۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

شب كلاغ

ازشان بيزارم. از «گفتگو» كردنشان؛ از چاپلوسي‌هاي چندش‌آورشان، از اينكه فكر مي‌كنند زنده‌ماندن و زنده‌بودنشان چقدر براي ديگران مهم است، از اينكه هر روز عده‌ي بيشتري را مجاب مي‌كنند كه هرچه شبيه‌تر به هم باشند خوشبخت‌ترند، از اينكه روياهايشان اين‌قدر حقير است و از اينكه حتي در آمال پوك‌شان و آنچه برايش به قول خود «مي‌جنگند»، ذره‌اي صادق نيستند.
اهميتي ندارد! من كلاغم و كلاغها بي‌شرمند! و كلاغها از فرط راستي بي‌عارند و به نحوست مشهور!
شرم از آن آناني است كه به انحنا در خود پيچيده‌اند. وحشتِ درد از آن آناني است كه از حقيقتِ بودنشان بيم‌ناكند و از درك آن عاجز.
كلاغها سحرگاه مي‌خوانند؛ به بانگي زمخت و دشنام‌وار! مي‌داني چرا؟ هشدار مي‌دهند كه «قار! وقت بيدارباش گوژ-انگاران است؛ برحذر باشيد!»
و شبهنگامي كه اين حقيرانِ متوهم به غرور، مغزواره‌‌هاي متورم از پريشاني را در خواب التيام مي‌دهند، زندگي را مجال مي‌يابند و پرواز مي‌كنند.
و پرواز مي‌كنند بر فراز ديوارهاي قلابي و پرواز مي‌كنند برفراز جنازه‌ي فريب روز و بر فراز جنايت خفته‌ي روزگار.
و از بودنشان لذت مي‌برند و خوشبختي خود را جشن مي‌گيرند؛ اگرچه در تاريكي، اگرچه ناهمگون.
امشب شب من است؛ هرشب شب من است. و هر شب اينجا جشني برپاست؛ در شب كلاغ.

۳ نظر:

  1. اينو مدتي پيش نوشته بودم. يه چيزي خوندم كه يادش افتادم ;)
    با كمي ويرايش پست شد در يك شب كلاغ :)

    پاسخحذف
  2. آخرش چه کلاغ، چه بوقلمون، چه جوجه...هر کی می خواد بگه از بقیه بهتره. به این دلیل و اون دلیل و اون یکی دلیل.

    پاسخحذف