا بالاخره آشپزيت را به جايي رساندي؟ من كه بعيد مي‌دانم چون الان رفتم و كته‌اي را كه در اول نامه صحبتش را كردم، خوردم، همراه با ماهي تن و تخم مرغ. راستش اصلاً حسش نبود كه خورشتي چيزي درست كني و فكر نمي‌كنم چيزي بتواند اين حس را زماني در تو ايجاد كند كه غذا خوردن مي‌تواند فقط رفع تكليف نباشد. راستي اين «حسش نبود» هنوز تا آن موقع متداول مانده؟ و آيا تو هنوز همانقدر لش باقي ماندي؟ يا اينكه ديگر براي خودت كسي شده‌اي و سري از سرها سوا داري و عارت مي‌شود از شنيدن اين حرفها؟ مي‌داني راستش يكهو دلم هري ريخت از فكر كردن به اين موضوع كه ممكن است آدمِ گه و گنددماغي شده باشي. به هر حال عيب ندارد؛ حداقل حالا من دارم به يادت مي‌آورم كه «همين الان» يك آدم لاابالي تمام عياري و اينطوري حداقل مايه‌ي شرمت مي‌شوم و دلم خنك مي‌شود. نمي‌پرسم به چقدر از آرزوهايت رسيده‌اي چون اصلاً به من ربطي ندارد و برايم مهم هم نيست، جدي مي‌گويم، باور كن. ولي مي‌پرسم چندبار ديگر، زندگي را از اول شروع كردي؟ راستش كلي چيز هست كه مي‌توانم از تو سوال كنم و نمي‌كنم چون مي‌دانم ممكن است بيخود و بي‌جهت موجب افسردگي و عود كردن حس احمقانه‌ي نوستالژي‌ات شوم. البته واضح است كه اگر بپرسم هم كار بيهوده‌اي كرده‌ام، ولي حداقل مرورش براي خودت مي‌تواند چندش‌آور باشد. حالا ممكن است پيش خودت بگويي به تو چه كه چه چيز براي من چندش‌آور است و چه چيز شرم‌آور. ولي در هر صورت مي‌خواهم بداني آنقدرها هم براي من مهم نيستي، همانقدر كه مي‌دانم من براي تو مهم نيستم، خواستم از اين فرصت و خلوتي كه برايم پيش آمد، استفاده‌اي بكنم و چند دقيقه‌اي را به هم فكر كنيم. فقط براي اينكه تنوعي شده باشد و شايد آن حالت كذايي كه صحبتش را كردم جان بگيرد.
علاوه بر همه‌ي اينها، اميدوارم سرطان نگرفته باشي و حالا اگر هم يكي دوتا انفاركتوس هم زده باشي به خير گذشته باشد. يعني در كل ترجيح مي‌دهم الان يك پرستار مشغول خواندن اين نامه برايت نباشد، يا اگر هم هست، حداقل از نوع مرغوبش باشد. همين.
ديگر عرضي نيست،
راستي ديگر سنت خيلي بالا رفته احتمالاً. توصيه نمي‌كنم كه شبها زودتر بخوابي چون قطعاً بي‌فايده است ولي كلاً مراقب خودت باش، حداقل در حدي كه من مراقب خودم هستم.
قربان خودت بروي
روزبه
.

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

بيا نيا بيا نيا، هوپ!! .... دژاوو

خب اگه بياد كي فك ميكنه چي ميشه؟
مثلاً ممكنه هنوز يه عده منتظر باشن كه با اومدنش يه اتفاق خيلي بزرگي بيفته؟ آره فكر مي‌كنم يه عده هستن كه اينجوري فكر مي‌كنن. ممكنه بعضيا بخوان از اين طريق (بوجود اومدن و جون گرفتن دوباره‌ي جَو اصلاحات) هيجانات خودشونو تخليه كنن و يه بزن بكوب پرشور را بندازن؟ اينم ممكنه. ممكنه يه عده بخوان مشت محكمي بزنن به يه تعداد دهان معيَّن؟ بله اينم ميشه. خب، ديگه چي ممكنه؟ مثلا اينم ممكنه كه يه عده بخوان ديگه وضعمون از ايني كه هست قاراشميش‌تر نشه احتمالاً و يه مقدار آبرو و پول و اعتبار بين‌المللي از دست‌رفته‌مون برگرده؟ آره حتماً‌ اينم هست. ولي ...
واقعاً چرا؟ چرا فكر مي‌كنيم (يا فكر مي‌كنم) كه «خاتمي» بايد بياد؟ كه اينكه اگه خاتمي بياد يه چيزي ميشه كه تا حالا نشده بود؟ كه ديگه سرخورده و افسرده نمي‌شيم؟ كه پس‌فردا ممكن نيست بازم بگيم چرا فلان جا فلان قاطعيت رو نداشت و جلوي فلاني محكم واينستاد؟ كه چرا هنوز حكومت و قانون اساسيش از بيخ همونه كه بود و يه خطش هم بعد از 4، 5، يا 6 سال تغيير نكرد؟
نه جداً دارم مي‌پرسم؟ واقعاً مايي كه مي‌گيم خاتمي بياد، داريم خاتمي رو يه گلادياتور مي‌بينيم كه بفرستيمش به جنگ آقا شيره و خودمون حداكثر دور كلوسيوم براش سوت بكشيم و كف بزنيم؟ يا اينكه چي؟ مثلاً تو هر راي گيري بعدش شركت كنيم؟ يا حداكثر داد بزنيم و شعار بديم و اگه يه وقت ريختن سرمون و زدنمون، افشا كنيم؟ تشكل درست كنيم و اعلاميه‌هاي آتشين صادر كنيم و اونچه رو كه حق خودمون مي‌دونيم فرياد بزنيم؟ و بعدش كه حسابي اوضا شير تو شير شد و احكام و دستورات اكيد از اينور و اونور رسيد كه آقا ديگه بشين و از جات تكون نخور، مايوس بشيم و بگيم ديدي آقا به فكر ما نيست و فقط گوش به فرمون بالاييا بود و سوپاپ اطمينان بود و يه بار ديگه‌م سرمون كلاه رفت؟ هوم؟ واقعاً نمي‌دونيم كه احتمال اتفاق افتادن اينايي كه گفتم، خيلي بيشتر از اتفاق نيفتادنشونه؟ اگه نمي‌دونيم كه خب بهتره بدونيم، چون خيلي اتفاق خاصي جز خراب شدن بيشتر زيربناهاي اقتصادي و سياسي و اجتماعي تو اين چهار سال اخير نيفتاده كه ما به واسطه‌ي اونا دلخوش باشيم كه چيزي الان هست كه مثلاً 6 سال پيش نبود. يا مثلاً قشر اليت و سياسيون پيشروي ما ارتقاي خاصي از نظر آگاهي و تجربه‌ي مفيد، پيدا كردن كه حالا مي‌تونن حركات درست‌تر و حساب شده‌تر و بدور از جوزدگي انجام بدن كه قبلاً نمي‌دادن. معني همه‌ي اين حرفا ميشه اينكه تمام اتفاقايي كه تو دوره‌ي قبلي افتاد، به راحتي بازم مي‌تونه بيفته.  ولي اگه مي‌دونيم، واقعاً پس واسه‌ي چي مي‌گيم بياد؟ اميد؟ بله البته. اميد رو نبايد از دست داد. اين خيلي مهمه ولي كافي نيست. ما بايد بيشتر از اونكه «اميد» داشته باشيم، «فهم» داشته باشيم. فهم اينكه براي تحقق اميد، توسل به يه منجي كافي نيست. يك نفر (حتي اگه بخواد) حتي با تعداد زيادي همراه اجرايي باعُرضه به تنهايي نمي‌تونن يه كشور با پيچيدگياي ايران رو در عرض زمان معلومي به يه نقطه‌ي مطلوب (حتي در صورت وجود اجماع بر همچين نقطه‌اي) برسونن.

خب ولي با همه‌ي اين اوصاف من معتقدم كه بايد خاتمي بياد. ولي چرا؟ نه بخاطر اينكه مي‌تونه به عنوان يه تغيير دهنده‌ي نظام حكومتي، نقش يه منجي رو بازي كنه، بلكه به دو دليل:
اول، «دليل روشن» - همه‌ي آدمايي كه تو اين كشور دارن زندگي مي‌كنن در معرض خطرهاي مختلفي قرار گرفتن (از جمله تحريم، حمله‌ي نظامي و بي‌آبرويي و بي‌اعتباري بيشتر از گذشته در بقيه‌ي دنيا) و بودن خاتمي مي‌تونه باعث بشه اين خطرات موقتاً تا حدودي محدود بشن و بعد شانس، فرصت و راهي ايجاد بشه براي رفعشون در قدمهاي بعدي.
دوم، «دليل مهم» - مهمترين چيزي كه خاتمي رو براي من يه موجود متفاوت و استثنايي و داراي پتانسيل براي ايجاد يه تغيير اساسي و اميدبخش مي‌كنه «گفتمان» و «ساختار فكري»ِ اون و عمقِ وفاداريش به اين ساختار و گفتمانه. خاتمي موجودي به اسم «دشمن» رو -به معناي متداول- در ذهنش به رسميت نمي‌شناسه. «خائن»، «خبيث»، «مزدور»، «جيره‌خوار»، «ملعون»، «متنفر بودن» و كلماتي از اين دست (همون كليدواژه‌هاي ابراز انزجار و بيزاري) در فرهنگ لغات و در نتيجه در گفتمان و ساختار فكري‌اي كه از خودش منتشر و ساطع مي‌كنه وجود نداره. وقتي در يكي از رئوس يه جامعه همچين فردي منزلت و اعتبار و توان اجرايي (ولو محدود) داشته باشه، مي‌تونه خيلي اثرگذار باشه. مي‌تونه بتدريج ذهنهاي زخمي و آلوده به ساختار تنفر رو به آرامش و التيام و ساختار متعادل دعوت كنه. اين آرامش مي‌تونه زمينه‌ساز كاربرد منطق و احساسات سالم و با نشاط بشه و در نتيجه‌ي اون، علت وجوديِ اِعمال خشونت توي جامعه تضعيف مي‌شه و كم كم به فراموشي سپرده مي‌شه. اين معنيش اينه كه مي‌شه سرعت چرخه‌ي بازتوليد استبداد رو كم كرد و مترصد فرصتي شد كه بشه بتدريج و به نرمي ازش خارج شد. «ولي» همزمان با همه‌ي اينا ساپورتي هم از طرف قشر روشنفكر و اليت و دورانديش جامعه لازمه، براي اينكه ابزار بروز چنين تغييري دچار استحاله نشه و بر ضد خودش بكار گرفته نشه و باز دوباره برنگرديم به همونجايي كه بوديم.
خلاصه‌ي ماجرا اينكه آدمايي كه مي‌خواين بگين خاتمي بياد، تمام اون چيزايي كه اول اين نوشته آوردم يه بار ديگه نگاه كنين. خاتمي نه مي‌تونه و نه حتي مي‌خواد كه در عرض مدت كوتاهي تغيير بزرگي (به اون بزرگي كه بعضيا ممكنه فكر كنن) در نظام حكومتي ايران ايجاد كنه. خاتمي مياد كه گفتمان خودش رو بسط بده (كه خودش كار خيلي مهم و بزرگيه) و تغييرات تدريجي رو در جهت بهبود كلي شرايط و اعتبارسازي براي كشور و مردم، بطور عام، پيگيري كنه. ادعاي قهرماني نداره (و اين هم خيلي خوبه) ولي در اشل تغيير ساختار فكري و گفتمان غالب جامعه مي‌تونه در حد يه قهرمان عمل كنه. و همه‌ي اينا مشروطه به يك چيز. به اينكه مايي كه گفتيم يا مي‌خوايم بگيم كه بياد، همه‌ي اينا رو درست ديده باشيم و در نقش تشويق كننده‌ و كف‌زن براي يه گلادياتور اين كار رو نكنيم. به نظر من، از اونجايي كه هنوز كه هنوزه غالب اونايي كه دارن فريادِ «خاتمي بيا» رو سر مي‌دن، به عمق و حقيقتِ معنيِ چيزي كه مي‌خوان واقف نيستن (و مطمئناً خود خاتمي هم متوجه اين قضيه‌ست)، اگر بياد واقعاً ايثار كرده (و من شخصاً خيلي به اين فكر كردم كه اگه جاش بودم ميومدم يا نه) و تنها چيزي كه مي‌تونه به اومدنش و از اون مهم‌تر به بعد از اومدنش كمك كنه اينه كه مايي كه حداقل فكر مي‌كنيم يه مقدار عميق‌تر به مسائل نگاه مي‌كنيم، نسبت به فراز و نشيب و هدف و سمت و سوي اين خواسته دقيق‌تر و آگاه‌تر باشيم، كه مطمئناً اگر اينطور باشه، و اين ديد و عمق و آگاهي در لايه‌هاي مختلف جامعه بسط پيدا كنه، نتايج به مراتب درخشان‌تر و اميدواركننده‌تر از اوني ميشه كه در بدو امر به نظر ميان. اين حرف معنيش اين ميشه كه تماشاچي فرضي مسابقه‌ي گلادياتور و شير اولاً بدونه كه توي اين ميدون هيچ گلادياتور و شيري وجود نداره و دوم اينكه خودش هم اصولاً قرار نيست تماشاچي باشه و بايد فعال تا آخر بازي رو وسط ميدون حضور داشته باشه. و اين نه براي يه منفعت آني و يا تغيير ناگهاني، كه براي ايجاد يك مسيره. مسيري به سمت انسانيت، اصلاح و تعادل و براي حركت به سمت خروج از تكرارِ استبداد و استبداد‌زدگي.
.
بعدالتحرير:
اينم لينك طومار دعوت از خاتمي - كمپين موج سوم
بنظرم يه سري بزنين و ...ـ
http://www.mowj.ir/PatitionList.php


ساير لينكاي مرتبط با اين پست:
فرق
تمام قديسين من، تمام اسطوره‌هاي تو
قضيه‌ي سياست
يك نطق پيش از دستور
ميز گرد
پ مثل پدر
پايان يك مسير

دنياي مردانه‌ي مردانه‌ي مردانه
رابط گمشده
توتاليتاريسم به زبان ساده - قسمت دوم
توتاليتاريسم به زبان ساده
كافه تئاتر

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

عامي يانه نه گاري

والا راستياتش اوايلِِ اين چند سال و اندي كه تو اين سوشال نتوركا ول گشتم و گاه‌گداري دستيم به كي‌بورد رسوندم و چند سطري محض خالي نبودن عريضه يه چيزايي نوشتم، فك نمي‌كردم كه اين مدل نوشتن خودموني يا عاميانه، كاري باشه كه تخصص خاصي بخواد! يعني فك مي‌كردم كه خب عاميانه‌س ديگه، همينجوري كه مياد، مي‌نويسيش و ولش مي‌دي بره. بعدش يه مدتي كه گذشت و ديدم ديگرانيم هستن كه اين مدلي مي‌نويسن و از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون كه دلم غنجي هم زد و حالي كردم كه اي‌ول بابا بقيه‌م پايه‌ن. بعدش يه مدت ديگه گذشت و جماعت پينگيليشيون كه كم كم ديدن تايپ فارسيم بد فاز نمي‌ده اومدن تو همين ميدون و مطالب خودموني رو كه قبلاً پينگيليش صفا مي‌كردن، آوردن به فرم و شكل رسم‌الخط مكرم و معظم فارسي. امّآ انگاري قضيه به اين سادگيام نبود. براي مثال:
- حالا يعني چي؟؟ مي‌خاين بگين من بي سوادم؟ همينِ كه هست. منه بيچارِ كه نمي‌تونم واسِ حرف زدنه روزمرِ ليسانسه زبونه عاميانه به گيرم!
* نه جانم، اختيار دارين بي‌سواد كدومه. بنده غلط بكنم. فقط عرضم اينه كه دقت لازم رو مبذول نمي‌فرمايين. ليسانس زبون عاميانه هم لازم نيست. فقط يه كم عنايت بفرمايين كه حرف زدن روزمره هم ...
- عنايته چيچي؟ شما مي‌خواي واسِ يه كاره اله كيو بي قاعدِ قاعدِ بسازي؟؟
* متوجه عرضم نشدين فك كنم!
- متوجهه عرضه تونم شدم. بسِ ديگِ. حوصه لم و سر بردي!!
بعله، فك كنم تاحدودي منظورم برا بعضي روشن شده باشه. البته برا خودم خيلي طول كشيد كه روشن بشه.
حالا يه دقه اينا رو اينجا داشته باشين؛ سوال اينه كه اصلاً درست نوشتن چيه و به چه درد مي‌خوره كلاً!
من كاملاً قبول دارم كه تو هر مقطعي از زمان يه سبك رسم‌الخطي براي نوشتن ممكنه بيشتر مورد تاييد باشه ولي اوچيزي كه مهم‌تر از مورد تاييد بودنه اينه كه يه ساختار و الگوي معيني هم براش وجود داشته باشه. يعني اگه بنا فقط به اين باشه كه اصواتي رو كه از دهن خارج مي‌شن با يه علائمي (حالا به هر شكل ممكن) ثبت كنيم تا انتقالشون بديم، خودتون قضاوت كنين كه چقدر فهموندن منظور به ديگران مشكل ميشه. به عنوان مثال متن زير بدون توجه به هيچ قاعده‌يي نوشته شده ولي اصلاً خوانا نيست:
«نه مي دون ام عين جا چخبرِ. مي خام به رم به بي نم اوذاو اهوال اظچقرارِ.»
پس يعني اينكه خوانايي يه شرط مهم براي نوشتنه. يعني يه متن بايد بايد جوري نوشته بشه كه هر چه بيشتر به خوانايي صحيح اون كمك كنه.
واسه‌ي اينكه اين اتفاق بيفته ما احتياج به يه سري قواعد داريم. حالا اين قواعد از كجا ميان؟ از اونجايي كه هر چه بيشتر به طبيعت اونچه كه بطور كلي مورد پذيرشه نزديكتر باشيم.
عاميانه‌نگاري هم يجور نگارشه. درسته كه دامنه‌ي شكلهاي مختلف لغات و نحوه‌ي اداي اونا در لحن عاميانه وسيعه و حتي گاهي به نوع لهجه‌ها و گويشهاي افراد هم برمي‌گرده، ولي در بعضي موارد نكات كليدي هست كه عدم رعايت اونا مي‌تونه جداً به متني كه نوشته شده و حتي به نويسنده‌ي اون (از نظر اعتبار و مقبول افتادن در انظار) آسيب بزنه.
من اينجا چندتا نمونه از اين نكات كليدي رو ميارم:
«ه»
از جمله عناصر مهم نگارشي در مقوله‌ي عاميه‌نگاري نحوه‌ي كاربرد «ه» بجاي كسره يا همون جايگزين صداي «اِ» ست.
در متون كتابي و رسمي اين حرف (كه صداي اِ (e) ميده و نه صداي ه (h)) كاربردهاي معيني داره. مثلاً براي تصغير، تانيث، تعلق، تشبيه، تاكيد و ... كه در همه‌ي اونا تقريباً يك چيز مشتركه: جايگزيني حرف، كلمه، يا عبارتي كه حذف شده با حرف «ه» (با صداي «اِ») در آخر كلمه (كه در واقع نماينده‌ي ضمني اون حرف، كلمه يا عبارت محذوف شده). مثل بي‌كاره، مديره، دو جداره، همه كاره، ريشه، لاشه، نوشته، مُثله ...
از طرف ديگه تركيب‌هاي اضافي و وصفي (مضاف و مضاف‌اليه و صفت و موصوف) تكليفشون كاملاً روشنه و هرگز و هرگز در هيچ متني با حرف «ه» به هم متصل نمي‌شن. مثل كتابِ من، بي‌كارِ سرگردان، مديرِ لايق، جدارِ ضخيم، كارِ سنگين، ريشِ كم‌پشت، پانوشتِ كتاب، مثلِ آدم ...
بنابراين هيچ جا و به هيچ مناسبتي متداول و مصطلح نبوده و نيست كه بجاي «مديرِ لايق» بگيم «مديره لايق» يا بجاي «ريش كم پشت» از « ريشه كم پشت» يا بجاي «مثل آدم» از «مثله آدم» استفاده كنيم. (حتي همونطور كه مي‌بينين معني عبارت هم دچار تغيير و تبديل مي‌شه)
يعني بعبارتي «منه منه كله گنده» نداريم! ولي مي‌تونيم بگيم «منِ منِ كله گنده» و اين قضيه هيچ ربطي به عاميانه يا كتابي و رسمي بودن متن نداره «در تركيبهاي اضافي و وصفي از ه استفاده نميشه و استفاده از اين حرف در اين جاها يك غلط ديكته‌ايه»
ولي در مابقي مواردي كه ما مي‌خوايم چيزي رو بدليل عاميانه بودن لحن از كلام حذف كنيم درست اينه كه از اين «ه» استفاده كنيم. مثلا جايي كه مي‌خوايم فعل «است» رو تو جمله‌ي «مجيد پسر خوبي است» حذف كنيم، مي‌گيم «مجيد پسر خوبيه» يا وقتي كلمه‌ي «ديگر» رو مي‌خوايم به فرم عاميانه بنويسيم، نمي‌گيم «ديگِ» مي‌گيم «ديگه» يعني حرف «ه» بجاي «ر» اي كه حذف شده اومده، يا بجاي «آن پسر» مي‌گيم «پسره» كه اينجا كلمه‌ي «آن» حذف شده و بجاش «ه» اومده و مثلاً «نميتونه» بجاي «نمي‌تواند» كه اينجا «د» آخر فعل حذف شده و نظير اينا ...
را - رو - و
«ماشينشو ببين»
«آقا رو ببين»
«مرده‌شورِ ماشينش و خودشو ببرن كه من و تو رو تو هچل انداخت»
اين سه تا جمله‌ي بالا رو درست نگا كنين اگه منظور روشنه كه هيچي اگه نه فقط بگم وقتي «و» رو به عنوان حرف ربط بكار مي‌بريم به كلمه نمي‌چسبونيمش چون در اينصورت داريم به عنوان نشونه‌ي مفعول بي‌واسطه يا همون «را» ازش استفاده مي‌كنيم. (البته اين مال لهجه‌ي تهرونيه تو لهجه‌هاي ديگه مثلاً ممكنه بگيم «ماشينشا ببين» يا «ماشينشه ببين») برعكسش هم همينطور اگه و رو به عنوان نشونه‌ي مفعول بي‌واسطه بكار مي‌بريم حتماً به ته كلمه مي‌چسبونيمش وگرنه خواننده دچار گيجي مي‌شه كه اين «و» مي‌خواد نشونه‌ي حرف ربط باشه يا اينكه كلاً اگه بعد از حرف صدادار مي‌خوايم از اين نشونه استفاده كنيم، بايد بصورت «رو» بياريمش كه تكليفش روشنه و جدا نوشته مي‌شه.
«ش - اش» -- «م - ام» -- «ت - ات» -- «ن - ان» -- «ي - اي»
تست چارجوابي:
1- «بچه گشنه‌اشه»
2- «بچه گشنه‌شه»
3- «بچه گشنشه»
الف - 1 درسته
ب - 2 درسته
ج - 2 و 3 درستن
د - 2 و 3 درست‌ان؟
ه - هرسه درست ان!!
و - من درستم؟
ز - تو درست اي؟؟
ح - درستو خوندي؟
ط - درس‌اتو خوندي؟!!
ي - درس‌اش‌ام نخوند اي؟ پس چيكار اش كن‌ايم حالا؟
ببينين اين تست يه خورده بيشتر از چارجوابي شد متاسفانه. ولي بنظرم توضيحي لازم نداره، خودتون تصميم بگيرين كه كدوم با اوني كه تو محاوره بكار مي‌برين نزديكي بيشتري داره و همونجوري بنويسين بيزحمت.
كلاً در اين مورد خيلي زياد ميشه حرف زد مثلاً اينكه «خواهر مادر» تو لحن محاوره‌اي بشه «خار مادر» يا «خوار مادر» و خيلي چيزاي ديگه مثلاً خود «مثلن» و «اَوَلندشم» و حتي نشونه‌گذاري و اينا. ولي چيزي كه بايد بهش توجه كرد در كل اينه كه (برعكس اونچيزي كه اوايل فكر مي‌كردم) نوشتن محاوره يا عاميانه نگاري بيشتر از نوشتن كتابي هوشمندي مي‌خواد. البته درسته كه ممكنه در فرم كاربرد دستور زبان و پس و پيش شدن كلمات خيلي دست آدم بازتر باشه، ولي اين هوشمندي به اين معنيه كه وقتي داريم يه متن رو به صورت عاميانه مي‌نويسيم بايد با توجه و دقت زيادتري اين كار رو بكنيم تا اونچيزي رو كه داره بعنوان لحن محاوره‌اي مكتوب مي‌شه به فرمي باشه كه خواننده دچار كمترين عذاب و چندگانگي در تشخيص كلمات بشه، ضمن اينكه قواعدي رو هم كه در نحوه‌ي ثبت كردنِ گويش رسمي با گويش محاوره‌اي همپوشاني داره رعايت كرده باشيم. اينجوري هم متن خواناتر ميشه هم بهتر ميشه فضاي مورد نظر رو به خواننده انتقال داد.
حالا ما يه چي گفتيم. قبول كردنش يا نكردنش با خودتون (خوده‌تون؟ خود‌ اتون؟ خُدت‌اون؟؟ ... ).
چه‌بدونم والا؟
.

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

قضيه‌ي نقص فني

گاهي فكر آدم نم مي‌كشه. نمي‌دوني چيا رو گفتي و چيا رو نگفتي. چه حرفايي رو چه شكلي زدي و چيكار كردي كه نمي‌دوني الان چيكار كني. يا بهتر بگم گاهي مغز آدم عين تلويزيوني ميشه كه آنتنشو باد انداخته، يا كلاغا روش دعوا كردن كج شده يا بچه همسايه اومده چرخوندتش و بهمش زده. يا صابخونه چون كرايه‌ش عقب افتاده سر راه رخت پهن كنون، يه حالي به سيمش داده. هر كاري مي‌كني مي‌بيني نميشه. بالاخره بعد از مدتي دقت كردن و بخاطر آوردن اينكه بابا اين تلويزيون داشت عين بچه آدم (يا شايدم مثل آينه، شايدم يه چي بين اين دوتا،‌ نمي‌دونم چي مي‌گن معمولاً اينجور موقعها) كار مي‌كرد، به اين نتيجه مي‌رسي كه خب پس يه مشكلي هست! (البته وقتي مغز آدم مثل اين تلويزيون مذكور ميشه اين نتيجه‌گيريم واسه خودش يه داستانيه... حالا...) بعد كه اين نتيجه رو گرفتي، مي‌زني تو كار تحليل و آناليزِ موقعيت و مهندسي معكوس و هزار جادو جنبل ديگه تا مي‌فهمي علت مثلاً از جعبه تقسيم نيست و از آنتنه. بعد مي‌ري رو پشت‌بوم مي‌بيني زير پايه‌ي آنتن پي‌پي كلاغ هست و نتيجه مي‌گيري كه خب پس كار كلاغاس، بعد مي‌بيني كه نقش برجسته‌ي دمپايي بچه همسايه (البته در اين مورد همساده) روي پي‌پيا افتاده و مي‌گي آهان كار خودِ پدرسوخته‌شه. بعد يادت ميفته تو تاكسي يارو مي‌گفت هواشناسي گفته باد مياد يا اينكه ياد بدهيت به صابخونه ميفتي و كلاً يادت ميره كه براي چي اومده بودي رو پشت‌بوم. احتمالاً چندبار اين كارو تكرار مي‌كني تا بالاخره تمركز مي‌گيري و ايندفه بدون توجه به اطراف يراست مي‌ري سراغ آنتن و مي‌بيني كه فلان! حالا اصلاً مگه مهمه چي مي‌بيني؟ نه خب اين مهمه كه مشكلو حل مي‌كني و برمي‌گردي پايين تلويزيونتو روشن مي‌كني. بعد چنتا كانالو كه عوض كردي خاموشش مي‌كني و مي‌ري سراغ اينترنت چون مي‌فهمي كه قبلنم همينكارو مي‌كردي. يعني اينكه كلاً مشكل نديدن تلويزيون نبوده. مشكل خرابي تلويزيون بوده. به هرحال چيزي كه الان مهمه اينه كه اومدي سراغ اينترنت و دوباره كارتو مثل قبل ادامه مي‌دي. انگار نه انگار كه تلويزيوني بوده از اولشم.
من مطمئنم كه هيچي نفهميدين از اينا ولي به قرآن خودم فهميدم.
حالا اگرم يه وقت فهميدين به روم نيارين بگين نفهميديم. من فعلاً برم يه چند روز ديگه برمي‌گردم.
عزت عالي قابلمه
.

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

مكالمه



به چي داري فك مي‌كني؟
نمي‌دونم، به خودم شايد!
خودت چي؟
خودم ديگه، همين كه اينجوريم.
خب تو كه جور خوبي هستي. چرا فك مي‌كني؟
. . .
نمي‌خواي چيزي بگي؟
چي بگم خب؟ آخه چيزي نمياد تو دهنم كه بگم.
خب باشه بذار من بگم.
بگو.
امروز رفتم پيش اون يارو كه گفتم اون كارا رو داده بودم انجام بده برام.
خب؟
گفتم ...
ببين من مي‌خوام اينو بذارم مردم بخونن.
چيو؟
همينو.
؟ ! ؟
واسه همين نمي‌خوام خيلي چيزا رو توش بيارم.
نمي‌فهمم چي مي‌گي! منظورت چيه؟
ببين ولش كن. بيا صحبتو همينجا قطع كنيم. منم مي‌رم يه چيزي بنويسم.
. . . تو حالت خوبه؟
آره بابا، خوبم.
چه مي‌دونم والا!
 :)
خب پس منم برم بخوابم.
باشه برو.
شب بخير
شب بخير
.
.
.
تو مريضي؟
نه!
پس چي؟
هيچي.
هيچي كه هيچي نيست؟ هست؟
نه!
نه چي؟
نه هيچي.
هيچي كه هيچي.
آره خب.
خب نمي‌شه بري بخوابي؟
چرا.
پس برو.
نه.
چرا؟
نمي‌خوام.
عجب!؟
بله، عجب.
با كي لج كردي؟
با هيچكي.
پس چرا داري لج مي‌كني؟
لج نمي‌كنم.
پس اين چيه؟
هيچي نيست.
مطمئني؟
آره.
چه جالب!
چي جالب؟
نمي‌دونم.
خب.
مرض و خب.
مرض و خب؟
آره پس مرض و چي؟ هيچي؟
مرض و هيچي؟
مرض و هيچي.
آهان.
هخخخ هوخخخ هااعخخخخ
. . .
.
.
.
سلام، من كامبيزم. خواستم ببينم هستي بيام اين امانتيتو بهت بدم. يا نه. نيستي؟ يا چي؟ هيچي. خب پس اگه اومدي بهم زنگ بزن.
.
.
.
الو!
بله؟
چرا گوشي رو ورنمي‌داري؟
نشنيدم صداي زنگو.
خب چرا آخه؟
گوشي تو اطاق بود منم دسشويي بودم.
آهان خب. ببين مياي بريم سينما؟
نه. مي‌خوام برم دسشويي.
خب باشه. پس كاري نداري؟
نه قربانت.
خدافظ
خدافظ
.
.
.
چته؟
چي چته؟
هيچي.
من جورِ خوبي هستم.
خب شب بخير

.