۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

كنترل ظِد


گاهي آدم يه كابوسايي مي‌بينه كه خيلي واقعيه. يعني همه‌چي‌ش انگار واقعاً داره اتفاق مي‌افته و براي همين بشدت تحت تاثير قرار مي‌گيري و آزارت مي‌ده، تا وقتي كه از خواب بيدار بشي. بعدش كه بيدار مي‌شي، همون جوري كه تازه چشمات باز شده و خيره مونده، يه حس خاصي داري: اولش يه كم گيج و منگي ولي كم كم كه هشيارتر مي‌شي، هنوز ناراحتي و خاطره‌ي كابوسه تو سرته. ولي يه خوشحالي گنده‌اي هم داري از جنس اينكه انگار واقعاً يه تيكه‌ي مزخرف زندگي‌ت رو برگردونده باشي عقب.
صبحونه‌ي اون روزت بيشتر از هر روز ديگه بهت مي‌چسبه. بعدش با همه مهربونتر مي‌شي و هر كار كه مي‌خواي بكني انرژي‌ت از هميشه بيشتره؛ يه جورايي مثلاً انگار تازه به دنيا اومده باشي.
آره، يه همچين چيزي.


پ.ن
عكس: بزرگراه صدر يك شب آذرماه مثل ديشب و پياده‌اي كه مي‌خواهد زودتر به خانه برسد  :)

۲ نظر:

  1. چه فونت درشتی! کابوسه انقدر بد بود یا صبحونه ش خوب بود؟ :-)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. كابوسه كه خيلي بد بود ولي صبونه‌ي خوبم بي‌تاثير نيست اگه گيرم بياد. D:

      حذف