۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

تلألو

نمي‌فهمم چي مي‌گه. صداش گنگ و مبهمه. بهش نگاه مي‌كنم. سرشو انداخته پايين و داره به كفشاش نگا مي‌كنه. دقيق‌تر گوش مي‌دم. انگار كه يه زبون خارجي رو با لهجه‌ي فارسي صحبت كنه. تصميم مي‌گيرم همينطور صبر كنم تا ببينم بالاخره چيكار داره و چي مي‌خواد. سعي مي‌كنم تو صورتش دقيق‌تر نگاه كنم... دماغ كوچيكي داره لب بالاش نسبتاً از لب پايينش كلفت‌تره و چشمايي كه اونقدر پايين رو نگاه مي‌كنن كه ديده نمي‌شن و گونه‌هاي برجسته كه درست پايين يكيش جاي يه زخم رو مي‌شه تشخيص داد. كلماتش هنوز برام مفهوم نيست. لاغره. كم كم احساس مي‌كنم كلماتش ريتم و آهنگ بخصوصي داره شبيه يه ورد كه بعضي كلمات يا صداها توش تكرار مي‌شه ولي با فاصله‌هاي نسبتاً طولاني. سعي مي‌كنم ازش فاصله بگيرم، نمي‌تونم، يه چيزي منو محكم سر جام ميخكوب كرده. تنم يخ كرده. مي‌فهمم كه به آهستگي به من نزديك مي‌شه ولي قدم برداشتنش رو نمي‌بينم. احساس سرگيجه‌ي ملايمي دارم كه منو ياد بچگي‌م مي‌ندازه ولي خاطره‌اي رو به يادم نمياره. صداش بدون اينكه كلماتش برام قابل تشخيص باشه معني‌داره. ولي معني‌اي كه قدرت تحليلش رو ندارم. مي‌بينم كه باهاش بيشتر از يه وجب فاصله ندارم. احساس غريبي دارم تنم مورمور ميشه گرما و سرما، هر دو رو توي تنم حس مي‌كنم. پلكام سنگين شده ديگه صداش رو واضح مي‌شنوم و كلماتش رو تشخيص مي‌دم...


***
ـ«مستقيم»...... «مستقيم».... «ته اتوبان» ........ «مستقيم» ..... «.....» ...... «مستقيم»..................................... «دربست».. «سلام، مي‌خوام برم ...» «نه عزيز، جايي نمي‌رم...» «ببخشيد!»...


هوا خيلي سرده ولي ظاهراً چاره‌اي ندارم؛ بايد پياده گز كنم. چقدر اينجا خلوته! مسخره‌است، سه چار سال پيش هيچوقت حاضر نمي‌شدم حتي يه لحظه‌م تو همچين شرايطي باشم. ولي الان اصلاً مشكلي ندارم؛ حتي يجورايي دارم حال مي‌كنم. فكراي جورواجور تو سرم دور مي‌زنن، صورتا و چهره‌هاي مختلف ميان و ميرن و من فقط ناظرم هيچ كار خاصي براي اينكه چيزي رو توذهنم مرتب كنم انجام نمي‌دم. يه رخوت و آرومي عجيبي ذهنم رو منفعل كرده و تمام حركتهام ناخودآگاه شده. انگار يكي منو داره با خودش مي‌كشونه و مي‌بره ولي نمي‌دونم و حتي نمي‌خوام بدونم كه كجا! دارم از روي پل رد مي‌شم. چقدر سريع همه‌چيز در حركته و من چقدر آرومم. اونقدر آروم كه ديگه راه نمي‌رم... نگاه مي‌كنم و مي‌بينم كه همه چيز متوقف شده، ديگه هيچ حركتي نيست.... هيچ حركتي ....


***
صداي زبر و خشن و نور تند زننده نفسم رو تنگ مي‌كنه «تو اينجا دنبال چي مي‌گردي؟» «هيچي! به حضرت عباس نمي‌دونم!» يكي ديگه! با يه صداي زنونه شكاك كه مي‌خواد مو رو از ماست بيرون بكشه «تو كه گفتي يه چيزي گم كردي!!» «من گفتم؟ من اصلاً حرف زدم؟؟» پوزخندي مي‌زنه و به اون يكي مي‌گه «هميشه همينطوريه. اعصاب خورد كن و دروغگو و كثيف!..»... ديگه تحمل ندارم؛ گريه‌م گرفته. مي‌خوام برم ولي دوره‌م كردن. «فوراً هم مي‌خواد با موش مردگي خودشو خلاص كنه» حس تنفرم رو فرو مي‌دم و خودمو كنترل مي‌كنم. «آره؟!! همينطوري بيخودي اينجايي؟!» التماس مي‌كنم «خواهش مي‌كنم، ولم كنين! بسه ديگه... بسه!» چيز نوك تيزي توي دستم فرو مي‌ره «راست بگو! راست بگو! چيكار داري؟؟» «هيچي پدرسگا!! هيچي بي‌شرفا!! هيچي بدبختا!!! هيچي‌ي‌ي‌ي!!!! اي خداااااا!» همه‌شون ترسيدن! از من؟ نه از من نه! نمي‌دونم از چي ولي اينش مهم نيست. يه راه اونطرف‌تر باز شده.... مي‌دوم و مي‌دوم و مي‌دوم..... مي‌دوم.......


***
عرق كردم! تمام تنم خيس شده ولي نمي‌دونم گرممه يا نه. سردمه؟ نه! نمي‌دونم... «يك... دو... سه! مياي خل‌خلي بزنيم سر زندگيمون...» نگاش مي‌كنم نوراي عبوري سايه روشناي روي صورتش رو عوض مي‌كنن «فقط وقتي بياي سر زندگي خل‌خلي بزني مي‌توني يكي از اونا نباشي. ديواراي دورت مي‌ريزن... رودخونه‌هاي سر رات خاك مي‌شن» نمي‌تونم قيافه‌شو تشخيص بدم، ولي چقدر كلماتش واضحن! از تعجب چشام گرد شده. «خيابونا رودخونه مي‌شن سنگفرشا قايقت...» شل مي‌شم. «مي‌توني بازيگوشي كني يا كه جدي باشي بي‌اونكه عجيب باشي...» حس سنگينيمو از دست مي‌دم. «اونايي رو مي‌بيني كه دوس دارن باهات بازي كنن، پيداشون مي‌كني، پيدات مي‌كنن...».... سبك و سبك و سبكتر... «توي بازي رات مي‌دن، دوسشون داري، دوسِت دارن...» بغض دارم. چشامو مي‌بندم.


***
شب بود! يه استخر با آب خيلي زلال و خنك... شعاعاي باريك و پهن نور از روزنه‌هاي نامشخصي تو آب مي‌تابيدن و غوطه‌ور مي‌شدن؛ به رنگ آبي لاجوردي و كمي هم ارغواني و كمتر از اون سرخ... اونجا بودم، دور از سايه‌ها. زير آب پر از زندگي بود، و امنيت، و آرامش كامل. كاملاً بي‌وزن و معلق بودم و خيلي نرم جابجا مي‌شدم. درحاليكه بهش تكيه كرده بودم، وجودش و گرمايي رو كه تراوش مي‌كرد حس مي‌كردم... و هم نگاه مهربون و امني رو كه نظاره مي‌كرد... و تقدس و مهر و بخششي كه همه جا رو پركرده بود.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر