۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

مسافر

چه خوب شد آمدي!
...
به چه نگاه مي‌كني؟
به خرابه‌هاي باقيمانده از شهر؟
بقاياي كشتي به گل نشسته؟
يا به رودي كه روزي پرآب بود و حالا جنازه‌ي بچه‌ماهي‌ها را با آب‌باريكه‌اي به باتلاق مي‌برد؟
يادت هست كه؟ اينجا شهري بود، اين باتلاق دريايي و اين جوي رودي.
يادت مي‌آيدچقدر سوار اين كشتي به هر جا سفر مي‌كرديم؟
خب، نمي‌خواهد يادت بيايد. مي‌دانم. يادآوردن درد دارد. لزومي هم ندارد كه آدم خودش را اسير دردي كند كه مي‌تواند هرگز نكشد. ولي آخر خودت آمدي! چقدر هم خوب شد كه آمدي.
نگفتي به چه نگاه مي‌كني...
شايد آمده‌اي ببيني تنها ساكن اين شهر چه مي‌كند. يا شايد آمده‌اي ببيني هنوز بچه‌ماهي زنده‌اي باقيست؟ شايد آمده‌اي آن گوشواره‌اي كه آن روز در خيابان پشتي از گوشت افتاد پيدا كني و ديگر خيالت راحت باشد كه چيزي جا نمانده. نمي‌دانم؛ اگر خواستي بگو پي چه هستي شايد در خورجين من باشد. از آن روزها كه شهر خرابه‌اي شد و رود جويي و كشتي به گل نشست من دائم در شهر پرسه مي‌زنم و ريز ريزه‌هايي كه مانده را در آن مي‌گذارم.
مي‌داني؟ خيلي سنگين است، ولي اگر بخواهي آنرا برايت پهن مي‌كنم و هر چه كه بخواهي را از آن به تو مي‌دهم.


مي‌خواهي برويم با هم دوباره پشت فانوس دريايي پاهايمان را دراز كنيم و قوطي‌هاي خالي را با سنگ هدف بگيريم و بخنديم؟
يا نه! برويم روي شنها با چوب يادگاري بنويسيم.
اصلاً بيا برويم توي شهر روي سنگفرشها من با ادرارم شكلك مي‌كشم و تو بخند و فحش بده. هان؟
نه؟
پس بگو. بگو به چه نگاه مي‌كني. اين ويرانه فقط يك نفر ساكن دارد كه آنهم منتظر است خورجينش پر شود و كم كم راه بيفتد و برود.
ولي خوب كردي آمدي. قدَمت روي چَشم! خوب كه نگاه كردي اگر با من كاري داشتي همين دور و بر جايي نزديك كشتي، يا كنار رودخانه خورجينم را مي‌بندم؛ اگر هم نه، خداحافظي لازم نيست. فقط مراقب باش چيزي جا نگذاري، شايد بار ديگر كه بيايي كسي در اين شهر نباشد.
.

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

بس

قضاوت مي‌شوي
به سادگي
و بي آنكه بداني
كه قضاوت شده‌اي
و محكوم مي‌شوي
به سادگي
... 
و
 در آخر
بي آنكه حكم را ديده باشي
اجراي حكم است
كه خواهي ديدش
و دركش خواهي كرد
با چشمان گرد
و دهان باز
 ...


و بارها و بارها قضاوت مي‌شوي
و باز
اميدواري
كه اين بار
لااقل
احضار شوي،
و باز
در انتها
اين حكم است
كه ناگهان اجرا مي‌شود
و تو ناگهان
به يكباره
با چشمان گشاد
و دهان باز
تمام آنچه كه بر تو
-درغياب تو-
گذشته است را
بي هيچ فرجه‌ي فرجام‌خواهي
درك خواهي كرد
و اطمينان قاضي را
كه مي‌گويد
اين شايسته‌ي توست.
 ...
من روسفيدم. همين مرا بس.
چه نياز است گدايي مغفرتِ گناه ناكرده از بدخيالان؟
در پيشگاه خود روسفيدم و صادق، همين مرا بس.
چه نياز است اثبات راستي به بدگمانان؟
من در پيشگاه دادگاهي بس سهمگين‌تر و سختگير‌تر در انتهاي هزارتوي درون روسفيدم.
بگذار قاضي حكمش را كند، و مستانه بريدن سر عشق را هلهله زند؛

من ِ روسفيد، خودم را بس!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

نا-زندگي

آنها به عده‌اي دوردست‌ها را فروختند،
و آن عده خيالِ دوردست‌ها را به ديگران،
و ديگران ماندند و خيالي روي دستشان... و زندگي‌اي كه هيچوقت به ارگاسم نمي‌رسيد...