از راه ميرسم. ساعت هشت و نيم شب است. وقت خواب نيست؛ يعني وقت خواب من نيست. سراسر برگشت با خودم ميگويم كاش نخوابيده باشي، كاش بشود حرف بزنيم. دلم گرفته؛ نميدانم چرا. شايد اين هم بخاطر قصهها باشد. قصهي آدمها. قصهي اينجا و آنجا نرسيدنشان. آدمهايي كه جايي در زندگيشان گمكردهاي، جاماندهاي، نكردهاي، نرفتهاي يا نديدهاي دارند. مثل قصهي بزي كه گم شد، قصهي حسنك كجايي، قصهي بابا برفي... بعد قصهي عمونوروز را يادم ميآيد كه وقتي خاتون قصه هر سال روز اول بهار، از اول صبح به كارهايش ميرسد و منتظر عمو نوروز است تا بيايد و او را با خود به استقبال بهار ببرد، ولي سالهاست هر بار، عمو نوروز موقعي ميرسد كه او خسته شده و خوابش برده و عمو نوروز گلي لاي موهايش ميگذارد و ميرود. و وقتي بيدار ميشود، باز مثل هر سال گل را ميبيند و غصهدارِ باز-نديدنِ عمو نوروز ميشود. يعني اين چيزي است كه از آن قصه در خاطر من مانده. يك رنج غير معقول و ناخوشايند و غمانگيز كه توي همان بچهگي كلي سوال برايم ساخت و جرأت پرسيدنش را پيدا نكردم شايد؛ كه چرا؟ چرا عمو نوروز بايد سالي يك بار بيايد؟ چرا وقتي سالي يك بار ميآيد و او خوابيده است بيدارش نميكند؟ او كه ميداند اين زن ممكن است بخوابد پس چرا زودتر نميآيد؟ .... بعد اينجا است كه همهي قصور و تقصير عمو نوروز را به گردن خودم ميگيرم. بعد ميخواهم جايش قصهي نويي بسازم كه توي آن يك پسر زمستان و يك دختر پاييز دارد. قصهاي كه پسر زمستان يك وقتي خسته ميشود از اينكه فقط يك جاي سال دستش به دست دختر پاييز ميخورد و زمان را نگه ميدارد و سراغ دختر پاييز ميرود و او را بغل ميكند و ميگويد «گور پدر دنيا و فصلهايش كه ميخواهم صد سال هم عوض نشوند؛ گور پدر آدمها و قصههايشان كه هميشه دردخوار و غمبارند. من و تو از امروز با هم ميخوابيم و با هم بلند ميشويم. قصههاي خودمان را ميسازيم؛ هر جور كه خواستيم و حتي به كسي هم نميدهيم كه بخواندشان. گاهي تو بيرون ميروي، گاهي من ميروم. اگر من نبودم تو خودت ميتواني بروي بهار را، تابستان را يا هر فصل ديگر را تماشا كني يا به من زنگ بزني كه تو هم بيا با هم تماشا كنيم، اگر من آمدم و تو خواب بودي من گل را توي گلدان سر تاقچه يا روي ميز نهارخوري يا هر جاي ديگر ميگذارم و صبر ميكنم تا بيدار شوي و با هم نگاهش كنيم.»
كم كم با خودم كنار ميآيم؛ ميرسم. خوابيدهاي. بيدارت نميكنم. ميآيم پهلويت ميخوابم. لحاف را رويت ميكشم. چشمهايم را ميبندم و ميخوابم تا صبح بشود و باز با هم حرف بزنيم و من در همان هرچقدري كه وقت حرف زدن داريم، چشم و گوشم را بدوزم به كلمههايت و همهي قصههاي مزخرف دنيا را يادم برود.
:*
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذف