درد، درد زياد، مته روي پيشاني نزديك چشم چپ. آواز ميخوانم، آوازي كه تلفيقي از چند آواز مختلف و اصواتي است كه شايد هرگز نشنيدهام و دردي كه تير آن تا روي دست چپم ميكشد. بدنم يخ كرده و پنجرهها را بستهام تا هوا هيچ جرياني نداشته باشد. تحمل كوچكترين جريان هوا، صدا، و هر چيزي كه بخواهد تمركزم را به هم بزند ندارم. فقط همين تمركز روي درد و روي نقطه اثرش است كه ميتواند توان مقابله با آن را در من ايجاد كند. اين نوشتنن ممكن است كمي آرامم كند. نميدانم. شايد هم نه. هيچ كس نميداند. آخرين بار درست 3 سال پيش بود همين موقع سال، آنموقع خانۀ احمدرضا بودم. پرند. حياط احمدرضا براي راه رفتن و دور زدن خيلي مناسب بود. آفتاب هم داشت. آفتاب تند و گرماي زياد. و من همينطور آواز ميخواندم و زير آفتاب حياط احمدرضا راه ميرفتم. آنموقع تصوري از اينكه چيست و از كجاست نداشتم. ولي الان فكر ميكنم بايد نوعي سينوزيت باشد. حوصله ندارم بگويم چرا ولي احتمال ميدهم.
گور پدر همه چي. گور پدر همه. دردش دارد تا پشت سر ميزندو لرز ميكنم، انگار تمام انرژيام را ميگيرد.
حداقل خوب است كه مغزم از كار نيافتاده و انگشتانم هنوز قادر به تايپ كردن هستند. ولي پاي چپم هم از فرط انقباض درد ميكند.
گور پدر همه چي. گور پدر همه. دردش دارد تا پشت سر ميزندو لرز ميكنم، انگار تمام انرژيام را ميگيرد.
حداقل خوب است كه مغزم از كار نيافتاده و انگشتانم هنوز قادر به تايپ كردن هستند. ولي پاي چپم هم از فرط انقباض درد ميكند.
بايد بروم يك چاي داغ بريزم و بخورم. فكر ميكنم بايد كمي بهترم كند. شايد هم بد نباشد كه آواز بخوانم و دور حال را قدم زنان بچرخم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر