۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

يك غزل خداحافظي، از نوع سپيد خفن

يك پيراهن سياه مي‌پوشم. پرده را پس مي‌زنم از پشت پنجره‌ي گردوخاك گرفته‌ي باران خورده، به دورترين نقطه‌ي ممكن توي شهر نگاه مي‌كنم. نفوذ كلمات به ذهنم را به بازي مي‌گيرم. هيچ چيز برايم معناي جذابي ندارد. پس خداحافظ

به اينجور آدم مي‌گويند بازنده، افسرده و ناخوش. باشد. به كسي چه مربوط. مهمتر از همه خودم هستم كه با آن مشكلي ندارم. خداحافظ

دلم براي آن پايين تنگ شده است. مي‌خواهمش. حال بد را. درد را. دلتنگي را. رهايم كن. خداحافظ
اين آخرين كلام من بود. فكر مي‌كني چرا؟ مي‌دانم البته، كه تو اصلاً فكر نمي‌كني به هيچ چيز. به جهنم. خداحافظ

دلت خوش است به آن چهار هواخواه و احوالپرسي كه داري. باشد. همه دارند. برو پي آنكه تو را نمي‌خواهد. خداحافظ

گردن كج كرده‌اي، با آن نفسِ بريده و دماغ آويزان؟ به خيال خودت توي حسي، ولي بگذار بگويم كه توي هيچ چيز خاصي نيستي جانم، عزيزم. خداحافظ


چه اهميتي دارد اگر كه يكي از اين چند سطر دچار سوء تفاهم بشود؟ چه اهميتي دارد اگر كسي همه‌ي آن را اشتباهاً به خودش بگيرد؟ و چه اهميتي دارد (واقعاً چه اهميتي دارد) كه چند خُمار بازگويي كهنه‌ها، چه قضاوتِ درِ پيتي راجع به آن بكنند وقتي خودت مي‌داني منظور كيست و علت چيست؟ هنوز اينجا ايستاده‌اي و بر و بر مرا نگاه مي‌كني؟ برو پي زندگيت بابا جان. خداحافظ


اگر قرار بود روزي حرفي را طوري بزنم كه هيچ كس نفهمد منظورم چيست، امروز همان روز است. مواظب باش تا شب نشده جل و پلاست را جمع كني و جلوي در مسجد پهن كني كه اينجا ميكده‌اي بدنام بيش نيست. مي‌فهمي؟ خداحافظ

من نفهميدم خودم هم، كه براي چه اين اراجيف را سر هم كردم راستش امشب. بنظرم، شما هم زياد جدي نگيريدش. برويد بخوابيد. شب بخير. خداحافظ

كلاً فردا روز ديگري است. و شايد حرفهاي بهتري داشته باشيم براي گفتن. به هر حال الان تا حرفها از همين دست است، بگذار بيشتر آنرا كش ندهم.
پس فعلاً، تا ببينيم فردا چطور مي‌شود. خداحافظ


پ.ن.
چرا كسي سالمرگ هيچ عشقي را سياه نمي‌پوشد؟
.