۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

سوتو وُچه

زندگي
آدم با لحظه‌لحظه‌هاي زندگي‌اش معني مي‌دهد. ولي آدمها، معمولاً، دوست دارند زندگي را در قصه‌هايش معني كنند. بجاي زندگي دنبال قصه‌اند. قصه هم بايد اوج داشته باشد و فرود. بايد غمناك يا هيجان انگيز يا ترسناك باشد. اغلب آدمها، احتمالاً جز آنها كه از گرسنگي و فقر و بيماري رنج مي‌برند، رنجشان از خود زندگي نيست كه از قصه‌هاي زندگي‌است.
...

كلمه
گاهي حس مي‌كني از خودت فاصله گرفته‌اي. سخت‌تر شده‌اي و سردتر. دليلش شايد نگاه‌ها باشد. نگاه‌هايي كه قضاوتگرند. در چنين گاهي، نوشتن حكم ساختن راه به مقصد جايي نامكشوف را دارد. هر كلمه به مثابۀ قدمي است كه بر مي‌داري و در همان حال نسبتش را با زمين مي‌سنجي؛ با شيبش، با جنسش و با جهتي كه بايد در راه رفتن بر روي آن پيش بگيري. گاهي بايد چند قدم به عقب برداري و دوباره حركت كني،‌ گاهي كند و گاهي تندتر مي‌شوي. گاهي براي چند لحظه مي‌ايستي و در فضاي اطراف براي يافتن نشانه‌اي براي چگونه برداشتن گام بعد تامل مي‌كني. گاهي اين قدمها مي‌خواهند تو را به جايي در درونت راهي كنند. جايي كه رسيدن به آن راحت نيست. جايي در انتهاي اعماق. جايي كه قرار است بداني چگونه باز به خودت نزديك شوي. و مي‌داني كه بخش بزرگي از اين مقصد در خود مسير است، پس با تمركز و تأني بيشتري كلماتت را كنار هم رديف مي‌كني.
..

عبور
بعضي اوقات بايد آنقدر ساكت از ميان همهمه‌ها عبور كني، و آنقدر بروي و بروي تا سكوتت همۀ صداها را در خودش ببلعد و ديگر صدايي نماند.
گاهي بايد آنقدر بي‌حس بشوي كه همۀ دردها را يكجا جمع كني. يكجا، باهم، به يكباره، توي سرت، توي سينه‌ات، ميان مشتهايت و  آنجا كه آسمان به زمين مي‌خورد، همه را از لبۀ هستي به ميان تاريكي بياندازي و برگردي.
نايست، برو، بگذار هر چه مي‌آيد بيايد، همه را بشنو، همه را به جان بپذير و جمع كن و با خودت ببر، ببر تا بيخ دنيا، دم آخرين نقطۀ ممكنِ بودن بايست. همانجا خرد شو و خرد كن و بشكن و بريز و اگر توانستي دوباره از نو و تازه برگرد وگرنه همانجا آنقدر بمان تا شفق با باد همراهت كند.
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر