سلام روزبه جان
حالت چطور است؟ همه چيز بر وفق مرادت هست؟ من را يادت ميآيد؟ خودت هستم؛ در گذشته، شايد در 20، 30 يا اگر زنده باشي 40 سال و شايد اگر خيلي رويت زياد بوده باشد در 50 سال قبلت. ميدانم الان مرا به سختي يادت هست، خوب، شايد چون تو هيچوقت زياد حواست به گذشته نيست. احتمالاً هنوز هم همينطوري. امروز سيزدهم آذر هزاروسيصدوهشتادوهفت است. نميدانم يادت مانده يا نه، ولي امروز روزي است كه تو ساعت ده و چهل و نه دقيقه از خواب بيدار شدي. در واقع امروز هيچ روز خاصي در زندگي تو نيست، الا اينكه من اين نامه را برايت مينويسم و البته اين در حالي بود كه تو امروز بعد از مدتها براي خودت داري كته دم ميكني. البته هنوز مطمئن نيستي كه قرار است با چه آن را بخوري. الان كه دارم اين نامه را برايت مينويسم، چند وقتيست كه خيلي سرحال و قبراقي. كاملاً از تمام حالهاي بدت دور شدهاي و كاملاً خوشحالي. ولي راستش برايت كمي نگرانم. براي همين اين نامه را برايت مينويسم. تو شايد الان كه داري اين نامه را ميخواني به نظرت همهي اين حرفهاي من مسخره و بي معني بيايد، ولي مهم نيست. تو هميشه همه را دست انداختهاي و از همه بيشتر خودت را در گذشتهات. راستي! اين نامه را دارم اينطور لفظ قلم و كتابي برايت مينويسم (اگر يادت مانده باشد بر خلاف عادت همهي اين روزهايت)، ميداني براي چه؟ چون احتمال دادم شايد آنموقع كه داري اين نامه را ميخواني كاملاً ازكار افتاده و خرفت شده باشي و مجبور باشي بدهي آن مردكه يا زنكهي پرستار توي خانهي سالمندان برايت بخواند شايد اينطور آنرا برايت راحتتر بخوانند. ولي جداً ترجيح ميدهم كنار خيابان بخوابي تا در خانهي سالمندان. نميدانم چرا، راستش الان دارم ميترسم كه اگر يك هافهافوي تمام عيار شده باشي چه؟ از آنها كه شبها خرناسهاي وحشتناك ميكشند و صبح تا غروب در پاركها مينشينند و لابلاي مشاعرههايشان به جان بچههايي كه توپبازي ميكنند نق ميزنند. از همانها كه يك قصه را براي بار صدم نقل ميكنند و همه هم احترامشان را نگه ميدارند. يا شايد هم «دوره و زمانه»ات عوض شده و راحت به رويت ميآورند؟ و تو هم سري تكان ميدهي و به حالت نوستالژيك ميگويي زمان ما بزرگتري بود، كوچكتري بود. احترام و اينها... وبعد آنها (مثلاً نوههايت يا يك عدهي ديگر) هم بجاي احترام، برايت يك شيشكي غليظ و آبدار شارژ ميكنند. نه، تو را به خدا اين كار را با خودت نكن لطفاً. قول بده.
ميداني دست انداختنت الان براي من خيلي حس خوبي دارد، چون ميدانم تو حتي اگر كاملاً پير و خرفت هم شده باشي، دست از اين عادت زشت ريشخند كردن گذشتهات برنميداري. راستش دلم خنك شد. البته ميدانم تو آنقدر مهربان (بخوان آنقدر گيج و حواس پرت) ماندهاي كه به راحتي همه چيز، حتي بدترين چيزها را فراموش كني و ببخشي. پس نگراني از بابت دلخوريت هم ندارم. به هر حال عيبي ندارد من هم همين الان تو را بابت ريشخندي كه ميكنيام، ميبخشم. راستي داشتم ميگفتم كه يكجور بيرگ و بيخيالي شدهاي. اگر خودم و خودت نبوديم، ميگفتم مثل سيبزميني ولي من كه ميدانم و شايد تو هم يادت مانده باشد كه با سيبزميني خيلي فاصله داريم. نميدانم، شايد براي همين است كه ترجيح ميدهي به گذشته نگاه نكني و آنرا به ...مت هم حساب نكني. نه منظورم تحقير نيست، منظورم يك جور بياعتنايي خاصيست كه لج آدم را در ميآورد. البته وقتي تو داري اين نامه را ميخواني من ديگر در اين دنيا نيستم كه لجم بگيرد يا نگيرد و تو بجاي من هستي. ولي همينقدر كه تصورش را ميكنم كه تويي كه الان در اين دنيا نيستي، داري در حال خواندن اين نامه اين كار را ميكني لجم ميگيرد. ولي همانطور كه گفتم با اين وجود تو را بخشيدهام. اين نامه را چند جا ميگذارم تا حتماً نسخهاي از آن به دستت برسد. حتي يك نسخهاش را پرينت ميگيرم و توي صندوق امانات بانك ميگذارم تا اگر اينترنت و كامپيوتر و برق و غيره در اثر جنگ هستهاياي، چيزي، نابود شد نسخهاي از آن روي كاغذ باشد كه همزمان از گزند سيل و زلزله يا آتشسوزي هم در امان مانده باشد. اين را ميخواهم توي بلاگمان هم بگذارم. اين احتمالاً تنها چيزيست كه بين من و تو مشترك ميماند (البته مشروط به اينكه اين سايتها كه بلاگمان رويش هست، كن فيكون نشده باشد تا آنموقع). به هر حال.... الان درنهايت بيميلي تصميم گرفتهاي كه ماهي تن را بزني تنگ كتهات و بخوري. ببينم، اوضاع كار و بارت چطور است؟ زندگي خوب است. ميدانم كه هيچوقت از رو نميروي. مطمئنم هر چه بشود تو اين خصيصهي ازليات را حفظ ميكني و ميگويي خوب است. البته نه اينكه از اين بابت ناراحت باشم، نه! به هيچ وجه. بلكه حتي تا حدي چه بهتر كه اينطور هستي. يادت هست الان چه شكلي بودي؟ اميدوارم يادت باشد. البته ميدانم آنقدر از خودت عكس گرفتهاي و همهجا گذاشتهاي كه هميشه ميتواني يك عكس از هر موقعت را از يك جايي پيدا كني. بله، ميگفتم كه در اين گذشتهات، يعني همين الاني كه دارم برايت اينها را مينويسم، مدتيست دلمشغولي و دغدغهي خاصي نداري. خوبي به حمدلله. اوضاعت هم بدك نيست. روزگارت هم ميگذرد. درد و مرضي هم نداري. خدا كند آن موقع از الانت بهتر باشي. ولي ميداني يك چيزي ته دلم هست كه نگرانم ميكند. نه از آن نگرانيها كه دلت شور ميافتاد و نميدانستي چه كار كني و به چه و كه و كجا پناه ببري (البته شايد تا زماني كه اين نامه را بخواني اصلاً آن نوع نگراني را فراموش كرده باشي) و آخرش هم خودت ميفهميدي كه چكار كني؛ ولي منظورم يك نگراني است از اين كه داري از قسمتي از خودت خالي ميشوي، كه اگر چه گاه و بيگاه آزارت ميداد ولي تهِ تهِ آن يك چيزي بود كه اثرات عجيب و غريب و حتي مطبوعي در اطرافت ايجاد ميكرد. يكجوري اتفاقات دور و برت، تحت تاثير آن حالتها قرار ميگرفت. البته الان كه دارم اينها را مينويسم خودش بخاطر اين است تتمهي كه اين حالتت، ولو ضعيف، همچنان وجود دارد و البته من هم به همين علت الان حالت وجدِ توامِ با منگي خاصي دارم كه ميتوانم اين نامه را برايت بنويسم. ضمناً خودت كه ميداني من اهل دود و قرص و اينها نيستم، نميدانم تو الان در چه وضعي هستي. خلاصه منظور اين كه داشتم فكر ميكردم اگر كلاً از اين حالت خل و چلي كه گاه و بيگاه به سراغت ميآمد و الان هي دارد كمرنگ و كمرنگتر ميشود، در آمده باشي و كلاً خوبِ خوبِ خوب شده باشي، آيا احساس نميكني زندگيت يك چيزي كم دارد؟ نه جدي ميگويم. كمي فكر كن. تو خيلي كارها را در همين ديوانگيِ مزمنت جفت و جور كردي. نميدانم راستش حاليات ميشود كه چه ميگويم يا كلاً تعطيلي الان (يعني الانِ خودت البته و نه الانِ من). هان؟ نميدانم، شايد هم بيخود نگرانم و تو هم داري باز عين خود شيطان با آن نگاه ناخوشت به ريش نداشتهي من ميخندي (نميدانم چرا يكهو الان فكر كردم واقعاً هم همينطور ميشود و راستش هم خوشحال شدم هم ناراحت).
حالا بالاخره آشپزيت را به جايي رساندي؟ من كه بعيد ميدانم چون الان رفتم و كتهاي را كه در اول نامه صحبتش را كردم، خوردم، همراه با ماهي تن و تخم مرغ. راستش اصلاً حسش نبود كه خورشتي چيزي درست كني و فكر نميكنم چيزي بتواند اين حس را زماني در تو ايجاد كند كه غذا خوردن ميتواند فقط رفع تكليف نباشد. راستي اين «حسش نبود» هنوز تا آن موقع متداول مانده؟ و آيا تو هنوز همانقدر لش باقي ماندي؟ يا اينكه ديگر براي خودت كسي شدهاي و سري از سرها سوا داري و عارت ميشود از شنيدن اين حرفها؟ ميداني راستش يكهو دلم هري ريخت از فكر كردن به اين موضوع كه ممكن است آدمِ گه و گنددماغي شده باشي. به هر حال عيب ندارد؛ حداقل حالا من دارم به يادت ميآورم كه «همين الان» يك آدم لاابالي تمام عياري و اينطوري حداقل مايهي شرمت ميشوم و دلم خنك ميشود. نميپرسم به چقدر از آرزوهايت رسيدهاي چون اصلاً به من ربطي ندارد و برايم مهم هم نيست، جدي ميگويم، باور كن. ولي ميپرسم چندبار ديگر، زندگي را از اول شروع كردي؟ راستش كلي چيز هست كه ميتوانم از تو سوال كنم و نميكنم چون ميدانم ممكن است بيخود و بيجهت موجب افسردگي و عود كردن حس احمقانهي نوستالژيات شوم. البته واضح است كه اگر بپرسم هم كار بيهودهاي كردهام، ولي حداقل مرورش براي خودت ميتواند چندشآور باشد. حالا ممكن است پيش خودت بگويي به تو چه كه چه چيز براي من چندشآور است و چه چيز شرمآور. ولي در هر صورت ميخواهم بداني آنقدرها هم براي من مهم نيستي، همانقدر كه ميدانم من براي تو مهم نيستم، خواستم از اين فرصت و خلوتي كه برايم پيش آمد، استفادهاي بكنم و چند دقيقهاي را به هم فكر كنيم. فقط براي اينكه تنوعي شده باشد و شايد آن حالت كذايي كه صحبتش را كردم جان بگيرد.
علاوه بر همهي اينها، اميدوارم سرطان نگرفته باشي و حالا اگر هم يكي دوتا انفاركتوس هم زده باشي به خير گذشته باشد. يعني در كل ترجيح ميدهم الان يك پرستار مشغول خواندن اين نامه برايت نباشد، يا اگر هم هست، حداقل از نوع مرغوبش باشد. همين.
ديگر عرضي نيست،
راستي ديگر سنت خيلي بالا رفته احتمالاً. توصيه نميكنم كه شبها زودتر بخوابي چون قطعاً بيفايده است ولي كلاً مراقب خودت باش، حداقل در حدي كه من مراقب خودم هستم.
قربان خودت بروي
روزبه
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر