۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

مجسمه


«شده تا بحال يه حرف خيلي گنده تو دلت باشه كه نتوني به كسي بگي؟

حتي اينم نتوني بگي كه يه حرف خيلي گنده تو دلت هست كه نمي‌توني بگيش؟

تازه از اون بدتر اينه كه بخواي از همه‌م قايمش كني كه خودشون يه وقت حدس نزنن كه چته؟

اين همون وقتيه كه احساس مي‌كني داري منجمد مي‌شي: تمام نيروت تحليل مي‌ره و قدرت هر حركتي رو از دست مي‌دي. اينجاست كه كه كم كم از نظر آدماي دور و برت ديگه خيلي دلچسب و خوشايند به نظر نمي‌رسي. پس شروع مي‌كني به عقب رفتن و پسپسكي تلو تلو خوردن، بدون اينكه زبونت باز بشه به كلمه‌يي گفتن... و همينطور به عقب مي‌ري و مي‌ري و كند و كندتر مي‌شي تا...

تا جاييكه ديگه اوني كه قبلاً بودي نيستي: مضمحل مي‌شي و شروع مي‌كني به تغيير شكل دادن.

ممكنه به يه گوشه‌نشين افسرده تبديل بشي و ممكنم هست بشي يه آدم سركش و ياغي يا حتي يه موجود بدون تعادل كه بين اين دوتا حال در نوسانه.

پس حرف بزن! هر جور كه مي‌توني حرف بزن.

بگو كه نميشه گفت و بگو كه اگر نگي چي ميشه، ولي مي‌توني نگي كه اگر بگي چه اتفاقي ميفته. ولي بالاخره بگو...



مثلاً بگو كه اونشب از سرما آب فواره‌ها و حوض غليظ شده بودن... نه اينكه يخ زده باشن! نه!... غليظ شده بودن، اونقدر كه به كندي يه ماده ژلاتيني و چسبناك تغيير شكل مي‌دادن. ولي مي‌توني اينو نگي كه زمان داشت وامي‌ستاد. چون اگه اينو بگي همه ممكنه به عقلت شك كنن.

بگو كه اونشب، تو فقط داشتي از اونجا رد مي‌شدي كه آقاهه از اون آب مُرده به صورت برنجيش زد و وقتي اينكارو كرد، ديگه تكون نخورد... ولي نگو كه زمان كاملاً متوقف شده بود. چون اينجوري ديگه حتماً مي‌برنت ديوونه‌خونه...

ولي اگه يه وقت گفتي اصلاً جا نزنا، چون بعضي وقتا وقتي خيلي محكم رو حرفت وايسي ديگه نمي‌شنون كه چي مي‌گي، از چشات مي‌خونن كه راست مي‌گي.

پس بگو. عيبي نداره... ولي از ته دلت بگو...»

....

مجسمه تا نزديكاي نيمه‌شب با من اين حرفا رو مي‌زد و بعد يهو با صداي زنگ تلفنم ساكت شد.

.

۱ نظر:

  1. اول از همه تبریک میگم به خاطر راه اندازی اینجا,خیلی خوب و درست حسابی شده,بعدشم اینکه خیلی خوب بود این نوشته!

    پاسخحذف