۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

پژواك


 مدام تكرار می‌كنی «گسسته‌گی و پیوستار»! و با هر بار سر تكان دادن، كه می‌خواهی در نظر مخاطبت معنی دار به نظر برسد، به علامت دریغ و افسوس، ژستِ آن رامی‌گیری كه این هم حكایتی است از نفهمیِ دیگرانْ از آنچه كه فقط «تو» و «او» می‌فهمید. بعد  با چاشنی نگاه پشت چشم نازك‌كردۀ «چه فایده؟» در رثای جنون تازه درگذشته‌ات سكوت می‌كنی و سر در راه دیوانگی می‌گذاری.

همۀ این نمایش در مقابل مخاطبی است كه هرگز وجود نداشته، ولی همیشه جایی در فرضت حضور دارد و جایی در تخیلت هر روز با او هم‌كلامی. درست است كه او تو را لحظاتی با سكوتش نكوهش می‌كند یا با همان سكوت نوازش و پیوسته -باز در سكوت- عاشقانه دوستت می‌دارد، ولی از همه بالاتر، این همان است كه جز او كسی نیست كه «می‌فهمد».

......

می‌خواهم بروم قدمی بزنم. ماندن توی سالن و در حضور كسی كه احساس مزاحم بودنت را دائم تشدید می‌كند، قابل تحمل نیست. هر بار كه نگاهش می‌كنم بیشتر مطمئن می‌شوم از اینكه چقدر از وضعیتی كه در آن قرار گرفته بیزار است و ناراضی. هر لحظه معذب‌تر می‌شوم. از طرفی نمی‌خواهم طوری رفتار كنم كه نمایشی حاكی از رنجیدگی و قهر باشد و از طرف دیگر نمی‌دانم با امواج انزجاری كه از همۀ سطح بدنش منتشر می‌شود و بدتر از همه با چشمهایش كه همانطور دوخته به مونیتور می‌خواهد بگوید «نمی‌خواهم باشی! برو!»، چه كنم. اگر نَروم بیشتر رنجش داده‌ام و اگر رفتنم شائبۀ تندی و تغیرداشته باشد، احتمالاً آن را نوعی واكنش برای جلب نظر كردن تلقی می‌كند. مستقل از اینكه نظرش جلب شود یا نشود هم، این رفتار جنس من نیست و لااقل در این لحظه شبهۀ آن را هم نمی‌خواهم تداعی كنم. تیزبین و باهوش و در عین حال بدگمان است و ضمن همۀ اینها می‌دانم قلباً نمی‌خواهد مرا برنجاند. همۀ اینها، او را با خودش را در یك تناقض قرار داده و من را با خودم. برای همین اگر فرارم از سالن به هر شكل غیرعادی جلوه كند متوجه می‌شود و برایش حكم همان قهر و رنجیدگی را دارد و بعد احتمالاً محض دلسوزی پشت سرم خواهد آمد یا به دنبالم خواهد گشت. ولی اینجا هر لحظه تنفس سخت‌تر می‌شود و ممكن است یا سكته كنم یا به پر و پایش بپیچم و كار را از این كه هست خراب‌تر كنم.

.........

«او» به همان سرعت كه فكر می‌بافی از آنها بالا می‌رود وآنها را مرتب و گاهی  پهن و دوباره جمع می‌كند و در جایی می‌چیند، ولی گاهی سكندری می‌خورد و آن وقت است كه تو طاقتت طاق می‌شود و خوابت می‌گیرد. «او» می‌خواهد تو بخوابی؛ بخوابی كه رشتۀ افكارت را كه كلافی سردرگم شده، از هم بگشاید و جا به جای آن را با گره‌های محكم و منظم نشان‌گذاری كند تا به وقت بیداری راحتتر بتوانی از آن بالا و پایین بروی، آنقدر بروی كه مستهلك شود، بپوسد، تكه تكه شود و دست  آخر خرده‌واره‌هایش در پیكر كلمات از سر انگشتانت جست و خیز كنان به بیرون پرتاب شود.

.........

فكر می‌كنم بهترین كار آن است كه مشغولیتی بیرون از اینجا برای خودم بتراشم و به هوای آن بیرون بروم، كه هم واقعی باشد و هم از اینجا خارج شده باشم. یاد این می‌افتم كه در طبقۀ بالای ساختمان یك گالری هست. تصميم مي‌گيرم بروم با آنها راجع به كارهايم مذاكره كنم كه هم خودم را معرفی كرده باشم و هم شاید دری به تخته خورد و توانستم وقت نمایشگاهی بگیرم و سرم گرم شود و هم امیدی پيدا كنم برای مختصری درآمد. كمی تمركز می‌كنم كه چه كنم و چه بگویم. بلند می‌شوم و مصمم به سمت در جنوبی سالن راه می‌افتم. اینطور بهتر است، چون همینطور كه می‌روم پشتم به او است و احتمالاً با این شیوۀ رفتن، كه مشخص است به دنبال كاری از سالن خارج می‌شوم، ظن و گمانی هم به این كه تظاهر به منظوری می‌كنم نمی‌برد.

..........

تكرار می‌كنی: «گسسته‌گی و پیوستار». ولی در لابه‌لای هر هجاء انبوهی از افكار در ذهنت بافته و تلنبار می‌شوند. پس تو می‌خوابی، و همانطور كه او مشغولِ آن گشودنها و گره زدن‌ها است، تو آن خوابهای پیچ‌واپیچ عجیب را می‌بینی؛ مثلاً خواب جایی را كه همه نه تنها می‌فهمند بلكه از ازل «می‌دانند» و تو میان آنها با رضایتی كمیاب، خوشبختی.

........

به طرف آسانسور می‌روم. در آسانسور احساس راحتی می‌كنم. تنها هستم. همینطور كه با خودم شكلك درمی‌آورم به طبقه بالا می‌رسم. از پشت شیشهْ داخل گالری را نگاه می‌كنم. بیشتر از اینكه گالری باشد شبیه امانت‌فروشي است. وارد می‌شوم. یك زن میانسال با خوشرویی به سوالاتم جواب می‌دهد و مرا به شوهرش كه مدیر گالری است معرفی می‌كند. شماره تلفن و آدرس ای‌میل مرا می‌گیرند وبا مهربانی توضیح می‌دهند كه گالری‌های دیگری هم در همان طبقه هست كه شاید بخواهم با آنها هم صحبت كنم. مرد كارت ویزیتش را به من می‌دهد تا برایش رزومه و چند نمونه كار بفرستم. خداحافظی می‌كنیم. به گالری بعدی وارد می‌شوم كه طبق توضیح مسئولش بیشتر با دانشجوها كار می‌كند. آنجا هم چند دقیقه‌ای صحبت می‌كنم و بعد از مبادلۀ اطلاعات به سراغ گالری بعدی می‌روم. با پنج گالری از شش گالری كه در آن طبقه هست مذاكره می‌كنم. گالری ششم تعطیل است. غرق در افكار خودم هستم كه با كدامشان می‌شود جدی‌تر وارد مذاكره شد و چه نمونه‌های كاری را برای كدامشان بفرستم. همینطور كه در فكرم، از آسانسور بیرون می‌آیم و از همان در جنوبی وارد سالن می‌شوم. برایش شرح می‌دهم كه چه شد و او خیلی جدی و بدون آنكه بخواهد اهمیتی بدهد، حرفهایم را گوش می‌كند. توضیحاتم كه تمام می‌شود، سرش را دوباره به سمت لپ‌تاپش برمی‌گرداند و زیر لب چیزی می‌گوید. با اینكه صدایش را درست نمی‌شنوم، ترجیح می‌دهم نپرسم.

چند لحظه به همان حالت كنارش می‌ایستم و بعد آرام سرم را برمی‌گردانم و روی صندلی دیگری با فاصله دو صندلی از او می‌نشینم. از وضعیتی كه دارم احساس انزجار می‌كنم، از حالت بلاتكلیفی كه در آن گیر كرده‌ام، از حقارتي كه براي خودم ساخته‌ام، از اینكه دست و دلم نمی‌رود یك بار برای همیشه رفتارش را جلو چشمش بیاورم و بگویم «آدم باش!». ولی نمی‌شود. نمی‌شود، چون او گفته كه «نمی‌خواهد» و این «من»ام كه «می‌خواهم» ولی خودم هم درست نمی‌دانم كه چرا.

.........

دیوانگی واقعی‌تر از جنون است، یا شاید بشود گفت صادقانه‌تر. جنون هنگامی جان می‌گیرد كه كسی از جنس گوشت و پوست و استخوان از راه می‌رسد و تو، دلت «می‌خواهد»ش. همانجاست كه لباس مخاطب همیشه خاموشت را با شادمانی به تن «تازه‌وارد» اندازه می‌كنی و دیوانگی را بدل می‌كنی به جنون. در اصل جنونت در ستایش او است كه جان می‌گیرد و این مخاطب جایگزین، تا چندگاه نمی‌داند كه در اصلْ تو روحِ خیالِ مطیعی را در تصویر او حلول داده‌ای و خودت هم این «این-همانی» را باور كرده‌ای. ولی كم‌كمك معذب می‌شود و حس می‌كند كه چیزی در این میانه هست كه «درست» نیست، ولی هر كار می‌كند نمی‌فهمدش و وقتی هر از گاه، چیزی بیش از مشتی لاطائلات نامفهوم از تو نمی‌شنود، می‌ترسد و فرار می‌كند.

........

دو ساعت می‌گذرد و من بی‌هدف صفحات را یكی یكی باز مي‌كنم، نگاه مي‌كنم و می‌بندم. كم‌كم هجمۀ افكار شروع مي‌شود. دوباره همۀ همان حس خفگی و فشار ولی ده برابر بدتر از قبل روی مغز و روانم فشار می‌آورد. بلند می‌شوم و این بار بدون ملاحظۀ اینكه «او چه فكری خواهد كرد» از در جنوبی سالن خارج می‌شوم. بی‌هدف در راهروها قدم می‌زنم. هوای محوطه تاریك شده و مردم در آن جمع شده‌اند و هر كدام مشغول كاری هستند: می‌چرخند، می‌گردند، معاشرت می‌كنند، غذا یا نوشیدنی می‌خورند و زندگی می‌كنند. از محوطه دوباره به طبقات بالا برمی‌گردم. همچنان با خودم فكر می‌كنم؛ فكرهایی كه سمت و سوی مشخصی ندارند و هركدام سرگردان به یك گوشۀ ذهنم فرار می‌كنند و به یك جایی می‌خورند و برمی‌گردند و بعد با فكرهای دیگر به هم می‌پیچند و گره می‌خورند و به گوشه‌ای در تاریكی می‌خزند و متوقف می‌شوند. به طبقۀ گالری‌ها می‌روم. همۀ گالری‌ها بسته‌اند و راهروهای اطراف آنها خالی است. به نرده‌های كنارۀ مشرف به محوطه تكیه می‌دهم و شروع می‌كنم به سیگار كشیدن. دوباره سعی می‌كنم افكارم را جمع و متمركز كنم تا به نتیجه برسم. می‌دانم كه هرطور هست باید پول دربیاورم؛ مطمئن، سریع و كافی. یكی یكی امكاناتی كه وجود دارد را مرور می‌كنم. هیچكدام راضی‌ام نمی‌كند. ناگهان فكر تازه‌ای به نظرم می‌رسد. كمی توی ذهنم بالا و پایینش می‌كنم و احساس می‌كنم مابین بقیه ایده‌ها از همه بهتر است. هر چه بیشتر ورندازش می‌كنم، بیشتر از آن خوشم می‌آید. شروع می‌كنم به راه رفتن در امتداد راهرو، قدم‌هایم را تند می‌كنم تا با ریتم فكر كردنم تنظیم شوند. همه چیز بنظرم خیلی خوب است، بهتر ازاین نمی‌شود. چند بار دیگر جوانب كار را مرور می‌كنم. ذوق زده به طبقۀ پایین می‌روم. درِ شمالی نزدیك‌تر است و از آن وارد سالن می‌شوم تا زودترطرح اولیه را بنویسم. او در سمت راست، پشت به مسیر عبور من، و جلوی مانيتورش نشسته. از پشت سرش عبور می‌كنم و یكراست به سمت جای نشستن خودم می‌روم. لپ‌تاپ را باز می‌كنم و بعد از چند جستجو و موقعی كه می‌خواهم شروع به نوشتن كنم، صدایش را می‌شنوم. سرم را بلند می‌كنم می‌بینم با دست اشاره می‌كند كه با او به بیرون از سالن بروم. بلند می‌شوم و پشت سرش از همان در به بیرون می‌روم. «خب. چیكار می‌كنی؟» «چیو؟» «برنامه‌ت چیه؟» «برنامۀ چی؟» كلافه می‌شود «فكر می‌كنم قبلاً صحبتشو كردیم. ادامۀ این وضع ممكن نیست!...» شروع می‌كنیم به بحث كردن. یكی من یكی او، بحث بالا می‌گیرد. رفته رفته هر دو عصبی و متشنج می‌شویم و بحث به پرخاش و تندی می‌كشد. حرفهای غیرقابل تحمل رد و بدل می‌شود و با ترك او و برگشتنش به سالن همه چیز قطع می‌شود.
همۀ آن چه نمی‌خواستم اتفاق بیفتد دیگر اتفاق افتاده، كار تمام شده و من باید بروم.

.....

و تو نه، كه جنونت او را شماتت می‌كند و تقلا می‌كند كه او را بازگردانی ولی نمی‌توانی، چون هر چه بیشتر اصرار می‌كنی او تند‌تر می‌گریزد و بعد آنقدر دور می‌شود كه دیگر دست تو و جنونت به او نمی‌رسد و آن وقت جنون تو شروع می‌كند به مردن. سَخت جان می‌دهد. تو را رنج می‌دهد، گاه می‌خواهد تو را هم با خود به ورطۀ نیستی بكشاند. ولی تو آنقدر گستاخی كه تسلیم نشوی و او در آخر آرام آرام، با نفس‌های بریده بریده همانطور كه بر بالین احتضارش اشك می‌ریزی و او بی رمق دست بر گلویت می‌فشارد، جان می‌كند؛ با نفس‌های یكی در میان، با خروج اصوات بی‌معنی، كه فقط تو می‌دانی چه معنا می‌دهد، و فقط نگاهش می‌كنی و اشك می‌ریزی و نگاهش می‌كنی و اشك می‌ریزی و می‌میرد.
در رثایش سكوت می‌كنی چون دیگر صدا معنایی ندارد، چون جنونی نیست كه صدایت را حمل كند و به گوش كسی كه لباس مخاطب پنهانت را بر تنش كرده بودی و دیگر نیست برساند. احساس خلأ می‌كنی. این تو را یاد «گسسته‌گی» می‌اندازد، به یاد مقادیر جدا از هم، كه به-هم-سرشته‌گی‌شان در قامت دیوانگی‌ات توَهمی از یك «پیوستار» می‌سازد: شبح جانی كه سالهاست كنده‌ای و باز از نو متولدش كرده‌ای و وقتی از فاصله به-اندازۀ-كافی-دور نگاهش كرده‌ای، اسمش را گذاشته‌ای «زندگی». پس باز هم چاره‌ات در دیوانگی است و خوب می‌دانی كه «پیوستار»ِ واقعی در طبیعتِ دیوانگی پنهان است و زندگیِ گسسته تنها در بستر دیوانگیِ پیوسته است كه تحمل می‌شود. ولی تو هشیاری. گول نمی‌خوری. می‌دانی كه باز باید فكر ببافی و مخاطب فرضی همیشگی‌ات باید باز تیمارش كند. پس به نجوای پی‌درپی كلمات و سر تكان دادن برای او قناعت نمی‌كنی و فكر می‌كنی. فكر مي‌كني كه همینطور آدم از دیوانگی دیوانه می‌شود. مي‌فهمي كه دیوانگی را باید به طمأنینه رفت، آرام آرام، وگرنه مخاطب فرضی همیشگی، آنقدر جان می‌گیرد كه تو را می‌بلعد و تو ناچار می‌شوی در راهرو‌ها و اطاقهای سفید با میله‌ها و زنجیرهای بلند، به نطقی رسا، مدام و تكراري «گسسته‌گی و پیوستار» را انذار دهي و دست آخر در میان همهمۀ انبوهی از مخاطبان كه انگار همواره می‌فهمندت، بدون آنكه بشنوندت، به پایان برسی.

و چه غمناك است این ترس از رسیدنِ گسستگی به پیوستار! می‌بینی؟ دیگر سكوت كرده‌ای. وقت خواب است! برو بخواب، بخواب تا كابوس‌ها رویایت را بسازند و من به كارم برسم.

روز خوش
.