پنج ... تو آينه نگاه ميكنم. موهام گيز كرده رفته هوا. صافشون ميكنم. چرا اينجوري شده؟ فهميدم، چون از صبح تا الان خودمو تو آينه نديدم. پس چيكار كردم؟ هيچي نشستم و نشستم و نشستم و نگاه كردم به يه صفحه 17 اينچي پر از دونههاي رنگي ريزريز كه محدوديت قوه بينايي باعث شده گول بخورم كه انگار اونا واقعا يه چيزايي رو به من نشون ميدن كه هست، ولي هست و نيستش واقعا با خداست. دوباره تو آينه نگاه ميكنم ... چهار ... چقدر خستهم، دلم شور ميزنه، آروم ندارم، نفسم سنگين شده، چقدر همه دارن سعي ميكنن كه سر در بيارن از كارم. هركدومشون يه چيزي ميگن. يه جورايي دوپهلو نصيحتم ميكنن. از نگاهاشون كه با نگراني به من خيره ميشن خندهام ميگيره. حيوونكيها، چرا فكر ميكنن من حالم بده؟ بهرحال من كه دارم سعي خودمو ميكنم معمولي باشم. ولي فكر نكنم بتونم ... سه ... تنها كسي كه منو ميفهمه اين سرايداره، يعني از نگاهش ميفهمم. اونم كه دارن بيرونش ميكنن. چقدر اين مدير جديد بيعرضه است. توجيه تمام بيعرضگيهاش رو تو تمرد سرايدار خلاصه كرده. نميدونم وقتي اين بره با بعدي چهجوري كنار بيام. هر شب ساعت سه و خوردهاي تلق و تولوق و استارت و گاز و دلنگ و دولونگ. چه ميدونم يه كاريش ميكنم ... دو ... اين يارو هم خوب كاسبي راه انداختهها، پدرسوخته. از چه راهايي مردم ميخوان به جايي برسن. از وقتي هم كه رفته تو اين هيئت مديره درِ پيت، ديگه خدا رم بنده نيست. هي قپي، كلاس ما اينه و كلاس ما اونه. خوش بحالشون، كلاس! چقدر قانعن. يكي نيست بگه آخه بنده خدا هيئت مديره ساختمون هم شد كلاس كه اينجوري خودتو سركار گذاشتي. خوش بحالش ... يك ... اه چقدر طولش ميده. ولي خدا رو شكر كه باز يكيش همينقدر كار ميكنه تو اين خرتوخري. عجب خرتوخري شده ولي. اين يارو مرتيكهم هم تا كل مملكت رو به گند نكشه ول كن نيست. يكي نيست بگه تو اين همه عروتيزي كه راه انداختي و عالم و آدم رو با ما وخودت جنگ انداختي به تغيير ساعت و كوپني كردن بنزين و اقتصاد چيكار داري. برو دشمنتو محو كن بيزحمت مملكتو بده به بقال سر كوچه ... جياف ... خوبه چهار صبحه، ديگه كسي اينجا آدمو معطل نميكنه. ديگه آخرشه. بعدش چارتا گاز و دنده و صد وبيست و عباسآباد و مستوفي و سه سوت خونه. اوه اوه، ديشب عجب شانسي آوردم. بيخود عجله ميكنم كه چي؟ نميدونم. بايد يه خورده دقت كنم، گرچه فرقي هم نميكنه. ولي مردم چه گناهي كردن آخه. خيله خوب باشه ... منهاي يك ... اي ي بميري روزبه، موبايل!! نچ! همش ... عيب نداره، پيش مياد ديگه. حالا مگه راه ميفته اين لامصب. پوف ....................................... جياف ... ........................................ يك ... ...
۱۳۸۷ فروردین ۳۱, شنبه
بي سر و ته
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر