يكي بود، يكي نبود. البته تا اينجايش مسئلهاي نبود. مسئله از آنجايي پيش آمد كه تعداد بودها و نبودها از «يكي» بيشتر شد و تعداد نبودها هم به تدريج از تعداد بودها جلو زد و آنهايي كه بودند شروع كردند از آنهايي كه نبودند، به نيكي و يا به بدي ياد كردن. ولي اين خودش ما را به اين نتيجه ميرساند كه احتمالاً اصل «سرآغاز»، بايد اينطور بوده باشد كه «يكي بود، يكي نبود و آن يكي كه بود راجع به آن يكي كه نبود اظهار نظر كرد»(لابد براي خودش، ما از كجا ميتوانيم بدانيم؟). و خوب اين نتيجهاش طبيعتاً اين ميشد كه وقتي عدۀ بودها و نبودها زياد شد، اين اظهارنظرها هم همينطور ري كرد و بعد اين مشكل پيدا شد كه اظهار نظرها هميشه «بود» ميماند و «نبود» نميشد، اينطور شد كه بودها تصميم گرفتند براي اينكه اظهارنظر خفهشان نكند، در آنِ واحد عدۀ كمتري حق اظهار نظر داشته باشند و عدهي بيشتري فقط گوش كنند. البته همۀ آنچه كه تا اينجا مطرح شد الزاماً ربطي به آنچه بعد از اين ميخواهم بگويم ندارد. ولي يك ربطش شايد اين باشد كه حالا هم قصهي ديگري دربارۀ بعضي نبودها ميخواهد گفته شود. پس همينقدر كه حالا بعد از عمري فهميديم چرا اول هر قصه ميگويند «يكي بود، يكي نبود» بايد شاكر بود و گذاشت تا قصهگو به اصل ماجرا برسد. ميدانم عدهاي هنوز حيرانند كه «چه ربطي داشت؟» يا «چطور ما بايد از اين اباطيل بفهميم كه چرا اول قصهها يكيبود يكينبود ميچپانند؟» و خوب راست هم ميگويند؛ شايد احتياج به توضيح بيشتر داشته باشد. ولي بگذاريد براي اينكه وقت ديگراني كه موضوع را دريافتهاند تلف نشود همينقدر بگويم كه از قديم و نديم وقتي قصهگو با اين كلمات قصه را آغاز ميكرده، داشته رودهدرازي يكسويۀ خودش را موجه ميكرده كه «همانطور كه از ازل، آن كسي كه بود، غيبت آن كسي را كه نبود كرد و آب از آب تكان نخورد، هرچه را هم كه من به هم بافتم و سرِ هم كردم، همانطور كه گفته شد بپذيريد و نطق هم نكشيد، تا ما هم يك لقمه نان بخوريم». اگر باز هم نفهميديد، ديگر از من كاري بر نميآيد. در سرزميني دور (اين كه سرزمين دور و نكره باشد هم خيلي مهم است ها، اگر نزديك باشد بيم آن ميرود كه شنونده يا خوانندۀ زيرك و لجوج بخواهد برود حقيقتيابي كند و پتۀ قصهگو را روي آب بريزد يا زبانم لال همذات پنداري كند كه حالا بيا و جواب خلق خدا را بده.) جمع كثيري الاغ زندگي ميكردند. اين الاغها براي آن كه بتوانند زندگي قابل قبول و قابل تحملي داشته باشند و نظم و نظام و سر و ساماني به امور جاريهشان بدهند، براي خودشان دستگاه و تشكيلاتي به راه انداخته بودند كه به امور طويله گرداني و چرا و تقسيم بار و جيره (مشتمل بر آب و علوفه و غيرۀ) ايشان ميپرداخت و در عوض سهم مختصري از علوفه و جاي خواب همۀ الاغها نصيب آنها ميشد كه به آن ميگفتند «سهمِ الاغي». اين الاغهاي مسئول تشكيلات را هم «الاغباشي» ميگفتند و اينطور بود كه هر چند مدت يك بار، كل الاغها جمع ميشدند و چندتايي از ميان جماعت خودشان را به عنوان الاغباشي انتخاب ميكردند. برخلاف مرسوم تشكيلات آدمها هيچكدام از الاغها براي الاغباشيها تره هم خرد نميكرد و فقط همان سهم الاغيشان را ميدادند.
خلاصه دردسرتان ندهم؛ تره خرد نميكردند و خرد نميكردند و نميكردند تا اينكه يك روز تعدادي از الاغها تصميم گرفتند تره خرد كنند (اينكه چطور شد كه اين اتفاق افتاد و الاغجماعت -در قديم جامعۀ الاغان را الاغجماعت ميگفتهاند- تصميم گرفتند كاري كه تا آنروز براي مادر و پدر خودشان هم نميكردند براي الاغباشيها بكنند، از نقاط تاريك اين قصه است، ولي در هر حال همين است كه عرض شد) و در مدت كوتاهي يك حس الاغطوري هم باعث شد كه در خرد كردن تره براي الاغباشيها، بين الاغها رقابت بيافتد. خلاصه كه يك روز اين الاغ بيشتر خرد ميكرد و يك روز ديگري و گاهي هم چندتايي با هم به يك اندازه خرد ميكردند.
كم كم همه الاغها غير از الاغباشيها مشغول تره خرد كردن شدند تا اينكه گندش در آمد و الاغباشيها كه قرار بود مسئول رسيدگي به امور الاغها باشند، هر روز داوري ميكردند بين الاغها كه كدام يك امروز بيشتر براي ايشان تره خرد كرده است و براي همين مجبور شدند تشكيلات خود را كمي گستردهتر كنند و هر كدام يكي دو وردست براي رتق و فتق امورجاري هم به كار بگمارند و در عوض سهمالاغيها را كمي افزايش دهند كه به مقياس الاغي آنچنان محسوس نميشد. بعد از مدتي كار به جايي رسيد كه هر از گاهي حتي از يكي «قولِ تره» ميگرفتند كه او را همان نوبت برنده اعلام كنند و در عوض دفعۀ بعد تره را به اندازۀ قولي كه داده خرد كند و بياورد. بعد، چون چندبار اينطور پيشآمد كرد كه بعضي از الاغها نتوانستند «قول تره»شان را در سررسيد ادا كنند، به فكر چاره افتادند كه چكار كنند براي اينكه ديگر الاغي نتواند قول تره الكي بدهد، پس تصميم گرفتند كه يك رستۀ جديد از الاغها تعريف كنند به عنوان الاغ ورشكسته به تقصير كه همانهايي بودند كه نتوانسته بودند قول ترهشان را ادا كنند كه از قضا جيرهشان هم نصف ميشد تا هم متنبه شوند و هم بقيه الاغها سرنوشت آنها را نصبالعين خودشان كنند و ديگر الاغي قولِ ترۀ الكي ندهد. بعد هم بخشي از جيرۀ ضبط شدۀ آنها را تخصيص دادند به آنهاييكه تره بيشتري خرد ميكردند و يا سر قول تره شان ميماندند.از زماني به بعد، روز به روز تعداد الاغهاي ورشكسته به تقصير بشكل غير منتظرهاي زيادتر ميشد، چون يك عده از الاغها براي اينكه بتوانند در خرد كردن تره از بقيه جلو بيافتند، در ازاي كمي از جيرۀ اضافۀ خودشان كه به بعضي الاغهاي ورشكسته به تقصير ميدادند، از آنها در خرد كردن ترۀ خودشان كمك ميگرفتند و به همين دليل تعداد بيشتري از الاغهايي كه قول تره داده بودند نميتوانستند به قولشان عمل كنند چون مجبور شده بودند قولي بدهند كه بتوانند از آنهايي كه با كمك الاغهاي ورشكسته به تقصير تره بيشتري براي الاغباشيها خرد ميكنند پيشي بگيرند و در نتيجه چون حجم چنين قولي بالاتر از حد توان يك الاغ بود نميتوانستند از عهدهاش بربيايند و اينطور شد كه ناگهان بعد از مدت كوتاهي اكثريت بزرگي از الاغها شدند «ترهخردكن» با جيرۀ كمتر و تعداد خيلي كمي هم معروف شدند به «اوستاتره» با جيرههاي هنگفت كه تشكيل شده بود از بخش بزرگي از همان نصف جيرههاي كل الاغهاي ورشكسته به تقصير. از آنجاييكه اوستاترهها بعد از مدتي اختيار تقريباً همۀ جيره را دستشان گرفتند، كم كم گرفتاري دامن الاغباشيها را هم گرفت. يعني ديگر اوستاترههاحتي در تعيين الاغباشيها هم دخالت ميكردند و همه چيز را هم با همان قولِ ترهها حساب و كتاب ميكردند. مثلاً مقداري قولِ تره دست به دست ميشد تا اينكه يك الاغباشي به بيكفايتي مشهور شود و الاغباشي تازهاي جايش را بگيرد. عدهاي هم شدند اين وسط الاغحسابي، كه اينها آن دسته از فرزندان الاغهاي ورشكسته به تقصير بودند كه به لحاظ شغلي جانشين پدر و مادرشان و ترهخردكن جزء شده بودند ولي چون از بچگي زبانشان را براي رسيدن به آب و علوفۀ بيشتر هي دراز كرده بودند، زبانشان دراز و دفرمه شده بود و هر دوبار كه ميگفتند «عر» وسطش «لع»، «پهع»، «گاع»، «ماع» يا اصواتي از همين قبيل به بيرون پرتاب ميكردند (كه بعدها در اثر تكرار و تكامل نتيجهاش ادبيات و فلسفه و علوم طبيعي و مابعدالطبيعۀ و ساير علوم الاغي شد). الاغحسابيها كه اوايل صرفاً مشغول زبانبازي و شكايت و انتقاد از دم و دستگاه الاغباشيها بودند و از اين طريق مختصري اعانه از باب سرگرم كردن الاغجماعت ميگرفتد و در ميان آنها صاحب ارج و قربي هم ميشدند، كم كم تلاش كردند كه جايگزين الاغباشيها شوند ولي از آنجا كه اوايل نميدانستند گير كار جاي ديگري است اگر هم موفق ميشدند، زودتر از بقيه به ساز اوستاترهها به رقص مشغول ميشدند(اوستاترهها ساز هم داشتند، خودتان حتماً ميتوانيد حدس بزنيد كه همچه دم و دستگاهي بدون ساز و آواز كه كارش راه نميافتد- به هر حال اگر هم هنوز نميتوانيد حدس بزنيد، اشكالي ندارد فرض كنيد كه بخشي از قصه را بريدهايم ريختهايم دور) و در نهايت يك الاغباشي ميشدند به قاعدۀ همان الاغباشيهاي قبلي ولي از آنجا كه زماني به الاغحسابي بودن شهرت داشته بودهاند، احتمالاً بيشتر مقبول ميافتادهاند و يا دوامشان يا تنعمشان بيشتر ميشده است.
سالها ميگذشت و همينطور جامعۀ الاغها (همان الاغجماعت سابق) پرجمعيتتر و مناسباتش هم به همان نسبت پيچيدهتر ميشد. فيالمثل چون برخي اوقات قولترۀ شفاهي فراموش ميشد يا بعضي الاغها ياد گرفته بودند كه زيرش بزنند، كم كم جايش را به يك رشته موي بافته داد كه هرچه بلندتر بود نشانۀ بزرگتر بودن حجم قولترۀ مربوطه بود و كم كم شروع كردند به داد و ستد كردن با اين گيسهاي بافته از موي الاغ كه از موقعي به بعد هم به اختصار به آنها گفتند «گيس» و اين گيس بعد از چند دهه كه كلاً ترهخرد كردن جايش را به وراجي داده بود و منسوخ شده بود، جاي قول تره را گرفت و شد ابزار اصلي بده بستان و معاش الاغي. الاغحسابيها هم همينطور متنوعتر ميشدند و سعي ميكردند با كسب تشخص لازم حسابيتر باشند تا انبار گيسشان پرتر باشد و در مدارج الاغي كه ديگر كلي شاخ و برگ داده بود و يك تاربست بسيار گسترده و پيچيده شده بود (از فنّ تبلاغات گرفته تــــــا علم حقوق الاغ تا يونجولوژي و سُمشناسي و غيره)، در جاي بهتري قرار بگيرند و اكثراً تا آخر عمرشان هم حيران ميماندند كه بالاخره كجاي اين تاربست نشستهاند يا كداموري ميروند و هي زير پاي هم را شل ميكردند و از با كون بزمين خوردن ديگري حظ ميبردند.
خودتان احتمالاً ميتوانيد حدس بزنيد كه اين قصه چقدر ميتواند طولانيتر از اينها بشود! (حتماً ميتوانيد! اين «احتمالاً» هم شده ورد زبان ما از بس كه اهل تساهل و ترديد هستيم نعوذبالله) پس بگذاريد دردسرتان ندهم و يكجوري سر و ته قصه را هم بياورم چون هم خسته شدهام هم بيخوابي مجال را گرفته است.
يك روز يك الاغ جوان كه خيلي با خودش كلنجار ميرفت، تصميم گرفت ديگر مثل الاغهاي ديگر نباشد، يعني با خودش به همان شيوۀ الاغي فكر كرد كه «يعني چه كه يك روز يك عده الاغ عنِ گه تصميم گرفتهاند كه تره خرد كنند و ما را امروز اسير اين مصيبتها كردهاند؟ من ديگر كار خودم را ميكنم و اين نحوست را از خودم پاك ميكنم. گور پدرشان هم كرده!» نه آنكه فكر كنيد خيلي جسور بود، يا تيزبين يا چيزي از اين قبيل؛ نه! بلكه چون خيلي الاغتر از اين حرفها بود يعني در واقع يك الاغ به تمام معني بود. خلاصه كه بعد از مدتي، ديگر خبري از اين الاغ جوان نشد ولي در همان اوقات كه ديده ميشد مشهور شد به «كلالاغ» و بعدها خبرش را آوردند كه از گشنگي و سرما و فلاكت مرده قطعاً. البته هيچكس هيچوقت نفهميد كه دقيقاً كِي و چقدر زودتر يا ديرتر از ديگر الاغها مرد يا فلاكتش چقدر بود و سرما در چه حد و شكلي آزارش داد الخ، ولي همينقدر كه عبرتي براي سايرين شد كافي بود، تا بقيه بدانند كه هر چيزي حكمتي دارد و به اين شكل بود كه بقيه الاغها تا ساليان سال به همان شكل به خوبي و خوشي به زندگيشان ادامه دادند و خوشبخت شدند.
قصۀ ما به سر رسيد كلاغه به خونهش نرسيد.
بعدالتحرير:
انشاالله اگر عمري باقي بود همانطور كه مقدمتاً عبارات سرآغاز قصه تشريح شد، در باب اين جملۀ اختتاميۀ هر قصه (در باب هم طرازيِ منظوم ختم هر قصه با نافرجامي رجعت يك كلاغ به آشيانه) هم مفصلاً توضيح لازم عرض خواهد شد. لاكن مختصر آنكه برخي علما اينگونه آوردهاند كه «كلاغ» در واقع همان تيره نفرين شدۀ نوع «كلالاغ» است كه در اثر فلاكت و سرما و گشنگي و بيپناهي سيهروز و پشمالو و نحيف شد ولي بعداً در اثر غضب باريتعالي متاثر از نفرين الاغجماعت رنگِ روزگارْ عارضِ چهرهاش شد و بال درآورد تا مجبور باشد كل يوم حتيالآن براي امرار معاش بالبال بزند و به مقصد هم نرسد تا ديگر ناشكري نكند و كل راويان قصص از همان كمي بعد از ازل اين بيت را در انتهاي هر قصه منظور كردهاند تا درس عبرتي شود بر همگان كه عاقبت كار كلاغ چيزي جز نرسيدن به مقصود نيست.
شاد باشيد.
خلاصه دردسرتان ندهم؛ تره خرد نميكردند و خرد نميكردند و نميكردند تا اينكه يك روز تعدادي از الاغها تصميم گرفتند تره خرد كنند (اينكه چطور شد كه اين اتفاق افتاد و الاغجماعت -در قديم جامعۀ الاغان را الاغجماعت ميگفتهاند- تصميم گرفتند كاري كه تا آنروز براي مادر و پدر خودشان هم نميكردند براي الاغباشيها بكنند، از نقاط تاريك اين قصه است، ولي در هر حال همين است كه عرض شد) و در مدت كوتاهي يك حس الاغطوري هم باعث شد كه در خرد كردن تره براي الاغباشيها، بين الاغها رقابت بيافتد. خلاصه كه يك روز اين الاغ بيشتر خرد ميكرد و يك روز ديگري و گاهي هم چندتايي با هم به يك اندازه خرد ميكردند.
كم كم همه الاغها غير از الاغباشيها مشغول تره خرد كردن شدند تا اينكه گندش در آمد و الاغباشيها كه قرار بود مسئول رسيدگي به امور الاغها باشند، هر روز داوري ميكردند بين الاغها كه كدام يك امروز بيشتر براي ايشان تره خرد كرده است و براي همين مجبور شدند تشكيلات خود را كمي گستردهتر كنند و هر كدام يكي دو وردست براي رتق و فتق امورجاري هم به كار بگمارند و در عوض سهمالاغيها را كمي افزايش دهند كه به مقياس الاغي آنچنان محسوس نميشد. بعد از مدتي كار به جايي رسيد كه هر از گاهي حتي از يكي «قولِ تره» ميگرفتند كه او را همان نوبت برنده اعلام كنند و در عوض دفعۀ بعد تره را به اندازۀ قولي كه داده خرد كند و بياورد. بعد، چون چندبار اينطور پيشآمد كرد كه بعضي از الاغها نتوانستند «قول تره»شان را در سررسيد ادا كنند، به فكر چاره افتادند كه چكار كنند براي اينكه ديگر الاغي نتواند قول تره الكي بدهد، پس تصميم گرفتند كه يك رستۀ جديد از الاغها تعريف كنند به عنوان الاغ ورشكسته به تقصير كه همانهايي بودند كه نتوانسته بودند قول ترهشان را ادا كنند كه از قضا جيرهشان هم نصف ميشد تا هم متنبه شوند و هم بقيه الاغها سرنوشت آنها را نصبالعين خودشان كنند و ديگر الاغي قولِ ترۀ الكي ندهد. بعد هم بخشي از جيرۀ ضبط شدۀ آنها را تخصيص دادند به آنهاييكه تره بيشتري خرد ميكردند و يا سر قول تره شان ميماندند.از زماني به بعد، روز به روز تعداد الاغهاي ورشكسته به تقصير بشكل غير منتظرهاي زيادتر ميشد، چون يك عده از الاغها براي اينكه بتوانند در خرد كردن تره از بقيه جلو بيافتند، در ازاي كمي از جيرۀ اضافۀ خودشان كه به بعضي الاغهاي ورشكسته به تقصير ميدادند، از آنها در خرد كردن ترۀ خودشان كمك ميگرفتند و به همين دليل تعداد بيشتري از الاغهايي كه قول تره داده بودند نميتوانستند به قولشان عمل كنند چون مجبور شده بودند قولي بدهند كه بتوانند از آنهايي كه با كمك الاغهاي ورشكسته به تقصير تره بيشتري براي الاغباشيها خرد ميكنند پيشي بگيرند و در نتيجه چون حجم چنين قولي بالاتر از حد توان يك الاغ بود نميتوانستند از عهدهاش بربيايند و اينطور شد كه ناگهان بعد از مدت كوتاهي اكثريت بزرگي از الاغها شدند «ترهخردكن» با جيرۀ كمتر و تعداد خيلي كمي هم معروف شدند به «اوستاتره» با جيرههاي هنگفت كه تشكيل شده بود از بخش بزرگي از همان نصف جيرههاي كل الاغهاي ورشكسته به تقصير. از آنجاييكه اوستاترهها بعد از مدتي اختيار تقريباً همۀ جيره را دستشان گرفتند، كم كم گرفتاري دامن الاغباشيها را هم گرفت. يعني ديگر اوستاترههاحتي در تعيين الاغباشيها هم دخالت ميكردند و همه چيز را هم با همان قولِ ترهها حساب و كتاب ميكردند. مثلاً مقداري قولِ تره دست به دست ميشد تا اينكه يك الاغباشي به بيكفايتي مشهور شود و الاغباشي تازهاي جايش را بگيرد. عدهاي هم شدند اين وسط الاغحسابي، كه اينها آن دسته از فرزندان الاغهاي ورشكسته به تقصير بودند كه به لحاظ شغلي جانشين پدر و مادرشان و ترهخردكن جزء شده بودند ولي چون از بچگي زبانشان را براي رسيدن به آب و علوفۀ بيشتر هي دراز كرده بودند، زبانشان دراز و دفرمه شده بود و هر دوبار كه ميگفتند «عر» وسطش «لع»، «پهع»، «گاع»، «ماع» يا اصواتي از همين قبيل به بيرون پرتاب ميكردند (كه بعدها در اثر تكرار و تكامل نتيجهاش ادبيات و فلسفه و علوم طبيعي و مابعدالطبيعۀ و ساير علوم الاغي شد). الاغحسابيها كه اوايل صرفاً مشغول زبانبازي و شكايت و انتقاد از دم و دستگاه الاغباشيها بودند و از اين طريق مختصري اعانه از باب سرگرم كردن الاغجماعت ميگرفتد و در ميان آنها صاحب ارج و قربي هم ميشدند، كم كم تلاش كردند كه جايگزين الاغباشيها شوند ولي از آنجا كه اوايل نميدانستند گير كار جاي ديگري است اگر هم موفق ميشدند، زودتر از بقيه به ساز اوستاترهها به رقص مشغول ميشدند(اوستاترهها ساز هم داشتند، خودتان حتماً ميتوانيد حدس بزنيد كه همچه دم و دستگاهي بدون ساز و آواز كه كارش راه نميافتد- به هر حال اگر هم هنوز نميتوانيد حدس بزنيد، اشكالي ندارد فرض كنيد كه بخشي از قصه را بريدهايم ريختهايم دور) و در نهايت يك الاغباشي ميشدند به قاعدۀ همان الاغباشيهاي قبلي ولي از آنجا كه زماني به الاغحسابي بودن شهرت داشته بودهاند، احتمالاً بيشتر مقبول ميافتادهاند و يا دوامشان يا تنعمشان بيشتر ميشده است.
سالها ميگذشت و همينطور جامعۀ الاغها (همان الاغجماعت سابق) پرجمعيتتر و مناسباتش هم به همان نسبت پيچيدهتر ميشد. فيالمثل چون برخي اوقات قولترۀ شفاهي فراموش ميشد يا بعضي الاغها ياد گرفته بودند كه زيرش بزنند، كم كم جايش را به يك رشته موي بافته داد كه هرچه بلندتر بود نشانۀ بزرگتر بودن حجم قولترۀ مربوطه بود و كم كم شروع كردند به داد و ستد كردن با اين گيسهاي بافته از موي الاغ كه از موقعي به بعد هم به اختصار به آنها گفتند «گيس» و اين گيس بعد از چند دهه كه كلاً ترهخرد كردن جايش را به وراجي داده بود و منسوخ شده بود، جاي قول تره را گرفت و شد ابزار اصلي بده بستان و معاش الاغي. الاغحسابيها هم همينطور متنوعتر ميشدند و سعي ميكردند با كسب تشخص لازم حسابيتر باشند تا انبار گيسشان پرتر باشد و در مدارج الاغي كه ديگر كلي شاخ و برگ داده بود و يك تاربست بسيار گسترده و پيچيده شده بود (از فنّ تبلاغات گرفته تــــــا علم حقوق الاغ تا يونجولوژي و سُمشناسي و غيره)، در جاي بهتري قرار بگيرند و اكثراً تا آخر عمرشان هم حيران ميماندند كه بالاخره كجاي اين تاربست نشستهاند يا كداموري ميروند و هي زير پاي هم را شل ميكردند و از با كون بزمين خوردن ديگري حظ ميبردند.
خودتان احتمالاً ميتوانيد حدس بزنيد كه اين قصه چقدر ميتواند طولانيتر از اينها بشود! (حتماً ميتوانيد! اين «احتمالاً» هم شده ورد زبان ما از بس كه اهل تساهل و ترديد هستيم نعوذبالله) پس بگذاريد دردسرتان ندهم و يكجوري سر و ته قصه را هم بياورم چون هم خسته شدهام هم بيخوابي مجال را گرفته است.
يك روز يك الاغ جوان كه خيلي با خودش كلنجار ميرفت، تصميم گرفت ديگر مثل الاغهاي ديگر نباشد، يعني با خودش به همان شيوۀ الاغي فكر كرد كه «يعني چه كه يك روز يك عده الاغ عنِ گه تصميم گرفتهاند كه تره خرد كنند و ما را امروز اسير اين مصيبتها كردهاند؟ من ديگر كار خودم را ميكنم و اين نحوست را از خودم پاك ميكنم. گور پدرشان هم كرده!» نه آنكه فكر كنيد خيلي جسور بود، يا تيزبين يا چيزي از اين قبيل؛ نه! بلكه چون خيلي الاغتر از اين حرفها بود يعني در واقع يك الاغ به تمام معني بود. خلاصه كه بعد از مدتي، ديگر خبري از اين الاغ جوان نشد ولي در همان اوقات كه ديده ميشد مشهور شد به «كلالاغ» و بعدها خبرش را آوردند كه از گشنگي و سرما و فلاكت مرده قطعاً. البته هيچكس هيچوقت نفهميد كه دقيقاً كِي و چقدر زودتر يا ديرتر از ديگر الاغها مرد يا فلاكتش چقدر بود و سرما در چه حد و شكلي آزارش داد الخ، ولي همينقدر كه عبرتي براي سايرين شد كافي بود، تا بقيه بدانند كه هر چيزي حكمتي دارد و به اين شكل بود كه بقيه الاغها تا ساليان سال به همان شكل به خوبي و خوشي به زندگيشان ادامه دادند و خوشبخت شدند.
قصۀ ما به سر رسيد كلاغه به خونهش نرسيد.
بعدالتحرير:
انشاالله اگر عمري باقي بود همانطور كه مقدمتاً عبارات سرآغاز قصه تشريح شد، در باب اين جملۀ اختتاميۀ هر قصه (در باب هم طرازيِ منظوم ختم هر قصه با نافرجامي رجعت يك كلاغ به آشيانه) هم مفصلاً توضيح لازم عرض خواهد شد. لاكن مختصر آنكه برخي علما اينگونه آوردهاند كه «كلاغ» در واقع همان تيره نفرين شدۀ نوع «كلالاغ» است كه در اثر فلاكت و سرما و گشنگي و بيپناهي سيهروز و پشمالو و نحيف شد ولي بعداً در اثر غضب باريتعالي متاثر از نفرين الاغجماعت رنگِ روزگارْ عارضِ چهرهاش شد و بال درآورد تا مجبور باشد كل يوم حتيالآن براي امرار معاش بالبال بزند و به مقصد هم نرسد تا ديگر ناشكري نكند و كل راويان قصص از همان كمي بعد از ازل اين بيت را در انتهاي هر قصه منظور كردهاند تا درس عبرتي شود بر همگان كه عاقبت كار كلاغ چيزي جز نرسيدن به مقصود نيست.
شاد باشيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر