روزي روزگاري در يك دهكده وسط جنگلهاي آمازون پسري زندگي ميكرد كه در كودكي يك گوريل مادرش را خورده بود و براي همين او از همان كودكي از هر چه گوريل بود متنفر شده بود و با خودش عهد كرده بود از اين به بعد هر بچه گوريلي كه در جنگل ديد، مادرش را پيدا كند و بخورد.
او اين عهد را تا زماني كه جوان شد و اجازه پيدا كرد با پدرش به جنگل برود در سينه حفظ كرد و در آن روز تصميم گرفت مادر اولين بچه گوريلي كه پيدا كرد بخورد. بعد از ساعتها پياده روي در جنگل وقتي كه پدرش آتشي روشن كرد تا كمي استراحت كنند و غذايي بخورند رو به پدرش كرد و گفت «پدر گوريلها كجا زندگي ميكنند؟» پدر با كمي تعجب گفت «آنجا!» و با دست جايي از بيشه را نشان داد. مرد جوان كمي منومن كرد و گفت «من ميروم دست به آب» پدر با كمي نگراني جواب داد «برو ولي زود برگرد كه غذا بخوريم و دوباره راه بيفتيم». ولي تا پدر رويش را به سمت آتش برگرداند نوك پا چرخيد و رفت به محل زندگي گوريلها. وقتي رسيد، از پشت يك درخت شروع كرد به تماشا. يك بچه گوريل را ديد كه در حال بازي و جست و خيز، از سر و كول مادرش بالا ميرود و مادر گوريل هم در حال چرت زدن گاهي خرخري ميكند. آهسته نزديك شد و چون در تمام اين سالها براي چنين موقعيتي برنامهريزي كرده بود، يك موز از تنبانش بيرون كشيد، پوستش را كند و شروع كرد از پشت درخت تكان تكان دادن. بچه گوريل كه متوجه موز شد، به تاخت دويد طرف درخت و در همين لحظه، مرد جوان دست انداخت گردن گوريل كوچك را گرفت و با يك كنده آنچنان بر فرق سرش كوبيد كه بيهوش شد. بعد رفت بالاي سر گوريل مادر و سرش را بيخ تا بيخ بريد و شقه شقهاش كرد و همهاش را خورد و استخوانهايش را ليسيد و برگشت.
پدرش كه حسابي نگران شده بود فريادي كشيد كه «كجا گور به گور شدي؟ مگر نگفتم بيا زودتر غذا بخوريم برويم؟ از كار و زندگي افتاديم!» مرد جوان گفت: «بابا جان من دلپيچه شده بودم و براي همين خيلي طول كشيد. فكر ميكنم الان هم صلاح نيست غذا بخورم و بهتر است برگردم به دهكده». پدر كه از لحن تندي كه داشت شرمنده شده بود گفت «برو الهي قربانت گردم. برو استراحت كن تا بيايم. مادرت كه نيست تيمارت كند. مراقبت كن تا من برسم.» مرد جوان هم لبخند حزن آلود و تواماً رضايتآميزي زد و گفت «به روي چشم بابا جان و مطمئنم مامان هم الان خوشحال است» پدر كه منظور پسر را نفهميد، من مني كرد و گفت «به هر حال». تمام راه برگشت تا خانه دلش از تجسم وقتي كه بچه گوريل بهوش بيايد و با استخوانهاي مادرش روبرو شود غنج ميزد.
از آن روز به بعد كار مرد جوان اين شد كه هفتهاي يكي دو شب به محل زندگي گوريلها ميرفت و يك گوريل مادر را ميخورد و بر ميگشت. اين كار را آنقدر ادامه داد تا نسل گوريلها از آن قسمت جنگل ور افتاد. بچه گوريلها كم كم از مرض و گشنگي يا از خونريزي مغزي ميمردند و گوريلهاي نر هم به دنبال مادينه در جنگل آواره ميشدند.
آقاي قصه ما كه كم كم بزرگتر شد تقريباٌ نسل هرچه گوريل بود را از اطراف دهكده كند ولي حس انتقام در وجودش خاموش نشده بود كه هيچ، ولع و عطش بيشتري هم براي اين كار پيدا كرده بود. از طرف ديگر از آنجا كه خودش هيچ تلاشي براي تشكيل خانواده نميكرد، بعد از مدتي ريشسفيدان دهكده برايش دستي بالا زدند و از دختران مقبول و شايسته يكي را به عقد او درآوردند. مرد كه بدش هم نيامده بود بعد از عقد با خوشحالي دست زنش را گرفت و به خانه برد.
درست بعد از نه ماه و نه ساعت، يك روز كه مرد از كار روزانه در جنگل برميگشت ديد دور خانه شلوغ شده و زنهاي دهكده خندان و خوشحال در رفت و آمد هستند. وقتي وارد خانه شد از ديدن نوزاد در بغل همسرش ماتش برد و آنقدر آنجا ايستاد تا همه رفتند. زنش گفت «چه شده؟ خوشحال نيستي كه چنين بچه زيبا و خوردنياي برايت زائيدهام؟» «چرا چرا ولي خودت خوردني تر شدهاي!» زن پشت چشمي نازك كرد و عشوهاي آمد و پشتش را به مرد كرد و گفت «پس حواست به بچه باشد تا من يك چرت بزنم.» همين كه زن در رختخواب چرخيد. مرد بچه را از توي گهواره برداشت و برد توي طويله و دهانش را با يك تسمه بست و برگشت و زنش را سر بريد و خورد. بعد بچه را دوباره برگرداند توي گهواره و يكي از استخوانهاي همسر سابقش را از نخ بالاي گهواره آويزان كرد و باقي را هم همانجا كف خانه چال كرد و از فردايش هم هر كس كه از اوسراغ زنش را گرفت، گفت «نميدانم، به گمانم افسردگي بعد از زايمان گرفت و به جنگل فرار كرد» باز هر چه پرس و جو كردند و گفتند «مزخرف نگو، آخر او كه خوشحال و خندان بود و دليلي نداشت و ...» ميگفت «شما اين چيزها حاليتان نيست و از علوم جديده است» و از اين قبيل جوابها.
خلاصه از آن موقع به بعد ديد خوردن، همان خوردن است و چه فرقي دارد؛ چه آدم، چه گوريل. و افتاد به جان مادرهاي دهكده تا اينكه يك روز دهكده هم خالي از سكنه شد و ناچار به دهكدههاي دور و اطراف رفت و به مادرخوارياش ادامه داد. تا يك روز در راه، جايي در بيشۀ انبوه، زني را ديد كه بالاي جنازۀ بچهاش زار ميزند. دستهايش را به هم سابيد و تا آمد مادر را بخورد، به اين فكر افتاد كه «بچه كه مرده است؟!» و ناگهن دچار تناقض فلسفي شد كه «آيا اين زن در اين لحظه مادر به حساب ميآيد يا نه؟ و اگر به فرض مادر به حساب بيايد و او را بخورم، بچهاي نيست كه از فقدان مادرش دچار مصيبت بشود و من دلم خنك بشود! ولي از طرف ديگر بچه الان خودش دچار مصيبت بزرگتري شده و مرده در حالي كه بايد مادرش خورده ميشده تا دچار مصيبت شود ولي الآن يك مادر كه ديگر منطقاً مادر نيست دچار مصيبت است و...» و همينطور در اين افكار تناقضآلود غوطه ور شد تا مادرْ بچه را دفن كرد و رفت. ولي او چون اين حالت را پيشبيني نكرده بود كماكان نميتوانست از جايش تكان بخورد و تمام انگيزه و اميدش را براي زندگي از دست داده بود. اين تصور كه «اگر باز زن ديگري را هم ببينم كه بچهاش مرده، تكليفم چيست؟» لرزه بر اندامش ميانداخت. خلاصه آنقدر همانجا ايستاد تا اول زير پايش علف سبز شد و بعد پيچك و بعد درخت و چندين سال به زندگي در بالاي همان درخت ادامه داد. تا اينكه يك روز يك دسته گوريل آمدند و بعد از مشورتي كوتاه با هم، او را كه پير و فرتوت شده بود و ريش و پشم و موهايش را هم اصلاح نكرده بود و از ميوههاي درختي ارتزاق ميكرد، رو كول گذاشتند و با خودشان بردند.
سر راه قبيله گوريلها كنار بركهاي براي رفع خستگي و تشنگي توقف كرد. مرد كه ناي حركت نداشت، بر كول يك گوريل ماده سوار بود. گوريل ماده بچهاش را به دست او داد و كنار بركه نشست و خم شد و با كف دست شروع كرد به آب خوردن از بركه و مرد كه تصوير خودش را با بچه گوريل در بغل توي آب ديد همانطور خشكش زد. بعد هم گوريل ماده بچه را از دست او به زور گرفت و قبيله به راه افتاد.
به مقصد كه رسيدند، جنازۀ نيمخوردۀ مرد همينطور كه بيضههايش لاي دندانهايش بود به زمين افتاد. گوريلها اول كمي خنديدند و بعد براي او كه ميخواستند دلقك قبيلهشان بشود عزاداري مختصري كردند و بقايايش را لاي ريشههاي پيرترين درخت، كنار ساير متوفيان قبيله چپاندند و مشغول باقي زندگيشان شدند.
شما هم مثل گوريلها شاد و كامروا باشيد
پايان
پايان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر