همه چيزو ريختهم جلوم؛ همهي عكسا، همهي ايدهها، همهي فكرا. مخلوطشون ميكنم، همشون ميزنم. دوباره پخششون ميكنم. و همين كار رو ادامه ميدم. تصورم اينه كه تو هر مرحله يه چيزي بايد از لاي نگاهم بسره بياد تو مخم كه يه جايي يه جرقهاي بزنه و از اون جرقه كم كم قد يه كاه آتيش روشن بشه و با اون يه تيكه كاغذ و بعد يه تيكه ساقهي خشك و همينجور به همهجا سرايت كنه تا كلاً وسط ذهنم يه كورهي حسابي روشن بشه و شروع كنه همهي اين محتوياتش رو ذوب كردن و اون موقع آماده بشه براي بيرون ريختن و شكل پيدا كردن تو دنياي بيرون...
ولي يه باد خنكي مياد كه گهگداري تا مياد يه پر كاهي روشن بشه با يه تكون خاموشش ميكنه.
به اين فكر ميكنم كه چه مرضييه كه اين روزا همه دارن همه چيز رو ثبت ميكنن؛ با عكس، با فيلم گرفتن، با نوت برداشتن، با صدا ضبط كردن... انگار ديگه ايني كه چند ساعت جلوي يه تصوير زنده بشينيم و نگاهش كنيم و بذاريم اون نقشي رو كه ذهنمون خودش دوست داره ازش بگيره، باور نداريم يا قبول نداريم يا شايدم اعتماد نداريم. به هر حال دليلش هرچي كه هست، دليل خيلي قانع كنندهاي نيست. بيشتر شايد از جنس بهانه براي تنبلي باشه تا واقعاً يه دليل.
لپتاپ روي بالشه. منم سرم رو همونطور كه رو به سمت مانيتورش گذاشتم رو بالش كناري، بيدار شدم. خوابم برده بود. بيدار كه ميشم توي مونيتور فقط يه سري پنجره با زمينههاي سفيد و نوشتههاي مشكي و آبي هست، ولي دارم ميبينمش؛ يه تصوير خوب و عميق تو مغزمه. انگار كه حك شده باشه: يه نيمتنه موازي افق كه سرش روي بالشه و دستش رو از روي سرش رد كرده، تا بين نوري كه از چراغ مطالعهاي كه تو كادر نيست و چشمهاش، حائل بشه؛ با يه لبخند خفيف و چاك گوشهي سمت چپ لب كه به سمت بالا متمايلتر شده. كشيدگي دست باعث شده كه زير سينهي سمت چپ سايهي محو و ملايمي به وجود بياد كه ميشه ساعتها جزء به جزء سايهروشنش رو ثبت و ضبط كرد. بنداي مشكي توري يه لباس خواب با طرح تقريباً ريز سفيد و مشكي، كه مثل پردهي نرم با فاصلهي چند انگشت از زير بغل به پايين تنش رو پوشونده، هوس انگيزيِ پوست صاف و نرم زيرش رو بيشتر كرده. اين تصوير رو ميشه بارها نوشت و هر بار بهتر و پختهتر. تصويري كه هرگز از ياد آدم نميره؛ با همون چشمِ هماومدهاي كه كه از كنار قاب، موازي لبهاي برجستهي متبسم، داره به آدم لبخند ميزنه و با هر بار دم و بازدمش حس ميكني كه الان داره نفسش روي پوستت ميسُره، طوري كه زير پوستت جرقه ميزنه و يه آتيش دائمي و گرم رو ميفرسته اون تو، تا اعماق دل و ذهنت و همهچي رو ذوب و شناور ميكنه و همينطور جاري ميشه تا بينهايت... بدون آشفتگي، بدون احتياج به بهم ريختن و دوباره سر هم كردن. هموني كه بايد باشه؛ خودش.
.....
پاسخحذف:-)
پاسخحذف:-)
حذف:-*
حذفبه فاصله ی چند انگشت از زیر بغل به پایین چیزی گفت: تاپ تاپ! :-)
پاسخحذفاي واي! خب من چرا اين كامنت رو الان دارم ميبينم؟
حذف:-x :-*