۱۳۸۷ اردیبهشت ۹, دوشنبه

فان سيتي

خيلي منتظر بودم تا يه همچين فرصتي پيش بياد. مي‌دونستم اگه بدونه من اونجام به اين راحتيا از سوراخش بيرون نمياد و آفتابي نمي‌شه. چند ساعتي بود كه به همون وضعيت يه گوشه كشيك مي‌كشيدم و بايد جوري رفتار مي‌كردم كه هم كسي رو متوجه خودم نكنم و هم خودم بتونم ديدم رو نسبت به وضعيت رفت و آمد اتاقش حفظ كنم، بخصوص با اون منشي پاچه ورماليده و بد عنقي كه داشت. زنك عين يه تيكه كلوخ بود و از زنونگي فقط يه ظاهر نصفه نيمه رو با خودش يدك مي‌كشيد. كم كم داشتم خسته مي‌شدم و پاهام درد مي‌گرفتن. داشتم به اين فكر مي‌افتادم كه نكنه تو اين فاصله من يه لحظه غافل شده باشم و مرغ از قفس پريده باشه. ولي مي‌دونستم كه من تمام مدت شيشدنگ حواسم به اون اتاق و اطرافش بوده و ممكن نيست بيرون اومده باشه و من نديده باشمش. مي‌دونستم راه خروجي ديگه‌اي هم نداره به جز بالكني كه اونم هيچ راهي به بيرون از ساختمون نداره. تو همين فكرا بودم كه يهو در اطاق باز شد. «بالاخره گيرت آوردم پيرمرد...» به نرمي ولي تا جاي ممكن بسرعت به طرفش حركت كردم و در همون حالي كه بالاسر ميز يكي از كارمندا وايساده و بود و معلوم بود داره غرولند مي‌كنه خودمو بهش رسوندم. سلام كردم. با تعجب منو نگاه كرد و طوريكه معلوم بود غافلگير شده جوابمو داد. سعي مي‌كرد لبخند بزنه و خودش رو خونسرد و آروم نشون بده «خوبين؟ همكارا خوبن؟» «مرسي! قربان شما، بد نيستن؛ سلام دارن. شما چطورين؟ سال نوتونم مبارك!» «سال نوي شمام مبارك، خيلي ممنون!» و اين تعارفات در حال تيكه پاره شدن همينطور ادامه داشت، تا اينكه اومد ليز بخوره و در بره «خوب، خيلي خوشحال شدم ديدمتون» و وانمود مي‌كرد خيلي عاديه كه من اينجام و هيچ جاي سوالي هم نداره كه من چيكار دارم و واسه چي! ولي خوب اين حقه‌ها رو مي‌شناختم «قربانِ شما، منم همينطور؛ راستي آقاي مهندس اين قضيه پرداختي ما حل شد؟» ديگه مجبور بود جواب بده بخصوص كه بعد از گذشتن بيشتر از دو ماه ديگه بهانه‌اي هم براي اينكه بگه داره بررسي ميشه هم نداشت «بله خب، ميدونين...» و شروع كرد به راه افتادن بطرف در خروجي، منم كه با نگاهم منتظر ادامه‌ي بقيه حرفش بودم باهاش راه افتادم «... اين كار اشكال داره واقعاً.» «چه اشكالي آقاي مهندس؟» «عرض مي‌كنم... ببينين اپراتوراي سيستم نمي‌تونن كدينگ و بعضي چيزاي ديگه‌رو تغيير بدن و خوب اينم از قابل استفاده بودن سيستم جلوگيري كرده» من كه داشتم از تعجب شاخ در مي‌آوردم گفتم «يعني انتظار دارين اپراتورا بتونن كار سوپروايزر سيستمو انجام بدن؟ خوب اونوقت سكيوريتي سيستم از بين ميره. ببينين مهندس ما كه از اول گفته بوديم اين سيستم سوپر وايزر مي‌خواد، حالا اگر سيستم آدم مناسبش رو در اختيار نداره ما مقصريم؟ بهرحال هنوزم دير نيست و ميشه...» «نه من اينو نمي‌گم ولي مشكل داره و بهرحال اون وضعيت مطلوب ما رو نداره»... وقتي مي‌دوني طرف فقط مي‌خواد بهانه بياره خيلي مشكله كه بخواي گيرش بندازي. همينطور كه از در بيرون مي‌رفت دنبالش رفتم از پله‌ها به سرعت پايين مي‌رفت و با هر سوال و جواب من به سرعت قدمهاش و كلماتش اضافه مي‌كرد. پشت سرش مي‌رفتم و مي‌رفتم و اعصابم شديداً بهم ريخته بود، احساس مي‌كردم كه راه‌پله‌ها تنگتر و تنگتر مي‌شن. مدت زيادي بي‌حركت مونده بودم و اين تند راه رفتن يه حالت غيرعادي برام داشت؛ انگار دست و پام خواب رفته باشن و حركت كردن سختشون باشه و منو بزور دارن با خودشون مي‌برن. هيچ تصوري از تعداد طبقاتي كه داشتيم پايين مي‌رفتيم نداشتم. كم كم داشت يجور احساس ترس از فرو رفتن زير زمين بهم دست مي‌داد. خيلي پايين رفته بوديم. سرعتمو بي اختيار كمتر كردم. فاصله‌مون زياد شد و همينطور كه حرف مي‌زد سر يكي از پيچهاي راه پله ديگه نتونستم ببينمش و فقط صداش رو مي‌شنيدم كه با سرعت زيادي كلماتي رو در فضا پخش مي‌كرد كه در مجموع بي معني و گنگ بودن، همينطور كه دور مي‌شد، فقط يه آهنگ ناموزون و ناخوشايند رو ايجاد مي‌كرد كه به سنگيني هواي اطراف اضافه مي‌شد. وايسادم. ديگه فايده‌اي نداشت. تصميم گرفتم برگردم. بتدريج متوجه مي‌شدم كه كلاً اين عمارت يه ساختمون معمولي نيست. معماري عجيب و غريب و پيچيده‌اي داشت. درست طوري طرحي شده بود كه فقط عده‌ي خاصي كه توش مدت زيادي حضور داشته باشن مي‌تونستن پيچ و خمش رو ياد بگيرن. توي هر پاگردِ راه پله، دو يا سه در بود كه مشخص نبود به كجا باز مي‌شه و توي بعضي نقاط ديگه هم راه‌پله انشعاب داشت كه بعضي به طرف بالا و بعضي هم به طرف پايين مي‌رفتن. هيچ حس خوبي نداشتم؛ كم كم بنظرم مي‌رسيد كه يجورايي گم شدم. خواستم برگردم به طرف پايين دنبالش، ولي از تصور پايين‌تر رفتن و اينكه ممكنه احتمال پيدا كردن راه خروج رو بيشتر از دست بدم، حالت خفگي بيشتري بهم دست مي‌داد.

رفتم جلوي يكي از خروجي‌هاي توي يكي از پاگردها وايسادم و سعي كردم افكارم رو متمركز كنم. يادم افتاد كه بعضي از طبقات زيرزمين به مسير ماشين روي زير ساختمون راه داره، پس تصميم گرفتم توي هر پاگرد همه‌ي خروجي‌ها رو كنترل كنم تا ببينم كدوم يكي به يه راهروي بدون پله‌ي شيبدار منتهي مي‌شه. حدسم درست بود. بلافاصله توي يكي از خروجي‌هاي پاگرد بالايي پيداش كردم. راه ماشين‌روي زير ساختمون همونجا بود... لامپاي مهتابي كه چندتا در ميون روشن بودن تا حدودي كمك مي‌كردن كه جلوي پام رو ببينم. شروع كردم به سمت شيب به طرف بالاي مسير حركت كردن و در همون لحظه صداي نزديك شدن يه ماشين رو از پشت سر شنيدم و وايسادم. نور ماشين كم كم پيدا مي‌شد و من صبر مي‌كردم تا برسه و ازش بخوام منو به بيرون از ساختمون ببره. وقتي كاملا نزديك شد ديدمش. خودش بود با راننده‌ش. دست تكون دادم. طوري وانمود كرد كه چيزي نديده. هميشه از اينكه ناديده گرفته بشم بيزار بودم و حالا توسط يه همچين موجودي ناديده گرفته مي‌شدم. يه پيرمرد كچل بدتركيب هاف هافو كه با كلاهبرداري و پدرسوختگي خودشو به يه جايي رسونده بود. مي‌بايست اهميت نمي‌دادم. بعد از كمي مكث به راهم ادامه دادم و همينطور كه جلو مي‌رفتم متوجه مي‌شدم كه برخلاف راه‌پله اين مسير ماشين رو هيچ انشعابي نداره. چند دقيقه‌اي كه رفتم متوجه جريان هواي آزاد و نور كم سوي غروب كه از ورودي مسير به داخل ميومد، شدم. بالاخره خلاص شده بودم.

از زير ساختمون كه خارج شدم خيابون مجاور و همه چيز غير آشنا و غريب بود. اين ضلع شمالي ساختمون بود كه هيچوقت از اين سمت به اين ساختمون وارد نشده بودم. يعني غير از مسير ماشين رو كه هيچ حفاظي نداشت امكان ورود ديگه‌اي هم نبود. يادم بود كه اين مسير از جنوب به خيابون اصلي سرسبز و شيكي منتهي مي‌شه ولي هركار كردم ديدم حاضر نيستم يه بار ديگه اين مسيرو برگردم، بخصوص كه اصلاً تصوري از اينكه چقدر ممكنه طولاني باشه نداشتم. همه چيز‌هايي كه قبلاً راجع به اينجا از ديگران شنيده بودم و بي اهميت از كنارشون گذشته بودم داشت يكي يكي يادم ميومد. اينكه چقدر وسيع و چقدر عجيبه، اينكه اينجا براي استفاده‌هاي خيلي عجيب و غريب پيش‌بيني شده. ولي اصلا دلم نمي‌خواست اين حرفا رو به ذهنم راه بدم. تنها چيزي كه مي‌خواستم روش تمركز كنم اين بود كه خودمو زودتر برسونم خونه و يه فكر اساسي براي گرفتن طلب شركت از اين مار هفت خط بكنم. شمال خيابون سرتاسر ديواره‌اي براي جلوگيري از ريزش دامنه بريده شده‌ي كوه با سنگهاي سبز قرار گرفته بود و سمت جنوب به طرف غرب يه ديوار طولاني و به ظاهر بي انتها و بلند بدون هيچ در و پنجره‌اي كشيده شده بود بطوريكه وقتي نگاهش مي‌كردم احساس نااميدي شديدي بهم دست مي‌داد ولي در عوض در سمت شرق خونه‌هاي قد و نيمقد بدون نما با آجراي بيرون اومده و پنجره‌هاي زنگ زده و بعضي از جا در اومده كه به حالت پس و پيش كنار هم در نهايت بي‌سليقگي كشيده شده بودن، ديده مي‌شد. با اينكه از ديدن اين منظره به شدت حالت انزجار بهم دست مي‌داد، سعي مي‌كردم به خودم مسلط بشم و به همين سمت مسيرم رو ادامه بدم. بالاخره راه افتادم. همينطور كه جلو مي‌رفتم هوا هم تاريكتر مي‌شد و از پنجره‌ي بعضي از خونه‌ها كورسوي روشنايي خفيف بيرون مي‌زد.

حدود يك ربع مي‌شد كه با قدمهاي تند حركت مي‌كردم ولي هيچ كوچه يا خيابون فرعي كه دسترسي به سمت جنوب داشته باشه نمي‌ديدم. داشتم كلافه مي‌شدم. برام بي معني بود كه اينجا اينقدر مسخره باشه. چند دقيقه‌ي ديگه هم به همين وضع گذشت. بالاخره به يه كوچه‌ي باريك رسيدم. اونقدر تاريك بود كه تهش رو نمي‌تونستم تشخيص بدم. واردش شدم. حدود سي چهل متر كه جلو رفتم. تابلوي رنگ و رو رفته‌اي نظرم رو جلب كرد. جلوتر رفتم، روش نوشته بود: «بطرف خيابان اصلي» و فلشي سبز رنگ به يك راه پله‌ي اضطراري كه به يكي از ساختمونها چسبيده بود اشاره مي‌كرد. با خودم فكر كردم كه بهرحال اين يه علامت مشخصه و هر چي كه هست قابل اطمينان‌تر از اين مسيريه كه نمي‌دونم به كجا مي‌ره و حتي به احتمال زياد مي‌تونه بن بست باشه. از طرف ديگه اينكه راه خيابون اصلي از طريق يه راه پله‌ي فرار اضطراري باشه خيلي احمقانه و اعصاب خورد كن بود. ولي چاره‌اي نبود. بايد مي‌رفتم به اندازه‌ي كافي سردرگم مونده بودم. شروع كردم از پله‌ها بالا رفتن. تماماً آهني و اكثراً زنگ زده! خيلي سست و بي‌اعتبار به نظر مي‌اومد. چهار طبقه بالا رفته بودم و اونجور كه به نظر ميرسيد چهار طبقه‌ي ديگه هم بايد مي‌رفتم تا به انتهاش برسم. تمام درهاي ورودي به راه پله با قفلهاي فلزي بزرگ بسته شده بود. ساختمون بنظر متروكه مي‌رسيد و ظاهراً كاربردي جز اين هم نداشت. بالاخره به پشت‌بوم رسيدم. به آهستگي پامو رو آسفالتش گذاشتم تا مطمئن بشم اونقدر فرسوده نيست كه تحمل وزنم رو نداشته باشه. يه مقدار كه جلوتر رفتم دقت كردم كه بتونم راه پايين اومدن رو پيدا كنم ولي باز به تابلو و يه فلش ديگه كه كنارش نوشته بود «بطرف خيابان اصلي». بي اختيار گفتم «بر قبر پدرتون لعنت» وقتي ديدم فلش داره به ساختمون همسايه اشاره مي‌كنه، ديگه اعصابم داشت متشنج مي‌شد. فكر مي‌كردم كه خدايا اينجا ديگه چه جور طويله‌ايه. ساختمون همسايه يه ساختمون بود با ارتفاع حدود نيم متر بلندترو وقتي از ديوارش بالا رفتم ديدم يه تابلوي نثون غول پيكر ولي خاموش و فرسوده و قديمي سمت منتهي اليه غربيش كار گذاشته شده. مطمئن شدم كه ضلع غربي بايد مجاور به يه خيابون اصلي باشه. وقتي به پايه تابلو رسيدم ديدميه دونه از همون تابلوهاي كوچيك با فلش سبز رنگ بهش آويزونه كه به سمت غرب اشاره مي‌كنه و روش هم باز نوشته «بطرف خيابان اصلي». وقتي نگاه كردم نفسم بريد. با ارتفاع دو متر و نيم پايين تر يك ساختمون ديگه مجاور به اين ساختمون بود و بايد از داربست اتصال تابلوي نئون استفاده مي‌كردم تا بتونم بدون پريدن از ديوار خودمو به ساختمون مجاور برسونم. واقعاً حوصله‌م سر رفته بود. بسرعت روي داربست رفتم و خودمو به با پايين‌ترين قسمتش رسوندم و پريدم پايين. يه مقدار جلو رفتم و ديدم هيچ ساختمون ديگه‌اي در همسايگي نيست و وقتي به انتهاي غربي پشت‌بومش رسيدم تنها چيزي كه ديده‌ مي‌شد يه تابلو با فلش سبز رنگ بود كه به يك نردبون فلزي زنگ زده كه با ارتفاع هفت طبقه به يه كوچه‌ي باريك ديگه منتهي مي‌شد اشاره مي‌كرد. حالم بد شد. مطمئن بودم كه نردبون وزن منو تحمل نمي‌كنه و يا مي‌شكنه يا از ديوار جدا مي‌شه. در همين حال بودم كه ديدم در خرپشته‌ي ساختمون باز شد و يه نفر با ظاهر كارگر ساختمون روي پشت‌بوم اومد. خوشحال شدم و تا اومدم به طرفش برم آب قابلمه‌اي كه توي دستش بود رو روي آسفالت پشت بوم خالي كرد و به طرف در خرپشته برگشت. به سرعت رفتم طرفش «آقا ببخشيد، ميشه من از اين راه پله برم پايين؟» «نخير!» در خرپشته رو به شدت بهم كوبيد و قفلش رو بست. «آقا خواهش مي‌كنم! من اينجا...» متوجه شدم كه رفته و اصرارم ديگه فايده‌اي نداره. «پدر سگ» تنها چيزي بود كه تونستم بگم و رفتم ببينم امكان ديگه‌اي براي پايين رفتن هست يا نه. سرم رو كه گردوندم متوجه تابلوي نئون شدم: روش يه دلقك بزرگ كار شده بود و زيرش به فارسي و لاتين نوشته بود «كارخانه‌ي اسباب بازي فان سيتي». سرم گيج ميرفت و حالت نفرت‌انگيزي داشتم. دوباره بطرف ديوار غربي برگشتم. هيچ راهي نبود. با يه فرياد خفيف ولي از ته دل از خواب پريدم. ساعت تلفنم رو نگاه كردم، پنچ صبح بود. چراغ اطاق و كامپيوتر روشن بودن و شروع كردم به تايپ كردن خوابم، قبل از اينكه يادم بره. به اواسطش كه رسيدم، مطمئن شدم ديگه‌يادم نمي‌ره. تصميم گرفتم بخوابم و بقيه‌ش رو بعداً بنويسم. صبح كه پاشدم. بايد ميرفتم دنبال كارام. همينجور كه داشتم چاييمو مي‌خوردم، يادداشتم رو نگاه كردم كه روش نوشته بود «پيگيري طلب شركت از مهندس شعاردوست - فان سيتي».

Original Post: Sunday April 8, 2007 - 12:51am IRST

.

۱ نظر:

  1. یادمه تو عید یه شب که خواب بود، دم دمای صبح یه خواب خیلی عجیب و غریب دیدم که وسط اون خواب{تو خواب} یاده فان سیتی تو افتادم و میخواستم همون موقع پاشم و بنویسمش.چشمامو هم باز کردم ولی حال بلند شدن نداشتم.دوباره خوابیدم.صبح که پا شدم تصاویر گنگی ازش یادم بود که با فان سیتی تو مخلوط شده بود.بَه بَه....چی میشه

    پاسخحذف