اين يه قصهست. قصهها بعضي وقتا ميتونن واقعيت داشته باشن، يعني واقعاً اتفاق افتاده باشن يا اينكه به نوعي شبيهسازي از يه واقعيتي باشن. بعضي وقتا ميتونن براي اين گفته بشن كه يكي ميخواد به واقعيت برسوندشون يا حدس ميزنه كه بعداً اتفاق بيفتن. بعضي قصهها براي اين گفته ميشن كه جلوي واقع شدن يه چيزي رو بگيرن و البته بعضياشونم براي اينن كه فقط تو ذهن يه عده يه چيزي رو واقعي جلوه بدن - حالا به هر منظور ممكن.
من تصميمشو ميذارم به عهدهي خودتون. از نظر من ميتونين هر جور خواستين راجع بهش فكر كنين. ولي مطمئنم عدهي كمي ميتونن واقعاً بطور قطعي پي به اين ببرن كه اين قصه جزو كدوم دستهست.
...
دارم را ميرم. وسط درازترين خيابون شهر دارم را ميرم و سيگار ميكشم. هوا سرده. وقتي از در خونه ميومدم بيرون به خيال خودم داشتم يه لباس گرم ميپوشيدم، اصلاً حواسم به سوزي كه مثل الان از زير اوركت و سوئيتشرت ميتونه بزنه تو پك و پهلوم نبود. الان تمام اعضاي بدنم يكي يكي دارن بي حس ميشن.
- كثافت چيكار داري؟ دست از سرم وردار ديگه!
- ساكت! بنويس:
«سوار يه تاكسي شدن براي يه مسير معلوم و به مقصد نامعلوم، هوس نوشتن وبلاگ وسط خيابون وليعصر، قدم زدن تو وليعصر، خريدن يه دفترچه با يه دونه تيغ ريشتراشي از بقالي،...»
- منظورت چيه؟ اينا رو ميخواي چيكار؟
- حرف نزن، بنويس:
«باريك كردن دفترچه با تيغ براي جا شدن دفترچه تو جيب بغل اوركت، بريدن شست دست راست»
- خوب معلومه! هيچ ابلهي تيغِ لختِ درسته رو تو دستش نميگيره باهاش كار كنه.
- لازم نيست نظر بدي. بقيهش:
«باز راه رفتن تو وليعصر به مقصد نامعلوم و مرور كردن ذهنيِ بلاگي كه قراره تو خيابون نوشته بشه؛ يخ كردن از سرما؛ سوار يه تاكسي شدن براي يه مسير كوتاه واسه فرار از سرما؛ خوردن رست بيف تو يه ساندويچي كل كثيف قديمي كه يه زماني برا خودش كيا و بيايي داشته؛ نوشتن يه مقدار از اينا بعد از غذا پشت ميز. در اومدن از ساندويچي و منتظر تاكسي وايسادن بر چهارراه؛ گير نيومدن دربستي براي حدود ده دقيقه؛ حاضر به سوار شدن بي چك و چونه و باز هم حركت بيتوقف ماشينها به سرعت؛ بي خيال شدن و برگشتن تو پياده رو و نشستن روي نيمكت سنگي زير نور چراغ برق خيابون و احساس بي حسي از سرما تو هشتاد درصد از قسمتاي بدن.»
- خوب ميخواي تا كي من اين اراجيفتو بنويسم؟
- اگه شد يه بار حرف نزني و فقط كاري كه ميگم بكني؟
- خوب مثلاً تا حالا با اينايي كه گفتي چه گلي به سر من زدي؟
- بِ نِ ويييس!:
- اوكي! «جر و بحث بيخود با يه موجود مزاحم كه كارش از صب تا شب شده گير دادن به من. رد شدن تصويرهاي دور و نزديك از تو ذهنم؛ نگاه كردن بهشون بدون هيچ واكنشي. تسلط به همه چيز و سعي به تسلط پيدا كردن به اين موجود مزاحم؛ آوردن موجود مزاحم زير رواننويس و نوشتنش روي كاغذ؛ متوقف نكردن نوشتن؛ دونستن اينكه به محض توقف دوباره شروع ميكنه به جولون دادن و خرابكاري؛ نوشتن و نوشتن و گفتن حرفايي كه براي يه آدم ديگه احتمالاً معني خاصي نداره و در همون حال لذت بردن از دست و پا زدن يه موجود مزاحم؛ خسته كردنش از تقلاي بيخود؛ خنديدن به اينكه چه برگي بهش زدم و اينكه الان يك كلمه هم از حرفاي اونو نمينويسم و در همون حال دونستن اينكه بايد فوراً يه چيزي براي ادامهي نوشتن پيدا كنم وگرنه دوباره جون ميگيره؛ گرفتن تصميم به نوشتن يه قصه همينجا وسط خيابون وليعصر تو سرمايي كه تا مغز استخون آدم فرو ميره، حتي به قيمت ذكام و ذاتالريهي بعدش، با وجود اينكه 3 ساله سرما نخوردم و بي اهميت شدن اين موضوع در اون حد كه ايندفه وسط اين كشمكش نخوام جلوي هيچ مرضي غير از اونو بگيرم؛ تصميم نهايي به وايسادن جلوش تا آخر كه يا اون منو بكوبه زمين يا من اونو براي هميشه ساكتش كنم. خوندن وحشت از توي چشاش و خوندن فكرش كه داره سعي ميكنه يه كلكي سوار كنه كه از توي خود متن يه راهي به بيرون باز كنه؛ دونستن اينكه اونم به اندازهي خودم باهوشه؛ شكستن تيغ به سرعت و پيچيدنش لاي كاغذ و انداختنش تو سطل زباله غول آساي كنار نهر و بسرعت شروع دوباره به ادامهي نوشتن و در همين حال دونستن اينكه «همهي من» بيشتر از يه منِ باهوشه و اينكه خوشبختانه اون اصلاً دركي از «همهي من» نداره و شناختن اين ريسك كه يه اشتباه ميتونه منو كلي ازش عقب بندازه؛ تصميم گرفتن به وارد شدن با اختيار و آگاهي كامل به بازيش تا آخر با همهي اين اوصاف و سعي براي جلوگيري از اينكه بتونه حركتمو متوقف كنه. و اين يعني شروع كردن به نوشتن از خودم و خودش براي آخرين بار؛ شايد آخرين بار خودم يا آخرين بار خودش يا شايد آخرين بار هردو و اين يعني شروع دوئل و احتمالاً آخرين دوئل، دوئلي كه تو پايينترين و درونيترين حفرهي دنياي من و اون ميخواد اتفاق بيفته و هيچ شاهدي جز خودم و خودش نداره و هرگز هم نميتونه داشته باشه. حفرهاي به اسم « درونِ من». وعدهي ديدار گذاشتن نه حتي به قيامت.
وَ حركت ...
***
امروز رفتم تو خيابون. راه ميرفتم. خيابون شلوغ بود.آدما بِهِم لبخند ميزدن. منم بروبر نگاهشون ميكردم. رفتم جلوي ويترين يه مغازه وايسادم و خودمو تو شيشه نگاه كردم. جور خاصي نبودم، مثل هميشه، شايد يه كم لاغرتر ولي تفاوت خاصي با قبل نكرده بودم. به راه رفتن ادامه دادم. صورتا و انداما و آدما و من، از كنار هم رد ميشديم و همچنان لبخندا روي فكرم سنگيني ميكرد. انگار يه چيزي رو ميخوندن كه من خودم نميتونستم ببينم. حالم بد نشد، ولي خوشمم نميومد. هر چي جلوتر ميرفتم، شلوغ و شلوغتر ميشد.
بعد اومدم خونه. از اون موقع روي اين صندلي نشستم و همهش يه فكري توي ذهنمه. شايدم يه فكرايي، شايدم سوالايي. سوالايي كه بارها توي ذهنم تكرار شدن. سوالايي كه بيجوابن ولي ديگه آزارم نميدن. ديگه ازشون نميترسم. يعني كلاً ديگه با چيزي مشكلي ندارم، ولي سرحالم نيستم. يه جورايي با سنگ و سيمان احساس نزديكي دارم. حس ميكنم ميتونم همهچيزو همهكس رو بريزم به هم، ولي دليلي هم براي همچين كاري پيدا نميكنم. چشمام انگار تو اين همهمه ذهني دنبال چيزي ميگرده ولي پيداش نميكنه. ميدونم كه بايد باشه ولي نميبينمش. انگار يه چيزي يه جاي كار غلط باشه و من هنوز نميفهمم كجا.
هيچ چيز جديدي اتفاق نميافته و شايد نميخوامم كه اتفاق بيفته. احساس قدرت ميكنم. قدرتي كه دليلي براي استفاده ازش نميبينم. سكوت! سكوت سنگين و طولاني. گاهي احساس فشار ميكنم ولي هر روز كمتر از قبل و در عوض هر روز طولانيتر از روز قبل برام ميگذره. زمان كش مياد و نميفهمم چرا بايد اينطور باشه؟ دليلي براي اين كشدار شدن نميبينم. همچنان از خواب بيزارم ولي بيشتر از قبل گشنهم ميشه و كمتر ميخورم. از هيچكي ناراحت نيستم و حتي از خودم. همهچي صاف و همواره. بدون پستي و بلندي. كلاً بنظرم ديگه بسه. ولي نميفهمم اين ادامه براي چيه؟ شايد چون فكر ميكنم يه چيزي ناتموم مونده ولي هيچ نشونهاي از اينكه چطور بايد تموم بشه ندارم. چه اهميتي داره واقعاً؟
شايد بايد هنوز صبر كرد. اين مهمه؟ آره حتماً. چقدر؟ زياد. شايد بايد ياد بگيرم كه اينم برام مهم نباشه. بعدش چي؟ وقتي همه و همه چيز برام بياهميت شدن اونوقت چي ميشه واقعاً؟ هان؟ اونوقت وقتي اون حس ناتموم بياد روبروم چه عكسالعملي دارم؟ چه سوال مسخرهاي! و در عين حال چه سوال مهمي! يه انتخاب! چرا هميشه انتخاب ترسناكه؟ چون نتيجهش واضح نيست و اگه واضح بود، ديگه انتخاب نبود، ميشد تصميم. گاهي فكر ميكنم كه شايد خودم موضوع يه انتخاب بودم. چه حس احمقانهاي. شايدم انتخاب من اين بوده كه موضوع يه انتخاب بشم. ولي چرا بايد چيزي رو انتخاب كنم كه آزارم بده؟ شايد ديوونهم!؟ نه ديوونه نيستم. اينو ميدونم. شايد آماده نبودم. يا فكر ميكردم كه آماده نيستم. بهرحال حالا همينه كه هست. بقول يارو ميخواي بخوا نميخواي برو بمير. بميرم؟ مردن؟ مردن! مدتها بود كه به مرگ فكر نكرده بودم، شايد سالها. ولي تازگيا خيلي بهش فكر كردم؛ به انواعش، به حالتاش، به لحظاتي كه آدم تموم شدن رو حس ميكنه، به اينكه آيا بعدش آسايش و سكوت و بازگشت بي قيد و شرطي هست يا اينكه بازم پشتش درگيري و گرفتاري داره. به اينكه آيا آدم در قبال چيزايي كه مسئوليت داره يا فكر ميكنه كه مسئوليت داره بايد حتماً زندگي كنه يا ميشه كه راحت مرد؟ به پيچيدگيهايي كه مرگ آدم ميتونه براي ديگراني كه هنوز به زندگي وابستگي دارن ايجاد كنه. به سوالاتي كه از ذهن ديگران عبور ميكنه. و نهايتاً اثرات مثبت و منفي كه در اطراف آدم ميذاره.... و در كل باز آخرش به اين نتيجه ميرسم كه اگه به مردن هم بخواي مثل زندگي كردن فكر كني، حتي اگر زندگي كاملاً جذابيت خودشو از دست داده باشه، اونم كار سختي ميشه.
پس فكر ميكنم كه چطور ميشه فكر نكرد. احتمالاً بعدش ديگه فرقي نداره كه بدون فكر زندگي كني يا بدون فكر بميري ، چون اينجوري هردوش به مراتب راحتتره. يعني اين ممكنه كه بشه مغز رو از كار انداخت و محدودش كرد به خدمتگذاري به چار عمل اصلي؟ ... ته دلم ميدونم كه اين همهي ماجرا نيست ولي دارم همونجوري به فكر كردن بهش ادامه ميدم انگار يكي ميخواد نذاره من از تو اين نوع فكر كردن در بيام پس احساس بدي پيدا ميكنم. يجور انگار توهين ميشه بهِم. ميگردم دنبال اينكه چرا همچين حسي دارم؟ ميبينم، خيلي درونيه و ربطي به فكر كردن نداره. شايد اصلاً يه چيزيه كه با من به دنيا اومده. نه، كاريش نميشه كرد. ظاهراً بايد به اين فشار تا حد امكان با آرامش و رضايت كامل تن بدم. ولي ميبينم، اينم داره بهم زور مياره. يجور مفهوم تسليم شدن و وا دادن توش هست كه هيچ جوري نميتونم باهاش كنار بيام. شايد بيش از حد قُدّم و مغرور. ولي اصلاً زير بار همچين اجباري نميتونم برم. هيچوقت زير بار هيچ اجباري نتونستم برم. چيكار كنم؟ خودمو ميخوام آروم كنم، به الكل فكر ميكنم، به قرص آرام بخش، به مواد مخدر. ولي باز يه حس تحقير شدن و فرارِ از سر ضعف مياد سراغم كه مانعم ميشه. با خدا حرف ميزنم كه چرا هر چي چيز ناسازگار و نامتجانسه رو با هم يجا چپونده بهم. لااقل يه جايي رو نذاشته كه از اونجا خودمو راحت كنم. حتي نميتونم ديوونه بشم. خندهم ميگيره! بعدش اخمام ميره تو هم. احساس ميكنم نميتونم حالت صورتمو تشخيص بدم. ميرم جلوي آينه. تو آينه نگاه ميكنم. با عكسي كه از خودم توش ميبينم احساس غريبگي ميكنم. انگار ميخواد حرف بزنه. قيافهش خيلي مصممتر و جديتر از اونه كه من باشم. ولي در همون حال يه شوخي و شيطنت خاصي تو نگاهش ميبينم كه تو دلمو خالي ميكنه. به اين فكر ميكنم كه دارم دچار جنون ميشم. بنظرم اين اصلاً انعكاس صورت من تو آينه نيست. دهنشو باز ميكنه كه حرف بزنه. به خودم دقت ميكنم. دهنم بستهست مطمئنم. براي اينكه ديگه شكي نمونه رومو يه لحظه برميگردونم و دوباره نگاه ميكنم. ولي جدي جدي داره باهام حرف ميزنه. صداش شبيه صداي خودمه ولي لحن صحبت كردنش فرق داره، يه جورِ وقيح و در همون حال مضحكيه. عكسالعمل خودمم برام عادي نيست. بجاي اينكه بترسم يا خندهم بگيره يا عصبي بشم، با همون بيتفاوتي بهش گوش ميدم.... «آهان! آره! تو هموني كه از زندگي ميگفتي، نه؟ فكر كنم تو بودي! چي شده كه حالا انقدر شبيه مردهها شدي؟» ... فقط همين يكيو كم داشتيم انگار اين وسط! ... «نه، شبيه مردهها نه، بنظر من تو عين خود مرگ شدي، يه حسي به من ميدي تو اين مايهها كه اگر به يه گل دست بزني فوراً ميپلاسه.» از پرروييش چندشم ميشه، حوصلهشو ندارم اصلاً، سعي ميكنم يه جاي ديگه رو نگا كنم. «جرات نداري نگا كني، ها؟ ميترسي؟ نه نميترسي! طاقت اون دلت تموم شده! واااي كه چقدر دوسِت دارم، نينيِ كوچولوي بامزه! تا جايي كه يادم مياد تو از بچگي همينطور بامزه بودي ولي در اصل اسباب عذاب خودت.» نگاش ميكنم، دقيقاً شبيه منه ولي خيلي وقيحه، دلپيچه ميگيرم «تو نگاهت يه چيزي ميبينم، آره؟ عشق؟؟!! اوه! بله البته! هوممم، خوب ببين منم بلدم عاشق بشم! ببين! ميتونم عاشق چلوكباب باشم، عاشق ماشين شاسيبلند، پول، هلو، زردآلو، ويسكي، دختراي لوند و سكسي، يا حتي عاشق نوتبوكم باشم. ميبيني؟ منم ميتونم. پس فقط تو نيستي! ميدوني، فرق من با تو اينجاس كه تو ضعيف و عاجزي ولي من نه! ضعف، آره ضعف! تو خود ضعفي و اين از مرگم بدتره.» مزخرف ميگه ضعف نيست، اگرم باشه من اين ضعفو به هرچي قوّت لجن و مريضه ترجيح ميدم ... «كه ترجيح ميدي؟ نه عزيزم داري شعار ميدي در اصل! ميبينم! ميبينم كه داره قطره قطره آبت ميكنه و تو هم داري كم كم خشك ميشي. مثل يك كندهي پوسيده تنها وسط بيابون» ... خيلي جدي و مصمم نگاش ميكنم كه از رو بره ... «اه تو رو خدا ژست مومن نگير. ببينم، ميشه بگي تا حالا ايمانت به چه دردت خورده، جز اينكه روز به روز همه رو از خودت دورتر كردي؟ هههه! واقعاً كه ترحمانگيزي و البته، تاحدوديم نفرتانگيز. ببين حتي منم گاهي ازت بدم مياد. ميدوني چرا؟ معلومه كه نميدوني! چون هيچوقت نخواستي منو درست ببيني. ولي خوب الان داري ميبيني، واضحتر از هميشه. يادته؟» همينجور بيتفاوت بهش نگاه ميكنم «آره من همونم، همون مسخرههه، ناخوشاينده، يادت اومد؟ آره درسته! همونم! ... و ميبينم هنوزم به همون وقاحت داري نگام ميكني، ميخواي بگي چي؟ مثلاً از من نميترسي؟ من كه ميدونم اونقدر پاهات ميلرزن كه حتي دو قدم نميتوني را بري. دلم برات ميسوزه. چقد آخه تو خيالبافي؟ چيه؟ ميخواي از دست من خلاص شي؟ تو حتي نتونستي يه قدم از من فاصله بگيري. الان مدتهاست كه روز به روز به من نزديكتر و نزديكتر شدي. نميبيني؟ ديگه كسي صداتو نميشنوه. ببين، بذار كاملاً منطقي نگا كنيم، تو در واقع وجودتو توي حسي تعريف كردي كه حتي هيچ جوابي برات نداره، محو شدنتو دارم ميبينم و اينو كه اونچه كه ازت ميمونه، فقط تنهاييته، يعني من! ميفهمي؟ من! من، واقعيترين واقعيت زندگيتم، هميشگي و ابدي. البته شايستگيمم همينه خوب. حالا اگه يه مقدار شعور داشته باشي تو هم ميتوني با من بموني؛ عوضش كاري رو در حقت ميكنم كه تو هيچوقت براي من نكردي. يعني تو لذتي كه از اين به بعد از زندگي ميبرم تو رو هم شريك ميكنم؛ خوشي زياد، حال و حول، تفريح. ديگه چي ميخواي؟ ميبيني من خيلي از تو مهربونترم. قبول كن كه هستم. تو عوضش فقط بايد برام نفس بكشي و يه كمي كار كني و يه مقدار اينور و اونور بري. قبول؟ البته سوال احمقانهايه. معلومه كه قبول ميكني. چون ميدونم هنوز يه مقدار عقل تو كلهت مونده كه معني اين لطفو بفهمي. نه؟» رفته رو اعصابم.... «بدبخت چرا عين بز بهم نگا ميكني؟ اينم فكر داره؟ اين شانسيه كه تو هرگز به من و خودت ندادي. ببين. با من راه بيا. مطمئن باش كه ميبيني باهات از خودت مهربونترم. مطمئن باش.»
همينطور نگاش ميكنم. هنوز ميدونم كه ميتونم تو يه چشم بهم زدن محوش كنم. ولي ميخوام بذارم حرفاشو تموم كنه.
«خوب خوب! ميبينم كه نسبت به قديما منصفتر شدي. تحمل ميكني!!؟ خوبه، خيلي خوبه. انگاري حرفاي صدتا يه غازي رو كه اين مدت غرغره كردي رو خودتم اثر كرده. اما اين كافي نيست. هنوز مقاومت داري. هنوزم ته دلت اونايي رو كه به تنهاييشون جواب ميدن مسخره ميكني. فكر ميكني تافتهي جدابافتهاي هستي، يعني هنوز فكر ميكني كه مثلاً خيلي آدمي. خلاصه هنوز از ايني كه هستي خيلي راضي هستي و اين خيلي تهوعآوره بنظرم. ولي خوب، باشه، همين كه يه ذره راه حرف زدنو باز گذاشتي و تا الان مثل قبلنا نبستيش نشونهي خوبيه بهرحال. پس بذار بيشتر بگم برات. خوب اول يه سوال! براي چي منتظري؟ يعني اصلاً منتظر چي هستي؟ شمردي ببيني تو تمام اين مدت چقدر اوقات خوش و فرصت لذت بردن از زندگيتو از دست دادي؟ چطور ميخواي خودت و منو راضي كني اگه ببيني آخر سر همه چيز غير از اونيه كه تصور ميكردي؟ چقدر ديدي كسي تو وضعيت تو باشه و آخرش به نتيجهاي كه ميخواد برسه؟ ببينم تابحال از خودت پرسيدي محال يعني چي؟ بيا براي يه بارم كه شده واقعبين باش. تو واقعاً تو اين باور و به اصطلاح ايمانت مطلقاً تنهايي. نميبيني؟» ديگه واقعاً داره گه زيادي ميخوره ... «ببين دوست بداخلاق من، اون باور مشترك، حداقل چيزي بوده كه براي رسيدن به خواستهت لازم داشتي، كه حالا اينجا هم تنهايي. معني همهي اين حرفا اينه كه تو يه چيز محالو ميخواي. ميفهمي؟ چته؟ اينم ترديد داره؟ ببين وقتي نخواي بفهمي نميفهمي. اين هميشه جملهي خودت بوده، مگه نه؟ خوب پس ببين سعي كن دست از اين نخواستنِ احمقانه و اون خواستنِ بيفايده ورداري و براي يه بارم كه شده به خودت اجازهي زندگي كردنو بدي.»
كثافت لعنتي داره ذهنمو دستمالي ميكنه. چندشم ميشه. خيلي بهم نزديك شده. يجورايي داره فكرمو بهم ميريزه. حس ميكنم كمكم اينجوري يه مانعي بين من و اونچيزي كه قبلاً بودم، داره حائل ميشه. دلايلم براي اونچيزايي كه بودم و داشتم يكي يكي محو ميشن و آدما و تمام كسايي كه گاهبهگاه با نگاها و حرفا و رفتار تحسينآميزشون منو به اونطور بودن تشويق ميكردن، تو ذهنم دارن به يه مشت احمق و خيالباف يا يه عده فرصتطلب كه تو دلشون منو به مسخره گرفته بودن، تغيير شكل ميدن ... و در همون حال دارم حس عذاب وجدان پيدا ميكنم. عذاب از اينكه ممكنه چقدر خودم و ديگرانو گمراه كرده باشم.
«آهان! آره! وجدان!! چه كلمهي جالب و بيمعنياي. شايد بتوني الانم با اون ديد وجدان-محورت به اين كه ميخواي به زندگي واقعي برگردي نگاه كني ولي اينجوري نه اوني ميموني كه بودي، نه اوني ميشي كه بايد بشي. ولش كن عزيز من. وجدان يه گوليه براي ماليدن به سر كسايي كه قراره سرويس خوبي بدن. همين خود تو؛ شمردي ببيني با اين وجدانت چقدر فرصتو از خودت گرفتي؟ در حاليكه كاملاً ميدونستي از اين فرصتا يه عدهي ديگه به بهترين شكلش استفاده ميكنن و در همون لحظه به تو و اين وجدانت با تمسخر و تحقير يا در بهترين حالت با ترحم نگاه ميكنن. و در مقابل براي اينكه خودتو راضي كني اونا رو تو ذهنت كوچيك ميكردي و تو دلت ريشخندشون ميكردي.» خدايا، اين حرومزاده پاك داره منو بهم ميريزه «اوه! بله البته! خدا!! و البته عشق! و وجدان! هي دور خودت بچرخ. تو رو به همون خدات قسم بس كن! تا كي آخه؟ تا كي ميخواي با اين توهمات، از حقيقتي كه اينقدر لخت و به اين عريوني و در همون حال به اين باحالي، در مقابلته، فاصله بگيري و دوري كني؟ هان؟»
نميخوام وا بدم. ميدونم يه جاي كار ايراد داره. داره مزخرف ميگه. اينطوري نيست. ولي نميدونم چرا بريدم. بريدن! به كارد آشپزخونه فكر ميكنم. به شاهرگم نگا ميكنم كه نبضش داره تندتر از هميشه ميزنه. نميدونم جراتشو دارم يا نه. سعي ميكنم بخودم بيام. ميدونم كه تو دام افتادم، ولي نميدونم چطور بايد ازش خلاص شم. كاش الان... «هه هه، اي بيچاره! اي ابله!» چيكارش كنم؟ دارم خورد ميشم. تمام نيرومو گرفته. سكوت. سكوت ، حتي خدا هم سكوت كرده. هيچكس جوابي برام نداره و اين ديوونهي عوضي داره يكهتازي ميكنه. فقط يه معجزه، واقعاً يه معجزه ميخوام. «اووووه معجزهههه!!!» ... نه معجزه نميخوام! يعني فهميدم. بايد برم بيرون، بايد برم تو خيابون، بايد بتونم تو شلوغي گم و گورش كنم. «آره آره، فرار كن، اينم خودش يه پيشرفتيه برات، حداقل از گلاويز شدن با واقعيت بهتره. آفرين هالو جونم.»
به سختي لباسمو عوض ميكنم. درو پشت سرم ميبندم. همينجور كه راه ميرم احساس ميكنم تعقيبم ميكنه. صداي خندهي خفيف زيرلبي و مشمئز كنندهشو ميتونم تشخيص بدم. ميدونم كه نترسيدم و فقط دارم يه فرصتي رو براي خودم ايجاد ميكنم تا بتونم دوباره ذهنمو جمع و جور كنم... «و بتونم دوباره در خيالات و اوهامم براي خودم الكيخوش باشم» ولكن نيست پدرسگ. ... سرعت قدمامو زياد ميكنم. ميرسم به خيابون اصلي. يه تاكسي رو نگهميدارم. باهاش ميرم تا ميدون.
ميدون پره از آدم. آدماي جور واجور، كوتاه و بلند، زشت و خوشگل، كوچيك و بزرگ، پير و جوون. ميرم تو شلوغترين قسمت پيادهرو. سرعت قدمامو هي زيادتر ميكنم. نفساش پشت سرمه. يهو شروع ميكنم به دويدن؛ يعني دويدن به سريعترين فرم ممكن. پيادهرو شلوغه. سعي ميكنم به كسي تنه نزنم ولي صداي اعتراضا هر چند لحظه يه بار در مياد. قيافههاي متعجب و بهت زده و گاهي وحشتزده مردم از جلو چشم رد ميشن و ميگذرن و من همچنان نفس نفس زنون ادامه ميدم. ميپيچم تو يه كوچه، بعد تو كوچهي بعدي، بازم يكي ديگه... ميدوم و بازم ميدوم، اونقدر ميدوم كه ديگه احساس ميكنم دارم تعادلمو از دست ميدم و ميخورم زمين. كم كم وايميستم، توي شيكمم درد شديدي پيچيده. نفسهام صداي شيههي اسب ميده. سرمو بالا ميگيرم و اطرافمو نگا ميكنم. ظاهراً خبري نيست؛ يعني هيچكي نيست. به يه ديوار تكيه ميدم. نميتونم سر پا وايسم. چشام سياهي ميره. آروم آروم ميشينم. قلبم گرپ گرپ ميزنه. داغ داغم و خيس خيس. تمام پوستم حساس شده. كوچكترين حركت هوا رو ميتونم رو تنم حس كنم. اين ديگه چرا سروكلهش پيدا شد؟ چي ميخواست؟ شك دارم كه چرا فرار كردم. ميخوام دعا كنم، سرمو بالا ميبرم. «و بجاي خدا منو ميبيني!» يه حالت نفرت و وحشت پرتم ميكنه عقب. يه صداي دنگ خوردن استخون به يه علم چدني گاز و بعدش تير كشيدن سرم؛ صداي فرياد «احمق!»؛ درد غيرقابلتحمل و فوقالعاده شديد؛ قطع ناگهاني درد؛ سكوت؛ تاريكي مطلق، سكوت، سكوت، سكوت ....
...
ميدونم كه هنوز زندهم، يعني نمردم. اگه مرده بودم مطمئناً ميفهميدم. اينو از اونجا ميگم كه مدتها راجع به مرگ تحقيق كردم. تمام حالتهاش رو تو ذهنم دستهبندي شده و مرتبشده دارم. خلاصه به زنده بودنم شك ندارم. ولي ميدونمم كه اين امكان هست كه بميرم، يعني احتمالش وجود داره. ولي اونقدر ذوق زدهم كه اين موضوع فعلاً خيلي برام مهم نيست! و دليلشم اينه كه اون اينجا نيست! اينجا ديگه نتونست بياد. بالاخره جا گذاشتمش. اينجا هيچي نيست كه بخواد خودشو توش جا كنه و عرض اندام كنه. اينجا فقط و فقط و فقط منم. «من»! خودم، تنهاي تنها. تنهاي واقعي. نه با يه موجود خيالي مريض و مزاحم. احساس راحتي ميكنم، با اينكه سكوت و تاريكي و سرماي مطلق تنها چيزايي هستن كه ميتونم بيرون از خودم دركشون كنم. اين يكي از عاليترين لحظههاي زندگيمه. ميتونم راحت فكر كنم و حس كنم و بفهمم. بدون هيچ سرخر و مزاحمي. چيزي كه هرگز تجربهش نكرده بودم. همينجور هستم. بدون زمان و مكان ولي ميدونم كه هستم. احتياج به هيچچيز و هيچ كس ندارم. براي اينكه خودمو دارم و اين «خودم» در اين لحظه يعني همهچيزم. ولي تو همين حال يه چيزي بهم ميگه اين وضعيت هميشگي نيست. اين فقط يه فرصته. هموني كه خواسته بوديش. يادت نره ازش درست استفاده كني. يه حسي اومده سراغم. يه حسي كه ميدونم قبلاً هم ميومده ولي من نميتونستم خوب بفهممش. ولي الان هيچ مانعي براي فهميدنش ندارم. يه حسي مثل اينكه داره قلبمو از تو سينهم ميكشه بيرون. فقط يه حسه چون اينجا نه قلبي هست نه سينهاي، نه دستي، نه پايي؛ انگار از توي سينهم يه طناب كلفت داره همينطور كشيده ميشه و مياد بيرون و يه احساس سبكي و بي وزني بهم ميده. دارم حسش ميكنم. قوي و قويتر. نميدونم چقدر شده كه تو اين حالتم. ولي باز يه چيزي داره عوض ميشه. انگار خودمم دارم جزو طناب ميشم و ميرم بيرون. نميتونم و نميخوام جلوشو بگيرم. چون ميدونم بايد برم. راستش يه خورده غافلگير شدم. نميدونم چه استفادهاي ميشد از اينجا بودن كرد، ولي هرچي بود خوبيش اين بود كه بالاخره فهميدم كه اون غول بيابوني جايي هست كه من نيستم و اينجا فقط من بودم. فقط من. در واقع اون اصلاً ميتونه وجود نداشته باشه و الان ميدونم كه هيچوقتم وجود نداشته. الانم اين فقط منم كه دارم ميرم. شايد براي هميشه.
....
اينجا يه دالون نسبتاً درازه. در واقع خيلي درازه، اونقدر دراز كه تهش معلوم نيست. ديواراي دالونو رنگ آبي نفتي زدن و به فواصل نامنظم بين هر 2 تا 10 قدم روي ديوارها پردههاي ابريشمي ضخيم به رنگ اخرا تا نيمهي ديوار آويزونه. نور ملايمي همه دالونو روشن كرده كه منبعشو نميتونم تشخيص بدم. تنها نيستم. گهگاه يه آدمايي يا يه چيزايي شبيه آدم در رفت و آمدن، كه ظاهراً حساسيتي به بودن من ندارن. بارونيهاي بلند يشمي با يقههاي برگشتهي خيلي بلند تنشونه و صورتهاشون تو سايهي يقهها قابل تشخيص نيست. چند دقيقه همينطور نگاه ميكنم. تغيير خاصي اتفاق نميافته. تصميم ميگيرم تو مسير دالون راه برم. راه ميفتم. حركتم حالت عادي و هميشگي رو نداره. بيشتر شبيه سر خوردن روي يخ ميمونه. خيلي نميخوام راجع بهش كنجكاوي كنم. بيشتر دنبال اينم كه جايي رو كه بايد برم پيدا كنم. كمكم يه درو ميتونم بين دوتا از پردهها تشخيص بدم. دو نفر از همونا واردش شدن. منم پشت سرشون ميرم تو.
تابش نور شديد تو چشمام. شنيدن يه صداي خيلي بلند و ممتد كه بايد پردهي گوشمو پاره كنه ولي انگار اصلاً گوشم اينجا دخالتي در شنيدنش نداره. احساس گرماي خوب و مطبوعي كه داغم ميكنه. تعجب نكردن از هيچ چيز چون همهچيز درست همونيه كه بايد باشه؛ احساس حل شدن، تو يه چيز مذاب جذب شدن و باهاش يكي شدن. فهميدن اينكه من دارم برميگردم، به عبارت درستتر: دارم ميميرم.
دونفر از همونا جلوم ظاهر ميشن. اينبار اونقدر نور شديده كه نميتونم قيافههاشونو تشخيص بدم. منو ميگيرن و بسرعت ميبرنم بيرون. و بازم دوباره سكوت.
...
دارن راجع به من حرف ميزنن. نميتونم تشخيص بدم چي ميگن. ولي ميفهمم كه دربارهي من حرف ميزنن. مطمئنم. لحن صحبتاشون يه جوريه انگار ميخوان تصميم بگيرن. هيچوقت خوشم نيومده كسي برام تصميم بگيره. ولي اونا زياد به اين حس من توجهي ندارن. ميخوام حرف بزنم ولي چيزي بنظرم نمياد كه بگم. سعي ميكنم ببينم چي ميگن. صداهاشون بتدريج برام معنيدارتر ميشه. ميتونم بفهممشون. ولي نميتونم تبديل به كلماتشون كنم. در كل ميفهمم كه قراره برگردم همونجاييكه قبلاً بودم. منتظرم اين تصور بياد تو ذهنم كه الان بايد نخوام كه برگردم چون اونجا خيلي اذيت ميشدم. ولي اصلاً همچين حسي ندارم. يعني ديگه مطمئنم كه چيزي نيست كه اذيتم كنه. يعني از اولشم نبوده. هيچوقت! برميگردم.
...
سرمو بلند ميكنم. خيلي درد ميكنه. چشام بياختيار سياهي ميره و بسته ميشه.
صداي آمبولانس مياد. چشامو نيمهباز ميكنم. چند نفر دورم حلقه زدن. يكي از بيرون حلقه داد ميزنه «برين كنار، راهو باز كنين».
همهمهي جمعيت؛ بسته شدن چشام؛ احساس بالا و پايين شدن؛ صداي بسته شدن در آمبولانس؛ آژير؛ آژير؛ آژير؛ ....؛ سكوت.
...
دارم تو خيابون راه ميرم. خيابون شلوغه. آدما بهم لبخند ميزنن. منم بهشون لبخند ميزنم. ته دلم دوستشون دارم. با اينكه ميدونم جنس بيشترشون خرابه. ميرم جلوي ويترين يه مغازه وايميستم و خودمو تو شيشه نگا ميكنم. جور خاصي نيستم، مثل هميشه، شايد يه كم لاغرتر ولي خيلي از قيافهي خودم خوشم مياد. نه كلاً از خودم خوشم مياد. احساس قدرت ميكنم. احساس سبكي، احساس اينكه از خودم خيلي راضيم. من برگشتم. تنها، ولي با خودم. فقط با خودِ خودم.
***
قدم زدن تو وليعصر ساعت يازده و چهل و نه دقيقهي شب. سرماي گزندهي آخرين روزاي پاييز. نشستن روي يه نيمكت. در آوردن يه دفترچه يادداشت با كاغذاي دالبر دالبر از تو جيبم. نوشتن اين چند كلمه با خط درشت: «خداحافظ غول بيابوني!». جدا كردن صفحه از توي دفترچه. چندلا تا كردن كاغذ با دقت؛ پرت كردنش توي نهر كنار پيادهرو. نگاه كردن به رفتن و دور شدن كاغذ چندلا تاخورده روي آب. بلند كردن دست براي اولين ماشين. سوار شدن به مقصد خونه.
وَ حركت.»
.
.
Original Post: Tuesday December 25, 2007 - 12:25am IRST
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر