ديشب خوابيدم، در دو نوبت؛ يكي در چهار و سي دقيقه بعد از نيمه شب و ديگري در هفت و سي دقيقه بعد از نيمه شب. در نوبت اول خوابي نديدم يا شايد هم يادم نمانده كه چه خوابي ديدم. بين دو خواب، كامپيوترم را خاموش كردم. در نوبت دوم ايوب به خوابم آمد. مرا وراندازي كرد و يك نمكدان از جيبش بيرون آورد. شست دست راستم را گرفت و رويش نمك پاشيد. از خواب پريدم. ساعت يازده و سي دقيقهي بعد از نيمه شب بود. ديگر دلم نيامد بخوابم. رفتم سر يخچالم و پنيرم و كرهام و نانم را در آوردم و در ليوانم چايي ام را كه از نيمهشب دم كرده بودم، ريختم. بعد از خوردن لباسم را پوشيدم و از خانه بيرون آمدم. رفتم بانك، رفتم دفتر يكي از دوستان كه تعطيل بود، رفتم عباسآباد پنجاههزارتومان دادم تا كولهام از مواد ناريه پر شود، رفتم خانه، كامپيوترم را روشن كردم، قدري اينور و آنورش كردم و كمي دكمههايش را فشار دادم (شايد يك نفر خبر شده باشد) و خاموشش كردم، رفتم خانهي مادرم، ساعت را نگاه كردم چهار ساعت و نيم مانده بود به نيمه شب، پنجاه هزار تومان را در چهار مرحله به دود و نور و صدا تبديل كردم كه جمعاً يك ساعت و چهل و پنج دقيقه طول كشيد، فاميل هم كمك كردند تا به موقع كار تمام شود. همانجا شام خوردم. نيم ساعت از نيمه شب گذشته بود كه به خانه رسيدم، كمي، يا شايد كمي بيشتر، كامپيوتر را اينور و آنور كردم، البته دكمههايش را به آنصورت فشار ندادم. نميدانم چطور شد كه ياد ايوب افتادم.
وقت خواب است، امشب ميخواهم يكضرب بخوابم، حوصله ايوب را ندارم. شايد سليمان بيايد.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر