آن را پشت ديوار حياط خانهاش پيدا كرد. آنجا يك خرابۀ متروك بود كه از خيابان پشتي ميشد به آن دسترسي داشت. هر چه كرد به دركي از اين كه چيست و به چه درد ميخورد نرسيد. يك جسم دوكي شكل بود ولي نه دوك كامل. انگار دو بُرش از دو طرف يك دوك تو خالي را به همديگر جوش داده باشند به طوري كه هيچ منفذ و شكافي نمانده باشد. چيزي شبيه غلاف هستۀ زردآلو با اين تفاوت جنسش از نوعي فلز بود و هيچ لبۀ تيزي نداشت. اندازهاش كمي كوچكتر از يك توپ راگبي و خيلي سبك و در عين حال سخت بود. هيچ شباهتي به هيچ چيزي كه تا آن موقع ديده بود نداشت. نميدانست چكارش كند. چند بار آنرا به زمين كوبيد ولي هيچ اتفاقي نيفتاد، حتي خراش هم بر نداشت و فقط كمي خاكي شد. بين چند سنگ قرارش داد و با يك سنگ بزرگ رويش كوبيد. چند سنگ و همينطور سنگ بزرگ خرد شدند ولي باز هيچ اتفاقي نيفتاد. حتي ذرهاي فرو رفتگي پيدا نكرد و تغيير شكل نداد. آن را برداشت و به خانه برد و توي كمد اتاق گذاشت. هر شب قبل از خواب آن را بر ميداشت و ورانداز ميكرد و مدتي راجع به آن فكر ميكرد، بدون نتيجه به خواب ميرفت و دوباره صبح آن را سر جايش توي كمد ميگذاشت. جرأت نميكرد آن را به كسي نشان دهد. ميترسيد يا چيز مهمي باشد و آن را از چنگش در آورند يا آنقدر نگهداري از چيزي كه به هيچ كاري نميآيد در نظر همه احمقانه جلوه كند كه مايه تمسخر ديگران شود. دلبستگي عجيبي به آن پيدا كرده بود و فكر ميكرد ممكن نيست كه چنين چيز منحصربفردي بلا استفاده و بيفايده باشد.
روزها و شبها سپري ميشدند بدون اينكه شناخت بيشتري نسبت به آن پيدا كند، ولي در مقابل بيشتر و بيشتر به حضور و وجودش عادت ميكرد، طوري كه صبحها از خانه بيرون ميرفت و عصرها به هر بهانهاي شده زودتر از سر كار به خانه بر ميگشت. كمكم در محيط كار هم تغيير رفتارش مشخص ميشد. بيحوصله و گيج شده بود و هر روز اين تغييرات در او شدت ميگرفت. نهايتاً عذرش را خواستند و او بر خلاف آنچه توقع ميرفت نه تنها از اين اتفاق متاثر نشد، بلكه با اشتياق هر چه تمام رسيد حكم اخراجش را امضاء كرد و با عجله به خانه برگشت. ديگر جز براي خريد مايحتاج اصلي مثل سيگار و نان و خوراك مختصر روزمره از خانه خارج نميشد، اندوختهاش به تدريج تمام ميشد و او همچنان بي توجه به اينكه با به پايان رسيدن اندوختهاش كه ديگر حتي توان خريد آذوقه و سيگار را هم ندارد، همۀ اوقاتش را با آن ميگذراند. دائم آنرا در دستهايش ميگرداند و تماشايش ميكرد. نميشد گفت عاشقش شده بود، ولي كنجكاوي و عطش غريب نسبت به چيستي آن روز به روز در وجودش يزرگتر و عميقتر ميشد، بدون اينكه ذرهاي نااميدي به ذهنش راه پيدا كند. نسبت به همۀ احتياجات روزمرهاش بيملاحظه و بيتوجه شده بود و همين باعث ميشد كه نحيفتر و ضعيفتر شود. نهايتاً چارهاي جز اين نديد كه كوچك شود. پس شروع كرد به كوچك شدن و هر روز كه ميگذشت كوچكتر ميشد. يك شب قبل از خواب ديد آنقدر كوچك شده كه ديگر نميتواند آن را از داخل كمد در بياورد. به سختي چند كتاب و بشقاب را زير پايش گذاشت تا دستش را برساند و آنرا از توي كمد دربياورد و توي رختخوابش بگذارد. ديگر همانجا توي رختخوابش بود و شبها آنرا بغل ميكرد و باز در طول روز بعد كوچكتر ميشد.
...
سالها بعد شهرداري خانه متروكهاي را كه در طرح احداث اتوبان افتاده بود، بعد از شش نوبت آگهي در روزنامههاي كثيرالانتشار با لودر صاف كرد. چيز زيادي در داخل خانه نبود. تمام اثاثۀ باقيماندۀ آن را قبل از تخريب بيرون آورده بودند و توي خرابۀ پشت آن ريخته بودند و هر آنچه مثل كتاب و بشقاب كه قابل استفاده بود را هم دورهگردها بيرون كشيدند و با خود بردند.
....
نَه سالها بعد و نه هيچوقت ديگر كسي از شيئي دوكي شكل كه دوك كامل نبود و طوري بود كه انگار دو طرف از يك دوك فلزي توخالي را بريده باشند و به هم جوش داده باشند كه هيچ منفذي به بيرون نداشته باشد و لبههاي گرد و مدور داشته باشد، حرفي نزد. ولي شايد جايي كنار خرابههاي حريم يك اتوبان افتاده باشد يا شايد حتي زير آسفالت يك اتوبان دفن شده باشد. كسي چه ميداند؟
روزها و شبها سپري ميشدند بدون اينكه شناخت بيشتري نسبت به آن پيدا كند، ولي در مقابل بيشتر و بيشتر به حضور و وجودش عادت ميكرد، طوري كه صبحها از خانه بيرون ميرفت و عصرها به هر بهانهاي شده زودتر از سر كار به خانه بر ميگشت. كمكم در محيط كار هم تغيير رفتارش مشخص ميشد. بيحوصله و گيج شده بود و هر روز اين تغييرات در او شدت ميگرفت. نهايتاً عذرش را خواستند و او بر خلاف آنچه توقع ميرفت نه تنها از اين اتفاق متاثر نشد، بلكه با اشتياق هر چه تمام رسيد حكم اخراجش را امضاء كرد و با عجله به خانه برگشت. ديگر جز براي خريد مايحتاج اصلي مثل سيگار و نان و خوراك مختصر روزمره از خانه خارج نميشد، اندوختهاش به تدريج تمام ميشد و او همچنان بي توجه به اينكه با به پايان رسيدن اندوختهاش كه ديگر حتي توان خريد آذوقه و سيگار را هم ندارد، همۀ اوقاتش را با آن ميگذراند. دائم آنرا در دستهايش ميگرداند و تماشايش ميكرد. نميشد گفت عاشقش شده بود، ولي كنجكاوي و عطش غريب نسبت به چيستي آن روز به روز در وجودش يزرگتر و عميقتر ميشد، بدون اينكه ذرهاي نااميدي به ذهنش راه پيدا كند. نسبت به همۀ احتياجات روزمرهاش بيملاحظه و بيتوجه شده بود و همين باعث ميشد كه نحيفتر و ضعيفتر شود. نهايتاً چارهاي جز اين نديد كه كوچك شود. پس شروع كرد به كوچك شدن و هر روز كه ميگذشت كوچكتر ميشد. يك شب قبل از خواب ديد آنقدر كوچك شده كه ديگر نميتواند آن را از داخل كمد در بياورد. به سختي چند كتاب و بشقاب را زير پايش گذاشت تا دستش را برساند و آنرا از توي كمد دربياورد و توي رختخوابش بگذارد. ديگر همانجا توي رختخوابش بود و شبها آنرا بغل ميكرد و باز در طول روز بعد كوچكتر ميشد.
...
سالها بعد شهرداري خانه متروكهاي را كه در طرح احداث اتوبان افتاده بود، بعد از شش نوبت آگهي در روزنامههاي كثيرالانتشار با لودر صاف كرد. چيز زيادي در داخل خانه نبود. تمام اثاثۀ باقيماندۀ آن را قبل از تخريب بيرون آورده بودند و توي خرابۀ پشت آن ريخته بودند و هر آنچه مثل كتاب و بشقاب كه قابل استفاده بود را هم دورهگردها بيرون كشيدند و با خود بردند.
....
نَه سالها بعد و نه هيچوقت ديگر كسي از شيئي دوكي شكل كه دوك كامل نبود و طوري بود كه انگار دو طرف از يك دوك فلزي توخالي را بريده باشند و به هم جوش داده باشند كه هيچ منفذي به بيرون نداشته باشد و لبههاي گرد و مدور داشته باشد، حرفي نزد. ولي شايد جايي كنار خرابههاي حريم يك اتوبان افتاده باشد يا شايد حتي زير آسفالت يك اتوبان دفن شده باشد. كسي چه ميداند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر