۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

روايت پشت صحنه

بعضي آدمها با قصه‌هاي زندگي بيشتر از خود زندگي حال مي‌كنند. يعني برايشان لذت‌بخش است كه كسي بيايد و برود و درامايي درست بشود اين وسط و آنها هم بازيگرش باشند هم تماشاگرش و گهگاهي هم اگر همه‌چيز قرار بشود به خوبي و خوشي پيش برود يك انگولي هم بكنندش كه كج و معوج شود و خسته‌كننده نشود. تلقي‌شان هم اينجوراست كه آخر فايده‌اش چه؟ نه دردي باشد، نه دلتنگي‌اي، نه اشك و آهي! بايد يك جايش بلنگد كه تماشايي بشود. خب اين هم نگاهي است كه نمي‌شود گفت بد است يا خوب است ولي اگر قرار باشد تو هم جايي از اين داستان نقشي داشته باشي، آن وقت ديگر ماجرا فرق مي‌كند. يعني ممكن است بزني همۀ كاسه كوزه را به هم و بازي خودت را بكني، جوري كه ديگر طرف آن فرود و فراز قصه‌اش فقط بشود فرود و فرازش بيفتد در ورطۀ كشك. نمي‌دانم اين بد است يا خوب ولي من حوصلۀ بازي كردن نقشي را كه يكي ديگر بخواهد في‌المجلس عوضش كند ندارم. يعني يك جوري آنقدر قصه در زندگي ديده‌ام و مي‌بينم كه نخواهم وارد نوع ساختگي‌اش بشوم. فكر كنم يك جور بايد بي‌درد باشي تا از آنطور قصه ساختن براي زندگي لذت ببري يا شايد هم بايد باوري به قصه‌هاي خود زندگي نداشته باشي. كمترينش اين است كه از قصه‌هاي خود زندگي و غير قابل پيش‌بيني بودنشان آنقدر مي‌ترسي كه مي‌خواهي پيش‌دستي كني و قصه‌ها را خودت بسازي و عروسك‌گردانش هم خودت بشوي ولي هيچ وقت حساب اين را نمي‌كني كه جايي ممكن است يكي از عروسكها خودش بازي خودش را پيدا كند و كل قصه‌ات را به هم بزند و آن وقت تومانده‌اي با يك قصۀ نصفه نيمه و يك زندگيِ واقعيِ نداشته.
از تاملات چسكي دوزاري ميان‌پرده‌اي.
 ...
ديشب خواب ديدم يكي در خانه را مي‌زند و من از خواب بلند مي‌شوم بيايم در را باز كنم مي‌بينم هنوز صندلي‌ها دوتا دوتا كنار هم تمام راهرو را بسته‌اند و من معلوم نيست چند وقت است خوابيده‌ام. تا ميايم صندلي‌ها را از جلوي در ببرم بچينم سر جايشان، خوابم تمام مي‌شود. ولي شمردمشان دقيقاً بيستوشش‌تا! مهم نيست، نمايش تمام شده و من بايد خانه را مرتب كنم. اول از اتاق خواب شروع مي‌كنم. كلي لباس كه روي زمين ريخته و كلي چيزهاي ديگر، همه را يكي يكي مرتب مي‌كنم و آويزانشان مي‌كنم توي كمد يا تا مي‌كنم و توي كشو يا پايين كمد مي‌گذارم. يك چمدان آن گوشه است كه از 4 ماه پيش آن گوشه افتاده است، با نوك پا گوشۀ درش را مي‌زنم بالا، طوري كه انگاربخواهم بقاياي جنازه‌اي كه تويش ريخته، حالم را منقلب نكند. تويش را مي‌بينم، نه طوري نمي‌شود، ولي هنوز بايد همانجا بماند، آنقدر بماند تا خودش تجزيه و ناپديد شود. 
كافي است. بايد بروم، بروم همه چيز را مرتب كنم. گمانم زندگي جايي همين گوشه‌ها دست به سينه ايستاده كه من دكور را به جاي اولش برگردانم تا رغبت پيدا كند براي روايت كردن بقيه‌اش.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

سكس و سياست

ما اينطور آدمايي هستيم كه وقتي صحبت راي دادن و انتخابات مي‌شه، قضيه رو خيلي «باكره‌طور» سكسي مي‌بينيم، اينجوري كه همونقدر كه بايد عاشق يه يارو باشيم تا باهاش بخوابيم همونطوري‌م بايد عاشق باشيم تا بهش راي بديم، در غير اينصورت از يارو و كلاً از سكس/ سياست متنفريم تا سوار اسب سفيدمون رو ببينيم.
و اكثراً خون و خونريزيام سر اينكه راي بديم يا نديم يا به اين بديم به اون نديم هم از همينجا مياد كه مسئله ناموسيه، نه عقلي و عقلايي.
با كمال احترام اين بود دوزاري من تا اطلاع ثانوي.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

طبي‌عت بيجان

صبح كه چه عرض كنم، ظهر پا مي‌شم، يه كم همينجوري تو دستشويي راجع به خوابي كه ديدم فكر مي‌كنم، يه اپيزود از يه خواب سريالي راجع به هواپيما و پرواز. به هيچ نتيجه‌اي نمي‌رسم، دست و صورتمو مي‌شورم. بسته‌ي پنير رو از تو يخچال در ميارم مي‌بينم خيلي سبكه، براي اطمينان بازش مي‌كنم، مي‌بينم قد يه لقمه‌س. مايكروفرو سريع خاموش مي‌كنم. نونه هنوز داغِ داغ نشده. مي‌ذارمش تو مايكروفر باشه تا برگردم.
تو بقالي وايميستم تا يه خانمي كه داره جنساشو سفارش مي‌ده كارش تموم شه. صداش خيلي بي‌حالت و نسبتاً بمه. خيلي وقتا فكر مي‌كنم از رو صدا مي‌تونم قيافه‌ي آدما رو تشخيص بدم. منظورم صداي معمولي‌شونه البته نه صدايي كه دارن عمداً تغييرش مي‌دن. صداي خانومه بهم مي‌گه كه يه خانم بين چهل‌و‌پنج تا پنجاه ساله‌س با قيافه‌ي معمولي؛ نگاه مي‌كنم مي‌بينم بين سي تا سي و پنج ساله‌س با قيافه‌ي كمي بهتر از معمولي. به اين فكر نمي‌كنم كه چرا سنش رو درست تشخيص ندادم يا حتي قيافه‌شو «جانم؟ بفرمايين؟» چند لحظه به مغزم فشار ميارم «پنير!» «پنير چي بدم؟» تو يخچال نگاه مي‌كنم كلمه‌ي «پاژن» رو مي‌بينم، «پاژن خوب نيست! اينا اومده [الان يادم نيست چي بود] خيلي خوبه...» «باشه همينو بده» «الكي نمي‌گما، پاژن همه مي‌گن بده...» با سر تاييد مي‌كنم يعني زر نزن، زودتر بكن كلكشو، من كه مي‌دونم شركت پخشش الان مارجين سودتو رو مثلاً يه درصد برده بالا. يه بسته پنير [نمي‌دونم چي] ميذاره رو ميز «برا من كه فرقي نمي‌كنه!»، آره اروا عمه‌ت « يه كره‌ي صد م بده» تا بخواد از تو يخچال برداره يادم ميفته عسل هم ندارم، تازگيا عسلا رو اعصابم‌ن، همشون يا شل و آبكي‌ن يا بدمزه؛ يعني طبيعي بودن تو سرشون بخوره، اصلاً حس عسل به آدم نمي‌دن. مي‌رم تو قفسه رو مي‌گردم دنبال عسل، يه سري هست با ظرف شفاف پلاستيكي، قبلاً از اينا گرفتم، مزه‌ش بدك نيست ولي از لاي در ظرفش نشتي داره تمام دست و بال آدم هر دفه نوچ مي‌شه. مهرام! مهرامم دفه قبل گرفتم، شل و آبكي؛ نمي‌دونم اينا چجوري عسل رو رقيق مي‌كنن. اين يكي‌م كه تو شيشه‌س از همون پلاستيكياس فقط ظرفش گنده‌س و شيشه‌ايه. ولي اين يكيو تا حالا نديدم. ماركش نمي‌دونم چي بود، ولي روش نوشته بود «عسل طبيعي ... آذربايجان...». بچه كه بوديم معمولاً سالي يه بار ولايت مادري كه مي‌رفتيم يه جايي بود به اسم «ازنا» يا «ازنو» حوالي خلخال كه اونموقع هنوز جزء آذربايجان شرقي بود، يه آقاي جليلي نامي بود، كندودار بود، از اون عسل مي‌گرفتيم براي مثلاً يه سال؛ طعم عسل طبيعي براي من همونه. ورش مي‌دارم ميام جلوي دخل مي‌ذارمش رو ميز «اين چنده؟» «هيوده‌هزارتومن... ولي عاليه!» با مِن‌ّومن يه صدايي درميارم كه يني «خيله خب». چشمم ميفته به يه كره‌ي كاله با بسته‌بندي سرمه‌اي تو قوطي مقوايي كه توشم معمولاً كره رو تو يه فويل همين رنگي پيچيده‌ن؛ خيلي شيك و اعلاء گذاشتتش روي پنيره. «كره مدلِ معمولي نداري؟» «نه بخدا تموم شده» «از اينا نمي‌خوام! ميرقصوننش خوشگلش مي‌كنن بعد مي‌كنن تو پاچه آدم». دستپاچه تو يخچالشو هم مي‌زنه و يه دونه پنجاه گرمي مي‌ذاره رو ميز، «يكي ديگه‌م بده!» «اگه باشه...»، هست؛ [...]!
پنيرو وا مي‌كنم، بوش آشناس، بوي پنير ليقوان مي‌ده، خوشم مياد، ولي قيافه‌ش به بوش نمي‌خوره، همون ريخت پنيراي پروسس شده‌س: يه تيكه، سفيد، بدون هيچ سوراخ سنبه‌اي. چايي رو مي‌ريزم. نون رو در ميارم. در عسلو باز مي‌كنم. بوش مي‌كنم، هيچ بويي نمي‌ده. مي‌مالمش لاي نون، كره رو هم ميزنم تنگش. يه گاز مي‌زنم: آب قند تغليظ شده و البته شايد «طبيعي». پشتبندش پنير گچي با طعم ليقوان رو هم با چايي شيرين مي‌دم پايين. يه لقمه‌ي كره عسل ديگه درست مي‌كنم. چشمامو مي‌بندم. سعي مي‌كنم تصور كنم الان تو جاده‌ي خلخال به اسالم داريم دسته جمعي نون كره پنير با عسل طبيعي آقاي جليلي مي‌خوريم و مي‌گيم و مي خنديم. از روي صداها مي‌تونم تشخيص بدم كه آدمهاي فاميل همه تو سن و سالِ سي و پنج- شيش سال پيششونن و خوشحالن و قيافه‌هاشون شكل صداشونه و مزه‌ي همه چي مال خودشه و بطور كلي زندگي يه‌جور غيرمنتظره‌اي طبيعيه، تا اينكه مزه‌ي عسل [نمي‌دونم چي] رو دوباره رو زبونم حس مي‌كنم. ياد خوابم مي‌افتم خواب هواپيما و پرواز بود. موضوعش يه جور غريبي -مثل هر خواب ديگه‌اي- فقط تو همون موقۀ خواب منطقي بود. مثلاً من مي‌تونستم هم تو هواپيما باشم هم نباشم، هواپيما‌هه با سرعت درشكه پرواز مي‌كرد و هي سكندري مي‌خورد و من هي تلاش مي‌كردم كه نخوره به جايي، با اينكه فقط مسافر بودم. بعد ازش در همون حال پرواز پياده مي‌شدم و رو يه تپه‌اي بغل دست يه آدمي كه يادم نمياد كي بود، مينشستم و سيگار مي‌كشيدم، دوباره سوار مي‌شدم، بعد همينجور چرند پشت چرند. من يه سري خواباي سريالي مي‌بينم؛ خونه و آسانسور بود قبلاً، ولي اين جديده، تا حالا فك كنم چهار پنج قسمتشو ديدم. قسمت قبليش خيلي بد بود، ولي اين قسمت آخري يه جورايي مهمل بود؛ يعني هواپيماهه ديگه خيلي قلابي بود، اونقدر كه آخرش ديگه سوارش نشدم و رو همون تپه اونقدر نشستم تا بيدار شدم. يه جور بيربط و ناگهاني به اين نتيجه مي‌رسم كه «طبيعي» يعني همين. يعني از يه المانش بتوني درست بقيه مشخصاتش رو بفهمي. از رنگ و بوش بفهمي ليقوانه، محصول آقاي جليليه يا چي ... ولش كن! دلم عسل طبيعي مي‌خواد، پنير طبيعي، آدم طبيعي. دلم يه همچي چيزي مي‌خواد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

قضيۀ جيك جيك مستون

در يك تابستان آفتابي و گرم گنجشك كنار بركه نشسته بود و همينطور كه توي افكار خودش غوطه‌ور بود، كار كردن مورچه‌ها را نگاه مي‌كرد. مورچه‌ها زير لب عرق ريزان به او فحش خواهرمادر مي‌دادند چون فكر مي‌كردند او دارد به آنها مي‌خندد و مسخره‌شان مي‌كند، درحاليكه او تنها كنار منقارش يك خط قيطاني كشيدۀ سر كج رو به بالا داشت، جوري كه قيافه‌اش را خندان نشان مي‌داد. بعد همينطور كه كنار بركه نشسته بود يكهوافكارش  به نتيجه رسيد و ايستاد. چند قدمي به جلو برداشت و جيك جيك كرد، شايد هم حتي جيك جيك مستان كرد؛ چون به نتيجۀ خوبي رسيده بود. مورچه‌ها هم چون زبان گنجشكي بلد نبودند، اين جيك جيك مثل پتك روي سرشان فرود آمد و همانطور كه بعدها خواهيم ديد هيچوقت از يادشان نرفت و فكر كردند كه او تبختركنان دارد به كون‌گشادي‌اش افتخار مي‌كند، در حاليكه گنجشك عادت داشت هر چندوقت يك بار جيك جيك كند، چه برسد به وقتي كه فكر بكري به كله‌اش زده باشد -چون اينطوري بوجود آمده بود. آخر سر هم كه گنجشك از فرط ذوق‌مرگي تني به آب زد و پركشيد و رفت، سيل فحش خواهر مادر و نفرين را بدرقۀ راهش كردند و عرق‌ريزان به كارشان ادامه دادند. خلاصه تابستان گذشت و مورچه‌ها انبارهايشان را پر از آذوقه كرده بودند و داشتند با خوردن گندم كپك زده و پرِ كاه نم كشيده در دالان‌هاي تو در توي تيره و تاريك روزگار مي‌گذراندند و هر از چندگاهي كه تيره‌روزي و سياهي زندگي بهشان فشار مي‌آورد، قصۀ گنجشك كون‌گشادي را براي هم تعريف مي‌كردند كه تابستان آنها را با جيك جيك مستانش مسخره كرد، ولي در عوض با افتخار مطمئن بودند كه او الان دارد زير برفها از سرما و گرسنگي خشك مي‌شود و به اين ترتيب خاطرۀ فشار كار زير آفتاب تابستان و تاريكي و حس انزجار از غذاي نم‌كشيده خوردن در دالانهاي تنگ در زمستان را براي خودشان قابل تحمل مي‌كردند. تا اينكه در يكي از همين روزهاي زمستان ناگهان از سردر ورودي يكي از دالانها صداي خش و خش و ترق و توروقي آمد و مورچه‌هاي نگهبان رفتند ديدند و خبر آوردند كه بله گنجشك دارد دور و بر در دالان به زمين نوك مي‌كوبد و همه اينطور نتيجه گرفتند كه گنجشك دارد التماس مي‌كند كه مورچه‌ها از غذايشان به او هم بدهد و خيلي عصبي‌طور با غيض و بغض شروع كردند به خواندن سرود «جيك‌جيك مستونت بود فكر زمستونت بود؟» كه از قبل براي چنين روزي ساخته بودند و بعد هم چنان ياح ياح خندۀ هيستريكي كردند  كه بعضي‌هايشان از خنده تركيدند و بقيه هم چون جو شادماني بود ناچار شدند به روي خودشان نياورند و اين واقعه به عنوان شادترين لحظۀ تاريخ زندگي مورچگان سراسر عالم به ثبت رسيد.
در همان حال كه مورچه‌ها سرود «جيك‌جيك مستون» مي‌خواندند، گنجشك با كرم چاق و چله‌اي كه از زير خاك بيرون كشيده بود كلي صفا كرد و پشت‌بندش هم عاروغ قايمي زد و پر كشيد و رفت چپيد توي لانه‌اي كه در سوراخ درخت داشت و يك چرت سير خوابيد و فردا صبح هم با طلوع آفتاب به گشت و گذار ميان برفها و مابقي زندگي گنجشكي‌اش مشغول شد.
مورچه‌ها هنوز هم كه هنوز است توي پستوهاي دالانهايشان همين يك داستان را براي همديگر از نوزادهاي توي لارو گرفته تا پير و پاتال‌هايشان (براي اينكه خداي ناكرده از يادشان نرود) تعريف مي‌كنند و گنجشكها هم كماكان به سبك خودشان به زندگي سر شاخ درختها و گشت و گذار كنار بركه‌ها و دشتها در چهار فصل سال ادامه مي‌دهند.
 همانطور كه آنها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.